بعد از دیدن دو فیلم ساخته شده در سال 2000 باز هم به سراغ فیلمی کلاسیک رفتم و این بار در سال 1959 فیلمی را انتخاب کردم که با این نام عجیب و تا حدودی جالب توجه، عنوان برترین فیلم کمدی تاریخ را به خود اختصاص داده است. فیلم "بعضیها داغشو دوست دارن" که نویسنده، تهیه کننده و کارگردان آن بیلی وایلدر است با صحنهای از یک تعقیب و گریز آغاز میگردد، باندی خلافکار که به وسیله اتومبیل حمل جنازه با تابوتی پر از مشروبات احتمالا غیرمجاز در حال فرار از دست پلیس هستند و به نظر موفق هم میشوند، پس از آن من و شمای بیننده به همراه مامور پلیسی که با لباس شخصی به دنبال ردی از این افراد است وارد یک کافهرستوران میشویم، کافهای که در آن دو مرد به عنوان نوازندههای ویولنسل و ساکسیفون در حال نوازندگی هستند و زنانی هم در حال رقصیدن و مردم حاضر در این کافه هم حین خوردن و نوشیدن نظارهگر آنانند. در این میان با شناسایی افرادموردنظر توسط مامور یاد شده و با علامت او، پلیس برای دستگیری آنها به داخل کافه هجوم میآورد و اصطلاحاً همهی کاسه و کوزهها را به هم میریزد. اما خب آقای کارگردان کاری به این دو گروه پلیس و خلافکار ندارد و تمرکزش را بر روی آن دو نوازندهی گروه موسیقی میگذارد که در این آشفته بازار به هرشکلی که شده از معرکه میگریزند. این دو که "جو" و "جری" نام دارند دو نوازندهی آس و پاس هستند که برای تامین زندگی روزمرهشان در شرکتهای خدماتی مختلف دربهدر به دنبال کافهرستوران یا مراسمی می گردند تا بتوانند در آنجا بنوازند و با عایدی آن زندگی بگذرانند. آنها بعد از اینکه شغل اخیر خود را به دلیل ماجرایی که شرح داده شد از دست میدهند به تک تک شرکتهای کاریابی سر میزنند اما تقریباً هیچ شغلی برایشان وجود ندارد و یکی از آن شرکتها به آنها اعلام میکند فقط به دو نوازندهی زن برای شرکت در یک تور در شهر میامی با شرایط مالی بسیار خوب و به دو نوازنده مرد برای فقط یک شب اجرا با درآمدی ناچیز در چند صد کیلومتر دورتر از جایی که از محل زندگی آنها نیازمندند.
به هر حال این دو ناچار میشوند که حداقل برای آزاد کردن پالتوهایشان از گرو هم که شده، همین کارِ راه دور را بپذیرند و به این جهت از یکی از دوستانشان اتومبیلش را قرض میگیرند و راهی پارکینگ میشوند تا در این هوای برفی عازم شوند. اما نقطه عطف فیلم در همین پارکینگ است. جایی که سرنوشت این دو نوازنده با همان گروه خلافکاران سازمان یافته که در ابتدای فیلم دیدیم تلاقی پیدا میکند. در واقع جری و جو در پارکینگ عمومی بعد از شنیدن صدای گلوله پشت یکی از اتومبیل ها پنهان شده بودند که با صحنه قتل عام گانگسترها که گویا رقیب یکدیگر بودند مواجه می شوند و از قضا با سرو صدای ناشیانهای هم که از خود در می آورند قاتلین را متوجه می کنند و مورد حمله آنها قرار میگیرند که البته این بار هم مثل ماجرای کافهرستوران از مهلکه می گریزند.
اما این دو جوان آس و پاس که حتی پالتویی هم برای گرم نگه داشتن خود در این زمستان برفی ندارند چگونه میتوانند از چنگ یک گروه تبهکار که کل کوچه و خیابان شهر را زیر مشت خود دارند بگریزند. اینجاست که این دو نوازنده برای گریز راهی در برابر خود نمی بینند جز فکر کردن به گزینه اولی که آن موسسه خدماتی به دنبالش بود، یعنی نیاز به دو نوازندهی خانم در شهر میامی برای پیوستن به گروه کنسرتی که قصد اجرای چند برنامه مهم دارد و رهبر ارکستر آن تاکید دارد که در گروهش جایی برای مردان نیست. در واقع بخش اصلی فیلم از اینجای داستان به بعد آغاز میگردد و از این پس وارد ماجرای جالب و شیرین این دو نوازنده و تلاششان برای پیوستن به این گروه بانوان و ماجراهای مربوط به آن هستیم.
+ اگر احیاناً علاقهمند بودید که نظر من را درباره این فیلم بدانید، پس از نیمچه انقلابی که در رابطه با شغلم داشتم و به واسطه آن بعد از مدتها دوباره جمعههایم را به دست آوردم، 122 دقیقه از اولین جمعهی آزادم را به تماشای این فیلم که از زمان اکرانش بیش از شش دهه گذشته نشستم و از این بابت بسیار راضیام.
چند سالی هست که دیگر تماشای فوتبال برایم آن جادوی سالهای گذشته را ندارد. روزهایی که من نوجوان بودم یا سالهای ابتدایی جوانی را پشتسر می گذاشتم. آن سالها ستارگان فوتبال به مسی و رونالدو خلاصه نمیشدند و دنیای فوتبال سرشار از ستارگان دوستداشتنی بود. من هم آن روزها عاشق فوتبال بودم و بیشتر روزها یا حتی در مواردی شبهایم را هم در کوچهها مشغول فوتبال بازی کردن بودم و سه پوستر ورزشی بزرگ هم بر روی دیوار اتاقم داشتم که هنوز هم هر از گاهی صبحها که از خواب بیدار میشوم با دیدن دیوار اتاق به یادشان میافتم، یاد صبحهایی که با دیدن این تصاویر، بسیار زیباتر و پرانرژیتر آغاز میشد. بگذارید از آن پوسترها برایتان بگویم؛ یکی از آنها قامت لاجوردیپوش بازیکنان تیم ملی فوتبال ایتالیا را نشان میداد که در میان آنها کاپیتان "فابیو کاناوارو"در ورزشگاه المپیک برلین جام زرین زیبایی را بالای سر برده و ایتالیا را به عنوان قهرمان جام جهانی 2006 معرفی میکرد. تصویر دوم متعلق به یک جنتلمن تمام عیار بود، مردی که در این عکس با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و چشمانی خیره به دوربین در میان چهرهای که بسیار شبیه به گلادیاتورها بود گویی با مخاطب سخن میگفت، او"فرانچسکو توتی" بود، یک بازیکن با شخصیتی کاریزماتیک که تا آخرین روز فوتبالش به تیم رم و هوادارانش وفادار ماند. اما تصویر سوم، این پوستر که اتفاقاً از دو تصویر قبلی هم بیشتر دوستش داشتم از آنِ اسطورهی فوتبال یوونتوس و یکی از بهترینهای تیم ملی ایتالیا یعنی"الساندرو دل پیرو" بود. عکسی که بعد از به ثمر رساندن یک گل از او گرفته شده و با هنر عکاس به گونهای به ثبت رسیده بود که گویی این بازیکن در حال به آغوش کشیدن مخاطب این تصویر است.
از همان کودکی که همهی دوستان و همکلاسیهایم طرفدار تیمهای فوتبال رئال مادریدو بارسلونا یا میلان و اینتر و منچستر یونایتد بودند من همیشه عاشق یوونتوس بودم و هر چند حالا با تصمیمات نادرست مدیران امروزی باشگاه و سیاستهایی که تیم را اصطلاحاَ به گند کشانده مخالفم، اما هنوز هم این تیم را دوست دارم و حداقل مسابقات اروپاییاش را دنبال میکنم. هرچند دوستداران قدیمی فوتبال میدانند آن یوونتوسی که بوفون، زیدان، داویدز، اینزاگی و دل پیرو در آن بازی میکردند کجا و این یوونتوس که حتی از این فصل تنها ستاره به درد بخورش یعنی رونالدو را هم دیگر ندارد کجا.
اما برسیم به کتاب: با این کتاب به صورت خیلی اتفاقی آشنا شدم، یعنی راستش را بخواهید هیچوقت فکر نمیکردم دلپیروی کم حرف و بی حاشیهی دنیای فوتبال که همیشه تمرکزش بر روی بازیاش بود روزی کتاب بنویسد. الساندرو دل پیرو در سال 2012 یعنی دو سال پیش از اینکه برای همیشه از دنیای فوتبال خداحافظی کند و بعد از بیست سال بازی برای تیم یوونتوس، با بی مهریهایی که از مدیران باشگاه دید علی رغم میل خودش از این تیم جدا شد و برای پیوستن به تیم افسی سیدنی، راهی کشور استرالیا گردید. این کتاب دقیقا درهمان سال جدایی دلپیرو از یووه نوشته شده است. او خودش در این کتاب اشاره میکند که "دوباره فوتبال" یک زندگینامه نیست و به نظرش هنوز برای نوشتن زندگینامه خیلی زود است. اما خب طبیعتا نمیتوان انتظار داشت که این ستارهی فوتبال ایتالیایی در کتابی که عنوانش هم مربوط به فوتبال است یک رمان عاشقانه یا یک کتاب فلسفی تحویل من و شمای خواننده بدهد. او در فصل دوم درباره این کتاب می گوید: من زندگی یک فوتبالیست را داشته و دارم، پر از خوشی، شور و عشق. حالا از خودم می پرسم الکس این کتاب را برای که می نویسی؟ و جواب این است که آن را برای فرزندانم مینویسم، برای تمام کسانی که باور دارند تجربیات دیگران چیزهای مشترکی با تجربیات آنها دارد. داستان زندگی دیگران بدون این که مهم باشد مشهورند یا نه همیشه به زندگی ما کمک می کند و شاید حتی زندگیمان را بهتر کند. به این موضوع باور دارم. همه داستان من به عنوان یک فوتبالیست را میدانند اما خود من را نمیشناسند، زندگی، گذراندن روزها یکی پس از دیگری نیست، کسانی را می شناسم که همه چیز دارند اما خوشبخت نیستند، کسانی را هم میشناسم که باوجود تمام مشکلات به لحظهلحظهی زندگیشان معنا میدهند... . کتاب حجم کمی دارد و در10 فصل به باورهای دلپیرو از زبان خودش میپردازد و اینگونه لاجرم خواننده را با بخشهایی از زندگی دل پیرو آشنا می کند. به نظر من کتاب را میتوان به نوعی یک زندگینامه مختصر دانست و حتی تا حدودی میتوان آن را در دسته کتابهای انگزیشی نیز قرار داد، شاید نام فصلهای این کتاب گویای این ادعای من باشد: استعداد، شور، مقاومت، صداقت، زیبایی، روحیهی تیمی، فداکاری، سبک، چالش.
در ادامه مطلب یکی دو بخش دیگر از متن کتاب را خواهم آورد.
الساندرو دل پیرو در 9 نوامبر 1979 در یکی از روستاهای استان ترویزو در کشور ایتالیا به دنیا آمد. او دوران حرفهای فوتبالش در مقطع بزرگسالان را در باشگاه پادوا آغاز کرد اما از سال 1993 به باشگاه فوتبال یوونتوس پیوست و از آن زمان به تمام افتخارات ممکن در بازی فوتبال رسید. الکس 19 فصل از دوران حرفهای فوتبال خود را در یووه سپری کرد و رکورددار تعداد بازی با 705 و بیشترین گل زدهی تاریخ باشگاه با 289 گل است. او به خاطر بازی خلاقانه و جذاب و ضربات ایستگاهی حیرت انگیزش به شهرت رسید، در یوونتوس 18 قهرمانی به دست آورد که شامل 8 قهرمانی اسکودتو در سری A، یک لیگ قهرمانان و یک اینتر کنتیننتال کاپ با گل زیبایش در فینال است. سال 2006 به قهرمانی جام جهانی رسید و در نیمه نهایی گلی به یادماندنی مقابل آلمان به ثمر رساند و پنالتیاش در فینال را وارد دروازه فرانسه کرد تا ایتالیا چهارمین قهرمانی جهانش را به دست آورد. انتقالش به باشگاه اف سی سیدنی در سال 2012 تمام استرالیا را تحت تاثیر قرار داد و او را تبدیل به اولین بازیکن در کلاس جهانی کرد که در لیگ استرالیا به میدان رفت. الساندرو در سال 2014 از دنیای فوتبال خداحافظی کرد. او بعد از فوتبال شهر لس آنجلس را برای ادامه زندگیاش انتخاب کرد و این روزها در کنار تاسیس سه آکادمی فوتبال در این کشور، بیشتر وقتش را در رستوران لوکس ایتالیایی خودش در وست هالیوود میگذراند.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشااله صفری، نشر گلگشت در 104 صفحه، و نشر صوتی آوانامه، با صدای پژمان رمضانی، در 4 ساعت و 17 دقیقه
باز هم وضعیت شهرمان، شهر که چه عرض کنم حالا دیگر وضعیت کرونایی کل کشورمان قرمز و فراتر از آن شده و باز هم من به ناچار برای فرار از این دنیای واقعی که این روزها سراسر درد و رنج است به خیال پناه بردم و انتخابم این بار نسخه صوتی جلد پنجم اثر مشهور جی کی رولینک، یعنی "هری پاتر و محفل ققنوس" بود. این کتاب با 1250 صفحه حجیمترین کتاب این مجموعه به حساب میآید که در نسخه فارسی تبدیل به سه جلد شده است. با تجربهی خواندن 4 جلد قبلی این مجموعه و آشنایی نسبی که با روند داستانهای آن داشتم کنجکاو بودم که نویسنده چگونه میخواهد داستانش را تا این تعداد از صفحات پی بگیرد و باز هم فکر میکردم حتما دچار تکرار خواهد شد، اما به جرات می توان گفت این بانوی خلاق بریتانیایی به خوبی از پس این کار بر آمده و به نظرم این کتاب بهترین جلد در بین پنج جلدی بوده است که از این مجموعه خواندهام.
اگر یادتان باشد در انتهای جلد قبلی این کتاب یعنی کتاب هری پاتر و جام آتش، لرد سیاه (یکی از بزرگترین و شرورترین جادوگران دنیای این کتاب که از آغاز داستان تبدیل به موجودی نحیف و ناتوان شده بود) با استفاده از چند قطره خون هری پاتر و چند مورد جادویی دیگر با بازگشت به بدن خود قدرت گذشته را بازیافته و همهی مرگ خواران وفادارش را فراخوانده است. لُرد سیاه یا ولدمورت همان شخصی است که پیش از آغاز داستانِ جلد اولِ این مجموعه، پدر و مادر هری را کشته و ناباورانه در کشتن هریِ نوزاد ناموفق بوده است. حالا در این جلد جمعی از جادوگران خوبِ داستان به ریاست آلبدوس دامبلدور (همان مدیر مدرسه هاگوارترز) گروهی به نام محفل ققنوس تشکیل میدهند تا بتوانند به کمک یکدیگر با لرد سیاه (وُلدِمورت) مبارزه کنند.
همانطور که میدانید تا به اینجا و در جلدهای قبل روال شرح ماجراها به این شکل بوده که خواننده در هر جلد یک سال تحصیلی هری و دوستانش را در مدرسهی جادوگری هاگوارتز دنبال میکند و این جلد هم از این قاعده مستثنی نیست، با این تفاوت که ماجراهای تابستان پیش از آغاز سال تحصیلی جدید بسیار طولانیتر از جلدهای پیشین است و بر خلاف جلد قبل که تابستانش زیاد جذاب نبود این بار با شرح ماجراهای تنهایی هری در خانهی خاله و شوهرخاله و قطع ارتباط او با دوستانش و از طرفی ماجراهای محفل ققنوس، این تابستان حتی از ماجراهای مدرسه هم جالب تر است. اما در مدرسه، برویم به مدرسه:
آلبوس دامبلدور که مدیر محبوب مدرسه هاگوارترز است و یکی از قوی ترین و محبوب ترین جادوگران به حساب می آید در پایان جلد قبل به واسطه حرفهای هری پاتر به همه اعلام می کند که لرد سیاه، ولدمورت بازگشته است. اما کسی حرف او را باور نمی کند و همه هنوز بر باور پیشین خود هستند که ولدمورت مرده یا حداقل قدرتش را از دست داده، اما دامبلدور همچنان بر حرف خود استوار است و این مقاومت او تا جایی پیش میرود که وزارت سِحر و جادو و بیشتر جادوگران تحت پوشش این وزارت به مخالفت با او میپردازند. در این قسمت از داستان با شخصیت جدیدی به نام دولورِس آمبریج آشنا میشویم که سروکلهاش در مدرسه هاگوارتز به عنوان معاون وزارت سحر و جادو و بازرس پیدا میشود و پس از آن شروع میکند به بازرسی و به تعبیری بازجویی کردن از تک تک اساتید مدرسه، تا بلکه بتواند ضعفهایی از این مدرسه پیدا کند و دامبلدور را زیر سوال ببرد. هدف بعدی آمبریج هری پاتر است. همان شخصی که به نظر او باعث شده تا شایعهی بازگشت ولدمورت در همه جا پخش شود و قدرت وزارت سحر و جادو را خدشهدار کند.
در این جلد خوانندگان برای دیدار دوباره با یکی از شخصیتهای محبوب این داستان یعنی هاگرید انتظار زیادی میکشند، اما او هم بالاخره پس از انجام یک ماموریت وارد داستان میشود، ماموریتی که به همراه یکی دیگر از جادوگران در راستای اهداف محفل ققنوس به انجام رسانده و در آن به دیدار اجداد خودش یعنی غولها رفته است تا بلکه بتواند با آنها قرارداد صلحی ببندد و از وجود آنها برای مقابله با ولدمورت استفاده کند. خوانندهی نوجوان این مجموعه در این کتاب پس از محفل ققنوس با وزارت جادو و تالار اسرار آشنا میشود که هر کدام ماجراهای جالبی دارند و نه تنها حسابی ذهن خواننده را به خود درگیر میکنند بلکه بسیار هم مهیج هستند. از طرفی با توجه به این که هری به همراه دوستانش"هرمیون گِرنجر" و "رون ویزلی" و دیگر هم کلاسیهایشان حالا دیگر پانزده ساله شدهاند، شاهد علاقهمندی هری به دختر همکلاسیاش "چو" و همینطور آزمون و خطاهای این دو برای دوستی بایکدیگر خواهیم بود و همینطور باز هم چند مسابقه ورزشی کوئیدیچ بین دانش آموزان که آن هم در نوع خود جذاب است.
+ چهار جلد پیشین این مجموعه به ترتیب: "هری پاتر و سنگ جادو"، "هری پاتر و حفره اسرار آمیز"، "هری پاتر و زندانی آزکابان" ، "هری پاتر و جام آتش" بودند.
مشخصات کتابی که من شنیدم: نشر کتابسرای تندیس و نشر صوتی آوانامه، ترجمه ویدا اسلامیه، 1250 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده در 36 ساعت و 25 دقیقه
سی و شش سال پیش از امروز، در سال ۱۹۸۵، یعنی درست سی و شش سال پس از اینکه جورج اورول رمان پادآرمانشهری "نوزدههشتادو چهار" را نوشت، رمان دیگری در همین سبک منتشر شد که "سرگذشت ندیمه" نام داشت. این رمان کانادایی هر چند در زمان انتشاراش با وجود انتقادات فراون، بسیار مورد توجه قرار گرفت و جایزه بهترین رمان انگلیسی زبان را هم از آن خود کردو همینطور نامش در لیستهای مشهوری همچون "1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند" قرار گرفت، اما شهرت اصلی این داستان از زمانی آغاز شد که پای در عرصه تصویر گذاشت، منظورم آن فیلم سینمایی ساخته شده بر اساس این رمان که در سال ۱۹۹۰ اکران شد و در گیشه شکست خورد نیست بلکه به سریالی اشاره دارم که در سال 2017 میلادی بر اساس این رمان ساخته شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت و حتی توانست جوایز متعددی از جمله گلدن گلوب را نیز از آن خود کند.
در دستهبندی ژانرها این رمان را در دستهی رمانهای علمی تخیلی قرار میدهند، حتی یکی از معتبرترین جایزههایی که به کتابهای نوشته شده در این ژانر اهدا میگردد (یعنی جایزه آرتور سی کلارک) به این رمان تعلق گرفته است، اما مارگارت اتوود چنین نظری درباره کتابش ندارد و شاید من و شمایی که امروز در چنین روزگار مشابهی زندگی میکنیم، باخواندن این کتاب به اتوود با ذهن آیندهنگرش حق بدهیم که اثرش را در دستهی کتابهای علمی تخیلی قرار ندهد.
اگر کتاب 1984 را خوانده باشید میدانید که آن کتاب یک رمان پادآرمانشهری یا همان ویرانشهری بود و سرگذشت ندیمه هم با اندک تفاوتهایی چنین رمانی است. حکومتی دیکتاتور که در جامعهاش به دلایلی با معضلاتی مثل عقیم شدن اغلب انسانها دست و پنجه نرم میکند و به این جهت شاید نسل بشر رو به انقراض است و این حکومت تنها راه چاره را از دید مدینهی فاسدهی خود سرکوب و استفادهی برده گون از زنانی که قابلیت باروری دارند میداند. به این جهت مردم این جامعه یک زندگی شدیداً امنیتی و در خفقان را تجربه میکنند. ...اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فیالفور به نورافکن هایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنند... شاید قبل از شرح این موارد باید به این اشاره میکردم که این حکومت و همهی این اتفاقات از پس یک انقلاب ظهور کرده است،؛ ...بعد از آن فاجعه بود، همان موقع که رئیس جمهور را ترور کردند و کنگره را به گلوله بستند و ارتش حالت اضطراری اعلام کرد. تقصیر را به دروغ گردن مسلمانان انداختند. مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت میکردند. میگفتند همه چیز تحت کنترل است. این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است... . اتفاقاتی افتاده بود، اما چند هفته بود که بلاتکلیف مانده بودیم. روزنامهها سانسور میشدند. بعضیهایشان بسته شدند. میگفتند به دلایل امنیتی است. پستهای ایست و بازرسی دایر شدند، و کارتهای شناسایی. همه با این وضع موافق بودند، چون معلوم بود که نمیتوان با اتکای به خود به اندازه کافی محتاط بود. میگفتند انتخابات جدیدی برگزارخواهد شد، اما تدارک و تمهید این کار به مدتی وقت نیاز دارد... انقلاب ساخته شده توسط ذهن این نویسنده در شهر کمبریج ایالت ماساچوست امریکا پس از آن ترور (که در واقع پیش از آغاز داستان بوده است) رخ میدهد و منجر به تشکیل حکومتی میگردد که سردستههای آن تندروهای مسیحی هستند و نامش را به قول مترجم فارسی کتاب "جلید" یا همان "گیلیاد" میگذارند. این حکومتِ تشکیل شده، حکومتی ضد زنان است و شخصیت زنان دراین حکومت از کمترین درجهی اهمیت برخوردار است، اغلب آنها تنها بر اساس توانایی تولیدمثل ارزشگذاری میگردند و همانطور که در کتاب 1984 همهی امور تحت نظارت ناظرکبیر بوده است اینجا هم همه کارهای مردم تحت نظر حاکمیت است و همگی مجبور به پذیرش تصمیمهایی هستند که برای آنها گرفته میشود و طبعاً هیچکدام حق اعتراضی هم به ظلم و ستم و تبعیضهای مختلف از جمله جنسیتی نخواهند داشت.
+ خوانندهی این کتاب، داستان را از دید یک زن که شخصیت اصلی کتاب است میخواند و من سعی میکنم در ادامهی مطلب کمی بیشتر درباره این داستان بنویسم.
مارگارت النور اتوود در سال 1939 در کانادا به دنیا آمد. پدرش حشرهشناس بود و مارگارت به واسطه همراهی با پدر کودکیاش را با گشت و گذار در جنگلهای کانادا گذراند. او از همان شش سالگی با نوشتن شعر و نمایشنامه استعداد خود را به نمایش گذاشت و در جوانی در رشته ادبیات لیسانس گرفت. از این شاعر و نویسندهی هشتاد و دو ساله تا به امروز بیش از40 رمان، داستان کوتاه و داستان کودک به چاپ رسیده است. که از معروف ترین آنها که به فارسی نیز ترجمه شدهاند بعد از سرگذشت ندیمه میتوان به عروس فریبکار، آدمکش کور، چشم گربه و وصیتها اشاره کرد. اتوود تا به امروز موفق به دریافت جوایز ارزندهای شده است که شاید مشهورترین آن دو جایزه منبوکر برای کتابهای سرگذشت ندیمه و وصیت ها باشد.
++ کتاب "وصیتها" که در ترجمههای متفاوت به نامهای شهود و وصایا نیز ترجمه شده است ادامهی داستان سرگذشت ندیمه است که سی و چهار سال بعد از آن کتاب و در سال 2019 منتشر شد.
+++ مشخصات کتابی که من شنیدم و خواندم: ترجمهی سهیل سمی، انتشارات ققنوس، در 463 صفحه و نشر صوتی آوانامه، با صدای مینو طوسی، در 13 ساعت و 56 دقیقه
ادامه مطلب ...حالا که به واسطه صحبت درباره فیلم دورافتاده در سال 2000 هستیم بد نیست به یکی از شاهکارهای خلق شدهی تاریخ سینما در این سال سری بزنیم و با داستان فیلم گلادیاتور به سال 180 میلادی و در قلب امپراتوری روم سفر کنیم. فیلم گلادیاتور ساختهی ریدلی اسکات، کارگردان سرشناس امریکایی در سال 2000 میلادی بعد از مدتها غیبتِ چنین ژانری در دنیای سینما با هزینه بسیار بالای 103 میلیون دلاری خود تا حدودی با ریسک بر روی پرده سینما رفت، اما با درخشش خود "راسل کرو"ی گلادیاتور را تا ابد در ذهن علاقه مندان به سینما ماندگار کرد.
" امپراتوری روم در هنگامه اوج قدرت خود از مرزهای شمالی انگلستان تا صحراهای آفریقای شمالی گسترده بود. بیش از یک چهارم جمعیت جهان آن روزگاران تحت فرمان سزارها زندگی می کردند. در زمستان سال 180 پس از میلاد مسیح، نبرد دوازده سالهی امپراتور مارکوس اورلیوس با قبیلهی بربرها سرانجام به پایان خود نزدیک میگشت، تنها یک سنگر مستحکم بر سر راه پیروزی روم و تامین امنیت در سراسر امپراتوری باقی مانده بود که پایداری می کرد..."
فیلم با یادداشت توضیحی فوق آغاز می شود و پس از آن شاهد یکی از ماندگارترین سکانسهای تاریخ سینما هستیم، سکانس کوتاهی که در آن با شنیدن یک موسیقی بسیار زیبا از هانس زیمر، نمای بسته دست شخصی را می بینیم که در یک گندمزار قدم میزند و خوشههای گندم را نوازش میکند، پس از این آرامش پر معنای پیش از طوفان وارد صحنهی نبرد سربازان می شویم، نبردی که در آغاز فیلم و همین یادداشت دربارهاش توضیح مختصری داده شد. نبردی خشن و خونبار که شاید مثل فیلم نجات سرباز رایان در همان ابتدا بیننده را دچار نوعی شوک می کند تا او را با واقعیت جنگ آشنا کند. به هر حال نبرد یاد شده در همان ده یا پانزده دقیقهی ابتدایی فیلم با پیروزی رومیان به پایان می رسد، نگران لوث شدن داستان فیلم نباشید دانستن این موارد قبل از دیدن فیلم چندان هم اهمیتی ندارد و به داستان اصلی فیلم ضربه نمیزند، چرا که این نبرد موضوع اصلی فیلم نیست و در واقع چالشهای بعد از این پیروزی است که هدف ریدلی اسکات برای ساختن فیلمش بوده است.
هر چند داستان فیلم گلادیاتور واقعی نیست اما به چالشی اشاره میکند که در بیشتر امپراتوریها همیشه وجود داشته و حالا هم که بساط امپراتوریهای بزرگ درجهان برچیده شده برای حاکمان اغلب دیکتاتور این روزگارهمچنان برقرار است. چالش جانشینی امپراتور و حسد اطرافیان و در نهایت تبعات آن.
شخصیت اصلی این فیلم که نقش آن را راسل کرو بازی میکند ژنرال ماکسیموس نام دارد که فرماندهی ارتش روم به عهده اوست. او رهبری کارکشته و بسیار کاردان است که توانسته بخش زیادی از جهان را تحت سلطه امپراتوری روم درآورد. امپراتور روم یعنی مارکوس اورلیوس هم به این امر واقف است و در بستر مرگ با نادیده گرفتن پسرش کومودوس، ژنرال ماکسیموس را جانشین خود اعلام می کند و این گونه تخم حسد را در قلب پسر میکارد. پس از مرگ امپراتور که اتفاقا مرگی طبیعی نبوده و قتلی با عاملیت پسر خودش کومودوس بوده است، پسر جایگاه پدر را تصاحب می کند و پس از آن، فرمان قتل ژنرال ماکسیموس را نیز صادر می کند، ماکسیموس هم که از تصمیم امپراتور برای جانشینی خودش بی خبر است در ابتدا با کومودوس درگیر و پس از آن مجبور به فرار میشود و در نهایت این فرماندهی ارتش سر از بازار فروش بردگان در میآورد، بردگانی که خریداری و تربیت میشدند تا برای گلادیاتورشدن و مبارزه با یکدیگر در برابر مردم به نمایش در بیایند. بینندهی فیلم گلادیاتور در طول این 171 دقیقه؛ شاهد تلاش فرماندهای شریف است که روزی قرار بوده در راس بزرگترین امپراتوری دنیا بنشیند، اما حالا در نقش یک برده و در نقش یک گلادیاتور برای زندگی و شرافتش میجنگد.
گلادیاتور فیلمی دیدنیست که به غیر از توجه تماشاگران، نظرمنتقدان و داوران جشنوارههای معتبر سینمایی را نیز به خود جلب کرد و موفق شد به تنهایی در 30 رشته در جشنوارههای اسکار، بفتا و گولدن گلوب نامزد گردد و از بین آنها 5 جایزه اسکار، 4 جایزه بفتا و 1 جایزه گلدن گلوب را از آن خود کند.