18 - فیلم سینمایی "مرد سوم" (1949) - کارول رید

اولین بار با کتاب امریکایی آرام با جناب گراهام گرین آشنا شدم، تجربه‌ی یک آشنایی عالی با کتابی بسیار خوشخوان. اما خب احتمالا شما هم مثل بسیاری از کتابخوان‌ها و همینطور بسیاری از علاقه‌مندان به سینما، گراهام گرین را بیشتر به خاطر کتاب و فیلم "مردسوم" می‌شناسید.

فیلم سینمایی مردسوم که بر روی پوستر تبلیغاتی خود نام بازیگر و کارگردان سرشناسی همچون اورسون ولز را به عنوان یکی از بازیگران اصلی فیلم به نمایش گذاشته است در سال 1949 توسط کارول رید و بر اساس فیلمنامه‌ای از گراهام گرین ساخته شد، فیلمنامه‌ای که آنقدر خوب بود که بعدها نویسنده‌اش را به این صرافت انداخت که آن را تبدیل به رمانی کرده و منتشر کند. 

مرد سوم را می‌توان نوعی فیلم کارآگاهی به حساب آورد اما نه از آن مدل داستان‌های کارآگاهی که اغلب میشناسیم و در آنها کارآگاهی وجود دارد که به دنبال متهم و مجرم می‌گردد، در واقع در این داستان نقش آن کارآگاهِ همیشگی را یک نویسنده به عهده گرفته است، نویسنده‌ای امریکایی به نام "هالی مارتینز" که برای دیدن دوستش "هری لایم" به شهر وین سفر کرده است اما متاسفانه به محض ورودش به این شهر متوجه می‌شود دوستش به تازگی جان خود را از دست داده است.
هالی پس از این غافلگیری اولیه و پس از اینکه جویای چگونگی مرگ دوستش می‌گردد با روایت‌های ضدو نقیضی درباره شیوه مرگ او روبرو می‌شود که شاید موثق‌ترین آنها مرگ هری بر اثر سانحه‌ی رانندگی باشد، البته در این روایت به نظر موثق هم شیوه مرگ هری و آنچه که اندک شاهدین ماجرا اشاره می‌کنند به هیچ وجه برای هالی قانع کننده نیست، بطوریکه یکی از شاهدها اشاره می‌کند پس از تصادف اتومبیل ناشناس با هری، سه نفر او را تا بیمارستان برده‌اند. اما هالی پس از جست‌وجوهایش تنها هویت دو نفر از آنها را شناسایی می‌کند و اصطلاحاً به هر دری می‌زند خبری از مرد سوم نیست، جریان فیلم هم بر گِرد همین سوال که "این مرد سوم کیست و آیا اصلا وجود دارد یا خیر" می‌گردد. جست‌وجوی این موضوع و حل معمای چگونگی این مرگ در کنار اتفاقات دیگری از جمله عشق بوجود آمده در داستان و حتی قتل‌های دیگری که اتفاق می‌افتد و از همه مهم‌تر غافلگیری اصلی داستان، درکنار هم ماجرای  پرفراز و نشیب فیلمی را تشکیل می‌دهند که با گذشت بیش از هفت دهه از زمان ساخته شدنش هنوز فیلمی جالب توجه، و نسبتاً دیدنی به حساب می‌آید.

+ از افتخارات این فیلم می‌توان به نخل طلای جشنواره کن، جایزه بفتای بهترین فیلم انگلیسی  و اسکار بهترین فیلمبرداری سیاه وسفید نام برد.

ثریا در اغما - اسماعیل فصیح

آثار اسماعیل فصیح در شمار پرفروش‌ترین آثار نویسندگان ایرانی به حساب می‌آید، آن هم در سالهایی که مردم این سرزمین بسیار بیشتر از امروز کتاب می‌خواندند و شمار تیراژ کتابها در دهه‌ی 60 و 70 خورشیدی گواه این موضوع است. در جامعه‌ی آماری کوچک ذهن من هم اوضاع از این قرار است و اغلب رمان‌خوان‌هایی که می‌شناسم حداقل یک کتاب از اسماعیل فصیح خوانده‌اند و همگی هم از او و آثارش به نیکی یاد می کنند، البته این تجربه‌ اغلب در نوجوانی یا در آغاز راه کتابخوانی آنها بوده و با یک حساب سرانگشتی باز هم به همان دوران یاد شده می‌رسیم. من در این جامعه آماری قرار نمی‌گیرم اما سالهاست که با عناوین کتابهای ایشان آشنا هستم و فکر می‌کنم حدوداً پانزده سال پیش بود که همین کتاب ایشان را از کتابخانه محل برای مادرم به امانت گرفتم و تا آنجا که در خاطر دارم او هم از خواندنش رضایت داشت و حتی کتابهای دیگری از این نویسنده را هم خواند اما خب من تا همین یکی دو هفته‌ی پیش هم هنوز افتخارخواندن هیچ کدام از آثار این نویسنده ایرانی را نداشتم.

تا پیش از این فکر می‌کردم وقتی یک شخص، عزیزی را در اغما داشته باشد و بعد از مدتی انتظار بی حاصل برای بهبودی او در نهایت آن عزیز را از دست بدهد دیگر پس از آن  برایش رمقی برای حرف زدن، خواندن و حتی فکر کردن درباره چنین مسائلی باقی نمی‌ماند. اما این اتفاق برای من به شکل دیگری رخ داد و راستش را بخواهید خودم هم نمی‌دانم چطور شد که در آن روزهایی که دست و دلم به خواندن هیچ کتابی نمی‌رفت نسخه صوتی این کتاب را تهیه کردم و در همه رفت و آمدهای هر روزه‌ام بر سر مزار آن عزیز آن را شنیدم و... . خب، بهتر است موضوع را فیلم هندی نکنم و به کاری که قرار بود انجام دهم یعنی صحبت کردن درباره کتاب "ثریا در اغما" بپردازم.

کتاب ثریا در اغما یکی از معروف‌ترین آثار اسماعیل فصیح است که پس از شراب خام، دل‌کور و داستان جاوید در سال 1363 به عنوان چهارمین اثر او منتشر شد.بگذارید ابتدا به این نکته اشاره کنم که این نویسنده در دوران جوانی خود برای ادامه تحصیل راهی امریکا شده  و پس از فارغ التحصیلی به ایران بازگشته و در شرکت نفت مشغول به کار شد. باقی ماجرای زندگی‌اش بماند، تا همین جایش را هم به این دلیل بیان کردم که به شخصیت اصلی این کتاب یعنی جلال آریان برسم. بله احتمالاً شما هم انتظار داشتید که شخصیت اصلی کتاب ثریا باشد، درست است که نام کتاب ثریا در اغماست اما ثریا به واقع در این کتاب تنها در اغما است و شخصیت اصلی این کتاب دایی او یعنی جلال آریان است. ثریای این داستان در پاریس مشغول به تحصیل بوده و در یک روز بارانی وقتی مشغول دوچرخه سواری بود دچار سانحه می شود و در واقع قبل از آغاز زمان روایت این کتاب به اغما می‌رود. جلال آریان به درخواست خواهرش فرنگیس در سالهایی که جنگ میان ایران و عراق در گرفته است از طریق مرز زمینی عازم پاریس می‌شود تا بلکه با پیگیری حال ثریا و در صورت بهبودی‌اش بتواند او را به ایران بازگرداند. احوال جلال آریان در روزهای درانتظار بهبودی ثریا حال غریبیست که متاسفانه من هم مشابهش را تجربه کرده‌ام، زمین و زمان را به هم می‌دوزی تا خودت را بر بالین بیمارت برسانی اما وقتی می‌رسی و او را خوابیده و به اغما رفته بر روی تخت بیمارستان می‌بینی متوجه می‌شوی نه تنها از تو برای درمان او کاری ساخته نیست بلکه بهترین پزشکان موجود هم به جای حرفهای امیدوارکننده‌ی علمی تنها به تو می گویند فقط می‌توانی برایش دعا کنی. 

از این پوسته‌ی اولیه داستان که (البته اهمیت چندانی هم ندارد و احتمالا فقط توجه من را با توجه به شرایطم به خود جلب کرده بود) بگذریم، به نظرم آنوقت به منظور اصلی نویسنده از ثریا و در اغما بودنش می‌رسیم. برداشت من این گونه بود که ماجرای اصلی این کتاب که در قالب اغما بیان شده وضعیت بسیاری از مردم ایران در سالهای پس از انقلاب و حین جنگ است. مردم بسیاری که تا آمدند با تناقض شیوه‌ی این دو زندگی پیش و پس از انقلاب کنار بیایند درگیر جنگ و موشک باران شدند و در این میان عده ای هم بار سفر بستند و از این دیار کوچ کردند و این کتاب بیشتر حال و احوال آن مهاجران است، افرادی که از سرزمینی که غرق در بدبختی بوده به سوی سرزمین‌های خوشبختی کوچ کرده‌اند اما نتیجه چیزی غیر از آن شده که تصور می کردند، آنها در آن سالها نه مثل آنهایی که زیر موشک باران و فقر روزگار می‌گذرانند احساس بدبختی می‌کنند و نه مثل پاریسی‌ها و امثال آنها احساس خوشبختی.

+ در ادامه مطلب بریده هایی از متن کتاب که فکر کردم خواندنشان خالی از لطف نیست را آورده‌ام.

++ مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: نشر ذهن آویز، ناشر صوتی: نوین کتاب گویا، با صدای حسین پاکدل ( البته با احترام به آقای پاکدل و هنرشان، به نظرم ایشان در مجموع اصلا اجرای صوتی خوبی از این کتاب نداشتند و در بیشتر گفتگوهای موجود در کتاب تمیز دادن کلام  دو طرف گفتگو بسیار مشکل بود.)

ادامه مطلب ...

دایی وانیا - آنتون چخوف

در ادامه‌ی گذار از سرزمین روس‌ها این بار به سراغ خوشتیپ‌ترین نویسنده‌ی آن دیار یعنی آنتون چخوف رفتم که بی‌شک یکی از سرشناس ترین نمایشنامه‌نویسان جهان نیز به شمار می‌آید. این نمایشنامه که دایی وانیا نام دارد در سال 1899 در چهار پرده منتشر شد و در کنار باغ آلبالو، سه‌خواهر و مرغ‌دریایی از شناخته شده‌ترین نمایشنامه‌های این نویسنده‌ی خوش ذوق به حساب می‌آید. ماجرای این نمایشنامه در یک ملک روستایی می‌گذرد که در آن همه‌ی اعضای خانواده از سرنوشت خود گله و شکایت دارند. البته امروزه(حداقل در جامعه ما) چنین حس و حالی قابل درک است و فکر می‌کنم با من هم عقیده باشید که گله کردن از جایگاه و سرنوشت انسانها توسط خودشان این روزها امری طبیعی شده و اغلب ما از آنچه هستیم رضایت نداریم و حتی کار به جایی رسیده است که این روزها کودکان و نوجوانان هم از پدر و مادرشان گله می کنند که چرا ما را در این خاک به دنیا آورده‌اید. بگذارید بگذرم و صحبت درباره نمایشنامه دایی وانیا را با یک مثال آغاز کنم.
در محل کارم شخصی را می شناختم که ادعا می‌کرد مدرک دکترای حقوق دارد، فکر می‌کنم 65 ساله بود، تازه با او آشنا شده بودم و بسیار انسان با شخصیتی به نظرمی‌آمد، گویا بسیار اهل مطالعه بود و اتفاقا رمان‌خوان هم بود و با توجه به اینکه ارشد زبان انگلیسی داشت هر از گاهی داستان کوتاه یا شعری را از انگلیسی ترجمه می‌کرد و برای من میخواند و من هم کلی کیف می‌کردم، البته کیف من دربرابرحظی که خودش می‌برد چیزی به حساب نمی‌آمد. به یاد دارم یک روز با کلی ذوق و شوق آمد و گفت به تازگی پس از شب بیداری‌های فراوان یک داستانی را ترجمه کرده‌ام که معرکه است و نظیر ندارد. خلاصه‌ی داستان را که گفت متوجه شدم لاتاری، نوشته‌ی شرلی جکسن است. البته به روی خودم نیاوردم که همین چند وقت پیش آن را با ترجمه جعفر مدرس صادقی خوانده‌ بودم و تازه نسخه صوتی‌اش را هم از اینجا با صدای نویسنده‌ی خوب وبلاگ میله بدون پرچم شنیده‌ام. سرتان را درد نیاورم خلاصه این آقا غیر از این سوتی آخرش از هر نظر همه چی تمام به نظر می رسید و این فقط نظر من نبود، بلکه همه‌ی افرادی که در آن مدت با او در ارتباط بودند هم چنین نظری داشتند. در نتیجه وقتی در محل کار مجمعی برگزار شد و قرار بود هیئت مدیره‌ی جدیدی برای اداره امورانتخاب شود من یکی از چند نفری بودم که از ایشان حمایت کردم و در نهایت آن آقای به نظر بسیار محترم با اکثریت آرا انتخاب و حتی رئیس هیئت مدیره شد و این موضوع طبیعتا باعث خوشحالی فراوان من نیز گردید. اما این خوشحالی دوام چندانی نداشت و هنوز دو ماه از ریاست ایشان نگذشته بود که به راستی انگار با شخص دیگری روبرو شدم، شخصی که ادعای حقوقدانی داشت اما در کوچکترین مسائل حقوقی با تصمیمات اشتباهش هزینه‌های مالی و حقوقی فراوانی به بار آورد و همینطور در مسائل حسابداری که ادعای سابقه‌ی زرین حسابرسی‌اش گوش عالم را کر کرده بود بی‌تعارف باید بگویم یک کودن تمام عیار بود، از همه مهم تر در اخلاق که مهمترین دلیلم برای انتخاب این شخص بود در پست‌ترین درجه‌ای قرار گرفت که حتی نمی‌توانستم تصور کنم. اینجاست که یاد آن جمله‌ی معروف دکتر الهی قمشه‌ای می‌افتم که می گفت: خدایا هوشیار کن مستان پشت میز را.
حتماً با خودتان فکر می‌کنید حالا این مثال چه ربطی به نمایشنامه‌ی دایی وانیا نوشته‌ی آنتون چخوف روس داشت؟ ربط دارد، حداقل از نظر من ربط دارد، فقط کافیست در این ماجرا لحظه‌ای خودتان را به جای من بگذارید و حس و حال من را بعد از روبرو شدن با این شخص جدید و این عاقبت تصور کنید، حال من در آن اوضاع دقیقاً حال یکی از شخصیت‌های اصلی این نمایشنامه یعنی حال "دایی وانیا" است.
آنچه شرح داده شد تنها مثالی جهت درک حال دایی وانیا بود اما داستان کلی این نمایشنامه از این قرار است که در روستایی یک ملک اعیانی وجود دارد که در حال حاضر در اختیار استادی بازنشسته به نام سربریاکوف است. او سالها پیش همسرش را از دست داده و در حال حاضر همسر جوانی به نام یلنا دارد و از همسر سابقش هم دختر جوانی به نام سونیا دارد. دایی وانیا که داستان هم به نام اوست دایی سونیا یعنی برادر همسر متوفی جناب پروفسور است.
سربریاکوف که در بازنشستگی درآمدهایش کم شده  دیگر زندگی در شهر را درتوان خود نمی‌بیند و برای همین مدت کوتاهیست به روستا و این ملک نقل مکان کرده است. پیش از آمدن سربریاکوف سالها بود اختیار امور در دست دایی وانیا و خواهر زاده‌اش سونیا بود و در تمام این سال‌های طولانی این مالکان واقعی کلیه کارهای املاک و زمین‌های کشاورزی را به عنوان کارگرانی حقوق بگیر برای سربریاکوف انجام داده و کلیه درآمد ها را برای او می فرستاند. این املاک در واقع  ارث پدری دایی وانیا و خواهرش بود که پس از مرگ پدرشان در گروی بانک قرار گرفته بود و وانیا برای این که بتواند ملک و سهم خواهرش را نجات دهد و سند را آزاد کند در همان سالها از سهم خودش گذشت. هرچند این فداکاری او همواره توسط شوهرخواهرش نادیده گرفته شد اما او در تمام این سال‌‎ها برای این ملک و زمین‌های کشاورزی زحمت کشیدو به دلیل احترام خاصی که برای پروفسور و به خصوص برای کارهای علمی‌اش قائل بود همواره تصمیمش این بود که ادامه دهد تا پروفسور بتواند در کمال آرامش و آسایش به کارهای علمی خود بپردازد و باعث سربلندی خانواده شود.
اما حالا که پروفسور بازنشسته شده وانیا می بیند که نه، از این خبرها نیست و نه تنها پروفسور هیچوقت حتی از پس بازنشستگی‌اش در کارهای علمی آش دهان‌سوزی نشد و باعث سربلندی خانواده‌شان نگردید بلکه حتی با دختر جوان و زیبایی که از قضا دانشجویش بوده و هم سن و سال دختر خودش است ازدواج کرده و با کوچ به املاک روستایی به نزد دختر و برادرزن سابقش آمده و در کنار درخواست همان درآمدهای همیشگی املاک،  پا را فراتر گذاشته و حالا قصد دارد با به فروش گذاشتن املاک، دایی وانیا و سونیا را آواره کند.
نمایشنامه‌‎ی دایی وانیا داستانی‌ست که خواننده در آن شاید با گونه‌های متفاوتی از ملال مواجه می شود. ملالی که برای هر کس به یک رنگ است اما گریبان تمام شخصیت های این نمایشنامه را گرفته است.

+ مشخصات کتاب صوتی که من شنیدم: نشر قطره، ترجمه هوشنگ پیرنظر، ناشر صوتی : نوین کتاب گویا، با صدای گروه گویندگان در 1 ساعت و 53 دقیقه
++ اگر به دنبال یادداشت کامل‌تری درباره این نمایشنامه هستید از اینجا سری به یادداشت میله بدون پرچم درباره این کتاب بزنید.
+++ از معدود خوانندگانی که هنوز کتـابـنـامه را فراموش نکرده اند سپاسگزارم.

17 - فیلم سینمایی "مسیر سبز" (1999) - فرانک دارابونت

مسیر سبز یکی از اولین فیلم‌هایی به حساب می‌آید که سال‌ها پیش دیدگاه من به فیلم و سینما را تغییر داد و به طور جدی مرا با این نوع مطالعه آشنا کرد. فیلمی که در نوع خود یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما به حساب می‌آید و ساخته فرانک دارابونت است. درست است که این کارگردان در چند سال گذشته در زمینه سریال سازی فعالیت داشته و با ساختن سریال مردگان متحرک (Walking Dead) طرفداران فراوانی در ژانر درام و وحشت برای خود دست و پا کرده است اما در دنیای سینما بیشتر دارابونت را به خاطر فیلم سینمایی رستگاری از شائوشنگ شناخته و تحسین می‌شود، فیلمی که سالهاست در صدر لیست‌های معتبری همچون imdb جا خوش کرده و در دنیا فیلم بسیار شناخته شده‌ایست. از آنجا که قرار نیست درباره آن فیلم که اتفاقاً اولین فیلم این کارگردان امریکایی هم بوده و بسیار هم درخشیده الان با هم صحبت کنیم از زمان ساختش پنج سالی به جلو می رویم و به سال 1999 می‌رسیم، دارابونت 5 سال بعد از آن درخشش  اثر اول، برای ساختن فیلم بعدی خود باز هم به سراغ داستانی از استیون کینگ، رمان‌نویس مشهور امریکایی رفت و فیلم سینمایی مسیر سبز را همچون فیلم اول بر اساس رمانی از این نویسنده به روی پرده برد. با وجود اینکه امروز مسیرسبز یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما در نزد علاقه‌مندان دنیای تصویر به حساب می‌آیدو حتی بسیاری از منتقدان و سینماگران هم امروز چنین نظری دارند، اما در سال 2000 اوضاع چنین نبود و حداقل درنظر هیچکدام از داوران آکادمی اسکار برای این فیلم چنین اقبالی وجود نداشت و مسیرسبزدر هر چهار رشته‌ای که در آن سال نامزد شده بود جایزه‌ها را به رقیب خود یعنی فیلم زیبای امریکایی که به نظر شخصی من در مقایسه با مسیر سبز اصلا هم  فیلم خوبی نبود واگذار کرد.

اما بعد از این همه مقدمه کم کم برسیم به داستان فیلم؛ حتماً شما هم با من هم عقیده‌ هستید که "مسیرسبز" نام زیبایی است و حس خوبی را هم القا می‌کند، آنقدر خوب که آن روزها که هنوز پای این ویروس منحوس کرونا به زندگی‌مان باز نشده بود، من به همراه چند تن از دوستان این نام را بر روی باشگاه کتابمان گذاشته بودیم. باشگاهی که به واسطه آن هفته‌ای یک بار دورهم جمع می‌شدیم و با هم از کتابها و فیلم‌ها حرف می‌زدیم. اما داستانِ نام مسیر سبز در فیلم فرانک دارابونت ربطی به این حال خوش و این حرف‌ها ندارد و موضوعش بسیار متفاوت است. در واقع مسیرسبز در این فیلم نام بندی از یک زندان در امریکاست که در آنجا از مجرمینی نگهداری می‌کنند که در انتظار حکم اعدام خود هستند، آنهم یک اعدام وحشتناک به نام اعدام با صندلی الکتریکی. هرچند فکر نمی‌کنم اعدام غیر وحشتناکی هم وجود داشته باشد. 

فیلم با نشان دادن مردی کهنسال که بر روی تخت خود در خانه سالمندان از خواب می پرد آغاز می شود. پیرمردی که پل اجکام نام دارد، او در جوانی خود حوالی دهه سی میلادی مسئول و سرنگهبان بخشی از یک زندان (همان بخش مسیرسبز) در امریکا بوده است. بعد از نمایش اندکی از چگونگی زندگی او در خانه‌ی سالمندان بیننده شاهد خواهد بود که این پیرمرد برای یکی از دوستانش شروع به تعریف کردن یک خاطره‌ می‌کند. خاطره‌ای که مربوط به دوران خدمتش در زندان بوده و تمامِ زندگیِ او را تحت تاثیر قرار داده است. شرح این خاطره و سفر بیننده به آن سال ها بخش اصلی این فیلم 188 دقیقه‌ای را تشکیل می‌دهد. در این خاطره با زندانی سیاه پوست و بسیار تنومندی آشنا می‌شویم که به تازگی به این زندان انتقال داده شده است. جرم او تجاوز و قتل دو کودک خردسال است. جرمی که طبیعتاً می بایست در همان دقایق آغازین تکلیف بیننده را با این شخصیت داستان مشخص کند. اما خیلی طول نمی کشد تا با اولین جمله‌ای که از این زندانی می‌شنویم اوضاع متفاوت شود. آنهم وقتی است که آقای جان کافیِ درشت هیکل توسط پل به سلولش هدایت می شود و هنگام خروج مسئول زندان از سلول از او می پرسد: "رئیس، شبها چراغ‌ها را خاموش می کنید؟ آخه من از تاریکی می ترسم." همین جمله‌ی آغازین نشان می‌دهد که یک چیزی انگار جور در نمی‌آید، قاتل و متجاوز کودکان آن هم با آن ظاهر و هیکل تنومند آن وقت ترس از تاریکی؟ آنهم به شکلی کودکانه؟

فیلم یک روایت طولانی بدون اتفاقات هیجان انگیز خاصی است که اغلب محبوب بینندگان امروزیست، اما فیلم بسیار خوبیست و هربار که آن را دیده‌ام برای من بسیار تاثیرگذار بوده است.

..............

+ از دوستانی که یادداشت‌های این وبلاگ را دنبال می‌کنند به خاطر نبودنم در این مدت پوزش میخواهم. دلیل این روزهای غیبت حال ناخوشم بود که به خاطر از دست دادن عزیزی از اقوام اتفاق افتاد و تازه باورم شده که دیگر نیست و نخواهد بود.

++ بیش از یک ماه است هیچ کتابی نخوانده‌ام اما اگر چیزی از آخرین خوانده‌ها در خاطرم مانده باشد بزودی سعی خواهم کرد یادداشت‌های نیمه کاره‌ای که باقی مانده را تکمیل و منتشر کنم.

+++ سلامت باشید و شاد.

مردی به نام اُوِه - فردریک بکمن

از مدت‌ها پیش با خودم عهد بسته بودم از کتابهایی که عناوین فرعی خاصی را بر روی جلدشان یدک می‌کشند بگریزم، عناوینی همچون "پرفروش‌ترین کتاب سال"، "قرار گرفتن در لیست پرفروش‌ترین‌های آمازون"، "رتبه 1 نیویورک تایمز" و از این قبیل. در واقع این سه مثالی که آوردم اتفاقاً همان عناوینی هستند که بر روی جلد کتاب مردی به نام اُوه هم به چشم می‌خورد. حالا البته پشت این عهدی که از آن سخن می‌گویم اهداف روشنفکرانه‌ی خیلی پیچیده‌ای هم وجود ندارد که بخواهم پزشان را بدهم ،اصلاً بگذارید برایتان توضیح بدهم که داستان از کجا آب می‌خورد. حتماً با خودتان فکر می‌کنید من که این همه با این توضیحات خودم را تحویل گرفته‌ام می‌بایست چنین تصمیمی را (منظورم نخواندن این قبیل کتابهاست) حداقل بعد از تجربه‌ی چند کتاب از این قماش و بد بودن آنها گرفته باشم. اما شما که غریبه نیستید راستش من در طول زندگی‌ام تا قبل از همین کتاب اصلاً از این مدل کتابها نخوانده‌ بودم و اغلب تصمیم‌گیری‌ام برای نرفتن به سمت آنها بر اساس خوانندگان آنها بوده است تا خود کتابها، منظورم خود خوانندگان است نه فقط نظرشان درباره کتابها. در واقع نوعی قضاوت که هرچند چندان جالب به نظر نمی‌رسد اما نتیجه‌اش اغلب خیلی هم از واقعیت به دور نبوده است. یک چیزی مثل آن ضرب‌المثل عامیانه که می‌گوید اگر زن خوب میخواهی مادر زن را ببین. خانم‌ها هم احتمالا بایددر این ضرب‌المثل تنها جای کلمه‌ی زن را با کلمه مرد یا شوهرعوض کنند چون گویا نقش مادرزن و مادرشوهر در هر صورت حیاتی‌ست. البته قبول دارم در این مورد خاص و  برای ربط دادنش به ضرب ‌المثل یاد شده، مادرزن موردنظر می‌بایست نویسنده‌ی کتاب درنظر گرفته شود اما خب با توجه به عدم دسترسی‌ام به نویسنده، من اغلب مادرزن موردنظر را خواننده‌ی مُبلِغ این کتاب‌ها درنظر می‌گرفتم. در واقع من این مدل کتابها را با خوانندگان آنها و برداشتی که از کتاب داشته‌اند قضاوت می‌کردم و نتیجه (کتاب مورد نظر) بیشتر اوقات درنظرم چیز بدی از آب در می آمد و من هم همیشه گلو پاره می‌کردم که بله این کتابها همگی زرد هستند و این حرفا...

اما خب دیگر پیش داوری و قضاوت کافی بود و بالاخره باید یکروز یکی از این مدل کتابها را بدون واسطه امتحان می‌کردم. برای انتخاب، چند گزینه مشهور در برابرم وجود داشت که راستش اگر مرا می‌کشتید هم به سراغ نویسندگانی همچون جوجو مویز و دارو دسته مشابه‌اش نمی‌رفتم، الیف شافاک را هم که هرچند با پرداختنش به مولانا وسوسه‌ام کرده بود اما نه به نظر نرسید چنگی به دل بزند و مطمئنم هیچوقت دنبال آن هم نخواهم رفت و اگر قرار باشد از آن دیار رمانی بخوانم ترجیح می‌دهم بازهم انتخابم پاموک باشد، کتابهایی نظیر گل‌و‌بلبل‌باش و این‌حرفا‌باش‌دختر هم که با جنسیت من سازگار نبود و در این بین فقط می‌ماند یوناس یوناسون و فردریک بکمن. چندی پیش فیلم "پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" را دیدم و به واسطه آن با یوناسون آشنا شدم، فیلم جالبی بود و دوست دارم اگر شد حتما در آینده کتابش را هم بخوانم. اما می‌رسیم به فردریک بکمن، راستش را بخواهید عناوین کتابهای بکمن هم خبر از شباهت‌های فراوان با سلسه کتابهای جوجو مویزی می‌دهد اما خب بعد از خواندن چند اثر فسفرسوز از جناب داستایوسکی و به روغن‌سوزی افتادن موتور کتابخوانی در این روزهای احتمالاً آنفولانزایی من و البته به یک دلیل جالب توجه در نویسنده، به سراغ مردی به نام اوه رفتم. آن دلیل جالب توجه هم وبلاگ نویس نویس بودن بکمن بود.

خب، بعد از این همه روضه باید اعتراف کنم که درست است کتاب مردی به نام اوه یک کتاب فوق العاده و یک شاهکار ادبی به حساب نمی‌آید اما بی انصافی است اگر بگویم کتاب بدی است. بله، مردی به نام اوه "درنوع خودش" کتاب خوبی‌ست که به ماجرای پیرمردی به نام اوه می‌پردازد، پیرمرد؟ او که فقط پنجاه و نه ساله سال سن دارد، مگر اینطور نیست؟ چرا، اما اگر کتاب را بخوانی و با اوه و اعمالش بیشتر آشنا شوی خواهی دید که بیشتر شبیه به پیرمردهاست تا یک مرد میانسال. به هر حال آنجا که ایران نیست تا مردمانش تا ۷۰ سالگی هم مجبور باشند همچون یک جوان سی ساله بدوند دنبال یک لقمه نان. ای بابا از موضوع پرت نشوم بیرون، داشتم می‌گفتم که این آقا اوه‌ی داستان که خیلی از هموطنان ما نامش را با یک برند مواد شوینده اشتباه می‌گیرند مدتیست همسرش را از دست داده است، همسری که سونیا نام داشته و از قرار معلوم اوه خیلی او را دوست می‌داشته است و می‌گوید پیش از ورود او به زندگی‌اش اصلاً زندگی نکرده و حالا که او از دنیا رفته هم به نظرش دیگر زندگی معنایی ندارد، پس تصمیم می‌گیرد به زندگی اش پایان دهد. اما آغاز کتاب تا این حد که من شرح دادم هم ناامیدکننده نیست، کتاب با مراجعه‌ی اوه به یک مغازه فروش کامپیوتر آغاز میشود. جایی که اوه‌ای که چیزی از کامپیوتر سر در نمی‌آورد قصد دارد یک ای پد بخرد. راوی کتاب دانای کل است و کتاب را اینگونه آغاز می‌کند: اوه پنجاه و نه سال سن دارد، ماشینش ساب است، مردیست که از هر کس خوشش نیاید او را با انگشت اشاره نشان می دهد. انگار آن آدم دزد است و انگشت اشاره او چراغ قوه مامور پلیس، او حالا جلوی پیشخوان مغازه ای ایستاده که طرفداران ماشین های ژاپنی از آنجا کابل‌های سفید می خرند، اوه مدتی طولانی به فروشنده نگاه می کند، بعد یک کارتن سفید سایز متوسط را جلوی بینی او تکان می دهد، می پرسد ببینم این آی پده دیگه نه؟ فروشنده مرد جوانی با شاخص توده بدنی تک‌رقمی نگاه بدبینانه ای به او می‌اندازد، آشکارا در حال مبارزه با خودش است تا خونسردی اش را از دست ندهد تا جعبه را از دست مرد نگیرد. بله درسته این یه آی پده اما ممنون میشم اونو تو هوا نچرخونید. اوه چنان به جعبه نگاه می‌کند که انگار نمی‌شود به آن اعتماد کرد، انگار این کارتون یک وسپا سوار ورزشی پوش باشد که او را دوست من خطاب کرده که دارد سعی می کند به او یک ساعت دیواری بیندازد... .بعد از این ماجرا و آشنا شدن خواننده با آقای اوه‌ی تخس و بدقلق و... راوی به سه هفته قبل باز می‌گردد و با ما از تلاش‌های متعدد آقای اوه در خودکشی سخن می گوید و در این میان با خانواده ای آشنا می‌شویم که همسایه جدید اوه می شوند و از قضا یکی از دلایل جذابیت کتاب برای ایرانی ها هستند چرا که زن این خانواده یک زن ایرانی به نام پروانه است که البته نقش بسیار پررنگی هم در داستان کتاب دارد. تمام.

................

+ کارل فردریک بکمن نویسنده جوان سوئدی است که در سال ۱۹۸۱ در استکلهم به دنیا آمد و پیش از انتشار اولین کتابش یکی از مشهورترین وبلاگ نویسان کشورش بوده است، کتاب "مردی به نام اوه" اولین کتاب اوست که در سی سالگی آن را نوشت و به واسطه آن توانست شهرت زیادی برای خود رقم بزند و همانطور که در ابتدای این یادداشت هم اشاره شد نامش تا مدت‌ها در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها قرار گرفت و به بیش از ۳۰ زبان دنیا هم ترجمه شد. او پس از مردی به نام اوه هم گویا خواب و آرام نداشته و تا آنجایی که من در جریانم تا امروز از او حداقل هشت کتاب دیگر به زبان فارسی ترجمه شده است. بکمن در نام گذاری کتابها هم گویا قانونی که آن خواننده‌‌ی مشهور رپ کشورمان به آن اشاره کرده بود را رعایت کرده و کتابها همگی دارای نام های عجیب و غریب هستند تا حسابی جلب توجه کنند، نام هایی از قبیل "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود" ، "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" ، "تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند" .

++ خب آقای بکمن وبلاگ نویس، اگر روزی گذارت به اینجا افتاد بدان که من ارادتم به یک نویسنده‌ی وبلاگ نویس را با خواندن این کتاب شما به جا آوردم و پشیمان هم نیستم و در حال حاضر حتی راضی‌ام اما خب اگر در آینده کتاب دیگری از شما نخواندم از من دلگیر نشوید و اجازه بدهید تا اطلاع ثانوی به همان روش قضاوت پیشین عمل کنم.

مشخصات کتابی که من خواندم، نه، شنیدم: نشر چشمه، ترجمه حسین تهرانی، نشر صوتی آوانامه، در ۱۲ساعت و ۴۳ دقیقه.