دوستش داشتم - آنا گاوالدا

همیشه کتابهای جیبی را دوست داشتم اما از وقتی بطور جدی علاقه مند به مطالعه شدم دیگر سالها بود که کتاب جیبی چندانی چاپ نمی شد ویا اگر چاپ هم می شد حداقل من آنها را نمی دیدم و همچنان درحسرت محروم ماندن از این لقمه های کوچکِ دوستداشتنی مانده بودم تا اینکه از چند سال پیش برخی انتشارات از جمله نشر ماهی اقدام به چاپ کتابهای شیک و با کیفیتی در این قطع کرد که خاطرات خوبی را از این نارنجی های کوچک در ذهن دارم.

کتابِ دوستش داشتم،اثر آناگاوالدا* هم یکی از همان کتابهایی است که در این قطعِ جمع و جور چاپ شده و با وجود حجم 175 صفحه ای اش می توان آن را در یک یا نهایتاً دو نوبت خواند.(حتی اگر خیلی هم کتاب خوبی نباشد)

راوی و شخصیت اصلی داستان همچون خود نویسنده(درزمان نوشتن داستان)یک زن جوان اهل پاریس به نام "کلوئه" است.او دو فرزند دارد، کارمند موزه لوور است و عاشقانه همسرش"آدرین"را دوست دارد،اما همه چیز به این زیبایی که بیان شد باقی نمانده است چرا که لحظاتی قبل از آغاز داستان، آدرین،همسرو فرزندانش را ترک کرده و به سراغ معشوقه اش رفته است.آیا این اتفاق غالبا به همین راحتی که گفته شد روی می دهد؟حداقل در این داستان اینگونه است.

داستان با مکالمه ای میان زن و خانواده شوهرش آغاز می شود،پی یر(پدرشوهر کلوئه) که از وقتی کلوئه او را می شناسد در نظرش مردی خشک و بی احساس بوده این بار برای اینکه عروس و نوه هایش از این فضای تلخ و شوک وارد شده خارج شوند تصمیم می گیرد آنها را برای مدتی از خانه و زندگی شان دور نگه دارد،به همین جهت به کلوئه پیشنهاد می دهد که آنها را به ویلای خانوادگی خارج شهرشان ببرد.کلوئه که دیگر نمی خواهد به خانه اش بازگردد پیشنهاد پی یر را قبول کرده و ساکش را می بندد و به همراه دو فرزندنش سوار بر ماشینِ پی یر عازم این سفر می شوند.کل متن کتاب از گفت و گو میان شخصیت های اصلی داستان(کلوئه و پدرشوهرش)تشکیل شده و این مکالمات از همان ابتدا با  آغاز سفر به سمت ویلا آغازو تا پایان کتاب ادامه پیدا می کند.

گفت و گویی که گره های زیادی را برای خواننده باز می کند و با ایجاد پرسش هایی همچون پرسش زیر خواننده را به فکر وا می دارد؛

مردم همیشه از غمِ کسانی حرف می زنند که می مانند و می سازند،اما هیچ وقت به غمِ آن  هایی که می گذارند و می روند فکر کرده ای؟

* * *

در ادامه مطلب میتوان چند خطی بیشتر درباره داستان و همچنین بخش هایی از متن کتاب را خواند.البته خطر لوث شدن داستان در آنها وجود دارد.

.......................

* آناگاوالدا که امروز یکی از معروف ترین نویسندگان نسل جدید فرانسه به شمار می آید در سال 1970  در خانواده ای با اصل و نسب در یکی از محله های پاریس به دنیا آمد.او کودکی و نوجوانی اش را به همراه برادر و خواهرهایش در میان خانواده اش سپری کرد اما وقتی 14 ساله بود پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و بیرحمانه مسئولیت نگهداری هیچکدام از بچه ها را نپذیرفتند و بچه ها را به خاله ها و عمه ها سپردند و سهم آنا خاله ای شد که خودش 13 فرزند داشت.او نوجوانی و جوانی اش را در این خانواده پرجمعیت و با شغلهایی چون پیش خدمتی و فروشندگی گذراند تا اینکه از سر شانس یک بورسیه تحصیلی از سوربن نصیبش شد و راهی دانشگاه شد و سرنوشتش به ادبیات گره  خورد.

..................................... 

 پی نوشت 1: کتابهای این نویسنده در کشور ما تا دلتان بخواهد هدف مترجمین تازه کار قرارگرفته اما دو ترجمه معروف تر از بقیه هستند که یکی همین ترجمه ای که من خواندم که به نظرم ترجمه روان و خوبی بود و دیگری ترجمه اول این کتاب است که توسط الهام دارچینیان چند سال پیش از این در نشر قطره منتشر شد.آن ترجمه را نخواندم اما درباره ترجمه کتاب دیگر این نویسنده با ترجمه خانم دارچینیان مقاله ای خواندم که بسیار ناامید کننده بود.اشتباه در ترجمه های اول متعجبم نمی کند(هرچند با وجود ویراستاران همین هم نباید باشد) اما از تکرار آن در سیزده تجدید چاپ که تا زمان نوشتن آن مقاله به این تعداد رسیده بودو امروزبه بیش از بیست چاپ رسیده تعجب می کنم.((آن مقاله را می توان از اینجا خواند.))

  پی نوشت 2: از صاحب قبلی  این کتاب متشکرم که این کتاب را سر راهم  قرار داد و باعث شد آن را بخوانم.البته کاش خودش هم یک دور می خواندش چون ظاهر کتاب نشان میداد که من اولین نفری بودم که آن را می خواندم.

مشخصات کتابی که من خواندم :ترجمه ناهید فروغان - نشر ماهی - زمستان 1394 - 1500 نسخه - 174 صفحه جیبی

ادامه مطلب ...

هویت - میلان کوندرا

هرسال وقتی از نوبل ادبیات و نامزد هایش سخن به میان می آید نام چند نویسنده بزرگ که در کانون توجه و  البته در قید حیات هستند در ذهن خوانندگان نقش می بندد.نویسندگانی که هنوز برنده این جایزه نشده اند،شاید بهتر باشد درباره آنها از واژه برنده استفاده نکنیم، چرا که ارج این نویسندگان وهمچنین آثارشان آنقدری هست که دیگر نیازی به بردن این جایزه نداشته باشند و در واقع باید گفت بیش از نویسندگان  این ناکامی برای آکادمی نوبل بوده که هنوز افتخار قدردانی از این بزرگان را نصیب خودش نکرده است.افتخاری که با انتخاب نکردن بزرگانی همچون تولستوی،ناباکوف،پروست،چخوف،بورخس،زولا و بسیاری دیگرخود را تا کنون از آن محروم کرده است.در سالهای اخیر در کنار نامهای عجیب حاضر در میان نامزدهای این جایزه همیشه نام نویسندگانی چون راث، اتوود، واتیونگو، موراکامی والبته میلان کوندرا به چشم می خورد که متاسفانه فیلیپ راثِ پرکار امسال با ترک این دنیا ازاین لیست خارج شد ولی مطمئناً در لیست های زیادی برای همیشه باقی خواهد ماند.(مثل تیم ملی فوتبال ما).میلان اما همچنان هست و به عقیده بیشتر کارشناسان با توجه به مجموعه ی آثار منتشر شده از او در میان نویسندگان در قید حیات همیشه یک سر و گردن (بلکه چه بسا بیشتر) از بقیه سر است،این قضیه محدود به یکی دو سال اخیر نبوده وبرخی او را بیشتر از پاموک و یا حتی یوسا مستحق دریافت نوبل می دانستند.
او  که یک نویسنده چک تبار ساکن فرانسه است بیشتر با معروف ترین اثرش"سبکی تحمل ناپذیر هستی"شناخته می شود،کوندرا این کتاب را که در کشور ما به نام "بار هستی"ترجمه شده در سال1984به عنوان اولین رمانش منتشر کرد و تا کنون در کنار دومین اثر او  یعنی "جاودانگی"از محبوبترین کتابهای او به شمارمی آید.
اما کتابی که ما قصد داریم درباره اش با هم صحبت کنیم رمان "هویت" است،این رمان که  از آثار کم حجم این نویسنده می باشد 120 صفحه دارد ودر سال ۱۹۹۷ منتشر شده است .این کتاب رمانی تقریباً فلسفی با درونمایه ای عاشقانه است و دارای ۵۲ بخش کوتاه بوده که حجم هرکدامشان ازیکی دو صفحه هم تجاوز نمی کند.راوی دانای کل است و شخصیت های اصلی رمان زن و شوهری تقریبا میانسال با نام های ژان مارک و شانتال هستند.نویسنده در حین پرداختن به زندگی شخصی و همچنین رابطه میان این زوج به مسائل فلسفی و اندیشه های روانشناختی مورد علاقه اش می پردازد.
طبیعتاً برای شخصی چون من که به غیر از"هویت"تنها یک کتاب دیگر ازکوندراخوانده ام حق اظهار نظر آنچنانی درباره آثار و خط فکری این نویسنده وجود ندارد اما از بین این دو کتابی که از او خوانده ام با اینکه "جشن بی معنایی" را بیش از این دوست داشتم باید اعتراف کنم از شیوه بیان دردِ خودبیگانگی بشرِ امروز توسط کوندرا در این کتاب شگفت زده شدم و به نظرم از بین تمام نویسندگانی که تا کنون از آنها خوانده ام تنها کوندرا بوده است که توانسته در این حجم کم بسادگی به موضوعات فلسفی نظیر جبرو اختیار،مرگ و زندگی ، اخلاق و وظیفه و آزادی بپردازد.
نویسنده در این کتاب با سوالاتی که در ذهن خواننده ایجاد می کند به مسئله هویت بشر امروز می پردازد،سوالاتی از این دست که ما در پشت چهره های زن ،مرد،شوهر،کارمند،پدر،مادرو... از چه هویتی برخورداریم؟سرچشمه سوء تفاهمات بشر امروز در زندگی و حتی رابطه های شخصی اش کجاست؟عظمت و شکوه زندگی کجاست؟ اگه ما محکوم به خوراک ،نزدیکی و کاغذ توالتیم ،ما کی هستیم؟و اگه این همه ی ظرفیت ماست،چطور می تونیم به این که موجودات آزادی هستیم افتخار کنیم؟
.............
در ادامه مطلب بدون خطر لوث شدن داستان،با ژان مارک و شانتال و عقایدشان بیشتر آشنا می شویم، همچنین در این ادامه بخشهایی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را آورده ام.
مشخصات کتابی که من خواندم : ترجمه حسین کاظمی یزدی - انتشارات کتاب نشر نیکا - 120 صفحه - چاپ دوم 1395- در 1100 نسخه
ادامه مطلب ...

شبهای روشن - فیودور داستایفسکی

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

 تو  بیا  کز  اول  شب  در صبح باز باشد

---------

شب کم نظیری بود،خواننده ی عزیز! از آن شب ها که فقط در شور شباب ممکن است.آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می کردی بی اختیار می پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدم های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟بله،خواننده ی عزیز،این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید.دردل های خیلی جوان.اما ای کاش خدا این پرسش را هر چه بیشتر در دل شما بیندازد!...

این چند خطِ آغازین داستان است.کتاب شش فصل دارد و عنوان چهار فصل آن "شب"(شب اول،دوم،سوم و چهارم) ،یک فصل "داستان ناستنکا" و یک فصل هم "صبح" است ودر تمام آنها به غیر از فصل پنجم به ملاقات های راوی جوان با ناستنکا و همکلامی اش با او پرداخته شده است.

شبهای روشن که از آثار منتشر شده درایام جوانی داستایفسکی است یک داستان ادبی به حساب می آید و راوی غالب آن اول شخص است،البته در بخشهایی از متن شاهد آن هستیم که نویسنده مستقیماً خواننده را مخاطب خود قرار داده و با او سخن می گوید(مثل بخش آورده شده از متن درابتدای این یادداشت).و یا در بخشهایی شخصیت اصلی داستان خودش را قهرمان داستان معرفی کرده و شروع به تعریف کردن قصه خودش می کند(مثل بخش آورده شده از متن اینباردرادامه مطلب*).راوی با شرح زیبایی های شب در سن پترزبورک داستان را آغاز می کند،زیبایی هایی که طبیعتاً اینطور به نظر می رسد که برای ما با توجه به موقعیت جغرافیایی محل زندگی مان خیلی هم نباید ملموس باشد اما این زیبایی ها توسط داستایفسکی به زیبایی به تصویر کشیده شده است،شب هایی در فصل تابستان که هیچ گاه تاریک نمی شوند و تا خود صبح روشن می مانند.در طول داستان نامی از راوی برده نمی شوداماهمانطور که از عنوان فرعی کتاب("رمانی احساسی از خاطرات یک خیال پرداز") پیداست با یک جوان طرف هستیم.مرد جوانی به شدت خیال پرداز و البته تنها.یا در تعبیری مثلا می توان گفت فردی به شدت احساسی  اما آشفته حال و نیازمند اعتدال.

...در این بیغوله ها آدم های خیلی عجیبی زندگی می کنند.این ها خیال پردازند،بله،خیال پرداز.اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق تری بخواهید می گویم که این ها آدم نیستند،بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان.این ها اغلب اوقات در جایی،در گوشه ای،کنج و کنارِپنهانی می خزند،انگاری می خواهند خود را از روشنایی روز پنهان کنند.وقتی به این کنج دنجشان رسیدند همان جا می چسبند،مثل یک حلزون.دست کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است هم لانه ی جانورو اسمش لاک پشت است.حالا شما خیال می کنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته اند؟

اززندگی او قبل از آمدن به پترزبورگ سخنی به میان نمی آید اما می دانیم از هشت سال پیش که به این شهر آمده درتمام این سالها تنها به همراه خدمتکار پیرش درانزوا زندگی کرده و با هیچکس ارتباط نزدیکی نداشته است.اندراحوالات اوهمین بس که چنان بی نوا و سر گشته و حیران روزگار گذرانده که با پیاده رَوی در خیابان هاو همکلامی با درو دیوار و پنجره ی خانه های شهر پیِ دوست و هم نفس می گردد.همچنین او در وجودش از نوعی شور وبی قراری رنج می برد که خودش هم نمی داند ناشی از چه چیزیست. 

جوانِ داستان در یکی از همین پیاده روی های شبانه که  آنها را هم بدون نظم خاصی انجام می داد بصورت اتفاقی در کنار رودخانه با دختری به نام ناستِنکا آشنا و با او هم کلام می گردد.پس از این آشنایی است که شور و هیجان وجودش را بیش از پیش فرا گرفته وخواب را از چشمانش می رباید.این آشنایی طی چند قرارملاقات و همکلامی با ناستنکا ادامه پیدا می کند وجوانِ قصه آن دوست وهمنفسی که مدت ها در انتظارش بوده را در وجود ناستنکا یافته و با تمام وجود شور و اشتیاق و عشقش را به پای او می ریزد.

... ناستنکا،هیچ می دانید کار من به کجا کشیده بود؟می دانید من مجبورم که سالگرد رویا های خود را جشن بگیرم،سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود،اما در واقع هرگز وجود نداشت،زیرا این جشن یادآور رویاپردازی های بی معنی وهم گونه ی گذشته است.رویاهای احمقانه ای که دیگر وجود ندارند،زیرا چیزی ندارم که جایگزین آن ها کنم،آخر رویا را باید تجدید کرد.باورتان می شودکه حالا دوست دارم در روزهای معین جاهایی را که در آن ها به طریقی خوش بوده ام زیارت کنم و یادشان را گرامی دارم؟دوست دارم که امروزِخود را در هماهنگی با دیروزِ بازنیامدنی نو بسازم و اغلب با دلی گرفته و غم زده در خیابان ها پرسه می زنم بی آنکه آن جاها کاری داشته باشم یا هدفی را دنبال کنم...

اما آنسوی داستان یعنی نزد ناستنکا قضیه متفاوت است.روزی که جوان اولین بار با ناستنکا ملاقات کرد روزی بود که ناستنکا بعد از یک شکست عشقی به کنار رودخانه پناه آورده و در حال گریستن بود.ناستنکا طی آشنایی بیشتر با جوان بیش از هر چیز از این خوشحال بود که می توانست بدون هیچ دردسری با چنین دوست مهربانی از عشق سخن بگوید،دوستی که خالصانه با شور فراوان به حرف ها و درددل های دختر گوش می داد. و این مرد جوان بود که در هرملاقات بیش از ملاقات قبل شیفته ی ناستنکا می شد.اما آیا اوضاع در دل ناستنکا هم همچون دل جوان می گذشت؟

............................... 

فئودور میخایلوویچ داستایِفسکی زاده نوامبر ۱۸۲۱ و در گذشته فوریه ۱۸۸۱ یکی از بزرگترین نویسندگان روس است. از آن نویسندگانی که به جرات می توان گفت نه تنها علاقه مندان به کتاب و کتابخوانی بلکه همه با آثار و یا حداقل نام و آوازه اش آشنا هستند.داستایفسکی را اغلب با چهار شاهکار حجیمش یعنی" جنایت و مکافات"،"ابله"،"شیاطین"و" برادران کارامازوف" می شناسد اما این استاد شخصیت پردازی در کنار آثار بزرگش آثار کم حجمی هم دارد که لایق توجه هستند.آثار کم حجمی مثل قمارباز،رویای آدم مضحک،همیشه شوهرو همین شب های روشن که از کارهای اولیه و دوران جوانی نویسنده به حساب می آید و هرچند به عقیده بسیاری شاید شاهکار به حساب نیاید اما با نثرشاعرانه اش در نوع خود اثری قابل توجه است.

در لیست ۱۰۰۱ کتابی که پیش ازمرگ باید خواندپنج اثر از این نویسنده  بزرگ روس به چشم می خورد که در کنار ۴ شاهکاری که از آن نام برده شد نام "یادداشت های زیرزمینی"نیز دیده می شود.

پی نوشت ۱:بخش هایی از متن که با رنگ سبز مشخص شده اند از متن کتاب آورده شده است.

پی نوشت۲:ما که پولمون نمیرسه اینروزا با تیم ملی بریم روسیه،جالب شد که حداقل اتفاقی با ادبیات سری به روسیه زدیم.به امید روزهای خوب برای تیم ملی ایران.

مشخصات کتابی که من خواندم: شبهای روشن-ترجمه سروش حبیبی- نشر ماهی -چاپ بیست و سوم -زمستان۱۳۹۶_ ۱۵۰۰ نسخه-۱۰۹ صفحه درقطع جیبی

ادامه مطلب ...

فیلم کوتاه "منتظر بعدی خواهم ماند"


گاهی به همین آسانی ...

---------------------------------------------------------------------------------------------------

 "منتظر بعدی خواهم ماند" با عنوان اصلی (J'attendrai le suivant) فیلم کوتاهی است که فیلیپ اورییِندی آن را ساخته و محصول کشور فرانسه است.این فیلم کوتاه  4دقیقه ای در سال 2003 نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم کوتاه شد اما موفق به کسب این عنوان نگردید.پیشنهاد می کنم این فیلم را از(اینجا) به تماشا بنشینید.

هرگز رهایم مکن - کازوئو ایشی گورو

همانطور که دوستداران کتاب و کتابخوانی در جریان هستند چند سال پیش لیستی در قالب یک کتاب تحت عنوان "1001 کتابی که باید پیش از مرگ بخوانید" منتشر گردید که براساس نظرات بیش از یکصد نویسنده ومنتقد ادبی تنظیم شده بود. در همان سالها علاقه مندان فارسی زبان هم بر اساس کتاب های ترجمه شده موجود در آن لیست که به چیزی حدود 500 عنوان می رسید،لیست هایی را تنظیم و در فضای مجازی منتشر کردند.در صدراولین لیست ارائه شده که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت نام  کتاب"هرگز رهایم مکن"به چشم می خورد که درآن زمان بسیاری از مخاطبان این لیست (از جمله خودم) را کنجکاو به خواندن این کتاب کرد و حتی بسیاری اینگونه با این نویسنده آشنا شدند و کارهای او را دنبال کردند.همچنین چند ماه پیش وقتی آکادمی اسکار نام "کازوئو ایشی گورو" را به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات درسال ۲۰۱۷ معرفی کرد همه نگاه ها به سمت این نویسنده وآثارش روانه شد و اینگونه بود که من به فکر بازخوانی این کتاب افتادم.
شاید از عنوان کتاب(هرگز رهایم مکن*) بر می آید که با یک داستان عاشقانه(حتی از نوع آبکی آن)مواجه باشیم،اما نه تنها به هیچ وجه اینگونه نیست بلکه خواننده بعد از خواندن آن متوجه خواهد شد که کتاب حرفهای زیادی برای گفتن دارد. به هر حال جوایز و افتخارات متعددی که این کتاب نصیب نویسنده اش کرده است می تواند گواه خوبی بر این مدعا باشد،نامزدی جایزه ی بوکر و سی کلارک و قرار گرفتن در لیست 100 رمان برتر انگلستان و همچنین معرفی آن به عنوان بهترین رمان سال 2005 از نظر مجله تایم تنها بخشی از این افتخارات است.
و اما بپردازیم به داستان این کتاب:
داستان در انگستان و در اواخر قرن بیستم اتفاق می افتد و راوی خودش را در ابتدای کتاب اینگونه به خواننده معرفی می کند
:
"اسمم کتی اچ است.سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که پرستارم.میدانم،یک عمر است اما راستش می خواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم ،یعنی تا آخر سال.با این حساب تقریبا می شود دوازده سال تمام .حالا می دانم که سابقه کار طولانی ام ضرورتاً به این معنا نیست که کارم از نظر آنها محشر است.پرستاران خیلی خوبی را می شناسم که دو سه ساله عذرشان را خواسته اند و دست کم یک پرستار را می شناسم که به رغم بی مصرف بودن  چهارده سال آزگار به کارش ادامه داد. پس قصدم لاف زدن نیست اما به هر حال حتم دارم که از کارم راضی بوده اند و در کل،خودم هم همین طور."
کتی در ادامه برای ما از زندگی وخاطراتش می گوید.او به همراه روت و تومی که دیگر شخصیت های اصلی داستان و همچنین دوستان صمیمی او هستند در مدرسه ای شبانه روزی به نام هیلشم درس خوانده ،زندگی کرده و به قول معروف بزرگ شده است.در ابتدا همه چیز عادی به نظر می رسد اما نه هیلشم یک مدرسه عادی است و نه دانش آموزانی که در آن درس می خوانند.کتی همچنین برای ما از شیوه آموزش هیلشم می گوید،روشی که به تمام دانش آموزان القا می کند که این سرنوشت تلخ را بپذیرند و در طول کتاب خواهیم دید که سرپرست های مدرسه در این آموزش چقدر هم موفق بوده اند چرا که شاهد هیچ گونه اعتراضی از سوی دانش آموزان نیستیم و آن ها این موضوع را ناگزیر می دانند.
وقتی می گوئیم کتی از زندگی اش در هیلشم سخن می گوید در واقع از چیزهایی سخن می گوید که همه ما در مراحل رشدمان از کودکی تا نوجوانی و بزرگسالی با آنها مواجه بوده ایم و یا خواهیم بود.البته تفاوت های مهمی هم وجود دارد مثلا اینکه در هیلشم محدودیت شدید اطلاعاتی حاکم است و بچه ها به گونه ای پرورش می یابند که حتی در ارتباط برقرار کردن با یکدیگر هم مشکل دارند.آنها برای خرید هایشان هم اجازه ندارند از هیلشم بیرون بروند وماهانه از دنیای بیرون کامیونهایی وارد می شوند و برای آنها بازار های ماهانه برگذار می کنند و آنها می توانند با ژتون هایشان از آنجا خرید کنند.
و اما سرپرست ها: هیلشم توسط سرپرست هایی اداره می شود که انسانهایی از دنیای بیرون از هیلشم هستند. آنها از بچه ها می خواهند که خلاقیتشان را به کار بیندازند و آثار هنری خلق کنند و آن آثار را در بازاری بین خودشان بفروشند.اما چیزی که برای بچه ها بیش از آن اهمیت دارد این است که یکی از سرپرستها به نام دوشیزه لوسی ماهانه بهترین آثار هنری بچه ها را انتخاب می کند و با خود می برد و بین بچه ها شایع است که در جایی یک گالری از آثار بچه ها وجود دارد که آثار در آنجا به نمایش گذاشته می شوند.
سخن از شایعات بین بچه ها به میان آمد و نباید از این غافل شد که این هم یکی از روشهای تربیتی هیلشم بود،نمونه ای دیگر می تواند داستان بیشه ها باشد،هیلشم در جایی مانند یک تپه بنا شده که دورتا دور آن را بیشه هایی فرا گرفته است.بیشه هایی که داستان های وحشناکی درباره آنها می گفتند:
...یک بار،نه خیلی پیش از آن که ما به هیلشم بیاییم،پسر بچه ای با دوستانش به شدت دعوا می کند و به فراسوی مرزهای هیلشم می گریزد.دوروز بعد جسدش را پیدا می کنند،دردل آن بیشه ها،در حالی که به درختی بسته شده بود و دست و پایش بریده شده بودند.داستان دیگری که سر زبان ها افتاده بود سرگردان بودن شبح دختری در میان آن درخت ها بود... 
...سرپرست ها همیشه اصرار می کردند که این داستانها احمقانه اند.اما بعد بچه های با سابقه تر به ما می گفتند که خود سرپرستها وقتی که آنها بچه تر بودند،این وقایع را برایشان تعریف کرده بودند،و نیز این که به زودی همان داستان های شوم را برای ما هم تعریف خواهند کرد،همان طور که برای آن ها تعریف کرده بودند.
یکی دیگر از روشهای جالب توجه و البته بهتر است بگوئیم ظالمانه ی تربیت بچه ها در هیلشم این بود که سرپرست ها اطلاعات مورد نیازسالهای آتی بچه ها و یا هراطلاعاتی که قصد نداشتند در آینده مستقیما به آن اشاره کنند را در سنین پائین تر و چند سالی پیش از آنکه کودک حتی به درک آن برسد در اختیارش می گذاشتند و درست است که دانش آموزان چیز زیادی از آن اطلاعات سر در نمی آورد اما برای سرپرستها همین که ذره ای از آن اطلاعات در ذهن آنها ته نشین شود کافی بود.
....................
اگر خواننده ی این کتاب از آن دسته کتابخوان هایی باشد که در لابلای نوشته ها به دنبال معنا ومفهوم یا حرف اصلی نویسنده می گردند، بدون شک با رسیدن به صفحات انتهایی داستان عمیقاً به فکر فرو رفته و یا حتی اشک خواهد ریختچرا که خواننده با پی بردن به عمق این داستان لحظه ای خودش را جای آن کودکان گذاشته و فارغ از هر نوع اعتقادی که داشته باشد در مقیاسی بزرگترمتوجه نگاه نویسنده به زندگی انسان در این دنیا  خواهد شد: ما به دنیا می آییم ،زندگی می کنیم و می میریم واین سرنوشت برای ما چنان بدیهی است وآن را پذیرفته ایم که مسئله فقط اعتراض کردن ما به آن نیست بلکه ما هم مثل بچه های هیلشم دیگر همه مطمئن شده ایم اعتراضمان در این راه فایده ای نخواهد داشت و به هر حال روزی جسم همه ما این دنیا را ترک خواهد کرد.اما همواره در انتهای تاریکی میتوان به  دیدن بارقه هایی از امید چشم داشت.همانطور که ایشی گورو این نور را در دل شخصیت های داستانش به وسیله آن نقاشی ها و امید به آن مهلت بیشتر زندگی کردن** زنده نگه داشته بود.شاید در دنیای واقعی هم تنها وسیله ی جاودانه ماندن بشر،هنر باشد و تنها هنر بتواند به انسان مهلت بیشتری برای باقی ماندن نامش در دنیا هدیه کند.همانطور که چنین مهلتی را بیش از یکهزار سال است که برای هنرمندانی چون فردوسی طوسی فراهم کرده است.
....................
کازوئو ایشی گورو متولد 1954 در شهر ناکازاکی ژاپن است اما از پنج سالگی به همراه خانواده اش به انگلیس مهاجرت کرده و امروز یک نویسنده انگلیسی به حساب می آید.ایشیگورو یکی از مهمترین نویسنده های معاصرانگلیس شناخته می شود.او در سال 1989 بخاطر کتاب "بازمانده روز"برنده جایزه بوکر شد و همچنین دو کتاب دیگرش یعنی "وقتی یتیم بودیم"(2000)و"هرگز رهایم مکن"(2005) در فهرست نامزدهای نهایی این جایزه قرار گرفته اند و البته بدون شک بزرگترین افتخار این نویسنده کسب جایزه نوبل ادبیات بوده که آن رادر سال2017 از آن خود کرد. در لیست 1001 کتابی که باید پیش از مرگ خواند پنج اثر از این نویسنده حضور دارد. 
مشخصات کتابی که من خواندم: هرگز رهایم مکن-ترجمه سهیل سُمی - نشر ققنوس - چاپ سوم1389 -1100 نسخه - 367 صفحه

* هرگز رهایم مکن (never let me go) گویا عنوان قطعه ای  از یک موسیقی به خوانندگی شخصی به نام جودی بریج واتر است .
**جهت لوث نشدن داستان به پیشنهاد دوست خوبم  این داستانِ چند سال مهلت زندگیِ بیشتر و هیلشم را به ادامه مطلب منتقل کردم.

ادامه مطلب ...