چند سال پیش به اتفاق دو نفر از دوستان اقدام به تاسیس یک باشگاه کتاب کردیم. باشگاهی که به واسطه آن علاقهمندان به کتاب و کتابخوانی بتوانند هفتهای یک بار دور هم جمع شوند و با هم از کتابهایی که خواندهاند، فیلمهایی که دیدهاند و هرچیزی که رنگ و بوی فرهنگ و هنر دارد حرف بزنند. این باشگاه که نام آن را به یاد فیلم سینمایی مسیرسبز (البته کاملا بی ارتباط با موضوع آن فیلم) چنین نهادیم در سال 1398 آغاز به کار کرد اما چند ماه از فعالیتش نگذشته بود که با همهگیری بیماری کرونا مواجه شد و از آنجا که ممنوعیت هر گونه اجتماع، سرلوحه پیشگیری از این بیماری بود علیرغم تلاشهای ما برای روشن نگه داشتن چراغ باشگاه، با کارهایی مثل عوض کردن مکان برگزاری جلسات و روی آوردن به فضای باز و مواردی از این دست در نهایت با اوج گیری کرونا چراغ برگزاری جلسات حضوری باشگاه خاموش شد تا اینکه در سال 1401 و بعد از رخت بر بستن نسبی کرونا دوباره دور هم جمع شدیم و حال که من این یادداشت را مینویسم باشگاه به جلسهی نود و هفتم خود رسیده است. روال کار باشگاههای کتاب و کتابخوانی که اغلب میشناسیم این گونه است که اعضا یا گردانندگان باشگاه، کتاب خاصی را مشخص میکنند و در طول یک بازه زمانی آن کتاب را خوانده و در جلسهای به تحلیل و بررسی آن از دیدگاه خودشان خواهند پرداخت. اما باشگاه کتاب مسیر سبز ضمن پوشش این مورد، برنامههای متنوعی دارد که معرفی شاعر هفته، کتاب و فیلم هفته، بحث محوری فصل و موارد دیگری ازجمله نمایشنامهخوانی نیز در باشگاه اجرا میشود که در واقع به همه اینها اشاره کردم تا به همین مورد آخر یعنی نمایشنامهخوانی برسم، برنامهای که هر چند هفته یک بار توسط من و چند نفر دیگر از اعضای باشگاه بسته به شخصیتهای نمایشنامه در جلسات هفتگی برگزار میشود و در همین راستا چندی پیش به سراغ نمایشنامهی هنر نوشته یاسمینا رضا رفتیم. در ادامهی مطلب سعی خواهم کرد درباره این نمایشنامه بنویسم.
هنر نوشتهی یاسمینا رضا نویسندهی اهل فرانسه است. او تباری ایرانی مجاری دارد و نام خانوادگی او هم به همین دلیل رضا است. نویسندهی معاصری که داستان کوتاه، رمان و زندگینامه هم نوشته است اما بیش از هر چیز بخاطر نمایشنامههایش در جهان به شهرت رسیده و به این واسطه جوایز زیادی را از آن خود کرده است. او پس از نمایشنامه هنر که اول بار در سال1994 اجرا شد و جایزه بزرگ مولیر را از آن خود کرد چنان شهرت یافت که منتقدان او را با بکت مقایسه کردند و اعتقاد داشتند او هم همچون بکت با خلق اثرش تئاتر را به سمت و سویی تازه کشاند. نمایشنامهی خدای کشتار و داستان بلند خوشا خوشبختان نیز از آثار مشهور او هستند.
نمایشنامهی هنر دارای سه شخصیت است که در یکی دو اتاق پذیرایی ساده به فراخور دیدار و گفتگو این افراد با یکدیگر شکل میگیرد و مثل اغلب آثاری که از یاسمینا رضا میشناسیم داستان بر پایه گفتگوی افراد و با تمرکز بر روی روابط انسانها پیش میرود، سه شخصیت این نمایشنامه سه مرد نسبتاً میانسال به نامهای مارک، سرژ و ایون هستند. سرژ که یک دندانپزشک است اقدام به خرید یک تابلوی نقاشی کرده است که تابلویی مدرن به حساب میآید و آن را به قیمت گزافی خریداری کرده است. او که از این خرید خود بسیار خرسند است با شوق و ذوق فراوان قصد دارد این تابلو را به دوست 15 ساله خود مارک نشان دهد. مارک یک کارمند با دیدگاه منطقی و کلاسیک است و بر خلاف انتظار سرژ در اولین مواجهه با تابلوی یاد شده، آن تابلوی گرانهای سرژ را زبالهای بیش نمیداند. در واقع مارک چندان هم بیراه نمی گوید چرا که تابلوی ذکر شده یک تابلوی بزرگ تماماٌ سفید است که چند خط سفید در داخل آن رسم شده است، خط هایی که آن هم به سختی در صورت تابش نور خورشید از زاویهای خاص قابل رویت هستند. شخصیت سوم داستان که ایون نام دارد پس از تغییر شغلهای فراوان حالا فروشنده مغازهی لوازم التحریر است. او نسبت به دو شخص دیگر نمایشنامه تا حدودی جوانتر است و بر خلاف آن دو با دیالوگهای ابتدایی خود نشان میدهد تا حدودی شخصیت نسبتاٌ ضعیفی دارد و در واقع بر خلاف مارک و سرژ که میتوان یکی را طرفدار سنت و دیگری را طرفدار مدرنیته دانست، ایون پیرو عقیده و اندیشهی خاصی نیست و در دیالوگهای گاهاً با طعم طنز و کمدی تلخ این داستان، مانند توپ پینگ پنگ میان دو دوست خود در رفت و آمد است و لحظهای با سرژ هم عقیده و لحظهای دیگر به سمت مارک میرود و در واقع به بسیاری از انسانهای سراسر تضاد امروزی شباهت فراوانی دارد.
همانطور که اشاره شد رابطهی این سه دوست که از قضا رابطهای بسیار طولانی و صمیمی بوده است هدف اصلی پرداختن نویسنده به نظر میرسد و او در جایی درباره این نمایشنامه اشاره کرده است که "من روابط انسانها را همچون عشق شکننده می دانم" و به راستی در هنر سعی کرده است این حرف را ثابت کند. او از اختلاف این دو دوست با تفاوت سلیقه هنری آنها آغاز میکند اما این تنها نمایانگر سلیقه هنری آنها نیست بلکه به نحوی فطرت و اندیشه واصالت درونی افراد را نیز مشخص میسازد. گویا جدال دو مرد بیش از آنکه جدال بر سر سلیقه هنری باشد جدالیست میان اندیشه های خاص، مثل همان جدال سنت و مدرنیتهای که اشاره شد. در واقع نویسنده با شخصیت سرژ نگاهی به زندگی روشنفکرنماهایی دارد که هنر در نظر آنها از جایگاه اصلی خود دور شده و تنها تبدیل به وسیلهای برای خودنمایی و فخرفروشی شده است. در واقع مارک هم دچار همین افراط است و اصطلاحاً از سمت دیگر بام افتاده است. این افراط بین این دو دوست تا جایی پیش میرود که هیچکدام از دو قطب درگیر، حاضر به عقبنشینی از عقیده خود نیستند و این دو عقدههای درونی خودشان را در نهایت بر سر دوست سوم خالی میکنند.
با اینکه اشاره شد که شخصیت ایون به نظر شخصیت ضعیف تری نسبت به دو دوست دیگر است اما ایون نسبت به آن دو به زندگی واقعی نزدیکتر است و دردهای او بر خلاف دوستانش همرنگ دردهای بسیاری از آدمهای معمولی جامعه است و به همین دلیل بی پرده از مشکلاتش حرف میزند و مانند آن دو دوستِ دیگر نیست که آنقدر درگیر عقاید روشنفکرانهی خودشان شدهاند که به خودشان اجازه میدهند حتی درباره نامزد ایون هم در حضور او اظهار نظر کنند و ایون را به خاطر نامزدیاش که از لذتهای عادی زندگی به حساب میآید مورد تمسخر قرار دهند، چرا که آنها آنقدر در ژستهای روشنفکرنمایانه خود غرقاند که از لذتهای عادی زندگی دور شدهاند. البته همچون دنیای واقعی هیچکدام از این سه شخصیت را نمیتوان کاملا رد تائید کرد و این یکی از نقاط قوت نمایشنامه است. در واقع ورای دیدگاههای اشخاص این نمایشنامه به ما یادآوری میکند که گاه هنر برای ما چگونه دست آویزی است تا به وسیله آن بتوانیم قدرت خویش را به رخ دیگری بکشانیم و حتی حاضر نیستیم نظر دیگران را بشنویم و اشاره به افراد زیادی در جامعه امروز دارد که میخواهند به هر قیمتی متفاوت باشند و عادیترین چیزهای زندگی را نیز یک جور دیگر ببینند و تنها متفاوت جلوه کنند.
+ خودِ یاسمینا رضا درونمایه نمایشنامهاش را خودفریبی میداند و در این باره میگوید: "خودفریبی برای من بخش مهمی از زندگی است و من امروز به خصوص آن را با دنبال کرده یک چهره سیاسی میبینم*. خودفریبی امروز حکومت میکند. خودفریبی عنصر مسلط نهاد بشری است. خودفریبی تنها دروغ گفتن به دیگران نیست، بلکه دروغ گفتن به خود است. شکلی از محافظت است و ناشی از احساسات دیگر مثل احساس غرور، نخوت، ترس و در آمیختن با دیگران." *(منظورش زمانی است که مشغول نوشتن کتاب زندگی نامه سیاسی سارکوزی بوده است که البته اقدامش برای نوشتن آن کتاب نقدهای منفی فراوانی برای او به ارمغان آورد).
++ خواندن نمایشنامهی هنر چندان وقت زیادی از شما نخواهد گرفت و پیشنهاد میکنم تجربهاش کنید. در ایران هم از این نمایشنامه اجراهای مهمی به روی صحنه رفته و از مشهورترین آنها اجراهایی بودند که به کارگردانی سیروس رشیدی و پارسا پیروزفر انجام شد. ساختهی داود رشیدی تله تئاتر بوده و در حال حاضر هم بر روی اینترنت قابل دسترس است، اجرایی با نقش آفرینی داود رشیدی، سعید پورصمیمی و فرهاد آئیش ساخته شد.
+++ مشخصات کتابی که من خواندم: مجموعه "طنزآوران جهان نمایش" شماره 13 (شامل خدای کشتار و هنر) - یاسمینا رضا- گردآوری و ترجمه داریوش مودبیان در نشر گویا- چاپ دوم- بخش نمایشنامه هنر هم در این مجموعه حدودا 90 صفحه است.
++++ سه شخصیت این نمایشنامه و رابطه آنها بی شباهت به ما سه نفر گردانندهی باشگاه کتاب نیست.
آقای بهزاد ۵۰ سال سن دارد، او یک نقاش است. هر از گاهی هم شعر می گوید. روزگارش را با آموزش نقاشی می گذراند و در کنار عشقِ به نقاشی، بسیار اهل مطالعه و جویای دانایی است. یکی از همین عصرهای بهاری که از جلوی هنرکده اش رد می شدم احوالی از او پرسیدم و او هم مرا به چای تازه دم و گپ و گفتی دلنشین مهمان کرد. استاد جز من چند مهمان دیگر هم داشت که همگی اهل فرهنگ و هنر و مطالعه بودند(معلم، شاعر، خوشنویس، نقاش) .افراد این جمع به جز یک نفر که اولین بار بود او را می دیدم برایم آشنا بودند و بارها آنها را آنجا دیده بودم، میانگین سنی حاضرین همیشگی بین چهل تا پنجاه بود، من و آن مهمان جدید هم یکی سی سالگی را رد کرده و دیگری چند سالی تا سی وقت داشت. درخلال گفت و گو بحث به موضوع عشق رسید و مهمانِ استاد از قصد ازدواج و پیدا نکردن همسر مورد نظرش گفت و اینگونه خود را سوژه ی ادامه بحث قرار داد. او به قول خودش در جستجوی عشقی حقیقی بود. او علاقه مند بود تا همسری همفکر خودش داشته باشد، همسری که بتواند ساعت ها با او درباره مباحث مورد علاقه اش ازجمله فلسفه و عرفان سخن بگوید، همسری که بتواند با او بلند بلند و پشت سرهم همه رمان های فلسفی یا عاشقانه ی کاردرست را بخواندو درباره شان حرف بزند، همسری که بتواند با او ساعت ها در خانه بنشیند و فارغ از دنیا و گرفتاری هایش با هم به هنری که مورد علاقه شان است بپردازند. همسری که رفیقش باشد، رفیقی که همچون پوست و گوشت و استخوانش با او یکی گردد. رفیقی که درک کند، همه ی آن چیزهایی را که دیگران از او درک نمی کنند.
این مهمان جدید در پایان طبق تفسیر خودش به عنوان مخلص کلام اعلام کرد که به دنبال کسی می گردد که همه این موارد را نه بخاطر او بلکه بخاطر خودش بخواهد و چون طرف مقابلِ همسرش که طبیعتاً خودش می شود هم می بایست همه ی این موارد را همینگونه بخواهد، در نتیجه اینگونه هر دو نفر همه چیز را در عین حال که به خاطر خودشان می خواهند به خاطر همدیگر هم خواسته اند.
خلاصه وقتی حرفایش تمام شد مهمانان هر کدام در این رابطه سخنی گفتند و البته من هم حرفهایی در ذهن داشتم که با شنیدن این تفسیر پایانی ایشان حسابی از دور خارج شده و سکوت اختیار کردم. اما استاد بهزاد که به گفته خودشان همسری اهل ادب و مطالعه دارند، در پاسخ به این دوست، خاطره ای نقل کردند:
" چند شب پیش که در خانه مشغول مطالعه کتابی درباره شیخ اشراق حکیم سهروردی بودم به بخشی از کتاب رسیدم که مرا از خود بی خود کرد و چنان از خواندنش به شوق آمدم و لذت بردم که تصمیم گرفتم این شوق را با همسرم شریک شوم. او را صدا زدم و او سینی به دست با دو استکان چای اعلای لاهیجان به همراه پولکی های تازه از اصفهان رسیده ی باجناق گرامی نزدم آمد و روبرویم نشست، دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و من هم با شوق فراوان شروع به خواندن آن سطور طلایی کردم . بعد از پایان یافتن متن، چشم در چشم او دوختم تا تبلور آن احساس شادی مورد نظرم را در صورتش ببینم اما همسر گرامی دستانش را از زیر چانه ها برداشت و شروع به نوشیدن چای کرد و بعد از تمام کردن چای اش به چشمانم خیره شد و گفت : میگم این قسط لباسشویی این ماه رو به اصغر آقا دادی؟؟؟. راستش را بخواهید به معنای واقعی کلمه پنچر شدم، از ترس اینکه مبادا بیش از این از فضای روحانی موردنظرم خارج شوم دست به چای و پولکی سوغات باجناق هم نزدم تا حداقل اینگونه خودم را از صحبت های همسر درباره ماشین تازه عوض کرده باجناق گرامی نجات دهم. کتاب به دست از جایم بلند شدم و خیلی زود لباسهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. پیش از خروج به همسرم گفتم یک سر می روم تا مغازه اصغرآقا تا قسط این ماه لباسشویی را پرداخت کنم. او هم خوشحال از یادآوری این موضوع گفت سر راهت یه پنیر هم برا خونه بگیر، کم نمک باشه"
اما خارج از شوخی حرف پایانی استاد بعد از نقل خاطره اش خطاب به جوان جمع این بود که آیا واقعاً تو میدانی که چه میخواهی؟
..............................................
در مطلب بعد سعی خواهم کرد با نوشتن درباره کتاب "تونل" اثر جناب ارنستو ساباتو (عکس بالا) از نقاش دیگری سخن بگویم که او هم به دنبال عشقی حقیقی می گشت. اما آیا او هم می دانست که چه می خواهد؟