شهر تهران، خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش در نمی آمد؛ همه از هم می ترسیدند، خانواده ها از کسانشان می ترسیدند. بچه ها از معلمین شان، معلمین از فراش ها و فراش ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می ترسیدند، از سایه شان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و دانشگاه، در حمام مامورین آگاهی را دنبال خودشان می دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خودشان می نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای بر نخیزد و موجب گرفتاری یا دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگآسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنهی خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید فلان چیز بد است. مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.
این آغاز رمان چشمهایش است، آغازی که در همان ابتدا به خواننده خبراز یک رمان سیاسی می دهد. این پاراگرافِ آغازین برای من بیش از هر چیز یادآور تجربهی خواندن کتاب چاه به چاه نوشتهی رضا براهنی بود و پس از آن انتظار رمانی اصطلاحاً سراسر مبارزه داشتم که خوشبختانه کاملاً اینطور نبود. البته یکی از موضوعات اصلی کتاب پرداختن به سالهای دهه بیست خورشیدی و شرایط و بحرانهای آن سال میباشد و شخصیت اصلی کتاب هم یک مبارز است، اما برای منِ خواننده، وجههی عاشقانه کتاب بر این بخش میچربید.
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشق/ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
نام"بزرگ علوی"در کنار نام بزرگانی همچون جمالزاده، هدایت و چوبک به عنوان آغازگران داستاننویسی نوین این مرز و بوم قرار میگیرد، نویسندگانی که تلاش کردند فرم ادبی را به جامعه بشناسانند و آن را با مقتضیات زبان فارسی هماهنگ کنند. رمان چشمهایش که معروفترین اثر این نویسنده است برخلاف داستانهای فارسی پیش از خود به شیوهای نو در داستانهای فارسی نوشته شده و از نظر برخی از کارشناسان نقطه عطفی در مسیر ادبیات داستانی ایران به حساب میآید. این رمان نخستین بار در سال 1331 خورشیدی به چاپ رسیده است. ماجرای چشمهایش از این قرار است: استاد ماکان یک نقاش سرشناس ایرانی است که راوی در همان ابتدای داستان بعد از شرح اوضاع بحرانی شهر تهران خبر از مرگ او در تبعید می دهد. این استاد تابلوهای نفیس بسیاری داشته اما در یکی از تابلوهای به جا مانده از او که از قضا آخرین تابلویی هم بوده که در تبعید کشیده شده، چهرهی زنی ناشناس با چشمانی پر رمز و راز به چشم میخورد. استاد در زیر تابلو با خط خود نوشته است: "چشمهایش". اما منظور او چیست؟...چشمهایش یعنی چشمهای زنی که او را خوشبخت کرده؟ یا به روز سیاه نشانده؟ به هر حال هر چه که هست این چشم ها، چشمهای زنی است که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را بر انگیخته است. چشمهایی که انگار رازی در خود دارند، چشمهایی با حالاتی متفاوت و شاید غیر عادی: ... آیا این چشم ها از آن یک زن پرهیزگارِ از دنیا گذشته بود یا زن کامبخش و کامجویی که دنبال طعمه می گشت، یا اینکه در آنها همه چیز نهفته بود؟ آیا می خواستند طعمهای را به دام اندازند؟ یا لهله طلب و تمنا می زدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقیح؟ آیا بی اعتنایی جلوهگر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس میکردند چه میخواستند؟ این نگاه، این چشمهای نیمخمار و نیممست چه داستانها که نقل نمیکردند.
چند روز پیش در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که یکی ازنویسندگان ادبیات داستانی خودمان از نبود ریویو نویس خوب در کشور گله میکرد و میگفت نقدنویسی در کشور ما به خوبی جاافتاده و منتقدین خوبی هم در حوزه کتاب داریم اما ریویونویس شناخته شدهای خصوصاً در زمینه ادبیات داستانی وجود ندارد. ریویو نویس به این معنا که شخص فارغ از مسائل تخصصی، درباره کتابی که خوانده بنویسد و در یادداشتش با اشاره به مضمون یا خطی از داستان (بدون برملا ساختن آنچه که نباید از کتاب فاش شود) در این حجم زیاد کتاب منتشر شده یادداشتی ارائه دهد که بتواند حکم یک راهنما برای خوانندگانی باشد که قصد دارند کتاب را بخوانند یا حتی خوانندگانی که کتاب را خواندهاند و دوست دارند آن را از نگاه خوانندهای دیگر ببینند و درباره آن حتی با کسی سخن بگویند. البته من و شمایی که در دنیای وبلاگها گشت و گذاری داریم می دانیم که افراد زیادی دانسته و ندانسته این کار ریویو نویسی را، آن هم به خوبی انجام میدهند، اما خب احتمالاً منظور اصلی این آقای نویسنده شناخته نشدن این افراد و جدی گرفته نشدن نقش مهم آنها در دنیای کتاب و کتابخوانی بوده است.
در تفاوت منتقد و ریویو نویس جا دارد به این نکته هم اشاره شود که غالباً منتقدین در جبههی مقابل نویسندگان و خالقان اثر یا در مواردی همچون مور د خاص مسعود فراستی حتی در جبههای مقابل مخاطب قرار دارند، اما ریویو نویسان درواقع در هیچ جبههای قرار نمیگیرند و بیشتر در کنار مخاطبان هستند. آنها در واقع یک خوانندهی خوبِ کتاب هستند که مخاطبانشان می توانند روی آنها به عنوان یک دوست حساب کرده و نظرات او را درباره کتابهایی که خوانده بپرسند و غالباً این کار را با خواندن ریویو هایی که او نوشته است انجام می دهند. به هرحال امیدوارم مردم ما بیشتر کتاب بخوانند و ریویو نویسانِ ما هم بیشتر دیده شوند و از آنجا که آرزو بر جوانان عیب نیست امیدوارم یکی از آنها هم من باشم. اما غرض از بیان موضوع ریویونویسی این بود که بگویم اگر ما در دنیای ادبیات داستانی یک ریویو نویس شناخته شده نداشته باشیم اما در دنیای فوتبال یک نمونه بسیار خوبش را داریم و آن کسی نیست جز جناب "حمیدرضا صدر" بزرگوار.
درست است که او دارای مدرک کارشناسی اقتصاد و کارشناسی ارشد شهرسازی از دانشگاه تهران و دکترای برنامهریزی شهری از دانشگاه لیدز بریتانیا است. اما عاشقان سینما از گذشتهها او را با یادداشتهایش در مجلات سینمایی و نقدهایی که درباره فیلمهای روز سینما در ستونهای ثابتش می نوشت میشناسند. اما من اول بار او را با کارشناسیهای شیرین و پر هیجان فوتبالیاش در تلویزیون شناختم، اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۹۰ بود که برنامه ای تحت عنوان "آنسوی نیمکت" از شبکه ورزش تلویزیون پخش می شد و جناب صدر کارشناس ثابت آن برنامه بود. سخنان او درباره بازیکنان و تیمهای فوتبال شبیه تعریف کردن یک قصه و یا یک فیلم سینمایی بود، درآن برنامه بارها شاهد بودم که جناب صدر در میان صحبت هایش بسته به موضوع از اتفاقاتی در دقایق خاصی از مسابقه فوتبالی حرف میزد که چهل سال پیش برگزار شده بود و سخنهایش چنان بود که گویی آن مسابقه را شب قبل به تماشا نشسته است. به گمانم این مرد لحظه به لحظهی تاریخ فوتبال را از حفظ است. از تماشای بی وقفه آن برنامه و پس از آن با کارشناسی بازیهای جامجهانی فوتبال و لیگ قهرمانان اروپا بود که او را به عنوان یک عاشق واقعی فوتبال شناختم. جناب صدر دو سال پیش گویا برای یک سری چکاپهای پزشکی و همینطور به منظور دیدن دخترش به امریکا سفر کرد و تا امروز به وطن بازنگشته است.
در بین کتابهایی که تا کنون از حمیدرضا صدر به چاپ رسیده سه موضوع"سینما"، "فوتبال" و "داستان در بستر تاریخ معاصر" به چشم می خورد. همچنین دو ترجمه رمان هم از ایشان به چاپ رسیده است. درباره کتابها و مقاله های سینمایی حمیدرضا صدر که کم هم نیستند اطلاعات چندانی ندارم اما کتابهایی که با موضوع فوتبال تا کنون از ایشان به چاپ رسیده "نیمکت داغ" ، "پسری روی سکوها" ، "روزی روزگاری فوتبال" و "پیراهن های همیشه" نام دارند و دو کتاب هم در حوزه ادبیات داستانی با موضوع تاریخ معاصر به نام های" تو در قاهره خواهی مرد" و "سیصد و بیست و پنج" از ایشان منتشر گردیده است. ترجمه های ایشان هم "یونایتد نفرین شده" نوشته دیوید پیس و "یه چیزی بگو" نوشته لاوری هانس اندرسون هستند. اما کتاب روزی روزگاری فوتبال:
کتاب روزی روزگاری فوتبال نگاهی گذرا و تا حدودی جامعه شناسانه به تاریخ فوتبال در کشورهای مختلف دارد. کتاب بعد از مقدمه هفت پردهای خود شانزده فصل دارد که چهارده فصل آن به نام کشورهای جهان است و در هر کدام به چگونگی پیدایش فوتبال در آن کشور و رشد و جایگاه کنونیاش و البته مهمتر از همه مواجهه جامعه با آن می پردازد. روایاتی که گرچه با توجه به نوع کتاب بیشتر آماری هستند اما برای عاشقان فوتبال بسیار نوستالژیک و برای کسانی که عشق آتشینی به فوتبال ندارد نیز از لحاظ جامعه شناسی جالب توجه خواهد بود. مفصل ترین فصل این کتاب فصل ایران است که درآن از چگونگی ورود فوتبال به ایران و شکل گیری آن از آغاز سخن گفته و به لیگ و تیم ملی ایران و به هر چه که اندک از فوتبال ایران میدانیم و بسیار نمیدانیم می پردازد. با توجه به این که من نسخه صوتی این کتاب را شنیدم نمی دانم این فصل چند صفحه دارد اما در نسخه صوتی، این فصل سه ساعت و بیست و سه دقیقه است؛ ...ورزش ایران به زورخانه هایش می بالید، به پهلوانان کشتیاش که می خواستند با سنت کهن گره بخورند، به تیر اندازی و سوارکاری که بیشتر در ادبیات ایرانیان به آنها اشاره شده بود. در میان ورزشهایی که در آنها نامی از توپ برده می شد چوگان جلب نظر می کرد، ولی توپ چندان جایی در تفریحات کودکان نداشت و از ورزشی که در آن با پا به توپ ضربه می زدند نشانی نبود. فوتبال از آن سوی مرزها آمد و به فرنگی ها تعلق داشت، به انگلیسی ها. ایرانیان که برابر هر پدیده جدیدی مقاومت می کردند نتوانستند برابر فوتبال تاب آورند، سادگی و جاذبه فوتبال، کُشتی را به سرعت در سایه خودش قرار می داد، آن ورزش نو از دل مراودات سیاسی ظهور کرد. از حضور بیگانگانی که توشه های متفاوتی از قبیل چند توپ به همراه آورده بودند.... مابقی فصلها حجم کمتری دارند که هرکدام در نسخه صوتی خواندنشان سی تا چهل دقیقه طول کشیده است.
پی نوشت: تماشای فوتبال را دوست دارم اما از آنجایی که برای بازیهای لیگ داخلی کشورمان (حتی اگر دربی باشد)ترهای هم خرد نمیکنم باید گفت طبق تعریف استانداردش در دسته عاشقان فوتبال قرار نمی گیرم. اما همواره مسابقات ملی و فوتبال باشگاهی اروپا برایم جذاب بوده و خواهد بود. با این همه خواندن این کتاب برایم تجربه شیرینی بود و حتما در آینده کتابی دیگر از حمیدرضا صدر خواهم خواند.
مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: موسسه نوار با همکاری نشر چشمه، تاریخ انتشار نسخه صوتی ۱۳۹۷ در ۱۲ سیاعت و ۳۷ دقیقه، راوی: حمید محمدی
باز هم بازگشت من به هالیوود و این بار سفر به سال 1977 و اولین تجربهی من در دیدن یکی از آثار وودی آلن به نام "آنی هال" که معروف ترین و به اعتقاد بسیاری از منتقدان بهترین فیلم این کارگردان به حساب میآید.
آلوی سینگر شخصیت اصلی فیلم که نقش آن را وودی آلن بازی می کند در همان ابتدای فیلم روبه دوربین ایستاده و با بیننده درباره فیلمش سخن می گوید بطوریکه مشکل میتوان تشخیص داد که خود آلن در حال حرف زدن با بیننده است یا این آلوی سینگر است که سخن می گوید. اما خیلی زود سینگر خودش را معرفی می کند و می گوید که او هم (مثل آلن) یک کمدین است اما کمدینی ناموفق. می گوید که این فیلم گرچه کمی طنازانه به نظر میرسد اما در حقیقت فیلمی است که قرار است با ما سخن بگوید. آلوی سینگر کمدینی عصبی و عاشق پیشهای است که به نظر نمیرسد بتواند از پس تمام مشکلات زندگیاش بربیاید، او یک آزادیخواهِ روشنفکر است که در زندگی همواره به دنبال آرمانهایش میگردد و در واقع در اکثر موارد هم به هیچکدام از آنها دست پیدا نمی کند.
با این همه او طرز فکر جالب توجهی دارد و در همان ابتدا بعد از تعریف کردن این جُک : "یه جُک قدیمی هست که میگه: «دوتا پیرزن در یک منطقه کوهستانی بودن که یکیشون میگه میدونی غذای اینجا واقعآ وحشتناکه ! اون یکی میگه آره، ولی همونشم به آدم کم می دن...! »" می گوید: -خُب طرز فکر من هم در مورد زندگی دقیقاً همین طوره؛ زندگی پر از تنهایی، نکبت، زجر کشیدن و ناراحتیِ... تازه خیلی زود هم به آخر می رسه! "
اما ماجرای فیلم از چه قرار است:
سینگر در همان سخنرانی آغازینش می گوید که به تازگی از عشقش (آنی هال) که نقش آن را دایان کیتون بازی می کند جدا شده، این در صورتیست که به قول خودش آن دو تا یکسال پیش عاشق یکدیگر بودهاند. در واقع در این فیلم، شخصیت اصلی داستان (سینگر) سعی میکند به همراه من و شمای بیننده، کنکاشی در زندگی و روابط شخصی خودش در چندسال گذشته داشته باشد تا شاید اینگونه به دلایل عدم موفقیت خود در رابطه هایش پی ببرد. او حتی پای را فراتر گذاشته و در این مسیر سعی می کند به این پرسش مهم پاسخ دهد که "هدف ما از زندگی بخصوص در رابطه هایمان چیست؟"
"روابطی که آنها را آغاز میکنیم و چندی بعد به خود میگوییم چه اشتباه بزرگی بود، چرا چنین کاری کردم، کور بودم. به خاطر آزادی عملهایی که رابطه از ما گرفته، به خاطر مشکلات احتمالی کوچکی که برایمان بوجود آورده و یا دلایل دیگر خیلی زود آن را قطع میکنیم چون هدف بزرگ و اصلی این روابط را فراموش کردهایم، هدف از زندگی زناشویی زن و مرد فقط و فقط چند نیاز غریزی نیست، بوجود آوردن زندگی جدید و نیرو بخشیدن به آن است که متاسفانه در بین خواستههای سطحی افراد جامعه امروزی دیگر معنایی ندارد."
.................
+ این فیلم جایزه بفتا و اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول زن را از آن خود کرده است.
پی نوشت: این فیلم در میان علاقه مندان به سینما فیلم محبوبی به حساب می آید، اما خب با سیلقهی من چندان سازگار نبود. با این حال علاقهمندم که فیلم"نیمه شب در پاریس" را هم از این کارگردان امتحان کنم.
پس از دو ماه دوری از پست های مربوط به گپ زدن درباره فیلم ها و البته بعد از خوشگذرانی و وداع سخت با "بوچ کسیدی و ساندنس کید" بیست و هفت سالی به عقب بازگشتم و در سال ۱۹۴۲ سری به کازابلانکا زدم.
بی شک همه ما در طول زندگی خودمان به دوراهی های زیادی برخورده ایم، دوراهی هایی که در یک طرف آن منافع شخصی یا علاقه مندی های ما قرار دارد و در طرف دیگر اخلاق، انسانیت و مواردی از این دست را می بینیم و طبیعتاً انتخابی که برای شخصی که در چنین وضعی گرفتار می شود سخت ترین کار است. هرچند احتمالش کم است که هرکدام از ما تا کنون این وضع را تجربه نکرده باشیم اما اگر اینطور باشد هم به احتمال زیاد با آن در کتاب ها و فیلم های زیادی مواجه شده ایم. فیلم کازابلانکا یکی از قدیمی ترین فیلم هایی است که در آن به این موضوع هم پرداخته شده و در آن شخصیت اصلی فیلم در وضعیتی مشابه در دوراهی انتخاب بین عشقش و انسانی خوب و شریف بودن گرفتار می شود.
کازابلانکا در دسته بندی فیلم ها یک ملودرام به حساب می آید اما باتوجه به اینکه ماجرای داستان در سال ۱۹۴۱ و در گیرو دار جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد لایه هایی از جنگ و سیاست را با خود به همراه دارد. اگر با جنگ جهانی آشنایی مختصری داشته باشید باید بگویم ماجرا در زمانی پیش از حمله معروف پرل هاربر اتفاق می افتد، روزگاری که در پی آسیب های جنگ به اروپا شمار زیادی از مردم این قاره به دنبال فرار از قاره ی درگیر جنگ و نا امنی و بخصوص فرار از دست آلمان ها در حال مهاجرت به امریکا بودند تا در سرزمینی امن به زندگی خود ادامه دهند. این هجوم مردم، راه های رسیدن به امریکا را سخت کرده بود و ظرفیت راه دریایی که از پرتغال به سمت امریکا می رفت پر شده و بسیاری از مردم برای رفتن به امریکا ناچار بودند به بندری در مراکش به نام کازابلانکا بروند تا از آنجا شانسی برای پرواز به امریکا داشته باشند. البته رفتن به امریکا از آنجا هم به این سادگی ها نبوده و با توجه به اینکه در آن روزگار کازابلانکا تحت اشغال دولت موسوم به ویشی فرانسه بود و همینطور با کثرت متقاضیان گریز از اروپا می توان حدس زد که گرفتن ویزا می توانسته چقدر مشکل باشد.
اگر بخواهم چند خطی درباره داستان فیلم بنویسم و این چند خط لذت دیدن فیلم را برای دوستانی که هنوز آن را ندیده اند ضایع نکند باید بگویم که ماجرا از این قرار است که یکی از شخصیت های اصلی فیلم که "ریک" نام دارد و نقش آن را "همفری بوگارت" بازی می کند مردی امریکایی است که مدت ها پیش به کازابلانکا سفر کرده و در آنجا صاحب کافه ای شبانه می باشد که در کل کازابلانکا شهرت ویژه ای دارد. ویک شخصیت خاصی دارد و تقریبا هیچ کس از گذشته او اطلاعات چندانی ندارد و به دلایل نامشخص قادر به بازگشت به کشورش هم نیست. در کافه ی او از همه قشر مشتری می توان یافت از مردم عادی گرفته تا شخصیت های مهم سیاسی و اداری شهر مثل کارگزاران فرانسوی و یا حتی فرماندهان نازی حاضر در این شهر هم شب هایشان را در این کافه می گذرانند. اگر از ماجراهای سیاسی و البته جالب توجه فیلم بگذرم باید از "ایلسا" سخن بگویم، شخصیت اصلی زن فیلم که نقش آن را "اینگرید برگمن" بازی می کند. ایلسا که خود روزی معشوقه ی ریک در پاریس بوده و چند سال پیش بی خبر او را ترک کرده است، اکنون به همراه شوهرش که خود رهبر جنبش پایداری چکسلواکی است و در فرار از چنگ نازی ها به کازابلانکا پناه آورده در یکی از شبها بی خبر به کافه ریک وارد می شوند و در آنجا ایلسا با ریک روبرو می گردد، یک رویارویی همراه با طغیان احساسات و ادامه ماجرا که دیدن آن بی شک ازخالی از لطف نیست.
...............
+ کارگردان این فیلم مایکل کورتیز است، کارگردان مجاری آمریکاییِ پرکاری که در طول زندگی خود بیش از صد فیلم ساخت که در میان آنها فیلم کازابلانکای او جاودانه گردید. درسال ۱۹۴۲ پس از انتشار این فیلم در کنار استقبال کم نظیر توسط بینندگان موفق به کسب افتخارات زیادی از قبیل جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه، بهترین بازیگر نقش اول و مکمل مرد و همینطور بهترین تدوین، موسیقی متن و فیلمبرداری گردید. اما همه این جایزه ها دربرابر جایزه ای که از ماندگاری خود پس از هفتاد و هشت سال دردنیای سینما و در بین مردم گرفته است کم ارزش به نظر می رسد.
++ دیدن این فیلم با دوبله ی قدیمی، که در آن هنرمندان بزرگی چون حسین عرفانی، شهلا ناظریان، خسرو شایگان، پرویز ربیعی و شهروز ملک آرایی هنرنمایی کرده اند لطف دیگری دارد.
روزهای قرنطینه به کام هر کس که خوش نیاید حداقل به کام آن دسته از افرادی که راه و رسم خوب پُر کردن اوقاتشان در خانه را بلدند خیلی تلخ نمی آید. اگر تنبلی های فراوان خودم را نادیده بگیریم می توان من را هم تقریباً در آن دسته از افراد قرار داد که راه وقت کم آوردن در یک شبانه روز در خانه را خوب بلدند. در طول یک شبانه روز اگر به قول ورزشکار ها روی فرم باشم برای من پرداختن به خوشنویسی، کتاب و فیلم تقریباً هیچ زمان اضافی باقی نمی گذارد، خب البته باید اعتراف کنم که متاسفانه زمان هایی که من گوشی به دست در حال چرخیدن در فضای مجازی هستم از همه این موارد یاد شده جلو می زند و از این بابت متاسفم. هر چند در نوروزی که گذشت مجال کتابخوانی و خوشنویسی نداشتم اما از آنجا که قرنطینه همچنان ادامه دارد و همینطور به این دلیل که با وجود بهبود کامل من، همکاران و رئیس ناگرامی ام هنوز از ناقل بودنم می ترسند و همواره با جمله هایی نظیر"مهرداد جان سلامتی شما واجب تر از کاره و خیالت راحت باشه و استراحت کن" مرا از سرکار رفتن منع می کنند و این یعنی تکانی به خودت بده که حالا فرصت لازم را در اختیار داری. بماند که دلسوزی این همکاران و رئیس، از کیسه خلیفه بخشیدن است وگرنه این ها را چه به مرخصی های بیش از 20 روز، این جان جان ها و تاکید بر سلامتی و خانه بمان ها هم جدا از ترس از مبتلا شدن بیشتر بخاطر آن طلب بیش از یک ماه مرخصی من است که قرار بوده پولش را در نوروز بدهند و حالا بهترین فرصت سوزاندنش را یافته اند، اما اشکالی ندارد، فدای سلامتی خانواده.
اما برسیم به کتابی از نادر ابراهیمی که این روز ها موفق شدم نسخه صوتی آن را بشنوم. نادر ابراهیمی که در سال 1387 ما را ترک گفت در کنار فیلمسازی، روزنامه نگاری، ترانه سرایی و ترجمه در واقع یکی از پرکار ترین نویسندگان معاصر کشورمان به حساب می آید که بیش از 90 کتاب از خودش بر جای گذاشته که نیمی از آنها داستان های کودک و نوجوان هستند. اما در بین آثار به جا مانده از این نویسنده بعد از مهمترین اثرش یعنی کتاب 7 جلدی "آتش بدون دود" می توان سه گانه ی عاشقانه او را از شناخته شده ترین آثارش دانست، سه گانه ای که شامل سه کتابِ: "یک عاشقانه ی آرام"، "چهل نامه کوتاه به همسرم" و "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" می باشد. کتابهایی که پس از چاپ های مکرر در سال های گذشته مدتیست با صدای پیام دهکردی به صورت صوتی هم منتشر شده اند.
کتاب "بار دیگر، شهری که دوست می داشتم" را می توان یک رمان یا داستان عاشقانه ی بسیار لطیف دانست که شاید در آن خودِ داستان کمترین رنگ را دارد و برخی آن را همچون یک شعر بلند می دانند. داستان، از عشق بین پسری دهقانزاده و دختری خانزاده سخن می گوید. دوست داشتنی که از هفت سالگی دختر و ده سالگی پسر آغاز می گردد، از وقتی همبازی یکدیگر بودند و با هم مشق هایشان را می نوشتند و با هم به دنبال پروانه ها می دویدند و شاد بودند. دوست داشتنی که در جوانی به عشق تبدیل شد، عشقی که با توجه به دلایلی که می توان در چنین فضاهایی حدس زد (اختلاف طبقاتی و تعصبات) به معضل بزرگی تبدیل شد و طبق معمول خانواده ی دختر خان زاده اجازه چنین وصلتی را ندادند و سر انجام این دو جوان تصمیم گرفتند که از شهر بگریزند، گریز از شهری که بسیار آن را دوست می داشتند. پس از مدتی دختر از این زندگی پنهانی و دائم در گریز خسته می شود و به این امید که بازگشت چیزی را خراب نخواهد کرد و بر این باور که دیگر همه به حقیقت این عشق پی برده اند به شهر باز می گردد و پسر نیز به دنبال او به شهری که دوستش می داشت باز می گردد. اما بازگشت آن گونه که آنها تصور می کردند نبود و همه چیز خراب شد ...
اما نام کتاب به این بازگشت اشاره ندارد، بلکه به بازگشتی اشاره دارد که 11 سال بعد، یعنی احتمالا در زمان حال اتفاق می افتد، یازده سالی که پسر به تنهایی و دور از عشقش هلیا گذرانده و حالا بار دیگر به آن شهر بازگشته است. در واقع کتاب یک گفتگوی عاشقانه است از زبان پسر با عشقش هلیا که البته بخش های زیادی از آن هم در خیال پسر اتفاق افتاده و ما شنونده آن خواهیم بود به همین دلیل در روایت این کتاب شاهد پرش های زمانی بسیار زیادی هستیم و دائماً زمانِ خاطراتی که از زبان شخصیت اصلی کتاب می خوانیم تغییر می کند، مثلا در یک پاراگراف شاهد بخشی از خاطره ی کودکی پسر با هلیا هستیم و هم اتفاقی که در جوانی آنها رخ داده و همینطور چیزی که در خیال پسر و در صورت ماندن هلیا در کنارش برایشان اتفاق می افتاد. این موضوع در یک کتاب صوتی تا حدودی برای خواننده گیج کننده است، البته راوی سعی اش را برای تفکیک انجام داده اما به هر حال برای درک من لازم بود که دو بار کتاب را بشنوم. من نسخه چاپی کتاب را ندیده ام اما گویا این موارد در آنجا با تغییر فونت تفکیک شده اند.
همانطور که می بینید داستان این کتاب یک داستان بسیار ساده است. داستانی که شاید بارها در بسیاری از کتاب ها و یا سریال های تلویزیونی به آن پرداخته شده باشد، اما نادر ابراهیمی با همین داستان ساده توانسته جادوی قلم خود را به رخ خواننده بکشد.
...........
اگر علاقه مند هستید که بخشهای کوتاهی از متن کتاب را بخوانید می توانید از اینجا به پست مربوط به این کتاب در وبلاگ "معرفی کتاب" مراجعه کنید، وبلاگی که نویسنده اش سالهاست در این زمینه فعال است.
مشخصات کتابی که من خواندم یا به عبارتی شنیدم: کتاب صوتی باردیگر شهری که دوست می داشتم، ناشر صوتی: نوین کتاب گویا در 2 ساعت و چهل و دو دقیقه، راوی پیام دهکردی، نسخه کاغذی این کتاب هم 105 صفحه دارد که نشر روزبهان آن را منتشر کرده است.