بیچارگان - فیودور داستایفسکی

در ادامه‌ی مسیر ارادت به آثار جناب فیودور میخائلوویچ داستایوسکی این بار به سراغ رمان بیچارگان رفتم که از قضا اولین رمان منتشر شده از این نویسنده به حساب می‌آید، رمانی که در قالب مکاتبه در زمستان 1844 وقتی داستایوسکی تنها 23 سال سن داشت منتشر شد. ماجرای کشف این داستان توسط منتقدان، به گواه کتاب "داستایوسکی، جدال شک و ایمان" ماجرای مشهوری در تاریخ ادب روسیه به حساب می آید؛ { در ماه مه داستایوسکی نسخه دستنویس داستان را به گریگاروویچ(یکی از نوخاستگان ادبیات همچون خودش که در دانشکده مهندسی با او آشنا شده بود) به امانت داد. گریگاروویچ دستنویس را نزد دوستش نکراسوف برد، که در آن زمان نویسنده‌ی جوانی بود و اشعارش توفیق و پایگاه محدودی در جهان ادب برایش فراهم آورده بود. هر دو با هم شروع به خواندن دستنویس کردند و سپیده دم آن را به پایان رساندند و ساعت چهار صبح رفتند داستایوسکی را بیدار کردند و برای شاهکاری که آفریده بود به او تبریک گفتند. دستنویس سیر صعودیش را در سلسله مراتب ادبی ادامه داد. نکراسوف آن را با این خبر که "گوگول تازه ای ظهور کرده است" نزد بلینسکی برد و آن منتقد مشهور پس از لحظه‌ای تردید در آغاز، برحکم نکراسوف و گریگاروویچ مهر تائید زد و سه روز بعد در دیدار با داستایوسکی با شور و حرارت فریاد زد: "هیچ می‌دانی چه نوشته‌ای؟... تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی" آنگاه به توضیح اهمیت این اثر برای نویسنده جوان که از شوق و وجد در پوست خود نمی‌گنجید و دهانش بازمانده بود، پرداخت. داستایوسکی از خود می پرسید: آیا به راستی من این همه بزرگم؟ . و سی سال بعد این صحنه را شعف انگیزترین لحظه‌ی حیاتش خواند.}

رمان بیچارگان یا مردم فقیر روایت نامه‌نگاری‌های دو عاشق تهی‌دست به یکدیگر است که با وجود اینکه همسایه یکدیگر هستند به خاطر فرار از شایعات دیگر همسایگان به واسطه‌ی نامه‌نگاری با یکدیگر در ارتباط هستند و کمتر به دیدن هم می‌روند. کتاب با اولین نامه‌ی "ماکار الکسیوویچ" که مردی میانسال است آغاز و با نامه‌ی "واروارا الکسیونا"ی جوان ادامه پیدا می‌کند و این روند نامه‌نگاری به استثنای چند خاطره‌نگاری از دوران کودکی این دو (که البته آنها هم در میان نامه‌ها گنجانده شده) به همین شکل ادامه پیدا می‌کند و داستایوسکی در خلال این نامه‌ها، من و شمای خواننده را کم کم وارد چند و چون زندگی مردم فقیر و بیچاره می‌کند ؛ آه، دوست من! بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند، تا بدبختی‌شان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود. در ادامه و آشنایی بیشتربا این دو شخصیت و مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم می‌کنند به راستی با آنها زندگی می‌کنیم و گاهی به یاد آن جمله‌ی معروف تولستوی در ابتدای رمان آناکارنینا می‌افتیم که می‌گفت: "تمام خانواده‌های خوشبخت شبیه یکدیگرند اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است." ..."فرشته کوچولوی من! از چه جهت تو کمتر از آنها هستی؟ من فکر می‌کنم تو مهربان، دوست داشتنی، و با فرهنگ هستی، پس چرا باید چنین سرنوشت بدی نصیبت شده باشد؟ چرا اصلا همیشه باید آدمهای خوب در بدبختی به سر ببرند، در حالی که خوشبختی ناخواسته به سراغ آدمهای دیگر می رود؟ می‌دانم،می‌دانم، مامکم، مامکم، که خوب نیست آدم اینطور فکر کند، و اینطور فکر کردن کفر است؛ اما از صمیم دل می‌پرسم، صادقانه می‌پرسم، چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچه ای که هنوز در شکم مادرش است قارقار خوشبختی سر بدهد، اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ "

شخصیت اصلی این رمان هم مثل بیشتر شخصیت‌های داستان‌های داستایوسکی از جنس مردم عادی است و شاید لحظه‌ای بهشت و لحظه‌ای دوزخ باشد، مثلا در حین صحبت با معشوقه‌اش از طرفی دوای دردهای روحی ناشی از این بیچارگی‌ها را ادبیات می داند: آه، ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدمها را قوی می‌کند و به آنها خیلی چیزها یاد می دهد...چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پندآموز و یک سند است... ،  و گاه از طرفی نوشتن را امری بی حاصل؛ ...فایده نوشتن این چیزها برای تو چیست؟ به چه دردی می‌خورد؟ فکر می‌کنی کسی که این داستان رابخواند برای من شنل درست می‌کند؟ فکر می‌کنی برای من یک جفت چکمه تازه می‌خرد؟ نه، وارنکا، آن آدم فقط داستان می‌خواند و بعد می‌خواهد دنباله‌اش هم منتشر بشود. من بعضی وقتها خودم را قایم می‌کنم، خودم را قایم می‌کنم تا کارهایی را که نتوانسته‌ام بکنم پنهان کنم. بعضی وقتها هیچ‌جا را نشان نمی‌دهم، می ترسم، چون از فکر زبانهای هرزه ای که چه‌ها درباره من خواهند گفت به خودم می لرزم، چون مردم از هر چیز آدم لطیفه درست می‌کنند، از هر چیز آدم، و بعد به همه کار آدم هم کار دارند، از زندگی خصوصی اش گرفته تا زندگی عمومی، و همه را هم وارد ادبیات می‌کنند...

بسیاری از منتقدان بر این عقیده‌اند که داستایوسکی تا پیش از اینکه به سیبری تبعید شود نویسنده‌ی درخشانی نبوده است، چرا که پس از آن و یا حین آن تبعید همه شاهکارهای بیشتر شناخته شده‌اش را خلق کرده است. اما بیچارگان با وجود اینکه ساده و روان و بدون پیچیدگی‌های خاص است، نه در قیاس با دیگر آثاری که از این نویسنده خوانده‌ام اما با توجه به اینکه اولین رمان این نویسنده آن هم با بیست و سه سال سن به حساب می‌آید داستان خوبی است. یکی از دلایل استقبال منتقدان آن دوران از این کتاب شباهت شخصیت اصلی آن به شخصیت اصلی داستان مشهور شنل نوشته‌ی گوگول بوده و بیچارگی و درماندگی کارمند فقیری که گویا در آن داستان هم مثل این داستان دیده می‌شود توجه آنها را به خود جلب کرده است، البته به نظر می‌رسد خود داستایوسکی هم چنین هدفی داشته است؛...(دوست عزیز) کتابی برایتان می‌فرستم: همه جور داستان در این کتاب هست؛ یکی دو تا از داستانها را خوانده‌ام؛ داستانی را که عنوانش شنل است بخوانید.

+ همانطور که احتمالا می‌دانید بخشهایی از این یادداشت که به رنگ نارنجی آورده شده برگرفته از متن کتاب است.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه خشایار دیهیمی ، چاپ یازدهم ۱۳۹۸ در ۱۰۰۰ نسخه، نشر نی. ۲۰۷ صفحه 

سوء تفاهم - آلبر کـامو

سوء تفاهم با نام اصلی (El Malentendido)  نمایشنامه ای سه پرده ای است که در زبان اصلی اش هم دو نسخه دارد بطوری که نسخه اول در سال 1943 و نسخه دوم درسال 1958 توسط خود نویسنده بازنویسی و منتشر شده است. ترجمه ای که من خواندم ترجمه خشایار دیهیمی بود و به قول خودش در این ترجمه به اثر منتشر شده در سال 1958 وفادار بوده، تنها با این تفاوت که با  توجه به خلاصه بودن نسخه دوم در مواردی که امکان داشت متن برای خواننده گنگ باشد سری به نسخه اول هم زده است. دوستانی که با کامو و آثارش آشنا باشند یا اگرتنها همان معروف ترین اثرش یعنی رمان بیگانه را خوانده باشند در این نمایشنامه هم ردی از همان تفکرات پیدا خواهند کرد. تفکراتی که از انسان معاصرِ درگیر با معنای زندگی سخن می گوید، همان و یا همین انسانی که گاه به پوچی هم رسیده است. مضمون این نمایشنامه در کنار پرداختن به هویت انسانها و عواقب گم کردن این هویت، به این سوال پر تکرار می پردازد، آیا هدف وسیله را توجیه می کند؟

خوشبختی چه معنایی دارد؟ آیا یک معنای تعریف شده برای آن وجود دارد یا می توان برای هر انسانی تعریفی تازه از آن داشت؟ آیا برای خوشبختی سقفی وجود دارد؟ به نظر پاسخ به این سوال ها باید مشکل باشد اما حتماً همه ما در زندگیِ تا به امروز رسیده مان خوشبختی را با درجات مختلف، حتی هرچند خفیف تجربه کرده ایم. تجربه ای که حتماً گذرا بوده، گویا همیشه انسان ها در اوج خوشبختی خود نیز از شرایط موجود راضی نبوده و همواره در جست جوی وضعیت مطلوب تری گشته و خواهند گشت. کاری که یان به عنوان یکی از شخصیت های این نمایشنامه انجام می دهد. او که در کنار همسرش ماریا طبق تعاریف کلی که از خوشبختی می توان داشت خوشبخت بود اما باز هم احساس کمبود می کرد، کمبودی که ریشه در گذشته و عذاب وجدان او داشت و او را می آزرد. هر چند اگر از زاویه ی خوش بینانه تری بنگریم این میل به خوشبخت کردن دیگران توسط فرد خوشبخت بوده که یان را مجبور به ترک پوسته ی خوشبخت زندگی خودش کرده است. خوشبخت کردن کسانی که دوستشان داشت.

پنج شخصیت این نمایشنامه را مادر و دخترش مارتا به همراه یک پیرمرد خدمتکار و همچنین یان و همسرش ماریا تشکیل می دهند. داستان در مسافرخانه ای در شهری کوچک در کشور چکسلواکی می گذرد. مسافرخانه بسیار کوچکی که متعلق به مارتا و مادرش است و نمایشنامه با گفتگوی این دو آغاز می گردد، گفت و گویی که درباره مسافریست که قرار است امشب به آنجا بیاید.

مادر: بر می گرده. / مارتا: خودش گفت؟ / مادر: آره وقتی رفته بودی بیرون. / مارتا: تنهایی بر می گرده؟ / مادر: نمی دونم. / مارتا: پولداره؟ /مادر: دلواپس کرایه نبود. / مارتا: اگه پولدار باشه، دیگه بهتر. ولی در ضمن باید تنها هم باشه. / مادر: (با خستگی و کسالت) تنها و پولدار، آره، حالا باید دوباره دست به کار بشیم.

................................

> قصد داشتم در ادامه از داستان نمایشنامه هم سخن بگویم اما فکر کردم هر چه از آن بگویم داستانش را لو داده ام. به هر حال قصد ندارم کِیف دوستانی که قصد خواندن این نمایشنامه کوتاه را دارند ناکوک کنم، دوستانی هم که علاقه ای به خواندن این نمایشنامه نداشته باشند و تنها بخواهند از داستان آن بدانند می توانند با جستجوی نام این نمایشنامه در اینترنت یادداشتهای خوبی درباره آن پیدا کنند.

>> از فاصله یادداشت های اینجا مشخص است که مدتیست در من خبری از جوانه های کتاب خوانی  و نوشتن درباره آن ها نیست، ترسم از خشکیدن ریشه هاست، اما به شوق دیدن جوانه های تازه در این بی زمانی و ملال سعی در آبیاری اش دارم. از خوانندگانی که همچنان به این صفحه سر می زنند سپاسگزارم

صـالحان - آلبـر کـامو

نمایشنامه صالحان با نام اصلی (Les justes) نمایشنامه ای پنج پرده ای است که داستانش در روسیه و درسال 1905  اتفاق می افتد و داستان گروهی را شرح می دهد که برای مبارزه با استبدادِ حاکم بر کشورشان حاضرند دست به هر کاری بزنند، آنها این بار قصد دارند عموی تزار روس (کنیاز سرگئی) را ترور کنند تا دستگاه حاکم را دچار رعب و وحشت کرده و به هدفشان نزدیک شوند. هدفی که براندازی نظام مستبد و برقراری عدالت است. اعضای این گروه که کالیایف، دورا ،آننکوف، وٌینوف و استپان هستند پس از ماه ها تحقیق و برنامه ریزی حالا آماده اجرای عملیات ترور هستند.

نمایشنامه با بازگشت استپان نزد دورا و آننکوف آغاز می شود، گویا استپان سه سال پیش در حین یک ماموریت دستگیر شده و امروز بعد از خلاص شدن از زندان قرار است جای خالیِ عضو تازه از دست رفته ی این گروه را پر کند. آننکوف رهبر گروه است و دورا که تنها شخصیت زن گروه هم می باشد مسئول ساختن بمب ها برای اجرای ترور بوده و کالیایف و وُرنوف هم دیگر اعضای گروه هستند که مسئولیت اجرا را به عهده دارند. 

در صفحات ابتدایی کتاب حین خواندن گفت و گوی اعضا با یکدیگر،خواننده با وضع موجودِ حاکم بر کشور و البته آرمان های گروه آشنا و همینطور کم کم به لحظه ی اجرای ترور نزدیک می شود، شخصی که در این عملیات موظف شده تا بمب را داخل کالسکه ی در حال گذرِ کنیاز بیندازد کالیایف است. به نظر می رسد کالیایف از هر جهت برای این کار آمادگی لازم را داشته باشد، چرا که او طبق عقاید و آرمانهایی که غالبا در این گروه ها رواج دارد مُردن در راه عدالت و آزادی را بهترین و زیباترین اتفاق برای خودش می داند و به نظرش با کشتن کنیاز چنان خدمت بزرگی به روسیه می کند که پس از آن حاضر است با آغوش باز مرگ را بپذیرد، حتی از اینکه چنین موقعیتی برای مردن (که به قول خودش فرصتی است برای کمک به  زیبا کردن روسیه) نصیب  او شده در پوست خودش هم نمی گنجد، او طبق برنامه پیش می رود و بدون ترس و هیچ تردیدی آماده است تا بمب را پرتاب کند اما در آخرین لحظه داخل کالسکه حامل کنیاز(تزار) دو کودک می بیند که کنار کنیاز نشسته اند، دستانش سست می شود، گویا همه آرمان هایش یک آن بر باد می رود ودر نتیجه از کارش منصرف می شود.

کالیایف وقتی نادم و پشیمان نزد دوستانش باز می گردد از این که در عملیاتش موفق نشده خودش را بزدلی لایق مردن می داند اما از طرفی می گوید اگر صد بار دیگر هم برای این کار برود و با کودکان روبرو شود باز هم این کار را نخواهد کرد. در واقع این تصمیم و مکالماتی که پیرو آن در گروه انجام می شود نقطه عطف داستان است، اعضای گروه طبق شعارشان خود را برادر یکدیگر می دانند و گمان می کنند با هدفی مشترک تفکرشان هم یک رنگ خواهد بود اما می بینیم آنها درباره اصلی ترین  هدف هایشان هم نگاه های مختلفی به قضیه دارند.


کالیایف در بین دوستانش از طبع لطیفی برخوردار بوده و در بین آنها به جناب شاعر معروف است، لقبی که البته به قول استپان خیلی هم به یک تروریست نمی آید، کالیایف معتقد است نباید برای ترور یک مستبد، خون بچه های بی گناه ریخته شود. استپان اما چنین عقیده ای ندارد، او معتقد است که برای رسیدن به هدف، هر کاری مجاز است و آن کودکان هم توله سگ های همان کنیاز هستند و اگر بمیرند کودکان روسیه از گرسنگی نجات پیدا می کنند.

در ادامه در کنار پیش بردن خط داستانی نمایشنامه، کامو به جدال این دو طرز تفکر از زبان شخصیت های داستانش می پردازد و در واقع ابتدا این سوال را در ذهن خواننده ایجاد می کند که آیا هدف وسیله را توجیه می کند ؟


قصد ندارم  بیش از این از نمایشنامه و داستانش بگویم و خوانندگان این سطور را از لذت خواندنش محروم کنم اما اگر قصد مطالعه این کتاب را نداشتید اما درباره آن کنجکاو بودید می توانید از >اینجا< بیشتردرباره اش بخوانید. 

.......................

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر ماهی - ترجمه ی خشایار دیهیمی - چاپ اول - 2000 نسخه - 108 صفحه قطع جیبی- پائیز 1391