فیودور میخایلوویچ داستایِفسکی

در سالهای نخست قرن نوزدهم میلادی فردی به نام میخائیل داستایوسکی از اوکراین به مسکو مهاجرت کرد. او در دانشگاه مسکو طب خواند و در نبرد 1812 که به جنگ بورودینو هم معروف است پزشک ارتش بود. در سال 1819 با دختر یکی از بازرگانان مسکو ازدواج کرد و پس از آن از مقام افسری ارتش استعفا داده و پزشک بیمارستان مارینسکی شد. او پس از استعفا مجال این را یافت تا مطب خصوصی نیمه وقتی برای خود دایر کند و این گونه سر و سامانی به وضعیت زندگی خود در کنار همسرش بدهد. این زن و شوهر نام فرزند اول خودشان را میخائیل گذاشتند، واروارا، آندریی، ورا، نیکالای و الکساندرا فرزندان سوم و هفتم این خانواده‌ی پرجمعیت بودند. اما فرزند دوم در تاریخ سی‌ام اکتبر 1821 در آپارتمانی در جوار بیمارستان به دنیا آمد، آپارتمانی که با وجود سرسرا، اتاق ناهارخوری، اتاق پذیرایی و آشپزخانه، خانه ای تنگ برای این خانواده پرجمعیت بود به طوریکه اتاق‌ها و سرسرا را با تیغه‌های چوبی از یکدیگر جدا کرده بودند تا فضایی اختصاصی برای فرزندان بزرگ‌تر خانواده و همینطور فرزندان کوچک به همراه پدر و مادر فراهم شود. بله، همانطور که حدس زده‌اید این کودک توسط پدر و مادرش فیودور میخایلوویچ نام گرفت و سال‌ها بعد با آثاری که از خود برجا گذاشت برای همیشه ماندگار شد.

کودکی فیودور در حیاط همان بیمارستانِ یاد شده، که محل کار پدر و همینطور مجاور خانه شان بود گذشت، حیاطی که بیماران متعددی در آن، دوران نقاهتشان را می گذراندند و همواره فیودورِ کنجکاو علاقه‌مند بود که با آن بیماران، خصوصا آنهایی که سن و سال‌شان کمتر بود هم صجبت شود اما پدرش چنین معاشرت‌هایی را به شدت منع می‌کرد و به این جهت فیودور و برادر و خواهرهایش در دوران کودکی تقریبا هرگز هم‌بازی نداشتند. او تا ده سالگی به جز دو سفر زیارتی به صومعه‌ای در هشتاد کیلومتری محل زندگی‌اش پایش را از شهر بیرون نگذاشت و این پسرِ شهری، علی رغم تجارب گوناگون بعدی‌اش در زندگی، در بزرگسالی هم اساساً رمان‌نویسِ شهر باقی ماند. در نوشته‌های او از آن چشم‌اندازهای وسیع و اشراف روستایی آثار تورگنیف و تالستوی، یا خانه به دوشان روستایی آثار ماکسیم گورکی خبری نیست. یکی از قهرمانان داستان‌های او می گوید: "در اتاق تنگ، حتی اندیشه هم در تنگنا می‌ماند." این عبارتی است که می‌تواند سر لوحه بسیاری از رمانهای داستایوسکی قرار گیرد. همانطور که"ای.‌ام فورستر"، رمان‌نویس و منتقد انگلیسی گفته است، دریافت غالبی که پس از خواندن رمانهای تالستوی در خواننده می‌ماند "احساس فضا" است. در صورتی‌که رمانهای داستایوسکی در خواننده این حس را ایجاد می‌کند که گویی در فضایی تنگ و نفس گیر و تحمل ناپذیر گرفتار آمده است. نگاه او هرگز بر پهنه وسیع طبیعت دوخته نبود و درگیر پیچیدگی‌های بی حد و حصر مزاج متلوّن انسان بود.

درست است که به غیر از آنتون چخوف که با نمایشنامه‌ها و داستان‌های کوتاه خود شناخته می‌شود بیشتر نویسندگان روس به نوشتن داستان‌های بلند، پر از شخصیت و با توصیفات فراوان مشهور هستند، با این همه اگر داستانهای داستایوسکی را خوانده باشید حتما متوجه شده‌اید که اغلب داستان‌های او دارای شخصیت‌های اندکی هستند و این موضوع برخلاف آثار نویسندگان بزرگِ هم‌سنگ‌اش همچون تالستوی است که به طور مثال تنها در یک کتابش به نام "جنگ‌وصلح" بیش از ۵۸۰ شخصیت وجود دارد که حتی تصور حضور این همه شخصیت در یک رمان برای خوانندگانی که آن کتاب را نخوانده‌اند می تواند وحشتناک باشد( البته به آن سختی که به نظر می‌رسد هم نیست)، بله داشتم به خدمتتان عرض می‌کردم که آثار داستایفسکی اغلب شخصیت‌های اندکی دارند اما در عوض همین اندک شخصیت‌ها آنچنان در تصور پرورش یافته است که گویی نویسنده‌ی آن عمری را(عمری در انزوا) صَرف تامل در روح و روان آنها کرده است و این عمق شگفت انگیز شخصیت‌های داستانی، کمبود تعداد آنها را جبران کرده و حتی در مواردی پا را فراتر از آثار مشابه خود نیز ‌گذاشته است.

  • پیش از این کتابهای شبهای‌روشن، قمارباز، ابله و همیشه‌شوهر را از جناب داستایوسکی خوانده‌ام و همینطور قبلاً هم (اینجا) به آنچه که اغلب از ادبیات روسیه در ذهنم بوده اشاره داشتم. در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد چند کلامی درباره یکی از مشهورترین کتابهای این نویسنده یعنی "جنایت و مکافات" با شما عزیزانِ همراه سخن بگویم.

+  برای نوشتن این یادداشت از کتاب "داستایفسکی، جدال شک و ایمان" نوشته‌ی "ادوارد هَلِت کار" کمک گرفته شده است.

همیشه شوهر - فیودور داستایفسکی

شاید یکی از بهترین روشهای ترتیب خواندن آثار یک نویسنده، خواندن آنها با فاصله‌ای نسبتاً طولانی از یکدیگر باشد، اما بعد از پایانِ خواندن کتابِ خوب "ابله" و همزمانی آن با این روزگارِ کرونازده‌ که هر لحظه خبر از کوتاهی عمر می‌دهد احساس کردم شاید با ادامه دادن آن فرمان، خیلی زودتر از آنچه که فکر می‌کردم دیر بشود و به همین جهت به همراه یکی از دوستان تصمیم گرفتیم که طی یک پروژه‌ی دلخواه و دوست‌داشتنی با فاصله کمتری به خوانش کل آثار این نویسنده‌ی سرشناس روس بپردازیم و این بار به سراغ کتابی کمتر شناخته شده‌ از این استاد شخصیت پردازی  رفتیم.

"شوهر ابدی"، "همیشه شوهر" و یا "شوهرباشی"، عنوان کتابی است که فیودور میخائلوویچ داستایوسکی آن را در سال 1869 و مدت کوتاهی بعد از نوشتن رمان قطور ابله منتشر کرد و از قضا من هم مدتی پس از همنشینی با ابله به سراغش رفتم. هرچند یکی دو سال پیش هم ملاقات ناموفقی با این کتاب داشتم که بعد از خوانش اخیر متوجه شدم علتش عدم آشنایی‌ام با شیوه نوشتن این نویسنده بود که در خوانش اول حاصل نشده بود. درآغاز راه خواندن آثار این نویسنده، با رمان‌های کوتاه قمارباز و شبهای روشن آغاز کرده بودم اما تازه بعد از تجربه‌ی خوانش کتاب ابله بود که بطور جدی با شیوه نوشتن این نویسنده آشنا شدم و پس از آن، کتاب همیشه شوهر را که بنظرم متن آن بیشتر شبیه به ابله است تا دو کتاب یاد شده‌ی دیگر، بهتر درک کردم و ازخواندنش هم بیشتر لذت بردم.

درست است که نام این رمانِ کوتاه، در هیچ لیست مشهوری درمیان شاهکارهای شناخته شده‌ی داستایوسکی دیده نمی‌شود و همواره از آن به عنوان یکی از کتابهایی کم‌اهمیت این نویسنده یاد می‌گردد، اما به قول گزارشگران مسابقات ورزشی در مواقع شکست تیمهای وطنی، باید گفت این مورد چیزی از ارزش‌های نویسنده‌ این کتاب کم نمی‌کند. به هرحال وقتی یک نویسنده‌‌ آثاری همچون؛ جنایت و مکافات، ابله، شیاطین و برادران کارامازوف را از خود برجا گذاشته باشد که هر کدام جایگاه مرتفعی را در ادبیات داستانی جهان به خود اختصاص داده‌اند طبیعی‌ست که رمان‌هایی مثل "همیشه شوهر"، "همزاد" و "جوان خام" با وجود خوب بودنشان، در نظر مخاطبان به حاشیه بروند. این کتاب حتی در زمان انتشارش هم چندان مورد استقبال قرار نگرقت و این موضوع دلایل مختلفی داشت که شاید دلیل بیرونی‌اش در نظر خوانندگان و منتقدان آن دوران این باشد که همیشه شوهر برای نویسنده‌ای که جنایت و مکافات یا شاید ابله را نوشته بود اصطلاحاً کم می‌نمود و انتظارشان را برآورده نمی‌کرد. اما از دلایل درونی همانطور که قبلاً هم در یادداشت کتاب ابله اشاره شده بود می‌توان به این نکته اشاره کرد که داستایوسکی در این برهه از زندگی خود (زمان نوشتن این کتاب و کتاب ابله) دچار بحرانهای شدیدی شده بود که از جمله آنها می‌توان به شدت یافتن بیماری صرع، مرگ فرزند کوچکش و همینطور درگیری شدیدش با بحران‌های مالی ناشی از قمار اشاره کرد که بی شک این شرایط روحی و آشفتگی احوال، در کتابی که در آن دوران خلق شده تاثیرگذار بوده و تا حدودی به انسجام آن ضربه زده و حتی شخصیت اصلی این کتاب هم همچون خود او، دچار همین وضع و حال آشفته است. او در یادداشت‌های روزانه‌اش هم بارها به وضع اقتصادی و همینطور حمله‌های ناشی از بیماری‌اش اشاره کرده است."...همانطور که در بستر بودم، درد سینه، وحشتناک و غیر قابل تحمل به سراغم آمد. حس می‌کردم که از شدت درد خواهم مرد. اما بعد از چسبانیدن ضماد گرم درد نیم ساعت بیشتر طول نکشید." خواننده‌ی آثار داستایوسکی، حتی اگر همچون من تنها همین چند کتاب را از او خوانده باشد، به خوبی او و رنج‌هایش را در میان متن این کتابها می‌بیند، او همانطور که پرنس میشکین را در رمان ابله همچون خودش به بیماری صرع مبتلا کرده و خاطره‌ی اعدام نافرجام خود را در ذهن او قرار داد، همانطور که برش‌هایی از تنهایی و رنجهای جوان بی‌نامِ کتاب شبهای روشن را برای ما به نمایش گذاشت یا آنگونه که در کتاب قمارباز و به واسطه الکسی ایوانوویچ از قمار و شکست‌هایش سخن به میان آورد، این بار هم حال و احوالی همچون اوضاع روحی و جسمی خودش در دوران نوشتن این کتاب به ولچانینف هدیه داده است. و اما داستان این کتاب:  قرار بود اینجا چندخطی کوتاه درباره‌اش بنویسم که از قضا طولانی شد. پس این بخش را به ادامه مطب انتقال می‌دهم.

پی‌نوشت 1: از این کتاب چند ترجمه به زبان فارسی وجود دارد که اولین آن همین ترجمه‌ای است که من خواندم. ترجمه‌ای که‌ علی اصغر خبره‌زاده انجام داده و نشر نگاه آن را منتشر می‌کند. پس از این، چند ترجمه دیگر به بازار عرضه شده که همگی(به غیر از آخرین ترجمه) مثل بسیاری از بازترجمه های دیگر اغلب تقلیدی از ترجمه پیشین و به اصطلاح آب در هاون کوبیدن بوده‌اند. اما با توجه به این که ترجمه آقای خبره‌زاده از نسخه‌ی فرانسوی این کتاب روسی زبان بوده است، یکی از بهترین بازترجمه‌های اخیر ترجمه‌ی خانم میترا نظریان است که از زبان روسی انجام شده و با عنوان جالب‌توجه "شوهر باشی" توسط نشر ماهی منتشر شده است.

پی‌نوشت 2: علی اصغر خبره زاده در مصاحبه‌ای و البته مقدمه همین کتاب گفته است: "سبک داستایوسکی نه سلیس است و نه زیبا، اما قوی است و محکم و رسا و کاملا مختص به خود اوست".  این را یک عاشق کتاب جنگ و  صلحِ تولستوی که به سراغ داستایوسکی برود به خوبی درک می‌کند:) .

+++ کتابی که من خواندم و یا درست است بگویم شنیدم نسخه صوتی کتاب همیشه شوهر با ترجمه علی اصغرخبره زاده در نشر نگاه است که نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده آن را در سال 1396 و در 7 ساعت و 25 دقیقه منتشر کرده است. 


ادامه مطلب ...

ابــله - فیودور داستایفسکی

جوانی بیست و شش هفت ساله بود، قامتی از میانه اندکی بلند‌تر و موی طلایی پرپشتی به رنگ کاه داشت و گونه هایش توافتاده و زنخ ریشش تُنُک و اندکی نوک تیز و تقریباً سفید بود. چشمانش درشت و کبود بود و نگاهی نافذ داشت و در این نگاه کیفیتی بود آرام و سنگین، حالتی عجیب که بعضی بینندگان به نخستین نگاه آن را به صرع حمل می کنند.

آنچه خواندید شرح ظاهری پرنس لیو نیکلایویچ میشکین است، شخصیت اصلی داستان کتاب ابـله، او که آخرین فرد از تباری کهن بود در خردسالی یتیم شده و تحت سرپرستی یکی از دوستان ثروتمند پدرش به نام پاولیشچف قرار گرفت و در روستا رشد کرد. او از همان کودکی دچار نوعی بیماری عصبی شبیه به صرع بود که با وخامت آن، برای درمان توسط آقای پاولیشچف به نزد پزشکی مشهور به نام اشنایدر در سوییس فرستاده شده و چهار سال را برای درمان در آنجا ماند. اگر پیش از خواندن این کتاب اطلاعاتی درباره زندگی داستایوسکی داشته باشید پس حتماً می دانید که او هم همچون شخصیت اصلی داستانش دچار بیماری صرع بود و همینطور می دانید که او هم چهار سالی را دور از وطن سپری کرده بود. البته موارد مشابه دیگری هم بین پرنس میشکین و خالقش وجود دارد که از مهم‌ترین آنها می‌توان به ماجرای واقعی اعدام نافرجام داستایوسکی اشاره کرد که شرح آن به نوعی از زبان پرنس میشکین در این کتاب آورده شده است و در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. 

شروع داستان ابله حوالی دهه شصت قرن نوزدهم میلادی است، زمانی که شخصیت اصلی داستان جناب پرنس میشکین چهار سالِ یاد شده درسوییس را برای درمان خود پشت سر گذاشته و با تمام دارایی‌اش که تنها یک بقچه‌ی کوچکِ وسایل شخصی‌ست سوار برقطار در راه بازگشت به روسیه است. این در حالی‌ست که مدتی‌ پیش تنها پشتیبان او یعنی جناب پاولیشچف هم از دنیا رفته و او در واقع در وطن خود هیچ کس را ندارد و حتی هزینه سفرش با قطار را هم پزشک معالجش متقبل شده است. دلیل بازگشت پرنس به وطن به غیر از بهبود نسبی حال و احوالش، پیگیری ماجرای نامه‌‌ای است که در سوئیس دریافت کرده است، نامه‌ای که حامل خبرِ رسیدن میراثی از یکی از اقوام یا آشنایان دورپرنس به او بود. شخصی که پرنس او را نمی شناخت و برای سر در آوردن از ماجرا این گونه قدم به خاک وطن گذارد: اواخر نوامبر بود ولی هوا ملایم شده بود. حدود ساعت نه صبح قطار ورشو پترزبورگ تمام بخار به پترزبورگ نزدیک می‌شد. هوا به قدری مرطوب و مه‌آلود بود که نور خورشید به زور حریف تاریکی می شد. از پنجره‌های راست یا چپ قطار مشکل می شد در ده قدمی چیزی تشخیص داد. بعضی مسافران هم از خارج می‌آمدند. اما از همه پُرتر واگن‌های درجه‌ی سوم بود و پر از کم بضاعتانی که به دنبال کسب‌وکار خود می‌رفتند و مال همان نزدیکی‌ها بودند. همه بنا به معمول خسته بودند و بارِ خواب بر همه‌ی پلک‌ها سنگینی می‌کرد. همه یخ کرده بودند و چهره ها همه در نورِ از مه گذشته زرد و پریده رنگ بود. در یکی از واگن‌های درجه سه، کنار پنجره، دو نفر از سحر روبه روی هم نشسته بودند. هر دو جوان بودند و هیچ یک باری همراه نداشت....

اگر امروز به انسانی بر بخورید که بسیار پاک و ساده باشد، همه را دوست داشته باشد، به همه محبت و لطف کند، به پول علاقه چندانی نداشته باشد و از هر مقدار بخشیدنِ دارایی‌ خود ترسی نداشته باشد و تنها ترسش از این باشد که نکند باعث رنجش کسی شده یا کسی را بیهوده قضاوت کرده باشد، آنوقت شما چنین شخصی را در برابر جامعه چه می نامید؟  شاید مثل من خوشبین باشید، اصلا بگذارید قضاوت‌تان نکنم. اما به هر حال جامعه برای چنین فردی نامی ندارد جز: ابـله.

....

به قول جناب داستایوسکی در صفحه ۸۰ این کتاب: ..گفتنی بسیار است ولی ما تا همین جا هم بیش از اندازه پیش از وقت حرف زده ایم. در ادامه مطلب سعی خواهم کرد چند کلامی بیشتر درباره این کتاب بنویسم.


فیودور میخایلوویچ داستایوسکی (یا شاید داستایفسکی) متولد ۱۸۲۱ و درگذشته‌ی ۱۸۸۱ میلادی، نویسنده‌ی شهیر روس است که نه تنها او را یکی از پایه های اصلی ادبیات روسیه بلکه به جرات می‌توان او را یکی از پایه‌های مستحکم ادبیات جهان به شمار آورد. او حوالی سال۱۸۶۷ در سوئیس یعنی همان‌جایی که پرنس میشکینِ داستان ابله از آنجا می آید نوشتن طرح اولیه کتاب ابله را در شرایطی سخت آغاز کرد، اوضاعی مشابه با زمان نگارش کتاب قمارباز، شرایطی که در کنار جنونِ قمار و سیل بدهی‌ها باید بیماری صرع آزارنده‌اش را هم اضافه نمود. همچنین از همه این موارد بدتر اینکه او در آن دوران دختر سه ماهه‌اش راهم به علت بیماری از دست داد.

داستایفسکی ۱۶ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه از خود به جا گذاشته که هرکدام در جای خود آثار قابل تاملی به حساب می آیند. اما بیشتر او را با چهار شاهکارش می شناسند که ابله یکی از آن چهار شاهکارِ این جراح روح به حساب می‌آید. او "ابله" را پس از رمان "جنایت و مکافات" و پیش از "شیاطین" و "برادران کارامازوف" نوشته است.

+ من پیش از این، رمان کم حجم و خوب "قمارباز" و همینطور رمانهای "شبهای روشن" و "همیشه شوهر" را از این نویسنده خوانده‌ام که البته جذابیت هیچکدام از این دو برای من در حد قمارباز نبوده است. ابله هم که دیگر جزء شاهکارها به حساب می‌آید و ماجرایش با بقیه متفاوت است. در لیست مشهور ۱۰۰۱ کتاب هم پنج اثر از این نویسنده حضور دارد که شامل همان چهار اثر یاد شده به همراه کتاب یادداشت‌های زیرزمینی می باشد.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه‌ی سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ هفدهم، زمستان ۱۳۹۶، در ۲۰۰۰ نسخه، ۱۰۱۹ صفحه (البته ۴۸ صفحه پایانیِ کتاب را تحلیلی از داستان ابله تشکیل می دهد.)

ادامه مطلب ...

آنچه از ادبیات روسیه‌ در ذهن دارم چقدر به واقعیت نزدیک است؟

اولین مواجهه من با یک شاهکار از ادبیات روسیه برمی‌گردد به دوران خدمت سربازی، در واقع اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم چند ماه پیش از اعزام به دوره آموزشی خدمت بود که کتاب جنگ و صلح را خواندم و تا آنجا که در خاطر دارم آن کتاب اولین رمان قطور از این خطه بود که اقدام به خواندنش کردم و به معنای واقعی کلمه از خواندن آن لذت بردم. 

اگر در خاطر دوستانی که به من لطف دارند و یادداشت‌های این وبلاگ را دنبال می کنند باشد در یادداشتی که درباره کتاب"چگونه درباره کتاب‌هایی که نخوانده ایم حرف بزنیم" نوشته بودم به موضوع جالبی برگرفته از آن کتاب اشاره کردم که بیان آن در اینجا خالی از لطف نیست. "پی یر بایار" در آن کتاب به این نکته اشاره داشت که کتاب‌هایی که ما سال‌ها پیش خوانده‌ایم با آنچه که آن کتابها در حال حاضر در نظرمان هستند بسیار متفاوتند و اگر پس از چند سال کتابی را مجدداً بخوانیم با اثری بسیار متفاوت از آن چه خوانده‌ایم مواجه خواهیم شد. حتماً شما هم مثل من برداشت اولیه‌تان از بیان این موضوع این است که خب به هر حال بعد از گذشت سال‌ها ما تجربه‌های بسیاری در زندگی کسب کردهایم و سن و سالمان هم بیشتر شده و احتمالاً عاقل‌تر هم شده‌ایم و این طبیعی است که برداشت‌مان از کتابی که سال‌ها پیش خوانده‌ایم با خوانش امروزمان متفاوت باشد. این‌ها همه درست، اما منظور اصلی نویسنده این نیست، شاید برای درک بهتر این موضوع بد نباشد یادی کنیم از نویسنده مورد علاقه‌ام جناب ارنستو ساباتوی عزیز که از زبان شخصیت داستانش در کتاب تونل می‌گفت: " عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد درگذشته کمتر رخ می‌دادند، فقط معنی‌اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده‌اند." حتماً با خودتان می گوئید این نقل قول چه ارتباطی به این بحث داشت؟ اگر صبوری  کنید و باقی این یادداشت را بخوانید سعی می کنم ارتباطش را مشخص کنم:).  

به هر حال چه خوشمان بیاید و چه نیاید بعد از اینکه خواندن هر کتابی را به پایان رساندیم سِیر فراموشی آن کتاب در ذهنمان آغاز می‌گردد، پس طبیعتاً کتابهای فراوانی که ما در گذشته خوانده‌ایم هم تا حدودی شامل همین ماجرا گردیده و در بیشتر موارد بی آنکه خودمان بدانیم تنها شیرینی آن‌ها در ذهن‌مان باقی مانده و تلخی‌ها یا به عبارتی عدم جذابیت آن‌ها در زمان خواندن، تا حدودی از خاطرمان رفته است. البته این موضوع به همین جا ختم نمی شود و مسئله اینجاست که حتی آن خاطرات شیرین هم با بسیاری وقایع شیرین دیگر که شاید در زمان خواندن آن کتاب برای ما در زندگی شخصی‌مان اتفاق افتاده تلفیق گردیده و ما با گذشت زمان، مرزهای بین آن وقایع و آنچه در کتابها خوانده ایم را گم می کینم و این‌گونه است که چندان هم نمی‌توان به خاطره‌ها‌ی باقی مانده از خوانش کتابها اعتماد کرد. البته بسیاری از افراد از فیلسوف بزرگی مثل مونتنی گرفته تا یک کتابخوان معمولی مثل مهرداد با نوشتن درباره کتابها سعی در مبارزه با این غول فراموشی دارند اما خب بین خودمان بماند که این روش، خیلی هم راه تاثیر گذاری به حساب نمی آید.

حالا از همه این‌ها گذشته ارتباط شخصی این مواردی که ذکر شد با ادبیات روسیه برای من در چیست؟

قضیه از این قرار است که مثلا وقتی شخصی از من درباره تجربه‌ی خواندن یک کتاب از ادبیات روسیه می پرسد من بلا استثنا به یاد تجربه‌ی خواندن کتاب جنگ و صلح تولستوی می افتم و گویی با این یاد، درب صندوقچه‌ای پر از خاطرات شیرین برای من باز می شود که برایم سرشار از لحظاتی ناب است، این در صورتی‌ست که باید اعتراف کنم امروز که با شما در حال سخن گفتن هستم جز خط اصلی داستانِ کتاب جنگ و صلح و شخصیت‌های اصلی آن تقریباً چیز دیگری از آن کتاب 1700 صفحه‌ای در خاطر ندارم. اما چرا باز هم این کتاب برایم اینقدر درخشان است؟! احتمالاً به همان دلایلی که در بخش ابتدایی این یادداشت ذکرشد.

خاطرات یاد شده از کتابهای خوب، آنقدر شیرین هستند که بتوان تا آخر عمر آنها را در گوشه‌ای از ذهن نگه داشت و در این مورد خاص که نام بردم شاید این طور بنظر برسد که بهتر بود اجازه بدهم ادبیات روسیه در ذهنم همچنان با جناب تولستوی درخشان باقی بماند و با اقدام به دوباره خواندن از آن دیار خدشه ای به خاطره شیرین آن در ذهنم وارد نکنم. اما خب من چنین قصدی نداشتم

بعد از آن کتاب جناب تولستوی برای ادامه‌ی راه به سراغ یکی دیگر از پایه‌های مستحکم این ادبیات یعنی جناب فیودور داستایوسکی محبوب رفتم. قدم اول کتاب قمارباز بود که به ایمانم به این ادبیات افزود، اما وقتی کتابهای شبهای روشن و همیشه شوهر را از این نویسنده خواندم رگه هایی از شک در برقراری ارتباطم با ادبیات این خطه ایجاد شد و خب البته خیلی هم آن شک را جدی نگرفتم، اما همین چند روز پیش بعد از به پایان رسیدن خوانش کتاب قطور و بسیار مهمِ "ابــله" به این یقین رسیدم که گویا ادبیات روسیه با آن چه که من در ذهن دارم بسیار متفاوت است. بحثم خوب یا بد بودن کتابی مثل ابله نیست، هرچند صلاحیت تعیین چنین صفاتی را هم ندارم، اما خب درباره‌اش در پست مربوط به آن باهم گپ خواهیم زد. اما مقصودم در این یادداشت شاید مثالی برای نظریه پی‌یر بایار بود، چرا که حالا دیگر به خاطره‌ی خوش خوانش کتاب جنگ و صلح در ذهنم شک کرده‌ام. اما خب یکی دیگر از اهدافم در نوشتن این یادداشت پیدا کردن پاسخی برای سوال درج شده در تیتر این یادداشت بود که حتی پس از خواندن کتاب ابله هم پاسخی برایش نیافتم. اما شاید پس از خوانش مجدد کتاب جنگ و صلح بتوانم به آن سوال پاسخ دهم. حتماً طیِ این طریق جذاب خواهد بود. حتماً بزودی بسراغش خواهم رفت. همین‌جا قول‌اش می‌دهم.

+ در پایان رواست که به این نکته هم اشاره کنم که همه این‌ موارد ذکر شده برداشتی بود از زاویه دید محدود من، وگرنه شما عزیزان هم خوب می دانید که ادبیات روسیه محدود به تولستوی و داستایفسکی نیست.

در یادداشت مربوط به کتابِ بعدی (بعد از یادداشت  مربوط به فیلم) سعی خواهم کرد درباره کتاب "ابـله" نوشته‌ی فیودور داستایفسکی چند کلامی با شما دوستانِ همراه سخن بگویم.

از همراهی شما عزیزان سپاسگزارم

داستان ملال انگیز - آنتون چخوف

باز هم کتابی از کتابهای های جمع و جور نشر ماهی و این بارداستانی از چخوف که بی شک یکی از غول های داستان نویسی جهان به شمار می آید.

همانطور که از نام فرعی این داستان "از یادداشت های یک مرد سالخورده" مشخص است، این کتاب یادداشت های فردی به نام نیکالای استپانویچ است، مردی که از او به عنوان پروفسوری ممتازو کارمندی عالی رتبه و دارنده ی نشان نام برده می شود، او آن قدر نشان و مدال روسی و خارجی دارد که وقتی ناچار می شود همه ی آن ها را به سینه اش بیاویزد، دانشجویان به لقب"کثیرالنشان" مفتخرش می کنند.

خلاصه اگر از فهرست دور و دراز دوستان بلندآوازه و همچنین بزرگی و مقام او که خودش دو صفحه ای می شود بگذریم می رسیم به تعریف خودش از این نام بزرگ  که با خواندنش در همان ابتدا می توان شیرینی لحن مختص چخوف را حس کرد: 

"نام من" بر سر زبان هاست. این نام در روسیه معرف حضور هر آدم با سوادی هست و در خارج از کشور هم از کرسی های دانشگاهی با افزودن لقب های "مشهور" و "ارجمند" ادا می شود. این نام به آن دسته از نام های کم شمار و خوشبختی تعلق دارد که بدگویی از آن ها یا سرسری بر زبان آوردنشان در مطبوعات و مجامع عمومی نشانه ی بی فرهنگی است. همین طور هم باید باشد، زیرا نام من تصویری مجسم می سازد از آدمی مشهور، بسیار با استعداد و بی شک مفید. من مانند شتر با پشتکار و پر تحمل هستم، که بسیار مهم است، و با استعداد هم هستم، که این از آن هم مهم تر است. ضمناً این را هم باید اضافه کنم که من بچه ی آداب دان و فروتن و درست کاری هم هستم. هیچ وقت سرم را به سوراخ ادبیات و سیاست فرو نکرده ام، از راه مجادله با جاهلان درصدد کسب شهرت بر نیامده ام، نه در ضیافت های ناهار و نه بر مزار دوستانم سخنرانی نکرده ام... اصولاً هیچ لکه ای بر نام علمی من ننشسته است و جای هیچ گله ای ندارد. نامی است سعادتمند.

و اینگونه است که وارد یادداشت های جناب استپانویچ می شویم، این یادداشت ها که متن این کتاب را تشکیل می دهند شامل مسائل مختلفی هستند، البته خط داستانی کتاب تنها به برهه ای از زندگی این مرد سال خورده می پردازد که آن هم در همان سالخوردگی اوست. بنظرم اگر تنها جنبه داستانی کتاب را مدنظر قرار دهیم به واقع همچون نام کتاب با داستانی ملال انگیز طرف خواهیم بود اما به شخصه حین خواندن حس می کردم پای درددل های پیرمردی نشسته ام و از بین صحبت های تلخ و شیرینش نکته های مهمی یاد می گیرم. البته اگر از نظر شخصی من بگذریم و به نقد هایی که درباره این کتاب نوشته شده مراجعه کنیم متوجه می شویم که این ملال مورد نظر جاری در داستان ملالی است که یقه زندگی پیرمرد را گرفته، پیرمردی که در زندگی اش جز علم برای چیز دیگری ارزش چندانی قائل نیست. داستان ملال انگیز با وجود حجم کمش که 108 صفحه آن هم در قطع جیبی است سرشار از جملاتی است که حتماً به کار می آید، جملاتی که برخی از آنها می توانند تلنگری جدی به خواننده به حساب آیند. 

بخش های جالب توجهی از متن کتاب را که البته کم هم نیستند در ادامه مطلب آورده ام. خوانندشان خالی از لطف نیست.

...

آنتون پاولوویچ چخوف (1860-1904) پزشک و نویسنده بزرگ اهل روسیه خالق آثار بزرگی در زمینه نمایشنامه و داستان کوتاه است. مجموعه داستان های زیادی از این نویسنده در ایران ترجمه و به چاپ رسیده که از معروف ترین آنها می توان به مجموعه داستان های "بانو با سگ ملوس" به ترجمه عبدالحسین نوشین، "دشمنان" به ترجمه سیمین دانشور و "بهترین داستان های چخوف" به ترجمه احمد گلشیری اشاره کرد. من اولین بار با داستان "زندگی من" با او آشنا شدم. البته مجموعه کامل و 10 جلدی آثار چخوف هم که با جلدهای سبز رنگش معروف است به تازگی تجدید چاپ شده که پشت جلدش به وجه رایج مملکت شش میلیون و پانصد هزار ریال قیمت خورده است. درباره شخص خودم گمان می کنم اگر این میزان پول برای قرار دادن کتاب درسبد زندگیم داشتم دیگر کتابخوان نبودم (به هر حال روش های مختلفی برای گول زدن خودمان داریم، شاید این هم یکی از روش های من باشد). حداقل خیالم راحت است که این مجموعه در کتابخانه اکثر شهرها از جمله کتابخانه محل ما موجود است.

............... 

ادامه مطلب ...