۶- فیلم سینمایی "کازابلانکا" (۱۹۴۲)- مایکل کورتیز

پس از دو ماه دوری از پست های مربوط به گپ زدن درباره فیلم ها و البته بعد از خوشگذرانی و وداع سخت با "بوچ کسیدی و ساندنس کید" بیست و هفت سالی به عقب بازگشتم و در سال ۱۹۴۲ سری به کازابلانکا زدم.

بی شک همه ما در طول زندگی خودمان به دوراهی های زیادی برخورده ایم، دوراهی هایی که در یک طرف آن منافع شخصی یا علاقه مندی های ما قرار دارد و در طرف دیگر اخلاق، انسانیت و مواردی از این دست را می بینیم و طبیعتاً انتخابی که برای شخصی که در چنین وضعی گرفتار می شود سخت ترین کار است. هرچند احتمالش کم است که هرکدام از ما تا کنون این وضع را تجربه نکرده باشیم اما اگر اینطور باشد هم به احتمال زیاد با آن در کتاب ها و فیلم های زیادی مواجه شده ایم. فیلم کازابلانکا یکی از قدیمی ترین فیلم هایی است که در آن به این موضوع هم پرداخته شده و در آن شخصیت اصلی  فیلم در وضعیتی مشابه در دوراهی انتخاب بین عشقش و انسانی خوب و شریف بودن گرفتار می شود.

کازابلانکا در دسته بندی فیلم ها یک ملودرام به حساب می آید اما باتوجه به اینکه ماجرای داستان در سال ۱۹۴۱ و در گیرو دار جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد لایه هایی از جنگ و سیاست را با خود به همراه دارد. اگر با جنگ جهانی آشنایی مختصری داشته باشید باید بگویم ماجرا در زمانی پیش از حمله معروف پرل هاربر اتفاق می افتد، روزگاری که در پی آسیب های جنگ به اروپا شمار زیادی از مردم این قاره به دنبال فرار از قاره ی درگیر جنگ و نا امنی و بخصوص فرار از دست آلمان ها در حال  مهاجرت به امریکا بودند تا در سرزمینی امن به زندگی خود ادامه دهند. این هجوم مردم، راه های رسیدن به امریکا را سخت کرده بود و ظرفیت راه دریایی که از پرتغال به سمت امریکا می رفت پر شده و بسیاری از مردم برای رفتن به امریکا ناچار بودند به بندری در مراکش به نام کازابلانکا بروند تا از آنجا شانسی برای پرواز به امریکا داشته باشند. البته رفتن به امریکا از آنجا هم به این سادگی ها نبوده و با توجه به اینکه در آن روزگار کازابلانکا تحت اشغال دولت موسوم به ویشی فرانسه بود و همینطور با کثرت متقاضیان گریز از اروپا  می توان حدس زد که گرفتن ویزا می توانسته چقدر مشکل باشد.

اگر بخواهم چند خطی درباره داستان فیلم بنویسم و این چند خط لذت دیدن فیلم را برای دوستانی که هنوز آن را ندیده اند ضایع نکند باید بگویم که ماجرا از این قرار است که یکی از شخصیت های اصلی فیلم که "ریک" نام دارد و نقش آن را "همفری بوگارت" بازی می کند مردی امریکایی است که مدت ها پیش به کازابلانکا سفر کرده و در آنجا صاحب کافه ای شبانه می باشد که در کل کازابلانکا شهرت ویژه ای دارد. ویک شخصیت خاصی دارد و تقریبا هیچ کس از گذشته او اطلاعات چندانی ندارد و به دلایل نامشخص قادر به بازگشت به کشورش هم نیست. در کافه ی او از همه قشر مشتری می توان یافت از مردم عادی گرفته تا شخصیت های مهم سیاسی و اداری شهر مثل کارگزاران فرانسوی و یا حتی فرماندهان نازی حاضر در این شهر هم شب هایشان را در این کافه می گذرانند. اگر از ماجراهای سیاسی و البته جالب توجه فیلم بگذرم باید از "ایلسا" سخن بگویم، شخصیت اصلی زن فیلم که نقش آن را "اینگرید برگمن" بازی می کند. ایلسا که خود روزی معشوقه ی ریک در پاریس بوده و چند سال پیش بی خبر او را ترک کرده است، اکنون به همراه شوهرش که خود رهبر جنبش پایداری چکسلواکی است و در فرار از چنگ نازی ها به کازابلانکا پناه آورده در یکی از شبها بی خبر به کافه ریک وارد می شوند و در آنجا ایلسا با ریک روبرو می گردد، یک رویارویی همراه با طغیان احساسات و ادامه ماجرا که دیدن آن بی شک ازخالی از لطف نیست.

...............

+ کارگردان این فیلم مایکل کورتیز است، کارگردان مجاری آمریکاییِ پرکاری که در طول زندگی خود بیش از صد فیلم ساخت که در میان آنها فیلم کازابلانکای او جاودانه گردید. درسال ۱۹۴۲ پس از انتشار این فیلم در کنار استقبال کم نظیر توسط بینندگان موفق به کسب افتخارات زیادی از قبیل جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه، بهترین بازیگر نقش اول و مکمل مرد و همینطور بهترین تدوین، موسیقی متن و فیلمبرداری گردید. اما همه این جایزه ها دربرابر جایزه ای که از ماندگاری خود پس از هفتاد و هشت سال دردنیای سینما و در بین مردم گرفته است کم ارزش به نظر می رسد.

++ دیدن این فیلم با دوبله ی قدیمی، که در آن هنرمندان بزرگی چون حسین عرفانی، شهلا ناظریان، خسرو شایگان، پرویز ربیعی و شهروز ملک آرایی هنرنمایی کرده اند لطف دیگری دارد.

۵_ فیلم سینمایی "بوچ کسیدی و ساندنس کید" (۱۹۶۹) _ جورج روی هیل

پس از گذراندن لحظاتی در باراندازِ جناب الیا کازان، این بار پانزده سالی به جلو رفتم و در سال 1969 میلادی سری به یک فیلم وسترن زدم. فیلمی از یک کارگردان پرافتخار که البته نامش تا پیش از این برای من ناشناخته بوده است.

جناب جورج روی هیل در سال 1921 میلادی در ایالت مینه سوتای امریکا به دنیا آمد و در طول زندگی 81 ساله خود 14 فیلم سینمایی ساخت. فیلم هایی که در جشنواره های معتبر سینمایی بارها نامزد بهترین ها گشتند و مجموعاً 13 جایزه اسکار، 9 جایزه بفتا و 4 جایزه گلدن گلوب به ارمغان آوردند. اما برسیم به فیلم "بوچ کسیدی و ساندنس کید" که ششمین ساخته ی این کارگردان است، این فیلم با نویسندگی ویلیام گلدمن و با بازی پل نیومن و راربت ردفورد در سال 1969 ساخته شد. بوچ کسیدی و ساندنس کید نام دو شخصیت اصلی داستان است که نام فیلم را هم به خود اختصاص داده اند. بوچ و ساندنس دو کابوی شاد و سرخوش هستند و بین آنها رابطه دوستیِ عمیقی نیز برقرار است. آنها از آخرین بازماندگان نسلی از مردم امریکا هستند که حتی بینندگان فیلم های سینمایی وسترن هم به دیدن آنها عادت دارند، مردان عصیانگری که در آن دوران با یاغی گری به همه خواسته هایشان می رسیدند، همان نسلی که بالاخره یک روز مجبور شدند از اسب هایشان پیاده شوند و اسلحه های خود را از کمر باز کنند. اما در این میان افرادی همچون بوچ و ساندنس هم وجود داشتند که قرار نبود زیر بار این زندگی جدید بروند و نمی خواستند به همین آسانی بر افسانه های شور انگیز کابویی خود پایان دهند و همواره برای این جنگیدند.

آنها قبل از آغاز فیلم از راه سرقت از بانک ها روزگار می گذراندند و البته سارقان بسیار مشهوری هم بودند اما تحت تاثیر گام هایی که برای رسیدن به تمدن در این کشور گذارده شد و با پیشرفت روز افزون تدابیر امنیتی بانک ها کار برای بوچ و ساندنس سخت شده بود و  اصطلاحاً دیگر یک سرقت تر و تمیز و قسردر رفتن از مهلکه به آسانی امکان پذیر نبود. به همین جهت آن ها به راهزنی و سرقت از قطار(بخصوص قطار های حمل پول بانک ها) روی آوردند و بیننده را در ابتدای فیلم به تماشای چند سرقت پرشور و البته با طراوت* میهمان کردند. اما خب طبیعتاً بانکدارها هم همینطور دست روی دست هم نمی گذاشتند تا هر نوبت شامل خالی شدن صندوق هایشان در قطار ها باشند و به این جهت دست به دامن کلانتر شدند. گویا کلانتر هم مدت هاست در پی بوچ و ساندنس بوده و هیچوقت هم ردی از آنها نیافته تا این که بالاخره دسته ای از سواران زبده را استخدام می کند و به کمک یک سرخپوست رد این زوج دوست داشتنی را می زند و به تعقیب آنها می پردازد، تعقیبی که گویا دستور کارش دستگیری نیست و  اصطلاحاً قرار است ترتیب سارقان را بدهند تا بالاخره به کابوس طولانی سرقت ها در منطقه پایان یابد.

و اینگونه است که بخش اعظم فیلم آغاز می گردد، بخشی که شامل گریز این زوج محبوب و دوست داشتنی و اتفاقاتی است که در این مسیر برای آنها می افتد.

....................................

* واژه هایی نظیر شاد و با طراوت که در این یادداشت به کار بردم شاید به نظر درکنار سرقت، تیر اندازی، انفجار دینامیت و مواردی از این دست همخوانی معقولی نداشته باشد، اما احتمالاً شما هم بعد از دیدن فیلم در این مورد به من حق خواهید داد. البته جورج روی هیل به عنوان کارگردان این فیلم نگران این معجون کمدی، درام، حمام خون و خنده اش نبود و درباره فیلم اش گفته است: "اینکه چقدر خراب کرده ام، اهمیتی ندارد، چون خودِ مصالح به اندازه کافی عالی است، اگر لحظه ای که نشان می دهم واقعی و باورپذیر باشد، فیلم با بیننده ارتباط برقرار می کند."  که البته برقرار هم کرده است.

......

این فیلم در سال 1969 برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی (ویلیام گلدمن)، بهترین فیلمبرداری (کنراد هال) بهترین موسیقی متن (برت باکاراک) و همچنین بهترین ترانه (برت باکاراک و هال دیوید) گردید، ترانه ی یاد شده "قطرات بارانی که مدام روی سرم می بارد"(Raindrops Keep Falling On My Head) نام داشت، در ابتدا پیشنهاد خواندن این ترانه به باب دیلن داده شد که پس از رد کردن این پیشنهاد این فرصت برای بی جی توماس فراهم شد تا محبوب ترین ترانه ی زندگی حرفه ای خود را بخواند. اگر به یوتیوب دسترسی دارید می توانید این ترانه زیبا را دقیقاً با تصاویری که در فیلم حین خواندنش به نمایش درآمده از اینجا بشنوید و ببینید. همچنین ترجمه این ترانه را هم می توان در اینجا خواند. اگر به یوتیوب دسترسی ندارید هم می توانید از اینجا تنها ترانه را بشنوید.

پی نوشت: فیلم بعدی که به امید خدا درباره آن با هم صحبت خواهیم کرد یکی از دو فیلم "کازابلانکا" یا "پل رودخانه کوای" خواهد بود.

4- فیلم سینمایی "در بارانداز" (1954) - الیا کازان

این بار هم بعد از شمال از شمال غربی پنج سالی به عقب بر گشتم و در سال 1954 به سراغ فیلمی از یک اسطوره ی دیگرسینمای کلاسیک یعنی الیا کازان رفتم، از این کارگردان پیش از این تنها فیلم زیبا و قهرمان محور"زنده باد زاپاتا" را دیده بودم که بر اساس فیلمنامه ای از نویسنده سرشناش امریکایی، جان اشتاین بک ساخته شده است. در ابتدا فکر کردم پیش از پرداختن به فیلم "در بار انداز" بد نیست کمی درباره زندگی کارگردان و حواشی آن که منجر به ساختن چنین فیلمی شد بپردازم که دیدم یادداشت بسیار طولانی شد و به اجبار بیشتر این بخش ها را  به ادامه مطلب منتقل کردم. 

الیا کازان کارگردان سینما و تئاتر، نویسنده و تهیه کننده عثمانی تبار بود که در سال 1909 در شهر استانبول امروزی و از پدر و مادری یونانی به دنیا آمد، پدر او تاجر فرش بود و وقتی  الیا 4 ساله بود به همراه خانواده اش به امریکا مهاجرت کرد. الیا کازان فارغ التحصیل دانشگاه ییل در رشته درام نویسی بود و کار در تئاتر را با یک گروه در سال 1930 آغاز کرد و نخستین نمایشنامه اش را در سال 1935 روی صحنه برد و در دهه 40 به عنوان یکی از با استعداد ترین کارگردانان برادوی شناخته شد. او در سال 1948 اکتورز استودیو را تاسیس نمود و با آموزش روشهایی نظیر متد اکتینگ آن را به نهاد مهمی برای بازیگران سینما تبدیل کرد. کازان یکی از پر افتخار ترین کارگردان های تاریخ سینما و تئاتر است به طوری که 3 بار جایزه اسکار، 4 بار گلدن گلوب و 5 بار جایزه تونی را تصاحب کرده و همچنین بار ها نامزد جایزه های مختلف جشنواره های مهم سینمایی نظیر کن و ونیز شده است اما با این همه افتخارات همواره در بین بیشتر اهالی سینما شخصیتی محبوب نبوده و برخی از مشهور ترین سینماگران جهان هنوز او را خائن می دانند. قضیه به مک کارتیسم بر می گردد که باز هم شما خواننده گرامی در این باره را به ادامه مطلب ارجاع می دهم.

اما داستان فیلم: اتحادیه کارگران باراندازهای نیویورک توسط شخصی به نام جانی فرندلی اداره می شود. این آقای فرندلی مدتهاست در اداره این باراندازها باندی تقریباً مافیایی راه انداخته و به عبارتی به استثمار کارگران بارانداز می پردازد. کارگران هم هیچگونه حق اعتراض ندارند و اگر اصطلاحاً جیک شان در بیاید با دار و دسته جانی فرندلی طرفند که رحم سرشان نمی شود. دست راست جانی، وکیلی است به نام چارلی مالوی که وظیفه اصطلاحاً ماست مالی کردن حساب کتاب های بارانداز و قانونی جلوه دادن همه خلاف های جانی را به عهده دارد. چارلی برادری به نام تری دارد که به تازگی در این دار و دسته مشغول به کار شده است. او پیش از این یک بوکسور بوده و در یکی از مسابقات مهم زندگی اش که مطمئن بوده براحتی از پس حریف بر می آید بخاطر شرط بندی چارلی و اربابش روی حریفش مجبور به شکست می شود. پس از آن تریِ سرشکسته و افسرده بوکس را رها می کند و با گرفتن جایگاهی نسبتاً بهتر از قبل در بارانداز زیر دست جانی و برادرش چارلی مشغول به کار می شود.

همه مواردی که تا اینجا بیان شد در چند دقیقه ابتدایی فیلم دستگیر خواننده می شود. در واقع فیلم از آنجایی شروع می شود که تری نا خواسته یکی از عوامل جانی فرندلی می شود تا یک نفر دیگر از کارگران بارانداز را به تله بیندازد. تله ای که منجر به قتل آن کارگر که جویی دویل نام دارد می گردد. دویل یکی از همان کارگران بار انداز است که قانون نانوشته ی بارانداز یعنی سکوت دربرابر ظلم هایی که به کارگران می شود را زیر پا گذاشته و به قولی قناری شده است. این واسطه ی تله گشتنِ تری و همچنین مرگ جویی دویل همواره ذهن تری را می آزارد و با دیدن پدر جویی  و معاشرت با خواهرش که از هم محلی ها و همبازی های دوران کودکی تری به حساب می آید احساس عذاب وجدان می کند و همین عذاب وجدان است که ریشه هایی از عدالت و عدل خواهی را در وجود تریِ افسرده می دواند.

....

بازیگران مطرح فیلم: مارلون براندو، کارل مالدن، لی جی کاب، راد استایگر، اوا ماری سنت 

این فیلم در سال 1954 همه جوایز اسکار را درو کرد : برنده اسکار بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد: مارلون براندو، بهترین بازیگر زن نقش دوم: اوا ماری سنت، بهترین کارگردان: الیا کازان، بهترین فیلنامه اقتباسی باد شولبرگ (بر اساس جنایت در بارانداز، سلسله مقالاتی نوشته مالکوم جانسون برنده جایزه پولیتزر)، بهترین تدوین: جین میلفورد. بهترین فیلمبرداری سیاه و سفید: بوریس کافمن و بهترین طراحی صحنه: ریچارد دی. 

پی نوشت: فیلم بعدی که به امید خدا با هم درباره آن گپی خواهیم زد فیلم "بوچ کسیدی و ساندنس کید" ساخته جورج روی هیل خواهد بود.  

ادامه مطلب ...

۳_ فیلم سینمایی "شمال از شمال غربی" (۱۹۵۹) - آلفرد هیچکاک

پس از فیلم "راننده تاکسی" حالا دوباره هفده سالی به عقب برگشتم و این بار تصمیم گرفتم فیلمی از آقای خاص سینمای کلاسیک جهان یعنی آلفرد هیچکاک ببینم. فیلمی که در سال ۱۹۵۹ ساخته شد و اگر بخواهم این فیلم را با تنها فیلم کلاسیکی که اینجا درباره اش با هم سخن گفتیم یعنی همشهری کین مقایسه کنم باید بگویم که از لحاظ جذابیت اوضاع به شکل محسوسی تغییر کرده و از این لحاظ با فیلم بسیار جذاب تری طرف هستیم. شمال از شمال غربی را یک حکایت هیچکاکی خالص می دانند، فیلمی که با همان موسیقی هیجان انگیز و تا حدودی اضطراب آورِ تیتراژش هم خبر از یک تریلر هیچکاکی می دهد. (که البته من تا پیش از این نمی دانستم این مدل هیچکاکی بودن اصلاً به چه معنا هست). 

شروع فیلم در کنار تیتراژ ذکر شده با تصاویر برج های بلند شیشه ای همراه است و رفت و آمد مردم در خیابان ها را به بیننده نشان می دهد و در ادامه یک اتوبوسِ شهری را می بینیم  که در حال سوار کردن مسافران در ایستگاه است و مسافری که پس از حرکت اتوبوس از آن جا می ماند کسی نیست جز شخص آلفرد هیچکاک. البته این اولین و آخرین حضور آقای کارگردان در این فیلم هم هست. پس از آن شاهد جمعیت نسبتاً زیادی در حال تردد در یک اداره یا یک شرکت هستیم که در میان آنها مردی به نام "راجر تورنهیل" که نقش آن را "کری گرانت" بازی می کند در حال مکالمه با منشی اش حین قدم زدن بوده و همینطور با او سوار تاکسی می شود و این گفتگوی دو نفره تا درون تاکسی هم میهمان بیننده خواهد بود و خیلی زود بیننده را از جایگاه و شغل مرد آگاه می کند. او که مدیر یک شرکت تبلیغاتی است مدتیست با مادرش زندگی می کند و برای خودش هم وجهه اجتماعی قابل توجهی دارد. پس از پایان مکالمه او منشی اش را ترک می کند و به سر قراری با دو نفر از دوستانش به یک کافه می رود و  پس از آن است که به صورت خیلی اتفاقی سرنوشت زندگی اش عوض می شود.

قضیه از این قرار است که عده ای جاسوس خارجی به رهبری شخصی به نام فیلیپ وندم، او را به جای یک مامور اف بی ای که آنها را تحت نظر دارد اشتباه می گیرند و تصمیم می گیرند او را بکشند، پس او را می ربایند اما راجر به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا می کند و می گریزد. همان شبِ در حال گریز، پلیس او را به دلیل مصرف بیش از حد مشروبات الکلی که بزور به او خورانده شده و این  از مقدمات کشتن او نیز بوده دستگیر می کند، او هم پس از هوشیاری کل ماجرا را تعریف می کند و حتی پلیس را هم به محل حادثه می برد، اما هیچکس حتی مادر او هم حرفهای او را باور نمی کند. به هر حال آنها رد پاها را به طور حرفه ای پاک کرده بودند و همه چیز حساب شده بود. شاید به تعبیری بتوان گفت فیلم پس از این حوادث است که آغاز می گردد و جناب آقای تورنهیل که تا هفته گذشته تنها یک مدیر تبلیغاتی بوده حالا در تلاش برای اثبات خود و همینطور برای نجات جان خودش درگیر ماجراهایی پیچیده می شود که برای بیننده جذابیت های خاص خودش را دارد.

....

پیش از دیدن این فیلم و با توجه به اطلاعات محدودی که از هیچکاک داشتم و همینطور بخشهای کوتاهی از فیلم هایی ‌که از او دیده بودم برداشت شخصی ام این بود که فیلم های این کارگردان نمی تواند خیلی هم باب میلم باشد. اما شمال از شمال غربی، فیلم هیجان انگیز و تریلر جالبی بود.

احتمال می دهم که این یادداشت، دوستانی را که منتظر نقدی از این فیلم بوده اند را ناامید کرده باشد، اما نقدهای خوب زیادی درباره این فیلم در اینترنت وجود دارد که بعد از دیدن فیلم، خواندن آن ها خالی از لطف نیست، این یادداشت صرفا برداشتی شخصی از تجربه من از دیدن اولین فیلمی بود که از آلفرد هیچکاک دیده ام.

ستارگان فیلم: کری گرانت، اوا ماری سنت، جیمز میسون  - فیلمنامه : ارنست لمن - موسیقی: برنارد هرمن 

افتخارات: این فیلم نامزد اسکار بهترین فیلمنامه، بهترین تدوین و بهترین طراحی صحنه در اسکار 1959 بود که البته هیچکدام را نصیب خود نکرد و در آن سال بیشتر جوایز نصیب فیلم بن هور گردید.

2- فیلم سینمایی "راننده تاکسی"(1976) - مارتین اسکورسیزی

بعد از همشهری کین تصمیم گرفتم سی و پنج سالی به جلو بروم و فیلمی از مارتین اسکورسیزی ببینم، فیلمی که در نیمه های همان لیست صد و یک فیلم که قبلاً هم درباره اش با هم صحبت کرده ایم قرار دارد. راننده تاکسی در سال 1976 و بر اساس فیلمنامه ی پل شریدر ساخته شد. شخصیت اصلی فیلم جوانی به نام "تراویس بیکل" نام دارد که نقش آن را رابرت دنیرو بازی می کند، او یک تفنگدار دریایی و قهرمان جنگ ویتنام است و پس از بازگشت از جنگ و احتمالا تحث تاثیر آن جنگ کابوس وار خواب و آرام ندارد و برای فرار از این بی خوابی های آزار دهنده تصمیم گرفته شب ها روی تاکسی کار کند. البته ناگفته نماند که همه این مواردی که تا اینجا درباره اش با شما سخن گفتم در چند دقیقه آغازین فیلم مشخص می شود و پس از آن بیننده در نمایی از خیابان شاهد وضعیت شهر نیویورک خواهد بود، وضعیتی که شاید برای مخاطب امروز با توجه به این که از زمان ساخت فیلم بیش از چهل سال گذشته  وضعی غریب بیاید، شهری سرشار از فساد و اراذل و اوباش و زنانی بی مقدار، شهری که در آن توده های بخار طوری به آسمان می روند که انگار از خود دوزخ برخاسته اند و ما این تصاویر گویا را در ابتدای فیلم و از زاویه دید شخصیت اصلی آن می بینیم، دوربین از نگاه تراویس که همینطور پشت رل تاکسی اش نشسته و در حال رانندگی است این وضعیت شهر را نشان می دهد و تراویس شروع به حرف زدن با خودش و یا شاید با بیننده فیلم می کند و می گوید: "شبا هر جونوری بیرون میاد. خودفروش ها، گداهای بیچاره، عوضی های زنونه پوش، اوا خواهر ها، قاچاقچی ها و معتاد ها، تهوع آوره، بی شرف ها". پس از آن دوربین به بارش باران بر روی زمینِ خیس تاکید می کند و تراویس ادامه می دهد:"یک روز یک بارون واقعی میاد و همه این خیابون ها رو از کثافت پاک میکنه!"

بعد از این آغاز پر معنا، تراویس در بخش های مختلف فیلم با اعمال و رفتار خود در برابر همکاران و مسافران تاکسی اش بیننده را متوجه تنهایی ویرانگر خود می کند. اینکه شغل شخصیت اصلی فیلم یک راننده تاکسی انتخاب شده هم نکته هوشمندانه ای است، یک راننده تاکسی که در دل اجتماع است اما تنهاست. هر کدام از همکار های تراویس مسیر خاصی را برای  کار با تاکسی خودشان مشخص کرده اند و در آن مسیر کار می کنند اما تراویس در بین راننده ها تنها راننده ای است که مسیر خاصی برای خودش تعریف نکرده و در بیشترخیابان های نیویورک تا خود صبح می راند و از بین همه این خیابان ها حسی خاص دائماً او را به سمت میدان و خیابانی که در آن خلاف بیشتری وجود دارد می کشاند.

تراویس انسانی صادق و اصطلاحاً بی شیله پیله است و حتی هر از گاهی برای پدر و مادرش نامه های تقریباً عاشقانه می نویسد تا خیال آنها را از بابت خودش راحت کند. او از این که زن ها این صداقت و راستی او را نادیده می گیرند ناراحت است، در واقع بیشتر از این ناراحت است که چرا هیچ زنی او را جدی نمی گیرد و مثلا او را به یک قهوه دعوت نمی کند. از اینکه زن های زیادی در طول روز و شب می بیند که به جای این کار به او چشمک می زنند و یا با حرکاتی اغواکننده سری به نشان رضایت تکان می دهند متنفر است و بیش از آن از مردانی که هر شب در پی چنین زنانی در خیابان ها می چرخند. مردانی که شاید در طول روز انسان هایی متشخص و گاه سرشناسی باشند که از تمدن و حمایت از حقوق زنان و مردان سخن می گویند اما شب که فرا می رسد به چنین خیابان هایی سرازیر می شوند و متاسفانه شرایط هم چنان برای آنها فراهم است که صبح روز بعد گویی آب از آب تکان نخورده و آنها دوباره به سخن سرایی های خود ادامه می دهند. قطعاً تراویس برای نجات چنین جامعه ای جان خودش را در جنگ ویتنام به خطر نینداخته است. با این پیش زمینه و در همین گیر و دار تراویس ناگهان چشمش به زنی زیبا با موهای بلوند می افتد که به نظرش با همه زن هایی که تا کنون دیده متفاوت است. او در یک دفتر تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری امریکا کار می کند و تراویس مدت زیادی از روز را جلوی آن دفتر پارک کرده و از پشت شیشه ها به تماشای او می نشیند. به هر حال کار شبانه روی تاکسی هم نتوانسته مشکل بی خوابی و بیقراری روح تراویس را حل کند اما شاید عشق بتواند این کار را انجام دهد.  دوازده ساعت کار کردم و هنوز خوابم نمیاد... لعنتی... روزا همینطوری ادامه دارن... تموم نمیشن... همه عمرم می خواستم حس کنم یه جایی رو دارم که برم، یه نفر که دوستم داشته باشه، من عقیده ندارم که آدم باید مرض جلب توجه داشته باشه، برعکس به نظرم آدم باید مثل همه آدم ها باشه... دفعه اول اونو تو مقر مبارزات انتخاباتی پلنتاین در تقاطع برادوی و خیابان شصت و سوم دیدم... یه لباس سفید پوشیده بود... مثل یک فرشته ظاهر شد... اونم میون این همه کثافت،... اون مثل بقیه نبود،.. نه،.. امکان نداره،... اون مثل بقیه پست نیست،...،اون یه چیزیه... 

و سر انجام تراویس تصمیم می گیرد به دیدن او یعنی بتسی برود، این دیدار و مواردی که بعد از آن پیش می آید آغاز گر خط اصلی فیلم و عصیان درونی شخصیت اصلی آن خواهد بود. در واقع راننده تاکسی نمایش یک کودتا و انقلاب یک نفره است، انقلابی که رهبرش وجدان، کاتالیزورش جامعه و انجام دهنده اش غریزه است. 

افتخارات فیلم: راننده تاکسی در دوره بیست و نهم فستیوال کن، برنده ی جایزه ی نخل طلا گردید. همینطور فیلم در کنار رابرت دنیرو برای بهترین بازیگر مرد نقش اول و جودی فاستر برای بهترین بازیگر زن نقش دوم و برنارد هرمن برای بهترین موسیقی نامزد اسکار شدند اما هیچکدام آن را نبردند.

پی نوشت:

بیشتر یادداشت هایی که در فضای مجازی درباره فیلم ها منتشر می شوند، نقد هستند و در آن ها به موشکافی داستان و موارد تکنیکی فیلم پرداخته می شود و در این بین داستان فیلم هم به کلی نمایان می شود و لذت  کشف اولیه برای خواننده ای که هنوز فیلم را ندیده است از بین می رود. البته اگر با این دید به آن یادداشت ها نگاه کنیم که باید پس ازدیدن فیلم به سراغ آنها رفت مشکل حل می شود. به هر حال با توجه به این که من سواد سینمایی چندانی ندارم به هیچ وجه این نوشته ها را به سمت نقد نمی کشانم و صرفاً این یادداشت ها برداشت شخصی خودم از فیلم و نقدهایی است که درباره آن خوانده ام و در این مسیر همچون معرفی کتاب هایی که تا کنون در وبلاگ داشته ام تلاشم بر این است تا از افشای داستان فیلم ها نیز خودداری کنم تا خواننده ی این وبلاگ پیش از دیدن فیلم تقریباً با خیال راحت بتواند این یادداشت ها بخواند.