مجلس ضربت زدن - بهرام بیضایی

شب گذشته یکی از دوستان یادداشتی در فضای مجازی منتشر نموده بود با عنوان "از من بترس، از این هیچِ مطلق" ، او در این یادداشت نوک پیکان انتقادش را به انسان هایی گرفته بود که به هیچ چیزی اعتقاد ندارند. البته این اعتقاد نداشتن به هیچ را هم شاید بتوان اعتقادی دانست. اعتقادی مختص آن شخص که آن هم می تواند از لحاظی قابل احترام شمرده شود. اما در آن یادداشت انتقاد اصلی به آن دسته از افرادی بود که در کنار اعتقاد نداشتن به هیچ، عزمی جزم در مورد تمسخر قرار دادن و به گند کشیدن عقاید دیگران دارند. این افراد که به نظر می رسد امروزه بیشتر از هر زمان دیگری در اطرافمان به چشم می خورند گویا به کمک فضای مجازی و اقیانوس سطحی اطلاعات در این فضا، رنگ و لعاب علم را هم به بیاناتشا ن زده اند و اینگونه برای کارِ به شدت ناشایست خود دلایل منطقی می آورند. من مطالعات چندانی در این زمینه نداشته ام و از برخورد جوامع دیگر با این موضوع هم اطلاع چندانی ندارم، اما می توانم حدس بزنم که مردم و کشور ما در این مورد هم مثل بسیاری از موارد دیگر پیشرو بوده اند. بگذارید مثالی از زاویه ای دیگر بزنم؛

 اگر یادتان باشد چند سال پیش، آن وقت ها که هنوز خبری از کرونا نبود، در چنین روزهایی لیگ جهانی والیبال برگزار می شد، در یکی از مسابقات والیبال که در آن ایران میزبان تیم ملی والیبال امریکا بود اتفاقی افتاد که به غیر از تماشاگران در استادیوم، بینندگان پخش زنده مسابقات از تلویزیون هم شاهد آن بودند. قضیه از این قرار بود که مسابقات در ماه رمضان و در حوالی وقت اذان برگزار میشد و بازیکنان تیم والیبال امریکا حین تمرین و همینطور لحظاتی از مسابقه به احترام روزه داران احتمالی حاضر در استادیوم، هیچکدام تا قبل از زمان افطار آب ننوشیدند. باید اعتراف کرد که این اقدام حتی اگر با ذهن آلوده به تئوری توطئه ی بسیاری از ما ایرانی ها کاری صرفا تبلیغاتی هم باشد، در مجموع اقدام بسیار پسندیده و لایق تحسینی بود." احترام به عقاید دیگران".

در شرایط کنونی جامعه ما شاید یکی از دلایل این بیماریِ "عدم احترام به عقاید دیگران" رذیلت های فراوان عوامل قدرت و پنهان شدنش پشت دین و اخلاق باشد، موردی که شاید بوی بدش شامه ی جوانان نسل امروز را بیش از هر نسل دیگری بیازارد. هر چند این موضوع تازه ای نیست و آن را نمی توان مختص این زمانه دانست اما امروز که عصر اطلاعات و سرعت است، طبیعتاً سرعت گسترش این بوی بد ریا و تزویر و سایر رذیلت ها بیش از هر زمان دیگری در جامعه افزایش یافته است و این گونه است که برخی از مردم، ارزش های اخلاقی نقاب شده را همچون مخفی شدگان در پشت نقاب ها خوار می شمرند و در حمله و سرکوب آنها درنگ نمی کنند. این افرادِ بی اعتقاد حمله کننده به ارزش های اخلاقی، که آن دوست مارا به ترسیدن از آنها هشدار داده بود همانقدر ترسناک و خطرناکند که افراطیون سمت مقابل. نمایشنامه ای که در ادامه درباره اش چند کلامی با هم گپ می زنیم از زاویه مقابل و به شیوه خودش به این موضوع اشاره کرده است.

آشنایی ام با این نمایشنامه بر می گردد به دوسال پیش و یادداشت خوب میله بدون پرچم درباره این کتاب که از اینجا قابل رویت است. راستش همیشه تئاتر را دوست داشته ام، هرچند از دوران دانشجویی به بعد دیگرموقعیتی فراهم نشد تا به تماشای تئاتری حرفه ای بنشینم. اما به هر حال دستم به نمایشنامه ها می رسد و در سال های اخیر نمایشنامه های خوبی خوانده ام که در حد توانم یادداشت های کوتاهی هم درباره هر کدام از آنها در وبلاگ نوشته ام. البته متاسفانه سهم خوانده هایم از نمایشنامه های وطنی بسیار اندک بوده است.

همانطور که از نام نمایشنامه "مجلس ضربت زدن" مشخص است، این نمایش روایت مجلسی است که یک ترور سه جانبه در آن به تصویب رسید و سر انجام به ضربت خوردن حضرت علی ابن ابیطالب توسط ابن ملجم انجامید. ترور سه جانبه ای که به خیال ترور کنندگانش قرار بود سرنوشت امت اسلامی را تغییر دهد. قرار اینگونه بود که می بایست سه تن برای این تغییر جان بسپارند؛ آن ها سه تن اند که می میرند؛ یکی برای ظلمش، یکی برای مکرش، و یکی برای عدالتش! اما نه، حالا پس از قرنها می دانیم واقعاً چه شد. در عمل ظالم و مکار جان به در بردند، و تنها سومی بود که فرقش شکافت. بله- "آیا" عدالت می می رد و ظلم و مکر باقی ماند. این شروع خوبی است؟

آیا واقعا این شروع خوبی برای نمایشنامه است؟ این را شخصیت نویسنده که یکی از شخصیت های نمایشنامه به حساب می آید می پرسد. این نمایشنامه ی ده صحنه ای هفت شخصیت دارد که شامل: ابن ملجم، اعرابی یکم، اعرابی دوم، قطامه، نویسنده، کارگردان و دستیار می باشند. همانطور که می بینید همه در این نمایشنامه حضور دارند به غیر از علی بن ابی طالب که طبیعتاً می بایست شخصیت اصلی این نمایشنامه باشد. اتفاقا یکی از حرفهای این نمایشنامه که از زبان شخصیت نویسنده در طول متن بیان می شود همین غیبت و مضراتش است:

...اولیا را نمی شود نشان داد؛ چون خوبند! ... خوبیِ آرمانیِ ما شکل نمی گیره مگر در اولیا؛ اونوقت ما درسته حذفشون می کنیم؟ هرگز و واقعا نمی فهمم! خب، اینطوری ناچار فقط می شه اشقیارو نشون داد، تازه اون هم منهای شقاوتشون- البته برای جلوگیری از بدآموزی- و اما نتیجه؟ وقتی بدیِ بدهارو ازشون بگیری، خوب می شن و دیگه معلوم نیست چرا ما نفیِ شون می کنیم. بدها اونقدر خوب می شن که گاهی حتی خوب ها رو ستایش می کنن؛ و دیگه معلوم نیست چرا با اونا دشمنن و اونارو می کُشن. این وسط تعیین کنید تکلیف نویسنده را... 

در ادامه مطلب بخش های جالب توجهی از کتاب را می آورم که از زبان شخصیت نویسنده یا در واقع از زبان شخصیت اصلی غایب در نمایشنامه بیان می گردد.

مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ چهارم 1395،در تیراژ 3000 نسخه، 82 صفحه

ادامه مطلب ...

پزشک نازنین - نیل سایمون

چندی پیش در یکی از جلسات باشگاه کتابی که در آن شرکت می کنم یکی از اعضا به معرفی نمایشنامه ای به نام "عاقبت عشاق سینه چاک" پرداخت و بخش هایی از آن را برای جمع خواند که برایم بسیار جالب توجه بود، به شهر کتاب رفتم و بعد از نیافتن نمایشنامه ی مورد نظر به تنها کتاب موجود از این نویسنده در کتابفروشی که همین "پزشک نازنین" بود بسنده کردم. البته با نام نیل سایمون پیش از این آشنا بوده ام اما درباره او و آثارش اطلاعات چندانی نداشتم. پزشک نازنین نمایشنامه ای کمدی است که بر اساس برخی از داستان های مشهور نویسنده سرشناس روس آنتون چخوف نوشته شده است. این نمایشنامه در دو پرده و یازده صحنه ارائه شده که هر صحنه دارای داستانی مجزا از دیگری است و تنها شخصیت ثابت کل صحنه ها شخصیت نویسنده است. شخصیتی که با تماشاگران از چند و چون نمایش و شخصیت هایش صحبت می کند. 

به جز یکی از داستان ها بقیه داستان های چخوف که سایمون از روی آن ها این نمایشنامه را نوشته برایم تازه بودند. آن یک داستان کوتاه چخوف هم که از پیش با آن آشنا بودم داستان "بی عرضه" است که در این کتاب با نام "معلم سرخانه" با تغییراتی به صورت نمایش در آمده است. همان داستان مشهوری که یک فیلم کوتاه خوب هم بر اساس آن ساخته شده و  پیش از این در وبلاگ تحت عنوان : در دنیای ما زور گفتن چقدر سهل و ساده است؟ معرفی شده بود.

 این نمایشنامه، طنز دلنشینی دارد که البته برای دوستداران داستان های کوتاه چخوف این طنز دلنشین تر هم هست. اما بی شک باید بزودی آثار دیگری از این نمایشنامه نویس مشهور و بسیار پر طرفدار امریکایی بخوانم. بخصوص به این  دلیل که به او لقب "پادشاه کمدی" داده شده است و در شهر نیویورک، پس از شکسپیر نمایشنامه های او از همه بیشتر روی صحنه رفته و همچنین او در سال 1991 میلادی برای نمایشنامه "گم شده در یانکرز" جایزه پولیتزر را هم از آن خود کرده است. سایمون متاسفانه قبل از این که من او را بشناسم در سال 2018 میلادی چشم از جهان فرو بست. 

به نمونه ای از متن کتاب توجه کنید:

" آه خدایا به دادم برس، نه، نه، حرفمو پس می گیرم. نباید از کیسه ی پروردگار خرج کنم. خودخواهانه س... آدم از خدا بخواد که کمک کنه فکری واسه یه داستان به مغزش خطور کنه! خدای مهربون، منو ببخش، الان میرم خونه و می گیرم می خوابم. به هر حال اگه تا صبح چیزی به فکرت رسید، سپاسگزارت میشم اگر منم در جریان بذاری. حتی اگه فقط یه ایده خام باشه... وای، ببین چقدر مستاصل شده که دارم از خدا می خوام واسه حوائج پیش پا افتاده ی من دست به سرقت ادبی بزنه..."

در پیشگفتار مترجم کتاب آمده است که بخش هایی از این نمایش نامه به دلیل غیر قابل چاپ بودن دچار حذفیاتی شده که از نظر ناشر و مترجم کتاب این حذفیات ضربه چندانی به نمایشنامه نزده است. به هر حال از این که پیش از تهیه کتاب پیشگفتار را نخوانده ام در این مورد خاص خوشحالم، چرا که اگر آن را دیده بودم مطمئناً از خیر کتاب می گذشتم و این حیف بود. خواندن این کتاب شاید یک ساعت و نیم هم طول نکشد اما به لبخندی که در طول خواندن به خواننده اش هدیه می کند می ارزد.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر نی - ترجمه آهو خردمند - چاپ هشتم - 1398 - در 1100 نسخه - 98 صفحه

......................

پی نوشت: این روز ها به کندی مشغول خواندن کتاب حجیم "شوایک" اثر نویسنده ی چک تبار "یاروسلاو هاشک" هستم، البته کندی خوانش من تقصیر کتاب نیست و بی شک شوایک کتاب شیرینی است. در گذشته مواجهه با کتاب های حجیم، خیلی هم برایم مشکل ساز نبود اما مدت هاست کتابی با این حجم (900 صفحه) نخوانده ام و حداقل در دوره وبلاگ نویسی حجیم ترین کتابی که امتحان کردم لقمه بسیار بزرگی به نام "خانواده تیبو"ی دو هزار و اندی صفحه ای بود که متاسفانه تنها دو جلد پیش رفت و طی ماجرایی ادامه نیافت و چه بار سنگینی هستند کتاب های نیمه خوانده ای که هر روز فشارشان را روی دوشم بیشتر احساس می کنم.

پی نوشت 2: تصویر اینترنتی است.

سوء تفاهم - آلبر کـامو

سوء تفاهم با نام اصلی (El Malentendido)  نمایشنامه ای سه پرده ای است که در زبان اصلی اش هم دو نسخه دارد بطوری که نسخه اول در سال 1943 و نسخه دوم درسال 1958 توسط خود نویسنده بازنویسی و منتشر شده است. ترجمه ای که من خواندم ترجمه خشایار دیهیمی بود و به قول خودش در این ترجمه به اثر منتشر شده در سال 1958 وفادار بوده، تنها با این تفاوت که با  توجه به خلاصه بودن نسخه دوم در مواردی که امکان داشت متن برای خواننده گنگ باشد سری به نسخه اول هم زده است. دوستانی که با کامو و آثارش آشنا باشند یا اگرتنها همان معروف ترین اثرش یعنی رمان بیگانه را خوانده باشند در این نمایشنامه هم ردی از همان تفکرات پیدا خواهند کرد. تفکراتی که از انسان معاصرِ درگیر با معنای زندگی سخن می گوید، همان و یا همین انسانی که گاه به پوچی هم رسیده است. مضمون این نمایشنامه در کنار پرداختن به هویت انسانها و عواقب گم کردن این هویت، به این سوال پر تکرار می پردازد، آیا هدف وسیله را توجیه می کند؟

خوشبختی چه معنایی دارد؟ آیا یک معنای تعریف شده برای آن وجود دارد یا می توان برای هر انسانی تعریفی تازه از آن داشت؟ آیا برای خوشبختی سقفی وجود دارد؟ به نظر پاسخ به این سوال ها باید مشکل باشد اما حتماً همه ما در زندگیِ تا به امروز رسیده مان خوشبختی را با درجات مختلف، حتی هرچند خفیف تجربه کرده ایم. تجربه ای که حتماً گذرا بوده، گویا همیشه انسان ها در اوج خوشبختی خود نیز از شرایط موجود راضی نبوده و همواره در جست جوی وضعیت مطلوب تری گشته و خواهند گشت. کاری که یان به عنوان یکی از شخصیت های این نمایشنامه انجام می دهد. او که در کنار همسرش ماریا طبق تعاریف کلی که از خوشبختی می توان داشت خوشبخت بود اما باز هم احساس کمبود می کرد، کمبودی که ریشه در گذشته و عذاب وجدان او داشت و او را می آزرد. هر چند اگر از زاویه ی خوش بینانه تری بنگریم این میل به خوشبخت کردن دیگران توسط فرد خوشبخت بوده که یان را مجبور به ترک پوسته ی خوشبخت زندگی خودش کرده است. خوشبخت کردن کسانی که دوستشان داشت.

پنج شخصیت این نمایشنامه را مادر و دخترش مارتا به همراه یک پیرمرد خدمتکار و همچنین یان و همسرش ماریا تشکیل می دهند. داستان در مسافرخانه ای در شهری کوچک در کشور چکسلواکی می گذرد. مسافرخانه بسیار کوچکی که متعلق به مارتا و مادرش است و نمایشنامه با گفتگوی این دو آغاز می گردد، گفت و گویی که درباره مسافریست که قرار است امشب به آنجا بیاید.

مادر: بر می گرده. / مارتا: خودش گفت؟ / مادر: آره وقتی رفته بودی بیرون. / مارتا: تنهایی بر می گرده؟ / مادر: نمی دونم. / مارتا: پولداره؟ /مادر: دلواپس کرایه نبود. / مارتا: اگه پولدار باشه، دیگه بهتر. ولی در ضمن باید تنها هم باشه. / مادر: (با خستگی و کسالت) تنها و پولدار، آره، حالا باید دوباره دست به کار بشیم.

................................

> قصد داشتم در ادامه از داستان نمایشنامه هم سخن بگویم اما فکر کردم هر چه از آن بگویم داستانش را لو داده ام. به هر حال قصد ندارم کِیف دوستانی که قصد خواندن این نمایشنامه کوتاه را دارند ناکوک کنم، دوستانی هم که علاقه ای به خواندن این نمایشنامه نداشته باشند و تنها بخواهند از داستان آن بدانند می توانند با جستجوی نام این نمایشنامه در اینترنت یادداشتهای خوبی درباره آن پیدا کنند.

>> از فاصله یادداشت های اینجا مشخص است که مدتیست در من خبری از جوانه های کتاب خوانی  و نوشتن درباره آن ها نیست، ترسم از خشکیدن ریشه هاست، اما به شوق دیدن جوانه های تازه در این بی زمانی و ملال سعی در آبیاری اش دارم. از خوانندگانی که همچنان به این صفحه سر می زنند سپاسگزارم

صـالحان - آلبـر کـامو

نمایشنامه صالحان با نام اصلی (Les justes) نمایشنامه ای پنج پرده ای است که داستانش در روسیه و درسال 1905  اتفاق می افتد و داستان گروهی را شرح می دهد که برای مبارزه با استبدادِ حاکم بر کشورشان حاضرند دست به هر کاری بزنند، آنها این بار قصد دارند عموی تزار روس (کنیاز سرگئی) را ترور کنند تا دستگاه حاکم را دچار رعب و وحشت کرده و به هدفشان نزدیک شوند. هدفی که براندازی نظام مستبد و برقراری عدالت است. اعضای این گروه که کالیایف، دورا ،آننکوف، وٌینوف و استپان هستند پس از ماه ها تحقیق و برنامه ریزی حالا آماده اجرای عملیات ترور هستند.

نمایشنامه با بازگشت استپان نزد دورا و آننکوف آغاز می شود، گویا استپان سه سال پیش در حین یک ماموریت دستگیر شده و امروز بعد از خلاص شدن از زندان قرار است جای خالیِ عضو تازه از دست رفته ی این گروه را پر کند. آننکوف رهبر گروه است و دورا که تنها شخصیت زن گروه هم می باشد مسئول ساختن بمب ها برای اجرای ترور بوده و کالیایف و وُرنوف هم دیگر اعضای گروه هستند که مسئولیت اجرا را به عهده دارند. 

در صفحات ابتدایی کتاب حین خواندن گفت و گوی اعضا با یکدیگر،خواننده با وضع موجودِ حاکم بر کشور و البته آرمان های گروه آشنا و همینطور کم کم به لحظه ی اجرای ترور نزدیک می شود، شخصی که در این عملیات موظف شده تا بمب را داخل کالسکه ی در حال گذرِ کنیاز بیندازد کالیایف است. به نظر می رسد کالیایف از هر جهت برای این کار آمادگی لازم را داشته باشد، چرا که او طبق عقاید و آرمانهایی که غالبا در این گروه ها رواج دارد مُردن در راه عدالت و آزادی را بهترین و زیباترین اتفاق برای خودش می داند و به نظرش با کشتن کنیاز چنان خدمت بزرگی به روسیه می کند که پس از آن حاضر است با آغوش باز مرگ را بپذیرد، حتی از اینکه چنین موقعیتی برای مردن (که به قول خودش فرصتی است برای کمک به  زیبا کردن روسیه) نصیب  او شده در پوست خودش هم نمی گنجد، او طبق برنامه پیش می رود و بدون ترس و هیچ تردیدی آماده است تا بمب را پرتاب کند اما در آخرین لحظه داخل کالسکه حامل کنیاز(تزار) دو کودک می بیند که کنار کنیاز نشسته اند، دستانش سست می شود، گویا همه آرمان هایش یک آن بر باد می رود ودر نتیجه از کارش منصرف می شود.

کالیایف وقتی نادم و پشیمان نزد دوستانش باز می گردد از این که در عملیاتش موفق نشده خودش را بزدلی لایق مردن می داند اما از طرفی می گوید اگر صد بار دیگر هم برای این کار برود و با کودکان روبرو شود باز هم این کار را نخواهد کرد. در واقع این تصمیم و مکالماتی که پیرو آن در گروه انجام می شود نقطه عطف داستان است، اعضای گروه طبق شعارشان خود را برادر یکدیگر می دانند و گمان می کنند با هدفی مشترک تفکرشان هم یک رنگ خواهد بود اما می بینیم آنها درباره اصلی ترین  هدف هایشان هم نگاه های مختلفی به قضیه دارند.


کالیایف در بین دوستانش از طبع لطیفی برخوردار بوده و در بین آنها به جناب شاعر معروف است، لقبی که البته به قول استپان خیلی هم به یک تروریست نمی آید، کالیایف معتقد است نباید برای ترور یک مستبد، خون بچه های بی گناه ریخته شود. استپان اما چنین عقیده ای ندارد، او معتقد است که برای رسیدن به هدف، هر کاری مجاز است و آن کودکان هم توله سگ های همان کنیاز هستند و اگر بمیرند کودکان روسیه از گرسنگی نجات پیدا می کنند.

در ادامه در کنار پیش بردن خط داستانی نمایشنامه، کامو به جدال این دو طرز تفکر از زبان شخصیت های داستانش می پردازد و در واقع ابتدا این سوال را در ذهن خواننده ایجاد می کند که آیا هدف وسیله را توجیه می کند ؟


قصد ندارم  بیش از این از نمایشنامه و داستانش بگویم و خوانندگان این سطور را از لذت خواندنش محروم کنم اما اگر قصد مطالعه این کتاب را نداشتید اما درباره آن کنجکاو بودید می توانید از >اینجا< بیشتردرباره اش بخوانید. 

.......................

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر ماهی - ترجمه ی خشایار دیهیمی - چاپ اول - 2000 نسخه - 108 صفحه قطع جیبی- پائیز 1391

یادداشتی به بهانه ی؛ چوب بدستهای وَرَزیل - غلامحسین ساعدی

در دنیای پر مشغله ی امروز داستان های کوتاه و نمایشنامه ها بهترین گزینه برای رفع تشنگی خواندن در زمانهای اندکیست که نصیبمان می شود،نمایشنامه ها حتی گزینه بهتری هم هستند چون هم خواندنشان اغلب آسان تر است و هم به خاطر دیالوگ هایشان شور و علاقه خاصی در خواننده ایجاد می کنند.من که به شخصه گاهی چنان در نقش ها فرو می روم و دیالوگ ها را بلندبلند می خوانم که صدای اطرافیان هم در آید و می گویند ای بابا،یواش تر،اَه،انگار رادیو شکسته اس(البته کمی محترمانه تر)

به هر حال زمانی اندک نصیب شد و ما هم احوالی ازجناب غلامحسین ساعدی پرسیدیم.ازساعدی برایتان بگویم؛ اصلا من که باشم که از ایشان برای شما بگویم، ایشان که معَرِف حضورتان هستند، هرچه باشد اگر نام او را بخاطرنمایشنامه ها و داستانهای کوتاه منتشر شده اش هم نشنیده باشید دیگر حداقل یک بار نام نمایشنامه "گاو" و یا حداقل نام فیلم اقتباس شده از آن توسط داریوش مهرجویی به گوشتان خورده است. نخورده!؟ بگذریم، خودتان را اذیت نکنید، به هر حال الان از او می شنوید. من که پیش از این ازهنرمندی های این نویسنده بسیار شنیده ام اما من هم متاسفانه فقط به شنیده ها بسنده کرده و هیچ اثری از او نخوانده بودم. حالا که بحثمان گل انداخته اجازه بدهید همین جا یک اعترافی بکنم، احتمالا شما هم مثل من شنیده اید که مدتهاست برچسبی زشت تحت عنوان مرده پرستی بر روی ما مردم ایران زمین خورده است. برچسبی که البته منظورش معنای لغوی کلمه نیست. اما خودمانیم اگر تعارف را کنار بگذاریم و نگاهی به اطرافمان بیندازیم می بینیم جناب یا سرکار برچسب زننده پربیراه هم نگفته است. در این شکی نیست که من هم مثل تک تک این مردم این انگ را بر روی خودم نمی پذیرم و خودم را تافته جدا بافته می دانم، هر چه باشد ما قوم آریایی و همچنین از نوادگان کوروش کبیرهستیم وچه و چه و چه...، اما با همه ی این فضائل باز هم من تا مدت ها به سراغ خواندن آثار این  نویسنده نرفتم. الان حتما با خودتان می فرمائید: این چی میگه؟ حالش خوبه؟ اصلا این چه ربطی به اون داشت؟ مثه اینکه فاکنر خوندن این پسره رو خل و چل کرده رفته.

به هر حال حق دارید که این جملات را بگوئید، چون از قضا این نویسنده حتی پیش از بدنیا آمدن من از دنیا رفته و به نظر عنوان کردن این موضوع ربطی به قضیه مطروحه ی مرده پرستی و این حرفها ندارد. اما اگر اجازه بدهید ارتباطش را عرض می کنم. نکته اینجاست که من از مدتها قبل ساعدی را میشناختم و قصد خواندن آثارش را داشتم اما آنقدر سراغ اثری از او نرفتم تا اینکه چندی پیش پس از شنیدن از دنیا رفتن مرحوم عزت الله انتظامی و صحبت از فیلم گاو و ساعدی و این حرف ها در سریع ترین زمان ممکن به کتابفروشی رفتم و نمایشنامه چوب بدست های ورزیل را خریدم و در یکی دو ساعت آن را خواندم.بعد از این حرکت بود که متوجه شدم من هم از همین بدنه ام و تافته جدابافته نیستم و درک این موضوع حسی رو بهم تزریق کرد شبیه به درد، به هر حال شرمساری خون م به حداکثر رسیده بود و این درد داشت.

البته پِی  مُسَکِنی برای این درد هم گشتم و بعدش یاد شعار معروف پزشک ها افتادم؛ پیشگیری بهتر از درمان است.پس مسکنش باید درمانگر هم می بود، نمی خواستم دوباره دچارش بشم، گفتم باید زنده ها را دریابم.

رفتم کتابفروشی کتابی از رضا قاسمی  وفریبا  وفی رو از تو قفسه برداشتم و یه سبک سنگین کردم دیدم نه، مُسکنش افاقه نمی کنه.گذاشتمشون سرجاش.گشتم و باز هم گشتم،فایده نداشت،درمانده شدم. نزد حکیم ساکن در کتابفروشی رفتم، خوشبختانه اون ویزیت نمی خواست. فقط دارو نوشت اما با همون دارو نوشتنش کاری کرد که جیب ها  و کارت ها همه را در برابرش روی میز خالی کردم، حکیم صاحب سخنِ ساکن در کتابفروشی هم در بین دارو ها مسکنی قوی به نام" کلیدر" در دستانم گذاشت و بر روی آن نوشت مصرف در اسرع وقت روزی یک ساعت. باشد که این تسکینی باشد بر برچسب های تنیده شده در وجود.خوشحالم که دارویش تاریخ گذشته بود و سال ها از تولیدش می گذشت وگرنه قیمت تولید جدیدش کمرم را هم می شکست.

اما چوب بدست های ورزیل،

خواهشاً اگر دارویی هم برای جلوگیری از پرحرفی های من پیش از پرداختن به کتاب ها سراغ داشتید خبرم کنید.

بعد از خواندن این نمایشنامه یاد شعری از سعدی شیرین سخن افتادم ؛

"شبی دود خلق آتشی برفروخت  / شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود / که دکان ما را گزندی نبود

جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس / تو را خود غم خویشتن بود و بس؟

پسندی که شهری بسوزد به نار / اگر چه سرایت بود بر کنار؟"

این موضوع که سعدی در این بخش از شعرش به آن اشاره کرده یکی از موضوعاتی است که نمایشنامه به آن اشاره می کند، به این بخش از متن که چندین بار از زبان شخصیت های داستان گفته می شود توجه کنید؛

بعضی ها این جورین...وقتی یه نیش می خورن...فکر می کنن اگه دیگرونم نیش بخورن،درد اونا کمتر می شه. 

اما این موضوع اصلی نمایشنامه نیست و در واقع چوب بدست های ورزیل نمایشنامه ای است در نکوهش استکبار وعواقب قدرت دادن به  بیگانه ها ،نکته جالب و یکی از مزیت های این نمایشنامه برای یک خواننده معمولی همچون من شیوه بیان این موضوع با ساده ترین مثال ها است،همانطور که این سادگی را در نمایشنامه گاو هم شاهد بوده ایم.

ورزیل روستایی است که در آن سر و کله ی گراز ها پیدا شده و گراز ها هر شب به زمین یکی از اهالی محل می زنند ومحصولات آن را نابود می کنند،حالا اهالی محل دور هم جمع شده اند و به فکر چاره ای برای رفع این مشکل هستند.

از آنجا که قصد ندارم زیبایی های این نمایشنامه را با بیان کردنش خراب  کنم بیش از این درباره اش نمی گویم.