گزارش یک مرگ - گابریل گارسیا مارکز

در گرانی این روزهای بازار کتاب بعد از پناه بردن به کتابخانه ها باید کتابهای ارزان قیمت باقی مانده در قفسه کتابفروشی ها را هم دریافت، باور کنید هنوز هم کتاب  های خوبی درآن بین یافت می شود. مخصوصا در بین کتابهای جیبی که چندسالیست بیش از پیش منتشر می شوند.

"گزارش یک مرگ" یکی از همین کتابهاست که گابریل گارسیا مارکز، نویسنده سرشناس خطه ی آمریکای جنوبی در سال 1981 آن را نوشته و در سال 1361 خودمان به ترجمه لیلی گلستان درآمده است. این کتاب در کشور ما بعد از انتشار توسط ناشرهای مختلف آخرین باردر سال 1388 به نشر ماهی رسید و در قطع جیبی و در ۱۳۳ صفحه منتشر شد.

این کتاب برخلاف تصور معمول، دارای هیچکدام از فاکتور های معمول یک داستان نیست. در واقع همان طور که از عنوان کتاب هم می توان حدس زد، خواننده با  گزارش یک مرگ از پیش حادث شده طرف است. غالباً خوانندگان ادبیات داستانی عادت دارند که داستان، سیری را طی کند تا به یک اتفاق مهم نظیر مرگ یکی از شخصیتهای اصلی داستان برسد، اما خواننده این کتاب در همان چند خط آغازین غافلگیر می شود. به آغاز این کتاب توجه کنید؛

سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. او در خواب دیده بود که  از جنگل عظیمی از درختان انجیر می گذشت که باران ریزی بر آن می بارید. این رویا لحظه ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضله ی پرندگان جنگل است. پلاسیدا لینِرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که داشت جزییات دقیق آن دوشنبه ی شوم را برایم تعریف می کرد، گفت: "او همیشه خواب درخت ها را می دید... یک هفته پیش از آن خواب دیده بود توی هواپیمایی از کاغذ قلعی، از میان درختان بادام می گذرد اما به شاخه ها گیر نمی کند."  پلاسیدا لینرو در تعبیر خواب های دیگران شهرت به سزایی داشت، به شرط اینکه خواب را صبح ناشتا برایش تعریف می کردند. اما نه این دو خواب پسرش را به فال نحس گرفت و نه خواب هایی را که او در روزهای پیش از مرگش، صبح ها برایش تعریف می کرد و در همه شان درخت وجود داشت.

شاید با این آغاز به نظر برسد که مارکزخیلی به خوانندگان خودش ایمان داشته، چرا که تکلیف خواننده را از همان ابتدا با اثرش مشخص کرده و غیر مستقیم می گویدخیالتان راحت، شخصیت اصلی این کتاب کشته شده و اصلاً هم قرار نیست منتظر اتفاق خارق العاده ای باشید. البته از نگاهی دیگر می توان این آغاز را به گونه ای قدرت نمایی نویسنده هم دانست، بطوریکه او ثابت می کند با از بین بردن اغلب تعلیق های معمول یک اثر داستانی توانسته خواننده را تا انتهای کتاب به همراه خود بکشاند. این کتاب شاید چیزی شبیه به گزارش پلیس از یک قتل باشد، اما نه یک گزارش صِرف بلکه گزارشی همراه با داستان، آن هم نه یک داستان آبکی. شاید بتوان کتاب را چیزی میان این دو دسته بندی کرد. 

 نکته جالب این کتاب که کشش لازم برای ادامه دادن را هم فراهم می کند نه داستان آن بلکه شیوه روایت آن است که خواننده را تا انتها به هیجان وا می دارد.

ماجرا در یک روستا اتفاق می افتد و طبیعتاً با جامعه ای از همین جنس هم طرف هستیم، مردمی درگیر سنت های خود و البته خرافه. مردم این روستا چند سالیست که در انتظار آمدن اسقف هستند و دقیقاً در همان روزی که کِشتی اسقف از راه می رسد مرگ سانتیاگو ناصراتفاق می افتد. مرگی که گویا از اتفاق نیفتادش گریزی نیست. جدا از تدارکاتی که برای ورود اسقف در روستا فراهم گردیده، در شب قبل هم یک عروسی بزرگ برگزار شده و بیشتر مردم روستا بخاطر اهمیت این عروسی و اتفاقات بعد از آن تحت تاثیر شب گذشته هستند. سانتیاگو ناصر، شخصیت اصلی کتاب، جوانی دورگه عرب و کلمبیایی است که اتفاقاً ثروتمند و خوش تیپ و خوش برو رو هم هست. راوی کتاب از دوستان صمیمی سانتیاگو است که بعد از مرگش به جمع آوری اطلاعات درباره این مرگ و دلایل آن پرداخته و طی سالیان طولانی با تک تک شاهدان و مطلعان ماجرا صحبت کرده که حاصل این گفتگو های داستان محور می شود این کتاب.


مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه لیلی گلستان - نشر ماهی ۱۳۳ صفحه - چاپ پنجم زمستان ۱۳۹۲

انیمیشن کوتاه "بسکتبال عزیز"

تو همه رشته های ورزشی آدم هایی هستند که به مدد عشق، اون ورزش رو زندگی می کنند.

این عشق اوناست که اونا رو از اخبار ورزشی بیرون می کشه و وارد زندگی روزمره مردم عادی می کنه، برا همینه که مردم جهان حتی اگه فوتبال رو هم دوست نداشته باشن لیونل مسی و کریستیانو رونالدو رو میشناسن، همونطور که شاید تو زندگیشون یه بار هم مسابقه شنا ندیده باشن، اما مگه میشه مایکل فلپس استثنائی که به تنهایی صاحب 28 مدال المپیکه رو نشناخت، یا فدرر و نادال و شاراپووای تنیسور و یا حتی قویترین مردان جهانِ وطنی یعنی حسین رضازاده و بهداد سلیمی، درباره رشته بسکتبال هم داستان همینه، مردم دنیا اگه هیچی از دنیای بسکتبال هم ندونن حتما به گوششون نام ستاره هایی مثل مایکل جردن، شکیل اونیل و کوبی برایانت خورده.

فکر کنم با یادآوری این مثال ها شما هم متقاعد شدین که این آدما  فقط ورزشکار نیستن، اگه تنها یه ورزشکار بودن مثل همه ورزشکارای دیگه اسمشون تو همون رشته خودشون و برا طرفدارای همون رشته مطرح می شد و ما هیچ وقت نمی دیدمشون، بنظرم اونا عاشقن.

من البته از طرفدارای بسکتبال به حساب نمیام اما هر از گاهی که تلویزیون مسابقات تیم ملی رو نشون میده از دیدن بازی بازیکن هایی مثل حامد حدادی لذت می برم، به لطف همین تلویزیون هم هر از گاهی بازی های NBA رو تماشا می کنم و حیرت زده میشم، راستش اونجا انگار انجمن جادوگراست.

 نمی دونم شما هم مثل من نام فوق ستاره بسکتبال جهان " کوبی برایانت" به گوشتون خورده یا نه، البته شایدم ازش نشنیده باشید، راستش من آشنایی و تخصصی در این رشته ندارم تا بتونم بزرگی و عشق این مرد به رشته اش رو اثبات کنم، اما می دونم اون تو کار خودش یه جادوگر بود، انیمیشن کوتاهی که به مناسبت خداحافظی کوبی از دنیای بسکتبال ساخته شد اینقدر خوب بود که جایزه اسکار بهترین انیمشن کوتاه سال 2018 رو از آن خودش کرد.


این انیمیشن درسال 2017 توسط کمپانی (Believe Entertainment Group) و به کارگردانی گلن کین ساخته شد.

شما می تونید این انیمشن 5دقیقه ای را از >اینجا< به تماشا بنشینید.

همچنین میشه 10 حرکت از جادوگری های کوبی در زمین بسکتبال رو از اینجا دید.

پیرمرد مهربان و دختر زیبا - ایتالو زْوِوُ

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفــتم به در افتاد

....

نویسندگان سرشناس زیادی را می شناسیم که در دوران حیاتشان جدی گرفته نشدند، جناب"آرون هکتور اشمیتز" هم وقتی نام مستعار " ایتالو زْوِوُ" * را برای خودش بر می گزید گمان نمی کرد در این دسته از نویسندگان قرار بگیرد، با این حال امیدوار بود و دست از تلاش بر نداشت، هرچند پس از سپری شدن دوران جوانی و میانسالی و مورد توجه قرار نگرفتن هیچ کدام از آثار حتی در کشور خودش(ایتالیا) دیگر کم کم داشت متقاعد میشد که قرار نیست در زمان حیاتش طعم شهرت را بچشد، اما اوضاع به همین شکل باقی نماند و او به کمک دوستان تازه یافته اش شرایط را تغییر داد، آن هم چه دوستانی.

دوستی با انسان های بزرگی همچون زیگموند فروید و جیمز جویس نه تنها باعث رشد زوِوُ بلکه باعث شناخته شدن آثاراو و شهرتش در جهان گردید. به اعتقاد بسیاری از کارشناسان تاثیر مستقیم آموزه ها و عقاید این دوستان (بخصوص فروید) در تلفیق با هوش و ذکاوت این نویسنده خوش ذوق اهل تریسته ی ایتالیا آثاری پدید آورد که از بهترین آثار منتشر شده در قرن بیستم ایتالیا محسوب می گردند و بسیاری ازمنتقدین این نویسنده را از پیشگامان ادبیات این قرن بیستم اروپا می دانند.

اما از چگونگی به شهرت رسیدن زوو گویا قضیه از این قرار بوده که او پس از ناکامی های آثار اولیه اش سکوتی طولانی اختیار کرده و با فاصله زیاد از ارائه آخرین اثرش، رمان "وجدان زنو" را منتشر کرد، اما گویا آن رمان هم قرار بود سرنوشت آثار قبل را پیش بگیرد و در ایتالیا توفیقی کسب نکرد تا اینکه جیمز جویس که در آن روزگار اسمش بر سر زبانها بود و در شهر تریسته زندگی می کرد به تمجید  از این کتاب پرداخت و همچنین نسبت به ترجمه و نشرآن در پاریس اقدام  کرد و این گونه بود که کتاب مورد توجه منتقدان پاریسی قرار گرفته و توامان با استقبال در کشور های دیگر از جمله ایتالیا نیز مواجه شد.

و اما بپردازیم به پیرمرد مهربان و دختر زیبا که در سال 1926 یعنی سه سال پس از انتشار شاهکار این نویسنده (وجدان زنو) منتشر شده است. درون مایه این داستان همانطور که در پشت جلدش هم نوشته شده عشق است، پیرمرد مرفهی که با دختری خارج از جایگاه طبقاتی خود رابطه برقرار می کند. دختر داستان نقش یک شیء قابل تملک و خریدنی را دارد که با پول معامله می شود، اما این دخترک موضوع اصلی کتاب نیست بلکه موضوع اصلی پیرمرد و تفکرات اوست.

کتاب از زبان راوی سوم شخصی روایت می شود که تا پایان نامی از شخصیت های داستان نمی برد و همانطور که از نام کتاب مشخص است یک پیرمرد و یک دختر جوان شخصیت های اصلی داستان هستند. شاید موضوع کتاب در ابتدا همچون آثاردیگری که از این دست نوشته شده است اینگونه به نظر برسد که تنها به عشقی بپردازد که چون به سن پیری می رسد سر به رسوایی می زند، اما وقتی با نویسنده ای که با روان انسانها آشناست طرف باشیم متوجه خواهیم شدکه این تنها پوسته داستان است و قضیه فراتر از این حرف هاست. زوو با ورود به روان پیرمردِ داستانش، گویی به ذهن و روان من و شما وارد می شود و در برخورد و تفکرات پیرمرد در مواجهه با دخترک از تصمیم ها، گناه ها، توجیه ها و در نهایت قضاوت های ما در زندگی سخن می گوید.

....................

در ادامه مطلب بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را آورده ام.

-چند صفحه ابتدایی داستان را هم می توانید درسایت ناشر کتاب از ( اینجا) مطالعه فرمائید.

* نام خانوادگی این نویسنده(Svevo) در سه ترجمه ای که از دو کتاب این نویسنده در ایران منتشر شده به سه شکل" اسووو" ، "ازوو" ، "زوو" ارائه شده که طبق نظر یکی از دوستان که در ایتالیا زندگی می کند تلفظ سوم صحیح است.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه آویده نهاوندی، انتشارات فرهنگ نشر نو، چاپ اول 1396 در 1100 نسخه، 110 صفحه 


ادامه مطلب ...

صـالحان - آلبـر کـامو

نمایشنامه صالحان با نام اصلی (Les justes) نمایشنامه ای پنج پرده ای است که داستانش در روسیه و درسال 1905  اتفاق می افتد و داستان گروهی را شرح می دهد که برای مبارزه با استبدادِ حاکم بر کشورشان حاضرند دست به هر کاری بزنند، آنها این بار قصد دارند عموی تزار روس (کنیاز سرگئی) را ترور کنند تا دستگاه حاکم را دچار رعب و وحشت کرده و به هدفشان نزدیک شوند. هدفی که براندازی نظام مستبد و برقراری عدالت است. اعضای این گروه که کالیایف، دورا ،آننکوف، وٌینوف و استپان هستند پس از ماه ها تحقیق و برنامه ریزی حالا آماده اجرای عملیات ترور هستند.

نمایشنامه با بازگشت استپان نزد دورا و آننکوف آغاز می شود، گویا استپان سه سال پیش در حین یک ماموریت دستگیر شده و امروز بعد از خلاص شدن از زندان قرار است جای خالیِ عضو تازه از دست رفته ی این گروه را پر کند. آننکوف رهبر گروه است و دورا که تنها شخصیت زن گروه هم می باشد مسئول ساختن بمب ها برای اجرای ترور بوده و کالیایف و وُرنوف هم دیگر اعضای گروه هستند که مسئولیت اجرا را به عهده دارند. 

در صفحات ابتدایی کتاب حین خواندن گفت و گوی اعضا با یکدیگر،خواننده با وضع موجودِ حاکم بر کشور و البته آرمان های گروه آشنا و همینطور کم کم به لحظه ی اجرای ترور نزدیک می شود، شخصی که در این عملیات موظف شده تا بمب را داخل کالسکه ی در حال گذرِ کنیاز بیندازد کالیایف است. به نظر می رسد کالیایف از هر جهت برای این کار آمادگی لازم را داشته باشد، چرا که او طبق عقاید و آرمانهایی که غالبا در این گروه ها رواج دارد مُردن در راه عدالت و آزادی را بهترین و زیباترین اتفاق برای خودش می داند و به نظرش با کشتن کنیاز چنان خدمت بزرگی به روسیه می کند که پس از آن حاضر است با آغوش باز مرگ را بپذیرد، حتی از اینکه چنین موقعیتی برای مردن (که به قول خودش فرصتی است برای کمک به  زیبا کردن روسیه) نصیب  او شده در پوست خودش هم نمی گنجد، او طبق برنامه پیش می رود و بدون ترس و هیچ تردیدی آماده است تا بمب را پرتاب کند اما در آخرین لحظه داخل کالسکه حامل کنیاز(تزار) دو کودک می بیند که کنار کنیاز نشسته اند، دستانش سست می شود، گویا همه آرمان هایش یک آن بر باد می رود ودر نتیجه از کارش منصرف می شود.

کالیایف وقتی نادم و پشیمان نزد دوستانش باز می گردد از این که در عملیاتش موفق نشده خودش را بزدلی لایق مردن می داند اما از طرفی می گوید اگر صد بار دیگر هم برای این کار برود و با کودکان روبرو شود باز هم این کار را نخواهد کرد. در واقع این تصمیم و مکالماتی که پیرو آن در گروه انجام می شود نقطه عطف داستان است، اعضای گروه طبق شعارشان خود را برادر یکدیگر می دانند و گمان می کنند با هدفی مشترک تفکرشان هم یک رنگ خواهد بود اما می بینیم آنها درباره اصلی ترین  هدف هایشان هم نگاه های مختلفی به قضیه دارند.


کالیایف در بین دوستانش از طبع لطیفی برخوردار بوده و در بین آنها به جناب شاعر معروف است، لقبی که البته به قول استپان خیلی هم به یک تروریست نمی آید، کالیایف معتقد است نباید برای ترور یک مستبد، خون بچه های بی گناه ریخته شود. استپان اما چنین عقیده ای ندارد، او معتقد است که برای رسیدن به هدف، هر کاری مجاز است و آن کودکان هم توله سگ های همان کنیاز هستند و اگر بمیرند کودکان روسیه از گرسنگی نجات پیدا می کنند.

در ادامه در کنار پیش بردن خط داستانی نمایشنامه، کامو به جدال این دو طرز تفکر از زبان شخصیت های داستانش می پردازد و در واقع ابتدا این سوال را در ذهن خواننده ایجاد می کند که آیا هدف وسیله را توجیه می کند ؟


قصد ندارم  بیش از این از نمایشنامه و داستانش بگویم و خوانندگان این سطور را از لذت خواندنش محروم کنم اما اگر قصد مطالعه این کتاب را نداشتید اما درباره آن کنجکاو بودید می توانید از >اینجا< بیشتردرباره اش بخوانید. 

.......................

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر ماهی - ترجمه ی خشایار دیهیمی - چاپ اول - 2000 نسخه - 108 صفحه قطع جیبی- پائیز 1391

انیمیشن کوتاهِ "ضیافت"

این انیمیشنِ زیبا در ابتدا بیش از هر چیزی مرا به یاد کتاب (تیمبوکتو)ی  پل استر انداخت؛ زندگی مردی از منظرِ سگش.

اما این سگ هم با تمام کارتونی بودنش نکات مهمی را به ما یادآور می شود که بد نیست به چند مورد از آنها اشاره کنم(البته بینندگان مختلف برداشتهای مختلفی دارند که حتما از چشم من دور مانده و خوشحال می شوم آنها را اینجا با من در میان بگذارند).به نظر من این انیمیشن یادِمان می اندازد که بد نیست و بلکه واجب است هر از گاهی برای اینکه خیلی چیزها را ازیاد نبریم یادی از گذشته ها بکنیم و اینکه تا می توانیم بنده ی عادت هایمان نگردیم وهمچنین نگاهی به دور و برمان هم بیندازیم تا غیر از امیال و خواسته های خودمان کمی هم به چیزهای دیگراهمیت بدهیم.شاید فقط کافیست بهتر ببینیم چه بسا که باز هم نتیجه همان شود که انتظارش را داشتیم،شاید فقط کمی دیرتر.با این تفاوت که اینگونه به رضایت قلبی هم خواهیم رسید.

پیشنهاد میکنم از>اینجا<به تماشای این انیمیشن کوتاه بنشینید.

........................................

>نام اصلی انیمیشن:feast

>تاریخ انتشار: 2014

>مدت زمان :6دقیقه

>کشور سازنده: آمریکا

کارگردان:Patrick Osborne

>جوایز و افتخارات :برنده اسکار2015