مردی به نام اُوِه - فردریک بکمن

از مدت‌ها پیش با خودم عهد بسته بودم از کتابهایی که عناوین فرعی خاصی را بر روی جلدشان یدک می‌کشند بگریزم، عناوینی همچون "پرفروش‌ترین کتاب سال"، "قرار گرفتن در لیست پرفروش‌ترین‌های آمازون"، "رتبه 1 نیویورک تایمز" و از این قبیل. در واقع این سه مثالی که آوردم اتفاقاً همان عناوینی هستند که بر روی جلد کتاب مردی به نام اُوه هم به چشم می‌خورد. حالا البته پشت این عهدی که از آن سخن می‌گویم اهداف روشنفکرانه‌ی خیلی پیچیده‌ای هم وجود ندارد که بخواهم پزشان را بدهم ،اصلاً بگذارید برایتان توضیح بدهم که داستان از کجا آب می‌خورد. حتماً با خودتان فکر می‌کنید من که این همه با این توضیحات خودم را تحویل گرفته‌ام می‌بایست چنین تصمیمی را (منظورم نخواندن این قبیل کتابهاست) حداقل بعد از تجربه‌ی چند کتاب از این قماش و بد بودن آنها گرفته باشم. اما شما که غریبه نیستید راستش من در طول زندگی‌ام تا قبل از همین کتاب اصلاً از این مدل کتابها نخوانده‌ بودم و اغلب تصمیم‌گیری‌ام برای نرفتن به سمت آنها بر اساس خوانندگان آنها بوده است تا خود کتابها، منظورم خود خوانندگان است نه فقط نظرشان درباره کتابها. در واقع نوعی قضاوت که هرچند چندان جالب به نظر نمی‌رسد اما نتیجه‌اش اغلب خیلی هم از واقعیت به دور نبوده است. یک چیزی مثل آن ضرب‌المثل عامیانه که می‌گوید اگر زن خوب میخواهی مادر زن را ببین. خانم‌ها هم احتمالا بایددر این ضرب‌المثل تنها جای کلمه‌ی زن را با کلمه مرد یا شوهرعوض کنند چون گویا نقش مادرزن و مادرشوهر در هر صورت حیاتی‌ست. البته قبول دارم در این مورد خاص و  برای ربط دادنش به ضرب ‌المثل یاد شده، مادرزن موردنظر می‌بایست نویسنده‌ی کتاب درنظر گرفته شود اما خب با توجه به عدم دسترسی‌ام به نویسنده، من اغلب مادرزن موردنظر را خواننده‌ی مُبلِغ این کتاب‌ها درنظر می‌گرفتم. در واقع من این مدل کتابها را با خوانندگان آنها و برداشتی که از کتاب داشته‌اند قضاوت می‌کردم و نتیجه (کتاب مورد نظر) بیشتر اوقات درنظرم چیز بدی از آب در می آمد و من هم همیشه گلو پاره می‌کردم که بله این کتابها همگی زرد هستند و این حرفا...

اما خب دیگر پیش داوری و قضاوت کافی بود و بالاخره باید یکروز یکی از این مدل کتابها را بدون واسطه امتحان می‌کردم. برای انتخاب، چند گزینه مشهور در برابرم وجود داشت که راستش اگر مرا می‌کشتید هم به سراغ نویسندگانی همچون جوجو مویز و دارو دسته مشابه‌اش نمی‌رفتم، الیف شافاک را هم که هرچند با پرداختنش به مولانا وسوسه‌ام کرده بود اما نه به نظر نرسید چنگی به دل بزند و مطمئنم هیچوقت دنبال آن هم نخواهم رفت و اگر قرار باشد از آن دیار رمانی بخوانم ترجیح می‌دهم بازهم انتخابم پاموک باشد، کتابهایی نظیر گل‌و‌بلبل‌باش و این‌حرفا‌باش‌دختر هم که با جنسیت من سازگار نبود و در این بین فقط می‌ماند یوناس یوناسون و فردریک بکمن. چندی پیش فیلم "پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" را دیدم و به واسطه آن با یوناسون آشنا شدم، فیلم جالبی بود و دوست دارم اگر شد حتما در آینده کتابش را هم بخوانم. اما می‌رسیم به فردریک بکمن، راستش را بخواهید عناوین کتابهای بکمن هم خبر از شباهت‌های فراوان با سلسه کتابهای جوجو مویزی می‌دهد اما خب بعد از خواندن چند اثر فسفرسوز از جناب داستایوسکی و به روغن‌سوزی افتادن موتور کتابخوانی در این روزهای احتمالاً آنفولانزایی من و البته به یک دلیل جالب توجه در نویسنده، به سراغ مردی به نام اوه رفتم. آن دلیل جالب توجه هم وبلاگ نویس نویس بودن بکمن بود.

خب، بعد از این همه روضه باید اعتراف کنم که درست است کتاب مردی به نام اوه یک کتاب فوق العاده و یک شاهکار ادبی به حساب نمی‌آید اما بی انصافی است اگر بگویم کتاب بدی است. بله، مردی به نام اوه "درنوع خودش" کتاب خوبی‌ست که به ماجرای پیرمردی به نام اوه می‌پردازد، پیرمرد؟ او که فقط پنجاه و نه ساله سال سن دارد، مگر اینطور نیست؟ چرا، اما اگر کتاب را بخوانی و با اوه و اعمالش بیشتر آشنا شوی خواهی دید که بیشتر شبیه به پیرمردهاست تا یک مرد میانسال. به هر حال آنجا که ایران نیست تا مردمانش تا ۷۰ سالگی هم مجبور باشند همچون یک جوان سی ساله بدوند دنبال یک لقمه نان. ای بابا از موضوع پرت نشوم بیرون، داشتم می‌گفتم که این آقا اوه‌ی داستان که خیلی از هموطنان ما نامش را با یک برند مواد شوینده اشتباه می‌گیرند مدتیست همسرش را از دست داده است، همسری که سونیا نام داشته و از قرار معلوم اوه خیلی او را دوست می‌داشته است و می‌گوید پیش از ورود او به زندگی‌اش اصلاً زندگی نکرده و حالا که او از دنیا رفته هم به نظرش دیگر زندگی معنایی ندارد، پس تصمیم می‌گیرد به زندگی اش پایان دهد. اما آغاز کتاب تا این حد که من شرح دادم هم ناامیدکننده نیست، کتاب با مراجعه‌ی اوه به یک مغازه فروش کامپیوتر آغاز میشود. جایی که اوه‌ای که چیزی از کامپیوتر سر در نمی‌آورد قصد دارد یک ای پد بخرد. راوی کتاب دانای کل است و کتاب را اینگونه آغاز می‌کند: اوه پنجاه و نه سال سن دارد، ماشینش ساب است، مردیست که از هر کس خوشش نیاید او را با انگشت اشاره نشان می دهد. انگار آن آدم دزد است و انگشت اشاره او چراغ قوه مامور پلیس، او حالا جلوی پیشخوان مغازه ای ایستاده که طرفداران ماشین های ژاپنی از آنجا کابل‌های سفید می خرند، اوه مدتی طولانی به فروشنده نگاه می کند، بعد یک کارتن سفید سایز متوسط را جلوی بینی او تکان می دهد، می پرسد ببینم این آی پده دیگه نه؟ فروشنده مرد جوانی با شاخص توده بدنی تک‌رقمی نگاه بدبینانه ای به او می‌اندازد، آشکارا در حال مبارزه با خودش است تا خونسردی اش را از دست ندهد تا جعبه را از دست مرد نگیرد. بله درسته این یه آی پده اما ممنون میشم اونو تو هوا نچرخونید. اوه چنان به جعبه نگاه می‌کند که انگار نمی‌شود به آن اعتماد کرد، انگار این کارتون یک وسپا سوار ورزشی پوش باشد که او را دوست من خطاب کرده که دارد سعی می کند به او یک ساعت دیواری بیندازد... .بعد از این ماجرا و آشنا شدن خواننده با آقای اوه‌ی تخس و بدقلق و... راوی به سه هفته قبل باز می‌گردد و با ما از تلاش‌های متعدد آقای اوه در خودکشی سخن می گوید و در این میان با خانواده ای آشنا می‌شویم که همسایه جدید اوه می شوند و از قضا یکی از دلایل جذابیت کتاب برای ایرانی ها هستند چرا که زن این خانواده یک زن ایرانی به نام پروانه است که البته نقش بسیار پررنگی هم در داستان کتاب دارد. تمام.

................

+ کارل فردریک بکمن نویسنده جوان سوئدی است که در سال ۱۹۸۱ در استکلهم به دنیا آمد و پیش از انتشار اولین کتابش یکی از مشهورترین وبلاگ نویسان کشورش بوده است، کتاب "مردی به نام اوه" اولین کتاب اوست که در سی سالگی آن را نوشت و به واسطه آن توانست شهرت زیادی برای خود رقم بزند و همانطور که در ابتدای این یادداشت هم اشاره شد نامش تا مدت‌ها در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها قرار گرفت و به بیش از ۳۰ زبان دنیا هم ترجمه شد. او پس از مردی به نام اوه هم گویا خواب و آرام نداشته و تا آنجایی که من در جریانم تا امروز از او حداقل هشت کتاب دیگر به زبان فارسی ترجمه شده است. بکمن در نام گذاری کتابها هم گویا قانونی که آن خواننده‌‌ی مشهور رپ کشورمان به آن اشاره کرده بود را رعایت کرده و کتابها همگی دارای نام های عجیب و غریب هستند تا حسابی جلب توجه کنند، نام هایی از قبیل "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود" ، "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" ، "تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند" .

++ خب آقای بکمن وبلاگ نویس، اگر روزی گذارت به اینجا افتاد بدان که من ارادتم به یک نویسنده‌ی وبلاگ نویس را با خواندن این کتاب شما به جا آوردم و پشیمان هم نیستم و در حال حاضر حتی راضی‌ام اما خب اگر در آینده کتاب دیگری از شما نخواندم از من دلگیر نشوید و اجازه بدهید تا اطلاع ثانوی به همان روش قضاوت پیشین عمل کنم.

مشخصات کتابی که من خواندم، نه، شنیدم: نشر چشمه، ترجمه حسین تهرانی، نشر صوتی آوانامه، در ۱۲ساعت و ۴۳ دقیقه.

نظرات 10 + ارسال نظر
در بازوان چهارشنبه 25 فروردین 1400 ساعت 21:24

سلام
دو سه سالی هست که پدرم تحت تاثیر پیج ها و کانال های کتاب خونی، هی با یه بغل آناگاوالدا و جوجو مویز و الیف شاکاف و دنیای سوفی و جز از کل و.... میاد خونه. یکی دو بار منم داشتم گول میخوردم و چند صفحه ای خوندم ولی سریع با پشیمونی استغفرالله گفتم و برگشتم

مردی به نام اوه رو هم دو سه بخش اولش رو خوندم. شخصیت اوه انقدر بانمک بود که با وجود کنار گذاشتن کتاب، رفتم فیلمش رو دیدم و خوب بود.
خلاصه که این پست رو خیلی خوب درک میکنیم

سلام بر شما دوست خوب
همین که پدر شما تحت تاثیر چنین پیج‌ها و کانال هایی که به کتاب خوانی می پردازند هستند خودش خیلی نکته مثبتیه، وگرنه پدرانی که اغلب من میشناسم یا اینقدر دنبال یه لقمه نون هستند که وقت و انرژی و توان کتاب خوندن ندارن، یا اونا هم که توان و حوصله اش رو دارن اغلب یا تو کانال های ماهواره سریال میبینن یا تو پیج‌های دیگه‌ میچرخن.
حالا از شوخی که بگذریم موضوع چنین کتابهایی خودش یه داستان پیچیده‌اس. چیزی که الان تقریبا جا افتادها اینه که اغلب کتابهایی که در نزد مخاطبان با اقبال مواجه میشن کتابهای خوبی نیستن و اصطلاحاً زرد هستن. جامعه جهانی رو نمیدونم دارم درباره کشور خودمون حرف میزنم. همونطور که در سینمای خودمون هم مثلا باغ گیلاس کیارستمی در نظر مخاطب سینمارو زمانش چرت و پرته و چند سال بعدش فیلمی مثل هزارپا رکورددار فروش میشه.
اما در این میان کتابهای خوبی هم هستند که به خاطر این طرز تفکر فدا میشن و بخاطر قرار گرفتن در جمع پرفروش‌ها چنین انگ هایی به اونا زده میشه. مثلا همین دنیای سوفی که کتاب خیلی خوبیه یا حتی اونطور که از دوستان شنیدم کتاب جز از کل هم همینطور.
شما رو ارجاع میدم به خاطره خودم درباره دنیای سوفی و ماجرایی که آن روز در کتابفروشی اتفاق افتاد:
https://ketabnameh.blogsky.com/1397/05/10/post-63/
درباره اوه هم من از شنیدنش پشیمون نیستم. همه ما در لحظاتی از زندگی مون به خوندن چنین کتابهایی که خیلی نیاز به فسفر سوزندن نداشته باشه لازم داریم. دوست دارم فیلمش رو هم ببینم.
ممنون

امیر نیکان پنج‌شنبه 26 فروردین 1400 ساعت 08:30 https://navar.blogsky.com

کتاب رو گرفتم، اما متاسفانه هنوز موفق نشدم شدعش کنم. با این نوشته شما بیشتر میل دارم بخونمش.
راستی به من هم سر بزنید. گاهی پا در کفش بزرگان می کنیم.

سلام
ما کتابدوست‌ها با این تورم اقتصادی که گریبانگیرمون هست همه مون اغلب احتکارگر کتاب شدیم. منم تا دلت بخواد کتاب گرفتم که هنوز نخوندمشون. به هر حال گریزی نیست، به وقتش میخونیش.
چشم، حتما به وبلاگ شما هم سر میزنم. درباره پا در کفش بزرگانی که گفتی هم بهت بگم که من و شما قراره برای خودمون بنویسیم دیگه، حالا کم کم دوستانی هم پیدا می کنیم که به نوشته هامون لطف دارن به جای خود. پس حداقل خیالت راحت باشه که وبلاگ نویسی پا در کفش کسی کردن نیست، راحت باش.

میله بدون پرچم جمعه 27 فروردین 1400 ساعت 08:02

سلام بر مهرداد
من هم عموما چنین گاردی را در مقابل کتابهایی که ناگهان معروف میشوند دارم. معروف شدن کتاب در اینجا واقعا یک امر غیر عادی است و یک امر غیر عادی طبیعتا ما را مشکوک میکند
من این کتاب را یک بار خریدم و به برادرزاده ام هدیه دادم. ولی بعدش دیگه وسوسه نشدم. الان یه کم قلقلک شدم اما جمله آخرت اون رو هم رفع کرد! حالا تا بعد

سلام بزرگوار
مسئله اینجاست که برخی از این کتابهایی که ناگهان معروف می شوند گاهی کتابهای خوبی هستند اما خب ما(یعنی من) اغلب اون کتاب ها رو هم باهمون چوب کتابهای دیگه می زنیم.
احتمالا این غیرعادی بودن در آنسوی آب ها عادیه. نه راستی، اونجا هم جوجو مویز یا شافاک محبوبن که. پس داستان چیه؟ گاهی جوگیر میشم و در تصمیم گیری در چنین مواقعی به یاد مقاله ای از غلامحسین ابراهیمی دینانی فیلسوف می افتم. البته از اون مقاله من فقط تیترش رو خوندم.تیتر مقاله این بود:مردم احمق‌اند.
راستش این کتاب کتاب بدی نیست از آن کتابهایی که خودت اونها رو در گروهA یعنی آسان خوان قرار میدی. من صوتی شنیدمش و راضی بودم، اما دیگه در حد شما نیست. شما کارت درست تر از این حرفهاست و دیگه حوصله چنین کتابهای ساده ای رو نداری.

امیر نیکان شنبه 28 فروردین 1400 ساعت 11:22 https://navar.blogsky.com/

از محبتی که به من داشتید خیلی ممنونم. خوشحالم که پس از سالها دوری از وبلاگ نویسی، حالا که برگشتم با وبلاگ های خوبی مثل شما آشنا شدم. منتظر پست های بعدی شما هستم...

سلامت باشید
این نظر لطف شماست و خوبی از خودتونه.
متشکرم.

زهرا محمودی شنبه 28 فروردین 1400 ساعت 18:34 http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام به دوست گرامی!
چندبار پیش اومد بخش‌هایی از این کتاب رو که دست به دست می‌شدند خوندم و با خودم گفتم باید بخونمش! راستش فرصت نشد والا من هم با شما موافقم گاهی لازمه سراغ همین کتاب‌های پرهیاهو و ساده‌خوان هم رفت. بالاخره تا حدودی نقد کتاب هم مثل خیلی اتفاقات دیگر این روزگار سلیقه‌ای شده!

سلام
حق با شماست. این موضوع سلیقه هم مطرحه.
امروز از یک زاویه دیگه هم به این قضیه نگاه کردم و اونم اینه که درسته که همه کتابخوان های حرفه از یک وقتی به بعد به این نتیجه می رسند که آن جمله معروف که "هر کتابی ارزش یک بار خواندن دارد" جمله درستی نیست. اما نمی شود حکم قطعی بر این درست نبودن صادر کرد چون به هر حال کتابهای فراوانی وجود دارد که برای انسانهای زیادی ارزش یک بار خواندن را دارد اما شاید برای من نه، و بی شک برعکس این هم صدق می کند. چون ما آدمهای مختلفی هستیم و به خوراک های ذهنی متفاوتی هم نیازمندیم.
ممنون از شما

سلام شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 22:00 http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
پیرمرد صد ساله ای که از پنجره پرید و الخ رو من خوندم، خنده دار بود و بامزه ست، اما کتاب دیگه ای از این نویسنده نمی خونم،

و راستی یکبار که تو کتابفروشی که کنارش کافه داشت منتظر بودم "من پیش از تو" رو برداشتم و پنجاه صفحه ش رو خوندم، سه چهار سال پیش
و از این بین این کتابهایی که از همه جا یهو سر در میارن، جز از کل رو دوست دارم بخونم ...

سلام بر سلامِ خوب
من هم دوست دارم با اون پیرمرد صد ساله آشنا بشم. پس شما هم مثل من همین یک فرصت رو به آن نویسنده دادی، با توجه به این همه کتاب نخونده همین یک فرصت هم خودش خیلیه.
پس شما تا حدودی جوجو مویز خوان به حساب میای. 50 صفحه کم نیست
اما جزء از کل، من نخوندمش اما با توجه به تعریفهایی که از خوانندگانش شنیدم به نطرم یک سر و گردن از بقیه هم ردیفانش بالاتره، حتی من فکر می کنم اصلا هم ردیف با این کتابها نیست که بخوایم مقایسه اش کنیم. شایدم اشتباه می کنم اما به هر حال مدتهاست منم اون کتاب رو در برنامه خوانش دارم.

بندباز دوشنبه 6 اردیبهشت 1400 ساعت 01:52 https://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
امیدوارم این ایام آنفولانزایی که گفته بودی به خیر گذشته باشه.
با خوندن پستت یاد آخرین نمایشگاه بین المللی کتاب افتادم. اون دوران که هنوز کرونا نیومده بود و حضوری قاطی هزاران نفر خودمون رو هلاک می کردیم.
یادمه از دیدن یک صف طولانی - بی اغراق ده متری بود-جلوی یکی از این نشرها چشمم گرد شده بود! گفتم ایول چه استقبال باشکوهی!! صف چی بود؟! یکی از این کتابهای جوجو... بعدتر فهمیدم دنیای کتاب هم مافیا داره و زد و بند و داستان! و همین جوها باعث میشه سلیقه و مذاق مخاطب به سمت و سویی بره که کتاب رو تبدیل به پیتزا بکنه؛ آسان و سریع و بی خاصیت. در حد رفع یک هوس یا یک تفریح آنی!
من فیلمش رو دیدم و خب اونم برای سرگرمی بود.

سلام بر دوست خوبم
بله خدارو شکر از اون لحاظ به خیر گذشت.
یادش بخیر، آخرین خاطره من از یک نمایشگاه هم برمیگرده به یک نمایشگاه استانی ، آن درهم لولیدن جمعیت جویای کتاب که اون موقع به نظر خیلی هم جالب نمیومد الان برای بسیاری شده آرزو.
درباره صف هم راستش الان دیگه احتمالا خبری از همون صف ها هم نیست و جاشون رو دادن به صف مرغ و امثالهم.
این موضوعی که درباره سلیقه سازی اشاره کردی هم موضوع خیلی مهمیه. اگر به تئوری توطئه متهم نشم به نظرم بسیاری از نشر ها مثل کوله پشتی، آموت و حتی چشمه نقش مهمی در این سلیقه سازی دارن. نشرهایی که متاسفانه بسیار هم شناخته شده هستند.

بندباز جمعه 10 اردیبهشت 1400 ساعت 01:17 https://dbandbaz.blogfa.com/

باهات موافقم. درباره ی چشمه بخصوص، چون این حرفم رو بر اساس نظر یک نویسنده و منتقد واقعی میگم. متاسفانه ابزارهای ارتباطی و سبک های جدید بازاریابی و فروش، یک جورهایی راه و مسیر رو به سمت اون کسی که پول و قدرت بیشتر داره، هدایت میکنه. به نظرم این ربطی به تفکر توطعه نداره.

با تمام خوشبینی که همیشه داشتم و دارم. گاهی به این فکر می کنم که واقعاً این روزها دنیا، دنیای کثیفی شده و انگار دیگه داره کنترل همه چیز از دستمون خارج میشه و یا شایدم دیگه شده.

خورشید جمعه 17 اردیبهشت 1400 ساعت 13:07

سلام
بالاخره بعد مدتهااومدم

من خریدمش ده صفحه خوندم پشیمون شدم یه جورایی رومخم بود فکر کنم وقتی برای درمان.... کتابامو فروختم اونم بینشون بود شاید یکی بخونه و خوشش بیاد
منم به پولم میرسیدم

سلام
خوش اومدی، اما خب وقتی اومدی که چند وقتیه اینجا تقریباً کرکره اش کشیده شده پایین.
این روی مخ بودن برای خیلی از کتابها پیش میاد، شاید ده صفحه خیلی مهلت کمی برای یک نویسنده باشه یا شایدم خیلی زیاد. اما خب من چون صوتی شنیدمش همچین حسی نداشتم.
امیدوارم سلامت و شاد باشی.

مدادسیاه جمعه 15 مرداد 1400 ساعت 11:09 https://frnouri.blogsky.com/

به نظرم بد نیست گاهی آدم بر ترسش از مطالب همه فهم و همه پسند غلبه کند. این کار حداقل می تواند به فهم بیشتر آدم از سلیقه خودش کمک کند.
این داستان اساسا داستان بدی نیست و فکر می کنم شهرت آن به خصوص مرهون داستان سرایی خوب و شخصیت پردازی موفق آن باشد.

سلام بر شما دوست عزیز
ممنونم از توجه شما به این یادداشت.
بله حق با شماست، فعلا در این مورد که این غلبه بر ترس، نتیجه نسبتاً مثبتی داشت و از تجربه‌اش راضی بودم. حتی اگر برای یک قضاوت عادلانه باشه.
همه این موارد مثبتی که ذکر کردی درباره این کتاب صادقه اما شاید چون ما شدیدا تحت تاثیر حواشی هستیم شاید این موارد رو نمی بینیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد