سوء تفاهم - آلبر کـامو

سوء تفاهم با نام اصلی (El Malentendido)  نمایشنامه ای سه پرده ای است که در زبان اصلی اش هم دو نسخه دارد بطوری که نسخه اول در سال 1943 و نسخه دوم درسال 1958 توسط خود نویسنده بازنویسی و منتشر شده است. ترجمه ای که من خواندم ترجمه خشایار دیهیمی بود و به قول خودش در این ترجمه به اثر منتشر شده در سال 1958 وفادار بوده، تنها با این تفاوت که با  توجه به خلاصه بودن نسخه دوم در مواردی که امکان داشت متن برای خواننده گنگ باشد سری به نسخه اول هم زده است. دوستانی که با کامو و آثارش آشنا باشند یا اگرتنها همان معروف ترین اثرش یعنی رمان بیگانه را خوانده باشند در این نمایشنامه هم ردی از همان تفکرات پیدا خواهند کرد. تفکراتی که از انسان معاصرِ درگیر با معنای زندگی سخن می گوید، همان و یا همین انسانی که گاه به پوچی هم رسیده است. مضمون این نمایشنامه در کنار پرداختن به هویت انسانها و عواقب گم کردن این هویت، به این سوال پر تکرار می پردازد، آیا هدف وسیله را توجیه می کند؟

خوشبختی چه معنایی دارد؟ آیا یک معنای تعریف شده برای آن وجود دارد یا می توان برای هر انسانی تعریفی تازه از آن داشت؟ آیا برای خوشبختی سقفی وجود دارد؟ به نظر پاسخ به این سوال ها باید مشکل باشد اما حتماً همه ما در زندگیِ تا به امروز رسیده مان خوشبختی را با درجات مختلف، حتی هرچند خفیف تجربه کرده ایم. تجربه ای که حتماً گذرا بوده، گویا همیشه انسان ها در اوج خوشبختی خود نیز از شرایط موجود راضی نبوده و همواره در جست جوی وضعیت مطلوب تری گشته و خواهند گشت. کاری که یان به عنوان یکی از شخصیت های این نمایشنامه انجام می دهد. او که در کنار همسرش ماریا طبق تعاریف کلی که از خوشبختی می توان داشت خوشبخت بود اما باز هم احساس کمبود می کرد، کمبودی که ریشه در گذشته و عذاب وجدان او داشت و او را می آزرد. هر چند اگر از زاویه ی خوش بینانه تری بنگریم این میل به خوشبخت کردن دیگران توسط فرد خوشبخت بوده که یان را مجبور به ترک پوسته ی خوشبخت زندگی خودش کرده است. خوشبخت کردن کسانی که دوستشان داشت.

پنج شخصیت این نمایشنامه را مادر و دخترش مارتا به همراه یک پیرمرد خدمتکار و همچنین یان و همسرش ماریا تشکیل می دهند. داستان در مسافرخانه ای در شهری کوچک در کشور چکسلواکی می گذرد. مسافرخانه بسیار کوچکی که متعلق به مارتا و مادرش است و نمایشنامه با گفتگوی این دو آغاز می گردد، گفت و گویی که درباره مسافریست که قرار است امشب به آنجا بیاید.

مادر: بر می گرده. / مارتا: خودش گفت؟ / مادر: آره وقتی رفته بودی بیرون. / مارتا: تنهایی بر می گرده؟ / مادر: نمی دونم. / مارتا: پولداره؟ /مادر: دلواپس کرایه نبود. / مارتا: اگه پولدار باشه، دیگه بهتر. ولی در ضمن باید تنها هم باشه. / مادر: (با خستگی و کسالت) تنها و پولدار، آره، حالا باید دوباره دست به کار بشیم.

................................

> قصد داشتم در ادامه از داستان نمایشنامه هم سخن بگویم اما فکر کردم هر چه از آن بگویم داستانش را لو داده ام. به هر حال قصد ندارم کِیف دوستانی که قصد خواندن این نمایشنامه کوتاه را دارند ناکوک کنم، دوستانی هم که علاقه ای به خواندن این نمایشنامه نداشته باشند و تنها بخواهند از داستان آن بدانند می توانند با جستجوی نام این نمایشنامه در اینترنت یادداشتهای خوبی درباره آن پیدا کنند.

>> از فاصله یادداشت های اینجا مشخص است که مدتیست در من خبری از جوانه های کتاب خوانی  و نوشتن درباره آن ها نیست، ترسم از خشکیدن ریشه هاست، اما به شوق دیدن جوانه های تازه در این بی زمانی و ملال سعی در آبیاری اش دارم. از خوانندگانی که همچنان به این صفحه سر می زنند سپاسگزارم