داستان ملال انگیز - آنتون چخوف

باز هم کتابی از کتابهای های جمع و جور نشر ماهی و این بارداستانی از چخوف که بی شک یکی از غول های داستان نویسی جهان به شمار می آید.

همانطور که از نام فرعی این داستان "از یادداشت های یک مرد سالخورده" مشخص است، این کتاب یادداشت های فردی به نام نیکالای استپانویچ است، مردی که از او به عنوان پروفسوری ممتازو کارمندی عالی رتبه و دارنده ی نشان نام برده می شود، او آن قدر نشان و مدال روسی و خارجی دارد که وقتی ناچار می شود همه ی آن ها را به سینه اش بیاویزد، دانشجویان به لقب"کثیرالنشان" مفتخرش می کنند.

خلاصه اگر از فهرست دور و دراز دوستان بلندآوازه و همچنین بزرگی و مقام او که خودش دو صفحه ای می شود بگذریم می رسیم به تعریف خودش از این نام بزرگ  که با خواندنش در همان ابتدا می توان شیرینی لحن مختص چخوف را حس کرد: 

"نام من" بر سر زبان هاست. این نام در روسیه معرف حضور هر آدم با سوادی هست و در خارج از کشور هم از کرسی های دانشگاهی با افزودن لقب های "مشهور" و "ارجمند" ادا می شود. این نام به آن دسته از نام های کم شمار و خوشبختی تعلق دارد که بدگویی از آن ها یا سرسری بر زبان آوردنشان در مطبوعات و مجامع عمومی نشانه ی بی فرهنگی است. همین طور هم باید باشد، زیرا نام من تصویری مجسم می سازد از آدمی مشهور، بسیار با استعداد و بی شک مفید. من مانند شتر با پشتکار و پر تحمل هستم، که بسیار مهم است، و با استعداد هم هستم، که این از آن هم مهم تر است. ضمناً این را هم باید اضافه کنم که من بچه ی آداب دان و فروتن و درست کاری هم هستم. هیچ وقت سرم را به سوراخ ادبیات و سیاست فرو نکرده ام، از راه مجادله با جاهلان درصدد کسب شهرت بر نیامده ام، نه در ضیافت های ناهار و نه بر مزار دوستانم سخنرانی نکرده ام... اصولاً هیچ لکه ای بر نام علمی من ننشسته است و جای هیچ گله ای ندارد. نامی است سعادتمند.

و اینگونه است که وارد یادداشت های جناب استپانویچ می شویم، این یادداشت ها که متن این کتاب را تشکیل می دهند شامل مسائل مختلفی هستند، البته خط داستانی کتاب تنها به برهه ای از زندگی این مرد سال خورده می پردازد که آن هم در همان سالخوردگی اوست. بنظرم اگر تنها جنبه داستانی کتاب را مدنظر قرار دهیم به واقع همچون نام کتاب با داستانی ملال انگیز طرف خواهیم بود اما به شخصه حین خواندن حس می کردم پای درددل های پیرمردی نشسته ام و از بین صحبت های تلخ و شیرینش نکته های مهمی یاد می گیرم. البته اگر از نظر شخصی من بگذریم و به نقد هایی که درباره این کتاب نوشته شده مراجعه کنیم متوجه می شویم که این ملال مورد نظر جاری در داستان ملالی است که یقه زندگی پیرمرد را گرفته، پیرمردی که در زندگی اش جز علم برای چیز دیگری ارزش چندانی قائل نیست. داستان ملال انگیز با وجود حجم کمش که 108 صفحه آن هم در قطع جیبی است سرشار از جملاتی است که حتماً به کار می آید، جملاتی که برخی از آنها می توانند تلنگری جدی به خواننده به حساب آیند. 

بخش های جالب توجهی از متن کتاب را که البته کم هم نیستند در ادامه مطلب آورده ام. خوانندشان خالی از لطف نیست.

...

آنتون پاولوویچ چخوف (1860-1904) پزشک و نویسنده بزرگ اهل روسیه خالق آثار بزرگی در زمینه نمایشنامه و داستان کوتاه است. مجموعه داستان های زیادی از این نویسنده در ایران ترجمه و به چاپ رسیده که از معروف ترین آنها می توان به مجموعه داستان های "بانو با سگ ملوس" به ترجمه عبدالحسین نوشین، "دشمنان" به ترجمه سیمین دانشور و "بهترین داستان های چخوف" به ترجمه احمد گلشیری اشاره کرد. من اولین بار با داستان "زندگی من" با او آشنا شدم. البته مجموعه کامل و 10 جلدی آثار چخوف هم که با جلدهای سبز رنگش معروف است به تازگی تجدید چاپ شده که پشت جلدش به وجه رایج مملکت شش میلیون و پانصد هزار ریال قیمت خورده است. درباره شخص خودم گمان می کنم اگر این میزان پول برای قرار دادن کتاب درسبد زندگیم داشتم دیگر کتابخوان نبودم (به هر حال روش های مختلفی برای گول زدن خودمان داریم، شاید این هم یکی از روش های من باشد). حداقل خیالم راحت است که این مجموعه در کتابخانه اکثر شهرها از جمله کتابخانه محل ما موجود است.

............... 

 

شب نخوابیدن یعنی این که هر لحظه به غیر طبیعی بودنت اعتراف کنی، به همین دلیل بی صبرانه منتظر فرا رسیدن صبح و روز روشن می مانم، یعنی زمانی که حق دارم نخوابم. زمان خسته کننده ی فراوانی باید بگذرد تا بانگ خروس در حیاط بلند شود. این نخستین پیک خوش خبر من است... ص 9


تجربه ی هر روزه می توانست زنم را به این نتیجه برساند که صحبت دائم درباره هزینه ها موجب پائین آمدن آن ها نمی شود، ولی زن من تجربه را به رسمیت نمی شناسد و هر روز صبح بدون استثنا هم درباره ی پسرمان صحبت می کند، هم درباره این که شکر خدا قیمت نان پایین آمده، ولی قند دو کوپک گران شده و همه این ها هم با لحنی که انگار خبر تازه ای را به اطلاع من می رساند. ص 10


...از صبح تا شب کار می کند، بی اندازه مطالعه می کند و هر چه را خوانده عالی به خاطر می سپارد. از این نظر انسان نیست، بلکه طلاست. از باقی جهات یک اسب بارکش است، یا به قول معروف، یک خنگ دانشمند. ویژگی های شاخص این اسب بارکش، که او را از ردیف با استعداد ها خارج می کند، از این قرار است: افق دیدش تنگ و بسته است و فقط به تخصصش محدود می شود، بیرون از حیطه ی تخصصش مثل یک بچه ساده لوح است. ص18


... سعی می کرد به من بقبولاند که تئاتر، حتی در شکل فعلی آن، چیزی است بالاتر از کلاس درس، بالاتر از کتاب، بالاتر از هرچیز دیگری در جهان. تئاتر نیرویی است که به تنهایی همه هنر ها را در خود گرد آورده است و هنرپیشه ها همانند مبلغان مذهبی هستند. هیچ هنری و هیچ دانشی در جهان به تنهایی نمی تواند همچون صحنه تئاتر تاثیری چنین نیرومند و چنین واقعی بر روح انسان بگذارد و بی علت نیست که یک هنرپیشه ی متوسط در مملکت محبوبیتی بسیار بیشتر از بهترین دانشمند یا تقاش دارد. هیچ برنامه ی عمومی هم نمی تواند به اندازه ی برنامه های نمایشی به مخاطب احساس لذت و رضایت خاطر ببخشد. ص 38


با همه این اوضاع و احوال، ظاهراً یک سال و نیم یا دو سال همه چیز بر وفق مراد بود: کاتیا عاشق بود، به کارش ایمان داشت و خوشبخت بود. ماجرا از آن جا شروع شد که کاتیا لب به شکایت از دوستانش گشود، این اولین و شوم ترین نشانه بیماری است. اگر دانشمند یا ادیب جوانی در آغاز کارش شروع کند به گلایه های تلخ از دانشمندان و ادیبان، این بدان معنی است که دیگر خسته شده و به درد حرفه اش نمی خورد... ص 40


بارها برایم پیش آمده است که با پیرمرد های هنرپیشه هم صحبت بشوم، آدم های بسیار شریفی که دوستی شان مایه ی افتخار من است. از گفت و گو با آنان فهمیدم که حرفه شان بیش از آن که تابع اندیشه و آزادی خودشان باشد، تابع مد و حال و هوای جامعه است. بهترین آنان نیز در زمانه ی خود ناچار شده بود هم در تراژدی بازی کند، هم در اپرت، هم در کمدی های نازل پاریسی، هم در نمایش های پرزرق و برق بازاری، و در همه حال به نظرشان می رسیده که راه درست را می روند و کارشان ثمری به همراه دارد. چنان که می بینی، ریشه ی شر را باید نه در هنرپیشه ها، بلکه در جایی عمیق تر جست و جو کرد: در خود هنر و در نگرش کل جامعه نسبت به آن.  ص 41


هر قدر هم آدم موقر و کارمند عالی رتبه ای باشید، باز اگر دختر دم بختی دارید، از آن ابتذال بازاری که دلبری و خواستگاری و ازدواج به خانه تان می آورد، در امان نیستید... ص47


قبلاً ناهار را دوست داشتم یا دست کم نسبت به آن بی تفاوت بودم، ولی حالا ناهار جز بی حوصلگی و غیط احساس دیگری در من بیدار نمی کند. از زمانی که عالی جناب و عضو  هیئت رئیسه ی دانشکده شده ام، خانواده ام به علت نامعلومی لازم دیده است که صورت غذا و برنامه ی ناهارمان کلاً عوض شود. به جای آن غذا های ساده ای که در زمان دانشجویی و اوایل حرفه ی پزشکی به آن ها عادت کرده بودم، حالا مرا با قلوه ی خوابانده در شراب مادیرا و سوپ پوره ای سیر می کنند که قندیل های سفیدی در آن شناور است. درجه ژنرالی و شهرت باعث شده است که من تا ابد از آش کلم، پیراشکی های خوشمزه، غاز و سیب زمینی پخته، و ماهی سیم با کته محروم شوم.  ص 48


این قبیل صحبت ها درباره افت جوانان همیشه این احساس را در من به وجود می آورد که انگار ناخواسته جایی گوش ایستاده ام و گفت و گوی ناپسندی را درباره دختر خودم می شنوم. آنچه ناراحتم می کند این است که این اتهامات بی اساس هستند و بر پایه ی کلیشه های تکراری و پیش پا افتاده و لولو خورخوره هایی مانند افت، فقدان آرمان، یا ارجاع به گذشته های زیبا و بی نقص شکل می گیرند. ایراد هر اتهامی، حتی در جمع زنان، باید با ارائه ی موارد کاملاً مشخص و دقیق انجام شود، در غیر این صورت اتهام نیست و بدگویی پوچی است که شنیدنش برازنده ی آدم های حسابی نیست. ص66


مسلماً خواندن آثار نویسندگان روس نشان از میهن پرستی دا رد، ولی باید اعتراف کنم که تعلق خاطر چندانی به آن ها ندارم. دو سه نویسنده پیرمرد را که کنار بگذاریم، به نظر من ادبیات امروز ما اصلاً ادبیات نیست، بلکه شبیه محصولات صنایع دستی است که آدم ها با دیدنشان فقط به به و چه چه می کنند، ولی رغبتی به استفاده از آن ندارند. بهترین صنایع دستی را هم نمی توان عالی دانست و نمی توان صادقانه و بدون هیچ اما و اگری از آن تمجدید کرد. همین مطلب  در مورد تازه های ادبی در ده پانزده سال اخیر خوانده ام هم صادق است: دریغ از یک نمونه عالی و بدون اما و اگر. برخی هوشمندانه و اخلاقی، ولی بی ذوق، برخی با ذوق و اخلاقی، ولی غیرهوشمندانه، و سرانجام برخی با ذوق و هوشمندانه، ولی غیر اخلاقی . ص 76


می گویند فلاسفه و خردمندان  واقعی به همه چیز بی اعتنایند. این حرف درستی نیست، بی اعتنایی یعنی فلج روح یعنی مرگ پیش از موعد.  ص 102

نظرات 4 + ارسال نظر
میله بدون پرچم چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 18:10

سلام
شخصیت استپانویچ مرا به یاد یکی از شخصیت‌های نمایشنامه دایی وانیا از چخوف می‌اندازد... ایشان هم استاد بازنشسته‌ای بود که اسم بزرگی داشت و از دور دل می‌برد و از نزدیک...
در مورد مجموعه داستان‌ها هم باید قدردان کتابخانه‌ها باشیم. راستش من از وقتی به کشف کتابخانه نزدیک خانه‌ی خودمان نایل شده‌ام کمتر از قیمت کتاب‌ها نگران می‌شوم. واقعاً جای نگرانی و بهانه‌گیری نیست.

سلام،
اون نمایشنامه رو نخوندم. اما فکر می کنم همینطوره. تو دنیای واقعی هم از این آدما زیاد میبینیم اصلا چرا راه دور بریم بیشتر ما آدما اونچیزی که از خودمون ارائه می دیم با اونچیزی که واقعاً هستیم متفاوته. هر چند بخشی از این رفتار در دنیای امروز مزیت به حساب میاد اما در مجموع باید گفت چیز وحشتناکیه.
..
درباره کتابخونه باید بگم من هنوز در جهلی به سر می برم اونم اینه که هنوز نتونستم با کتاب های کتابخونه خیلی کنار بیام. چون جدیداً برخی کتاب ها رو یک ماه می کشه که بخونم به مدت محدود اونجا نمیشه پایبند بود و از طرفی مراجعه مجدد و در واقع یهویی به کتاب رو خیلی دوست دارم و این حال یهویی که پیش میاد هم قاعدتاً کتاب باید تو خونه باشه. اما به هر حال درباره این قلم کتاب ها چاره ای نیست و باید قدردان کتابخانه ها بود.
حرف حقو زدی . واقعاً دیگه جای هیچ بهانه ای برای تهیه کتاب نیست.البته ما ثابت کردیم که باز هم بلدیم بهانه های دیگه پیدا کنیم

مریم چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 13:05 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما. اوقات بخیر و شادی.
بسیار ممنونم بابت معرفی آثار. چقدر هم شیرین و دل نشین معرفی میکنید.
کاش وقت داشتم و این کتابها رو می خوندم. کماکان در حال خوندن کلیدر هستم و شش جلد اون رو خوندم. بسیار زیباست. من هم عضو کتابخونه هستم. البته محله ی اونا ☺
روز و روزگارتان خوش باد.

سلام و پوزش بابت تاخیر در پاسخگویی
خواهش میکنم. نظر لطف شماست. من هم از حضوردوستانی چون شما در وبلاگ خوشحالم.
همه کتابخونا این درد رو دارند علاقه به کلی کتاب و وقت کم. به هر حال همینکه دارید کلیدر رو می خونید و به جلد ششم هم رسیدید در این دنیای پر مشغله خودش کلیه.
محله اونا خودش معانی مختلفی داره که یکیش میتونه محله ی همسر باشه.
لحظات شما هم سرشار از شادی و البته سرشار از کلیدرخوانی توام با لذت باشه.

بندباز پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 10:03 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
این بخش هایی که از کتاب آوردی، خیلی خوبند. برای امثال من که به هر دلیلی فرصت یا میل خوانش کل کتاب رو ندارند، یک گزینش کوتاه و مفیده. اون قسمت که درباره ی زنش گفته بود رو دوست داشتم.

سلام بر بندباز
خوشحالم که این بخش ها به کارت اومدن. کل کتاب هم خیلی کوتاهه اما چون الان خودم تو شرایطیم که نمیتونم کتاب بخونم درکت می کنم.
اون قسمت که درباره زنش گفته دردیه که خیلی از ماها تو برخوردامون دچارشیم. همه هم می دونیم حرف زدن درباره مشکلاتی که دست ما نیست تاثیری در اونها ایجاد نمیکنه اما باز هم ازشون می گیم و با این کار هر روز خودمون رو خوردتر می کنیم.

مدادسیاه یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 13:12

اگر روزی گرایش به خواندن داستان های کوتاه به صورت متمرکز پیدا کنم مجموعه داستان های چخوف بی تردید از نخستین انتخاب هایم خواهم بود.

انگار نظریه افت جوانان بیماری شایع افراد مسن در تمامی ادوار تاریخ بوده و هست.

من در حال حاضر با جفتش مشکل دارم ، یعنی نه تمرکز و حوصله لازم برای خواندن رمان های حجیم را دارم و نه تمرکز درک یک مجموعه داستان کوتاه را دارم. فعلا که دارم با رمان های کوتاه پیش می روم ، تا ببینیم چه پیش آید.
درباره نظریه افت جوانان متاسفانه همینطور است که شما فرمودید.البته این در این داستان جناب استپانوویچ از ناقدان این نظریه است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد