همیشه با خودم فکر میکردم که اگر قرار باشد روزی اثری از ساموئل بکت بخوانم بیشک آن اثر مشهورترین نمایشنامهی او یعنی در انتظار گودو خواهد بود یا حتی به سه گانهی مشهور او نیز فکر کرده بودم، اما به هر حال به صورت خیلی اتفاقی به سراغ نمایشنامهای رفتم که بیش از این حتی نام آن را هم نشنیده بودم. نمایشنامهای به نام همهی افتادگان که من نسخه صوتی آن را شنیدم، البته از ابتدا هم این اثر یک نمایشنامهی رادیویی بوده که در سال1967 توسط بکت نوشته شده است. این نمایشنامهی تک پردهای ماجرای یک روز از زندگی یک زوج سالخورده است که در ابتدا به نظر تمرکز بیشترِ نویسنده بر روی یکی از شخصیتهای اصلی آن یعنی خانم رونی است. خانم هفتاد سالهای که در ابتدای داستان خود را به سختی به ایستگاه را آهن میرساند تا به استقبال شوهرش برود، شوهری که از قضا مرد کهنسالی نابیناست. بخش زیادی از نمایشنامه به همین مسیری که خانم رونی آن را تا راه آهن میپیماید اختصاص پیدا کرده است و با صحبتهای این خانم و اتفاقات و اشخاصی که او در این مسیر با آنها روبرو میشود حس استیصال بشر امروزی را به خوبی به مخاطب انتقال میدهد، تمامی اهالی روستایی که در طول مسیر با خانم رونی برخورد میکنند هر کدام به شکل خاص خودشان بدبخت هستند و به همین دلیل در میان روابط آنها خبری از همدردی نیست و بیگانگیِ دنیای امروز و تنهایی بیش از پیشِ بشر در همهی افتادگان موج میزند، همانطور که از نام نمایشنامه بر میآید انگار همهی شخصیتهای این نمایشنامه در واقع افتادگان معناباختهای هستند که به نوعی شاید منتظر شخصی هستند تا دست آنها را بگیرد، شاید شخصی همچون "گودو"ای که هیچ وقت از راه نخواهد رسید.
+ این اثر همانطور که آوازهی نویسندهاش انتظار داشتم در راستای همان تئاتر معناباختگی که به نام او شناخته میشود، نمایشنامهای تلخ اما خواندنی بود.
++ مشخصات کتابی که من خواندم(شنیدم): ترجمهی مراد فرهادپور و مهدی نوید، نشر نی ، در 79 صفحه جیبی، ناشر صوتی: آوانامه، با صدای گروهی از گویندگان، در 1 ساعت و 29 دقیقه.
ساموئل بارکلی بکت در 13 آوریل 1906 در شهر دوبلین ایرلند به دنیا آمد، خانواده او پروتستان بودند. او دورهی ابتدایی را در شهر زادگاهش سپری کرد و به واسطه علاقهاش به زبان فرانسه در این رشته ادامهی تحصیل داد و و در سال 1928 عازم پاریس شد و پس از آن به تدریس مشغول شد و در همان زمان بود که با جیمز جویس آشنا شد و بی شک این آشنایی با جویس نقش به سزایی در شکوفایی استعداد های او داشت. بکت به شخصیت عجیب و غریب و در واقع تا حدودی منزویاش معروف بود و همواره سعی میکرد از رسانهها دوری کند و حتی وقتی در سال 1969 برنده جایزه نوبل ادبیات شد هم مدتی خود را در هتل محلی که جهت تعطیلات به آنجا سفر کرده بود مخفی کرد و حتی برای دریافت جایزه نوبل هم این ناشرش بود که بجای او به استکهلم سفر کرد و در واقع دلیل این فراری بودن خودش از بیشتردیده شدن و مشهور شدن را در این میدانست که اعتقاد داشت جایزه بردن آثارش، آثار او را به کالاهایی سرمایهای تقلیل خواهد داد. موضوعی که امروز هم برای هر برندهی جایزه ادبی و سینمایی رخ می دهد. در نهایت بکت در 22 دسامبر 1989 این دنیا را ترک گفت اما آثار مهمی همچون در انتظار گودو، مالوی، مالون میمیرد، نام ناپذیر و دست آخر و... از او باقی ماند.
چند سال پیش به اتفاق دو نفر از دوستان اقدام به تاسیس یک باشگاه کتاب کردیم. باشگاهی که به واسطه آن علاقهمندان به کتاب و کتابخوانی بتوانند هفتهای یک بار دور هم جمع شوند و با هم از کتابهایی که خواندهاند، فیلمهایی که دیدهاند و هرچیزی که رنگ و بوی فرهنگ و هنر دارد حرف بزنند. این باشگاه که نام آن را به یاد فیلم سینمایی مسیرسبز (البته کاملا بی ارتباط با موضوع آن فیلم) چنین نهادیم در سال 1398 آغاز به کار کرد اما چند ماه از فعالیتش نگذشته بود که با همهگیری بیماری کرونا مواجه شد و از آنجا که ممنوعیت هر گونه اجتماع، سرلوحه پیشگیری از این بیماری بود علیرغم تلاشهای ما برای روشن نگه داشتن چراغ باشگاه، با کارهایی مثل عوض کردن مکان برگزاری جلسات و روی آوردن به فضای باز و مواردی از این دست در نهایت با اوج گیری کرونا چراغ برگزاری جلسات حضوری باشگاه خاموش شد تا اینکه در سال 1401 و بعد از رخت بر بستن نسبی کرونا دوباره دور هم جمع شدیم و حال که من این یادداشت را مینویسم باشگاه به جلسهی نود و هفتم خود رسیده است. روال کار باشگاههای کتاب و کتابخوانی که اغلب میشناسیم این گونه است که اعضا یا گردانندگان باشگاه، کتاب خاصی را مشخص میکنند و در طول یک بازه زمانی آن کتاب را خوانده و در جلسهای به تحلیل و بررسی آن از دیدگاه خودشان خواهند پرداخت. اما باشگاه کتاب مسیر سبز ضمن پوشش این مورد، برنامههای متنوعی دارد که معرفی شاعر هفته، کتاب و فیلم هفته، بحث محوری فصل و موارد دیگری ازجمله نمایشنامهخوانی نیز در باشگاه اجرا میشود که در واقع به همه اینها اشاره کردم تا به همین مورد آخر یعنی نمایشنامهخوانی برسم، برنامهای که هر چند هفته یک بار توسط من و چند نفر دیگر از اعضای باشگاه بسته به شخصیتهای نمایشنامه در جلسات هفتگی برگزار میشود و در همین راستا چندی پیش به سراغ نمایشنامهی هنر نوشته یاسمینا رضا رفتیم. در ادامهی مطلب سعی خواهم کرد درباره این نمایشنامه بنویسم.
هنر نوشتهی یاسمینا رضا نویسندهی اهل فرانسه است. او تباری ایرانی مجاری دارد و نام خانوادگی او هم به همین دلیل رضا است. نویسندهی معاصری که داستان کوتاه، رمان و زندگینامه هم نوشته است اما بیش از هر چیز بخاطر نمایشنامههایش در جهان به شهرت رسیده و به این واسطه جوایز زیادی را از آن خود کرده است. او پس از نمایشنامه هنر که اول بار در سال1994 اجرا شد و جایزه بزرگ مولیر را از آن خود کرد چنان شهرت یافت که منتقدان او را با بکت مقایسه کردند و اعتقاد داشتند او هم همچون بکت با خلق اثرش تئاتر را به سمت و سویی تازه کشاند. نمایشنامهی خدای کشتار و داستان بلند خوشا خوشبختان نیز از آثار مشهور او هستند.
نمایشنامهی هنر دارای سه شخصیت است که در یکی دو اتاق پذیرایی ساده به فراخور دیدار و گفتگو این افراد با یکدیگر شکل میگیرد و مثل اغلب آثاری که از یاسمینا رضا میشناسیم داستان بر پایه گفتگوی افراد و با تمرکز بر روی روابط انسانها پیش میرود، سه شخصیت این نمایشنامه سه مرد نسبتاً میانسال به نامهای مارک، سرژ و ایون هستند. سرژ که یک دندانپزشک است اقدام به خرید یک تابلوی نقاشی کرده است که تابلویی مدرن به حساب میآید و آن را به قیمت گزافی خریداری کرده است. او که از این خرید خود بسیار خرسند است با شوق و ذوق فراوان قصد دارد این تابلو را به دوست 15 ساله خود مارک نشان دهد. مارک یک کارمند با دیدگاه منطقی و کلاسیک است و بر خلاف انتظار سرژ در اولین مواجهه با تابلوی یاد شده، آن تابلوی گرانهای سرژ را زبالهای بیش نمیداند. در واقع مارک چندان هم بیراه نمی گوید چرا که تابلوی ذکر شده یک تابلوی بزرگ تماماٌ سفید است که چند خط سفید در داخل آن رسم شده است، خط هایی که آن هم به سختی در صورت تابش نور خورشید از زاویهای خاص قابل رویت هستند. شخصیت سوم داستان که ایون نام دارد پس از تغییر شغلهای فراوان حالا فروشنده مغازهی لوازم التحریر است. او نسبت به دو شخص دیگر نمایشنامه تا حدودی جوانتر است و بر خلاف آن دو با دیالوگهای ابتدایی خود نشان میدهد تا حدودی شخصیت نسبتاٌ ضعیفی دارد و در واقع بر خلاف مارک و سرژ که میتوان یکی را طرفدار سنت و دیگری را طرفدار مدرنیته دانست، ایون پیرو عقیده و اندیشهی خاصی نیست و در دیالوگهای گاهاً با طعم طنز و کمدی تلخ این داستان، مانند توپ پینگ پنگ میان دو دوست خود در رفت و آمد است و لحظهای با سرژ هم عقیده و لحظهای دیگر به سمت مارک میرود و در واقع به بسیاری از انسانهای سراسر تضاد امروزی شباهت فراوانی دارد.
همانطور که اشاره شد رابطهی این سه دوست که از قضا رابطهای بسیار طولانی و صمیمی بوده است هدف اصلی پرداختن نویسنده به نظر میرسد و او در جایی درباره این نمایشنامه اشاره کرده است که "من روابط انسانها را همچون عشق شکننده می دانم" و به راستی در هنر سعی کرده است این حرف را ثابت کند. او از اختلاف این دو دوست با تفاوت سلیقه هنری آنها آغاز میکند اما این تنها نمایانگر سلیقه هنری آنها نیست بلکه به نحوی فطرت و اندیشه واصالت درونی افراد را نیز مشخص میسازد. گویا جدال دو مرد بیش از آنکه جدال بر سر سلیقه هنری باشد جدالیست میان اندیشه های خاص، مثل همان جدال سنت و مدرنیتهای که اشاره شد. در واقع نویسنده با شخصیت سرژ نگاهی به زندگی روشنفکرنماهایی دارد که هنر در نظر آنها از جایگاه اصلی خود دور شده و تنها تبدیل به وسیلهای برای خودنمایی و فخرفروشی شده است. در واقع مارک هم دچار همین افراط است و اصطلاحاً از سمت دیگر بام افتاده است. این افراط بین این دو دوست تا جایی پیش میرود که هیچکدام از دو قطب درگیر، حاضر به عقبنشینی از عقیده خود نیستند و این دو عقدههای درونی خودشان را در نهایت بر سر دوست سوم خالی میکنند.
با اینکه اشاره شد که شخصیت ایون به نظر شخصیت ضعیف تری نسبت به دو دوست دیگر است اما ایون نسبت به آن دو به زندگی واقعی نزدیکتر است و دردهای او بر خلاف دوستانش همرنگ دردهای بسیاری از آدمهای معمولی جامعه است و به همین دلیل بی پرده از مشکلاتش حرف میزند و مانند آن دو دوستِ دیگر نیست که آنقدر درگیر عقاید روشنفکرانهی خودشان شدهاند که به خودشان اجازه میدهند حتی درباره نامزد ایون هم در حضور او اظهار نظر کنند و ایون را به خاطر نامزدیاش که از لذتهای عادی زندگی به حساب میآید مورد تمسخر قرار دهند، چرا که آنها آنقدر در ژستهای روشنفکرنمایانه خود غرقاند که از لذتهای عادی زندگی دور شدهاند. البته همچون دنیای واقعی هیچکدام از این سه شخصیت را نمیتوان کاملا رد تائید کرد و این یکی از نقاط قوت نمایشنامه است. در واقع ورای دیدگاههای اشخاص این نمایشنامه به ما یادآوری میکند که گاه هنر برای ما چگونه دست آویزی است تا به وسیله آن بتوانیم قدرت خویش را به رخ دیگری بکشانیم و حتی حاضر نیستیم نظر دیگران را بشنویم و اشاره به افراد زیادی در جامعه امروز دارد که میخواهند به هر قیمتی متفاوت باشند و عادیترین چیزهای زندگی را نیز یک جور دیگر ببینند و تنها متفاوت جلوه کنند.
+ خودِ یاسمینا رضا درونمایه نمایشنامهاش را خودفریبی میداند و در این باره میگوید: "خودفریبی برای من بخش مهمی از زندگی است و من امروز به خصوص آن را با دنبال کرده یک چهره سیاسی میبینم*. خودفریبی امروز حکومت میکند. خودفریبی عنصر مسلط نهاد بشری است. خودفریبی تنها دروغ گفتن به دیگران نیست، بلکه دروغ گفتن به خود است. شکلی از محافظت است و ناشی از احساسات دیگر مثل احساس غرور، نخوت، ترس و در آمیختن با دیگران." *(منظورش زمانی است که مشغول نوشتن کتاب زندگی نامه سیاسی سارکوزی بوده است که البته اقدامش برای نوشتن آن کتاب نقدهای منفی فراوانی برای او به ارمغان آورد).
++ خواندن نمایشنامهی هنر چندان وقت زیادی از شما نخواهد گرفت و پیشنهاد میکنم تجربهاش کنید. در ایران هم از این نمایشنامه اجراهای مهمی به روی صحنه رفته و از مشهورترین آنها اجراهایی بودند که به کارگردانی سیروس رشیدی و پارسا پیروزفر انجام شد. ساختهی داود رشیدی تله تئاتر بوده و در حال حاضر هم بر روی اینترنت قابل دسترس است، اجرایی با نقش آفرینی داود رشیدی، سعید پورصمیمی و فرهاد آئیش ساخته شد.
+++ مشخصات کتابی که من خواندم: مجموعه "طنزآوران جهان نمایش" شماره 13 (شامل خدای کشتار و هنر) - یاسمینا رضا- گردآوری و ترجمه داریوش مودبیان در نشر گویا- چاپ دوم- بخش نمایشنامه هنر هم در این مجموعه حدودا 90 صفحه است.
++++ سه شخصیت این نمایشنامه و رابطه آنها بی شباهت به ما سه نفر گردانندهی باشگاه کتاب نیست.
نمایشنامهی مرگ فروشنده که آن را مهمترین و مشهورترین اثر آرتور میلر امریکایی دانسته و حتی برخی آن را افتخار قرن بیستم در نمایشنامهنویسی میدانند نمایشنامهای دو پردهای است که شخصیت اصلی آن مرد میانسالی به نام "ویلی لومن" است. ویلی عمرش را به شغل فروشندگی گذارنده و در آغاز نمایشنامه با اینکه سالها از سنی که میبایست بازنشسته میشده گذشته اما به دلایل مختلف از جمله عدم رضایت از وضع معیشت خانواده مجبور به فروشندگی است. منظور از فروشنده همان شغل بازاریابی فروش که امروزه میشناسیم است و از قضا شغل ویلی فروشندگی در شهرهای دیگر بوده و به این جهت مجبور است هر روز راههای طولانی را رانندگی کند. در ابتدای داستان ویلی بعد از نیمه کاره گذاشتن یکی از سفرهای کاری بدلیل عدم توانایی در رانندگی، به خانه بازگشته و با همسرش صحبت میکند و همین سفر ناموفق و صحبتهای او با همسر (و البته حرفهایی که با خودش میزند) خواننده را متوجه این موضوع میکند که احتمالا به جز مشکل یاد شدهی رگههایی از زوال عقلی نیز در شخصیت اصلی کتاب به چشم میخورد.
ویلی در جوانی توسط آقای واگنر که صاحب شرکتی به همین نام بوده است استخدام شده و بیش از سی سال در این شرکت خدمت کرده است، به طوری که حالا چندسالی است بعد از فوت واگنر بزرگ، برای پسر او "هوارد" کار میکند. پسری که حتی انتخاب نام خود را از ویلی دارد چرا که آن روزها ویلی چنان مورد اعتماد واگنر بزرگ بود که انتخاب نام پسرش را هم به عهده او گذاشت، هرچه باشد ویلی یکی از بهترین فروشندههای شرکت بود و نه تنها واگنر، بلکه همه برای او احترام خاصی قائل بودند، اما امروز! ... . من نسخهی نمایش صوتی این کتاب که توسط نشر صوتی آوانامه تهیه شده را شنیدهام و به نظرم آنقدر این نسخه خوب بوده که به هیچ وجه دوست ندارم با اشاره به بخشهایی از داستان، خوانندگان این یاددشت را از لذت شنیدن این نمایشنامه محروم کنم. اما میتوانم بگویم که به هر حال اگرقصد خواندن یا شنیدن این نمایشنامه را داشته باشید طبیعتاً از نام آن حدس خواهید زد که با نمایشنامهای تلخ روبرو خواهید بود. نمایشنامهای که بازهم روی دیگری از دنیا یا شاید نظامهایی مشابه با سرمایهداری را به خواننده نشان میدهد که انسان را تا حد یک کالا یا ربات پایین میآورند و ارزش انسان را تنها تا وقتی میدانند که منافعی داشته باشد.
انسانهای موفقی که در زندگی شکست میخورند یا وقتی در شرایطی قرار میگیرند که توانایی تکرار موفقیتهای گذشته برایشان فراهم نیست، غالباً چه ارادی و چه غیرارادی، در روزهای موفقیت خودشان، در گذشته زندگی میکنند، ویلی هم همینگونه است و حالا این موضوع که اخیراً هوش و حواس درست و حسابی ندارد و گاهی با خودش حرف میزند را هم به آنچه بیان شد اضافه کنید. در واقع ویلی در بسیاری از مکالمات روزمره یا افکار خودش زمان گذشته و حال را با هم قاطی میکند. این موضوع در نمایشنامه برای من و شمای خواننده پلهایی به گذشتهی موفق یا حتی ناموفق ویلی میزند و ما را متوجه وقایع و تفکرات گذشتهی او کرده و اصطلاحاً گره بازکن است. این رفت و برگشتها در نسخهی صوتی خیلی خوب در آورده شده، به طوری که متن با شنیدن صدای تیک تاک ساعت به گذشتهی ویلی می رود و با شنیدن دوبارهی آن تیک تاک در میان حرفها، به زمان حال باز میگردد و این یکی از جذابیتهای این نمایشنامهی صوتی برای من بود که به خوبی خواننده را با چرایی آنچه که امروز بر سر روح و روان ویلی آمده آشنا میکند.
+ نمیدانم چرا در تمام مدت شنیدن این کتاب خودم را به جای شخصیت اصلی این کتاب میگذاشتم و در سن و سال او پس از گذشتن سالها از جوانی و دور شدن از دوران طلایی فعالیتهای زندگیام انگار با ویلی همراه بودم و با او برای اثبات سودمندیاش دست و پا میزدم و بهراستی که این چقدر برایم دردناک بود. با خواندن این سطرها حتما با خودتان میگوئید وقتی خواندن و شنیدن چنین نمایشنامهای میتواند این همه دردناک باشد اصلا چرا باید به سراغش رفت؟ راستش را بخواهید من در حال حاضر پاسخ این سوال را نمیدانم. اما به گمانم شمایی که این سوال را میپرسید حق دارید، مثلا من همین نمایشنامهی صوتی را به یکی از دوستان پیشنهاد کردم و او هم به من اعتماد کرد و شنید و در نهایت هرچند از شنیدنش ناراضی نبود و آن را به قول خودش نمایشنامهی خفنی میدانست اما در نهایت آن را کابوسی دانست که باعث سر دردش شده است. اما من باز هم خواندن آن و بخصوص شنیدن این نسخه صوتی را پیشنهاد خواهم کرد.
++ مشخصات کتابی که من شنیدم: نمایش صوتی مرگ فروشنده، ترجمه حسین ملکی، نشر بیدگل، صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان زاده، مریم پاک ذات و جمعی از گویندگان در 3 ساعت و 26 دقیقه
مدتی پیش یکی از همکلاسیهای دوران دانشگاه را بعد از چند سال دیدم و به واسطه کاری که با او داشتم چند روزی با هم بودیم و چند باری هم در این چند روز با همسرش روبرو شدم. قبل از روبرو شدن با همسر ایشان توجهام به تماسهای مکرری که با تلفن همراه ایشان گرفته میشد جلب شده بود، تماسهایی که هنگام پاسخ دادن به آنها صدای این آقای همکلاسی حین خارج شدن از اتاق تا حد محسوسی نازک میشد و به شکلی غیرعادی با همسرش سخن میگفت، در دیدار اولی که با همسر ایشان داشتم از اینکه این دو چگونه همدیگر را صدا میزدند و درباره یکدیگر چطور حرف میزدند و قربان صدقه یکدیگر میرفتند سخن نمیگویم، چون شاید به حسودی یا واژه هایی از این دست متهم شوم. اما فقط همین را بگویم که خوشحالم که کارم با این همکلاسی سابق تمام شده و مجبور نیستم آن مکالمات را تحمل کنم. چند روز بعد به طور خیلی اتفاقی به سراغ نمایشنامهی خانه عروسک نوشتهی هنریک ایبسن رفتم. نمایشنامهای که انگار این همکلاسی و همسرش در صفحات اول آن به جای شخصیتهای اصلی جا خوش کرده بودند و همچون آن دو، این بار با نامهای "نورا" و "توروالد" یکدیگر را با واژههایی نظیر"مرغ خوش الحان"، "جوجه کاکلی" و "پرنده بهشتی من" و مواردی از این دست صدا می زدند.
نمایشنامهی خانه عروسک که به نام عروسکخانه هم ترجمه شده است یکی از آثار مشهور نمایشنامهنویس سرشناسِ نروژی هنریک ایبسن میباشد. نویسندهای که او را یکی از ستونهای نمایشنامهنویسی و تئاتر میدانند و در ایران هم بعد از شکسپیر و چخوف از شناختهشدهترین نمایشنامهنویسان به حساب می آید. جدا از آثار بسیاری که از ایبسن بر روی صحنه تئاتررفته و همواره خواهد رفت آثار فراوانی نیز با اقتباس از نوشتههای او بر روی پرده نقرهای به نمایش درآمده که در نمونههای وطنی میتوان به فیلم سینمایی "سارا" ساختهی داریوش مهرجویی اشاره کرد که اتفاقا با اقتباسی از همین نمایشنامهی خانه عروسک ساخته شده است.
ماجرای این کتاب مربوط به زوجی جوان است که گویا شیفتهی یکدیگرند و این را در همان مکالمات اولیه و همینطور طبق آنچه که از زبان دوست شخصیت زن داستان و رشکی که در سخنانش به آنها می برد میتوان فهمید. شخصیت مرد داستان به تازگی در شغلش ترفیع رتبه گرفته و از وضع مالی خوبی برخوردار است و در مواجهه با درخواستهای فراوان همسرش که زنی بوالهوس و پرخرج به نظر می رسد مشکلی ندارد و در مجموع همه چیزِ خانه و زندگی این زوجِ خوشبخت در ظاهر بسیارعالی پیش میرود تا اینکه اتفاقی ساده رخ میدهد و در پی آن این پوستهی عروسکی شکسته و لایههای زیرین نمایان می گردد، لایههای زیرینِ روابط سادهی انسانها که گاهی به راستی پیچیدهاند. بر خلاف اغلب نمایشنامههایی که خواندهام در این کتاب ردی از جملات خاص یا کلمات قصاری که در ذهن ماندگار شود وجود نداشت و همانطور که اشاره شد همه چیز جریان روان و سادهی زندگی آدمها را پیش میگرفت، اما ایبسن در میان جریانهای عادی به پیچیدگیهای روابط انسانها اشاره میکند و این گونه در تلاش است خوانندهی کتاب را (حالا از هر جنسیتی که باشد) آگاه کند تا گرفتار دامِ عروسک بودن در زندگی نگردد. خانه عروسک را اولین نمایشنامهای می دانند که در آن از حقوق زنان دفاع میشود اما به عقیدهی من این عروسک بودن در زندگی تنها شامل حال زنان نمیشود و نمونهاش هم همین آقای همکلاسی من که براستی در همان چند روزی که با او همنشین بودم همچون عروسکی دراختیار همسرش بود.(این فقط نظر شخصی من است).
به قول منوچهر انور(مترجم و تحلیلگرکتاب)؛ " ایبسن مدام در تلاش است تا عملا به ما بفهماند که اغلب ایدهآلها بعد از طی مراحل پویایی، طراوت و سیالیت خود را از دست میدهند، همپای فرد یا جامعه پیر می شوند، و رفته رفته تبدیل میشوند به الگوهای عاریتی، به قالب های فکریِ صلب ، به قواعد فسیل مانند، به قراردادهای قالبی، به نعش، به برچسب؛ و با چنین صورتهایی ست که "بختکوار" بر هستی پویای ما سنگینی می کند ، و اگر ما از آنها بت بسازیم، و به همین صورت آنها را بر هستی خود حاکم کنیم، فسیل شدنمان حتمیست.
مشخصات کتابی که من خواندم: من نسخه صوتی این کتاب را با مترجمی نامشخص و با اجرای گروهی از گویندگان که آن را به شکل نمایشی رادیویی در کمتر از 30 دقیقه اجرا کرده بودند در نوار شنیدم که اجرای چندان جالبی هم نبود. اما بهترین ترجمههای موجود از این کتاب ترجمههای آقای "منوچهر انور "در نشر کارنامه و ترجمهی "بهزاد قادری" در نشر بیدگل میباشد که اتفاقا اولی با توضیحات و تحلیلهای فراوان نیز همراه است.