کاش حداقل بدانیم که چه می خواهیم

آقای بهزاد ۵۰ سال سن دارد، او  یک نقاش است. هر از گاهی هم شعر می گوید. روزگارش را با آموزش نقاشی می گذراند و در کنار عشقِ به نقاشی، بسیار اهل مطالعه و جویای دانایی است. یکی از همین عصرهای بهاری که از جلوی هنرکده اش رد می شدم احوالی از او پرسیدم و او هم مرا به چای تازه دم و گپ و گفتی دلنشین مهمان کرد. استاد جز من چند مهمان دیگر هم داشت که همگی اهل فرهنگ و هنر و مطالعه بودند(معلم، شاعر، خوشنویس، نقاش) .افراد این جمع به جز یک نفر که اولین بار بود او را می دیدم برایم آشنا بودند و بارها آنها را آنجا دیده بودم، میانگین سنی حاضرین همیشگی بین چهل تا پنجاه بود، من و آن مهمان جدید هم یکی سی سالگی را رد کرده و دیگری چند سالی تا سی وقت داشت. درخلال گفت و گو بحث به موضوع عشق رسید و مهمانِ استاد از قصد ازدواج و پیدا نکردن همسر مورد نظرش گفت و اینگونه خود را سوژه ی ادامه بحث قرار داد. او به قول خودش در جستجوی عشقی حقیقی بود. او علاقه مند بود تا همسری همفکر خودش داشته باشد، همسری که بتواند ساعت ها با او درباره مباحث مورد علاقه اش ازجمله فلسفه و عرفان سخن بگوید، همسری که بتواند با او بلند بلند و پشت سرهم همه رمان های فلسفی یا عاشقانه ی کاردرست را بخواندو درباره شان حرف بزند، همسری که  بتواند با او ساعت ها در خانه بنشیند و فارغ از دنیا و گرفتاری هایش با هم به هنری که مورد علاقه شان است بپردازند. همسری که رفیقش باشد، رفیقی که همچون پوست و گوشت و استخوانش با او یکی گردد. رفیقی که درک کند، همه ی آن چیزهایی را که دیگران از او درک نمی کنند.

این مهمان جدید در پایان طبق تفسیر خودش به عنوان مخلص کلام اعلام کرد که به دنبال کسی می گردد که همه این موارد را نه بخاطر او بلکه بخاطر خودش بخواهد و چون طرف مقابلِ همسرش که طبیعتاً خودش می شود هم می بایست همه ی این  موارد را همینگونه بخواهد، در نتیجه  اینگونه هر دو نفر همه چیز را در عین حال که به خاطر خودشان می خواهند به خاطر همدیگر هم خواسته اند.

خلاصه وقتی حرفایش تمام شد مهمانان هر کدام در این رابطه سخنی گفتند و البته من هم حرفهایی در ذهن داشتم که با شنیدن این تفسیر پایانی ایشان حسابی از دور خارج شده و سکوت اختیار کردم. اما استاد بهزاد که به گفته خودشان همسری اهل ادب و مطالعه دارند، در پاسخ به این دوست، خاطره ای نقل کردند:


" چند شب پیش که در خانه مشغول مطالعه کتابی درباره شیخ اشراق حکیم سهروردی بودم به بخشی از کتاب رسیدم که مرا از خود بی خود کرد و چنان از خواندنش به شوق آمدم و لذت بردم که تصمیم گرفتم این شوق را با همسرم شریک شوم. او را صدا زدم و او سینی به دست با دو استکان چای اعلای لاهیجان به همراه پولکی های تازه از اصفهان رسیده ی باجناق گرامی نزدم آمد و روبرویم نشست، دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و من هم با شوق فراوان شروع به خواندن آن سطور طلایی کردم . بعد از پایان یافتن متن، چشم در چشم او دوختم تا تبلور آن احساس شادی مورد نظرم را در صورتش ببینم اما همسر گرامی دستانش را از زیر چانه ها برداشت و شروع به نوشیدن چای کرد و بعد از تمام کردن چای اش به چشمانم خیره شد و گفت : میگم این قسط لباسشویی این ماه رو به اصغر آقا دادی؟؟؟.  راستش را بخواهید به معنای واقعی کلمه پنچر شدم، از ترس اینکه مبادا بیش از این از فضای روحانی موردنظرم خارج شوم دست به چای و پولکی سوغات باجناق هم نزدم تا حداقل اینگونه خودم را از صحبت های همسر درباره ماشین تازه عوض کرده باجناق گرامی نجات دهم. کتاب به دست از جایم بلند شدم و خیلی زود لباسهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. پیش از خروج به همسرم گفتم یک سر می روم تا مغازه اصغرآقا تا قسط این ماه لباسشویی را پرداخت کنم. او هم خوشحال از یادآوری این موضوع گفت سر راهت یه پنیر هم برا خونه بگیر، کم نمک باشه"


اما خارج از شوخی حرف پایانی استاد بعد از نقل خاطره اش خطاب به جوان جمع این بود که آیا واقعاً تو میدانی که چه میخواهی؟

.................‌‌‌‌.............................

در مطلب بعد سعی خواهم کرد با نوشتن درباره کتاب "تونل" اثر جناب ارنستو ساباتو (عکس بالا) از نقاش دیگری سخن بگویم که او هم به دنبال عشقی حقیقی می گشت. اما آیا او هم می دانست که چه می خواهد؟

نظرات 11 + ارسال نظر
بندباز دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 11:51 http://dbandbaz.blogfa.com/

درود بر مهرداد
به نظرم این جوان جمع، چیز عجیب و غریبی نمی خواسته. منتها پیدا کردنش بیشتر به یک معجزه شباهت داره. اون هم در شرایط حال حاضر جامعه. شاید مجبور بشه یه سی سال صبر کنه از همه ی گزینه های پیش رو صرفنظر کنه تا بلکه به خواسته ش برسه.
یه کار دیگه که ساده تره البته اینه که آدم با خودش عین یه رفیق باشه. انگاری دو تا آدمند در یک جسم! می تونه این لذت ها رو با خودش مرور کنه... هر چند که بیرون هم کم تاثیرگذار نیست و می تونه مثل یک قسط عقب افتاده، در بدترین زمان ممکن به رخ آدم کشیده بشه.
بیچاره استاد! چه حالی ازش گرفته شده

سلام
آره، در واقع این جوان همه چی رو با هم می خواسته که خب تو این دنیا کمتر همچین چیزی اتفاق میفته که همه چی با هم بر وفق مراد آدم بیفته. به قول خودت اونم در شرایط فعلی جامعه که به نظرم اون موفق نمیشه حتی دو تا از این خصوصیات رو با هم به صورت مشترک در یک نفز پیدا کنه. چه برسه به این لیست بلند بالا. اصلا اگر پیدا کنه هم باید فقط صبح تا شب بدوئه و کو زمان که به این داستان ها برسه.
این با خود رفیق بودن فکر بدی نیست اما این کار آسونی نیست. خیلی از ماها ناخواسته با خودمون دشمنیم.
آره باید حسابی حال استاد گرفته شده باشه. اما استاد با این تجربه اش درس بزرگی برای انتخاب شنونده ها بهمون داد.
من ازش ممنونم همچنین از شما دوست همراه خوبم

مدادسیاه چهارشنبه 5 تیر 1398 ساعت 11:19

ماجرای استاد من را یاد کارتون سقراط انداخت.
به جهت تنظیم امور دنیا وقتی یکی در هپروت سیر و سیاحت می کند لازم است یکی دیگر حواسش به قسط ماشین لباسشویی باشد.

همچین کارتونی نمیشناختم ، یه جست و جویی کردم و یک کارتون دو بعدی قدیمی 15 دقیقه ای پیدا کردم که نمی دانم منظور شما همان بوده یا نه ، به سقراط و غرغرهای همسرش پرداخته بود و جالب و البته مرتبط به همین خاطره بود.
البته که حق با شماست و جمله بسیار درستی در این باب گفتید. ما در دنیایی زندگی می کنیم که به هر حال قسط و یا تمام شدن سیب زمینی و پیاز خانه هم جزئی از آن است. در واقع به گمانم منظور استاد هم با این خاطره اش همین بود و شاید می خواست به این جوان همین را بگوید.
با این تفسیر شما اتفاقا آن جوان نباید زیاد هم سخت بگیردو اگر شخص موردنظرش را هم که پیدا نکند اینگونه حداقل می تواند میان دو دنیای درونش تقارن برقرار کند.

لادن شنبه 8 تیر 1398 ساعت 11:02 http://lahoot.blogfa.com

منم نمیدونم چی می خواهم

راستشو بخوای اگه بشکافیمش اکثرمون همینطوریم.

مدادسیاه یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 10:11

باید همان کارتون باشد.

جالب بود. متشکر

میله بدون پرچم جمعه 14 تیر 1398 ساعت 07:59

سلام
خاطره استاد خیلی به جا و دقیق بوده است... من که به ایشان ایمان آوردم... چرا که زندگی مشترک به بخش های مختلفی قابل تقسیم است که یک بخش از آن چیزی است که آن جوان به دنبالش بود. متاسفانه بخش های مهمتر آن به چیزهایی برمی گردد که اصلاً در میدان دید آن جوان (و اکثر ما!) قرار ندارد. مثلاً همین قسط ماشین لباسشویی

سلام
بعد از سعی و تلاش فراوانِ استاد در رسالتی که بر گردن خودش احساس می کرد، مدتیست ما را هم در این زمینه مومن خودش کرده است.
حالا اگر این قسمت های مختلف زندگی که به آن اشاره کردی به قسمت های مساوی تقسیم می شد جای شکرش باقی بود. متاسفانه موارد مشابه قسط لباسشویی بسیار بیشتره و تازه مسائل و درخواست های مربوط به شخص طرف مقابل هم خودش داستانیه.
فکر میکنم این جوان باید بیخیال این خواسته ها در زندگی مشترک باشه و تو تنهایی های مختصرش به اونا بپردازه. حداقل اینطوری کمتر آزار میبینه.

سید محسن جمعه 5 مهر 1398 ساعت 15:09 http://telon4.blogfa.com/

درود بر شما---من و شما واکثر مردمان بر اساس حس خود برتر بینی عادت کرده ایم برای دیگران نسخه تجویز کنیم--ما باید بدنبال عشقی باشیم که انقدر برایمان مفید ومهم باشد که بتوانیم در برابر او از همه خواسته های حق وناحق خود چشم بپوشیم و وجود او را بجای تمام ناداشته های خودمان بنشانیم....در اینصورت راحت و خوشبخت خواهیم بود.قسط ماشین لباسشوئی و پنیر بی نمک هم مثل شستن لباس استاد و صبحانه میل کردنشان از ضروریات حیات است. خوش بحال حواس جمع خانم استادکه در غیر اینصورت کمیت زندگی واقعی لنگ میماند...موفق باشید

سلام و پوزش بابت تاخیر در پاسخ دادن به این پیام
حق با شماست شخص بنده هم گاهی گرفتار این اوضاعی که فرمودید می شوم و با تلنگرهایی چون پیام شما به هوش می آیم. اما به هر حال مقصود این یادداشت رد کردن خواسته های خانم و اعمالش نبود بلکه در این یادداشت استاد قصد داشت با مثالی به آن شخص بگوید که زندگی آن نیست که تو و من بدنبالش هستیم بلکه زندگی یعنی این به همراه آن. به قول یکی دیگر از دوستان و شما وجود این افراد برای تنظیم امور دنیا در زندگی همه لازم است.
شما فرمودید "عشقی که آنقدر برایمان مفید باشد که بتوانیم دربرابر آن از همه خواسته های حق و ناحق چشم بپوشیم" این هم شبیه به خواسته های آن جوان از منظری دیگر نیست؟
به هر حال امیدوارم چنین عشقی نصیب هر کسی بشود
ممنون که پست های گذشته این وبلاگ را هم می خوانید و باعث دلگرمی من می شوید.

ماهور سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 01:21

ما ادمها برای زندگی مشترک به کسی برای احترام دیدن و محبت دیدن احتیاج داریم
بقول جبران با هم شراب بنوشید اما نه از یک جام

حق با شماست. این چیزیه که احتیاج داریم. اما ما همیشه به اون چیزی که احتیاج داریم نمی رسیم..
جمله خلیل جبران هم جمله قشنگی بود ممنون

سمیه ام دیگه شنبه 10 خرداد 1399 ساعت 13:53

سلام مهرداد جان
خاطره استاد خیلی بامزه بود، چون دقیقا مشابه یک همچین اتفاقی برای من هم پیش آمده... البته این موارد در زندگی مشترک به وفور پیدا میشه ها ، هر چقدر هم که با هم همفکر باشی و علاقمندی های مشترک داشته باشی ،باز هم پیش میاد که بی توجه باشیم نسبت به همدیگر ،اینم به خاطر شرایط جامعه اس
اون جوان هم بنده خدا خیییلی آرمان گرا بوده ، نه که بد باشه ،خیلی هم خوبه ، اما واقعا ادمی که صد در صد معیارهای ما رو داشته باشه آیا پیدا میشه ؟ قطعا نه ... یه نکته دیگری هم که هست الزاما همفکر بودن قطعا خوشبختی به دنبال نداره ، فاکتورهای دیگری هم لازمه...
به هر حال این روزها و با این شرایط سخت جامعه و اقتصادی شاید سخت بشه طرف مناسب رو پیدا کرد ،اما پیدا میشه و هنوزم هستند ادم هایی که درک درستی از زندگی داشته باشن و زندگی رو با تمام فراز و نشیب هاش قبول داشته باشن ... متاسفانه مهرداد جان فقط با تئوری و فلسفه نمیشه زندگی رو پیش برد

خلاصه بحث خوبی بود

سلام بر دوست عزیز و فرهیخته ام
راستش هنوز هم با خواندن این خاطره سر ذوق می آیم. ماجرای آن جوان و آن دیدار تقریباًٌ زائیده ی ذهن خودم بود، اما آن خاطره، تقریباً خاطره ای واقعی بود که اتفاقاً یکی از خاطره های شیرینی که یادداشت برای من داشت خواندن آن در جمعی بود که آن استاد حضور داشت و با شنیدن آن به قهقهه افتاد و مرا به خاطر این شوخی با خاطره اش در آغوش کشید. همواره هم هر وقت به بحثی درباره ی کتاب با او می نشینم یادی از این خاطره و یادداشت می کند.
غریبه نیستی اما آن جوان، مهرداد بیست ساله است که دیگر به گمانش بزرگ شده و آن خواسته های آرمانگرایانه را به دست فراموشی سپرده است.
بله با فلسفه و تئوری نمیشه زندگی کرد، زندگی، امروز دم دست تر از این حرفها و در مواردی دست نیافتنی از اینها.
ممنون که این یادداشت را خواندی و نظرت را هم درباره اش نوشتی

زهرا محمودی یکشنبه 26 مرداد 1399 ساعت 11:51 http://www.mashghemodara.blogfa.com

از همه بیشتر غبطه خوردم به حالتان که چنین پاتوق امیدوارکننده‌ای دارید، ما که ندیده مشتاق چنین شیوخی هستیم که یادمان بدهند از زندگی چه بخواهیم! البته جای شکرش باقی‌ست همین که شما حلقه‌ی واسط شدید و پیام ایشان را به ما رساندید!

سلام بر شما دوست بزرگوار
ممنون از لطف شما. به هر حال شکی نیست که همه ما مواردی برای غبطه خوردن در زندگی یکدیگر داریم. من هم به قدم زدن در دنیای لطیف شعر و طبع شعری شما که از آن محرومم غبطه می خورم. اما خب به قول شما همین آشنایی ها خودش جای شکر دارد و صد البته بهره. و من هم شاکرم.
و البته باز هم امیدوارم یادمان نرود که واقعاً از زندگی چه می خواهیم. بنظرم لزومی هم ندارد که خیلی سختش کنیم.
کامنت گذاشتن در پست‌های قدیمی باعث خوشحالی من است. از شما سپاسگزارم

zmb سه‌شنبه 28 مرداد 1399 ساعت 14:03 http://divanegihayam.blogfa.com

من فکر نمی کردم کسی یه همچی همسری دلش بخواد!
البته از اونجا که مطلب برای یک سال پیش هست احتمالا اون یه نفر هم نظرش عوض شده تا الان :(

چرا فکر نمیکردی؟ یعنی بنظر خیلی دور از واقعیته؟
.....
آره، احتمالا در اون جوان تغییراتی ایجاد شده، اما این تغییر احتمالاً نه در خواسته های ذهنی آن جوان ساده‌دل، بلکه در یقین به اینکه خواسته‌هایش بسیار دور از واقعیتِ این دنیا بوده و به احتمال زیاد تحقق نیافتنی.
ممنون از توجهتون به این یادداشت

zmb چهارشنبه 29 مرداد 1399 ساعت 10:34 http://divanegihayam.blogfa.com

در عمل آدم ها این انتخابشون نیست
دوستانی در این عوالم رو خیلی دوست دارند ولی برای زندگی نمی دونم... البته انسان های خیلی متنوع اند و هیچ حکم کلی وجود نداره

بله مسئله همینجاست.
آن جوان هم بعدها همین موضوع را فهمید، انسانهایی دید که در دنیایی شبیه به دنیای مورد نظر او سیر می کردند اما بعد از ازدواج شدند همان آدمهای دیگر( آدمهایی شبیه به همسر استاد نقاشِ این روایت)
اصلا بعدها جوان به این که چنین همسری وجود داشته باشد هم شک کرد.
روزی هم یکی از دوستان به نکته جالبی اشاره کرد و آن هم این بود که همه چنین استادانی باید چنین همسرانی داشته باشند. وگرنه اگر جفتشان در عوالمی مشترک سیر کنند احتمالا در پایان ماه قسط عقب افتاده لباسشویی که به جای خود، گرسنه خواهند ماند.
با این همه به گمانم هنوز آن جوان به آن وجود نداشتن( هیچ حکم کلی) امیدوار است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد