بار دیگر، شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی

روزهای قرنطینه به کام هر کس که خوش نیاید حداقل به کام آن دسته از افرادی که راه و رسم خوب پُر کردن اوقاتشان در خانه را بلدند خیلی  تلخ نمی آید. اگر تنبلی های فراوان خودم را نادیده بگیریم می توان من را هم تقریباً در آن دسته از افراد قرار داد که راه وقت کم آوردن در یک شبانه روز در خانه را خوب بلدند. در طول یک شبانه روز اگر به قول ورزشکار ها روی فرم باشم برای من پرداختن به خوشنویسی، کتاب و فیلم تقریباً هیچ زمان اضافی باقی نمی گذارد، خب البته باید اعتراف کنم که متاسفانه زمان هایی که من گوشی به دست در حال چرخیدن در فضای مجازی هستم از همه این موارد یاد شده جلو می زند و از این بابت متاسفم. هر چند در نوروزی که گذشت مجال کتابخوانی و خوشنویسی نداشتم اما از آنجا که قرنطینه همچنان ادامه دارد  و همینطور به این دلیل که با وجود بهبود کامل من، همکاران و رئیس ناگرامی ام هنوز از ناقل بودنم می ترسند و همواره با جمله هایی نظیر"مهرداد جان سلامتی شما واجب تر از کاره و خیالت راحت باشه و استراحت کن" مرا از سرکار رفتن منع می کنند و این یعنی تکانی به خودت بده که حالا فرصت لازم را در اختیار داری. بماند که دلسوزی این همکاران و رئیس، از کیسه خلیفه بخشیدن است وگرنه این ها را چه به مرخصی های بیش از 20 روز، این جان جان ها و تاکید بر سلامتی و خانه بمان ها هم جدا از ترس از مبتلا شدن بیشتر بخاطر آن طلب بیش از یک ماه مرخصی من است که قرار بوده پولش را در نوروز بدهند و حالا بهترین فرصت سوزاندنش را یافته اند، اما اشکالی ندارد، فدای سلامتی خانواده.

اما برسیم به کتابی از نادر ابراهیمی که این روز ها موفق شدم نسخه صوتی آن را بشنوم. نادر ابراهیمی که در سال 1387 ما را ترک گفت در کنار فیلمسازی، روزنامه نگاری، ترانه سرایی و ترجمه در واقع یکی از پرکار ترین نویسندگان معاصر کشورمان به حساب می آید که بیش از 90 کتاب از خودش بر جای گذاشته که نیمی از آنها داستان های کودک و نوجوان هستند. اما در بین آثار به جا مانده از این نویسنده بعد از مهمترین اثرش یعنی کتاب 7 جلدی "آتش بدون دود" می توان سه گانه ی عاشقانه او را از شناخته شده ترین آثارش دانست، سه گانه ای که شامل سه کتابِ: "یک عاشقانه ی آرام"، "چهل نامه کوتاه به همسرم" و "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" می باشد. کتابهایی که پس از چاپ های مکرر در سال های گذشته مدتیست با صدای پیام دهکردی به صورت صوتی هم منتشر شده اند.

کتاب "بار دیگر، شهری که دوست می داشتم" را می توان یک رمان یا داستان عاشقانه ی بسیار لطیف دانست که شاید در آن خودِ داستان کمترین رنگ را دارد و برخی آن را همچون یک شعر بلند می دانند. داستان، از عشق بین پسری دهقانزاده و دختری خانزاده سخن می گوید. دوست داشتنی که از هفت سالگی دختر و ده سالگی پسر آغاز می گردد، از وقتی همبازی یکدیگر بودند و با هم مشق هایشان را می نوشتند و با هم به دنبال پروانه ها می دویدند و شاد بودند. دوست داشتنی که در جوانی به عشق تبدیل شد، عشقی که با توجه به دلایلی که می توان در چنین فضاهایی حدس زد (اختلاف طبقاتی و تعصبات) به معضل بزرگی تبدیل شد و طبق معمول خانواده ی دختر خان زاده اجازه چنین وصلتی را ندادند و سر انجام این دو جوان تصمیم گرفتند که از شهر بگریزند، گریز از شهری که بسیار آن را دوست می داشتند.  پس از مدتی دختر از این زندگی پنهانی و دائم در گریز خسته می شود و به این امید که بازگشت چیزی را خراب نخواهد کرد و بر این باور که دیگر همه به حقیقت این عشق پی برده اند به شهر باز می گردد و پسر نیز به دنبال او به شهری که دوستش می داشت باز می گردد. اما بازگشت آن گونه که آنها تصور می کردند نبود و همه چیز خراب شد ...

اما نام کتاب به این بازگشت اشاره ندارد، بلکه به بازگشتی اشاره دارد که 11 سال بعد، یعنی احتمالا در زمان حال اتفاق می افتد، یازده سالی که پسر به تنهایی و دور از عشقش هلیا گذرانده و حالا بار دیگر به آن شهر بازگشته است. در واقع کتاب یک گفتگوی عاشقانه است از زبان پسر با عشقش هلیا که البته بخش های زیادی از آن هم در خیال پسر اتفاق افتاده و ما شنونده آن خواهیم بود به همین دلیل در روایت این کتاب شاهد پرش های زمانی بسیار زیادی هستیم و دائماً زمانِ خاطراتی که از زبان شخصیت اصلی کتاب می خوانیم تغییر می کند، مثلا در یک پاراگراف شاهد بخشی از خاطره ی کودکی پسر با هلیا هستیم و هم اتفاقی که در جوانی آنها رخ داده و همینطور چیزی که در خیال پسر و در صورت ماندن هلیا در کنارش برایشان اتفاق می افتاد. این موضوع در یک کتاب صوتی تا حدودی برای خواننده گیج کننده است، البته راوی سعی اش را برای تفکیک انجام داده اما به هر حال برای درک من لازم بود که دو بار کتاب را بشنوم. من نسخه چاپی کتاب را ندیده ام اما گویا این موارد در آنجا با تغییر فونت تفکیک شده اند.

همانطور که می بینید داستان این کتاب یک داستان بسیار ساده است. داستانی که شاید بارها در بسیاری از کتاب ها و یا سریال های تلویزیونی  به آن پرداخته شده باشد، اما نادر ابراهیمی با همین داستان ساده توانسته جادوی قلم خود را به رخ خواننده بکشد

...........

اگر علاقه مند هستید که بخشهای کوتاهی از متن کتاب را بخوانید می توانید از اینجا به پست مربوط به این کتاب در وبلاگ "معرفی کتاب" مراجعه کنید، وبلاگی که نویسنده اش سالهاست در این زمینه فعال است.

مشخصات کتابی که من خواندم یا به عبارتی شنیدم: کتاب صوتی باردیگر شهری که دوست می داشتم، ناشر صوتی: نوین کتاب گویا در 2 ساعت و چهل و دو دقیقه، راوی پیام دهکردی، نسخه کاغذی این کتاب هم 105 صفحه دارد که نشر روزبهان آن را منتشر کرده است.

آوسنه ی بابا سبحان - محمود دولت آبادی

چندی پیش به دنبال کتاب "هابیت" سری به کتابخانه شهر زدم و با توجه به اینکه کتاب مورد نظررا سر جای خودش در قفسه ها نیافتم به کمک کتابدار متوسل شدم و از آنجا که او تا کنون حتی نام کتاب ارباب حلقه ها هم به گوشش نرسیده  بود به اجبار خودم آستین ها را بالا زدم و تک تک کتابهای چند ردیف قفسه را در پی هابیت گشتم. این جستجوی اجباری پیش از یافتن کتاب مورد نظر آنقدر کتابِ خوب و جالب مهمان چشمانم کرد که شاید باورتان نشود اما باید اعتراف کنم آن گزینه های یافت شده درکنار یک تماس تلفنی بی موقع باعث شد آن روز به کلی هابیت را از یاد ببرم و تازه پس از بازگشتنم به خانه بود که به یاد آوردم اصلا برای چه کاری به کتابخانه رفته بودم. البته خدا را شکر هنوز آلزایمر نگرفتم و دلیل اصلی این اتفاق دیدن کتابهای کوچکی بود که مدت ها بود میشناختم و در حال حاضر هم گزینه های بسیار مناسبی برای جا دادن بین زمان های شوایک خوانی ام بودند.

یکی از آن کتاب های یافت شده ی آن روز، کتاب "آوسنه بابا سبحان" نوشته ی محمود دولت آبادی بود. آوسنه ی بابا سبحان یا همان افسانه ی بابا سبحان از آن دست داستان هایی است که در مجموعه ای به نام "کارنامه سپنج" قرار می گیرد که حاصل پانزده سالِ اولیه داستان نویسی محمود دولت آبادی است و چند سالی هم هست که انتشارات نگاه آنها را تحت یک مجموعه به چاپ رسانیده است. پیش از این از محمود دولت آبادی تنها یک کتاب خوانده بودم، کتاب کم حجمی به نام "روز و شب یوسف" که اینجا هم درباره اش نوشته ام، البته آن زمان نمی دانستم که آن کتاب هم جزئی از همین مجموعه " کارنامه سپنج" به حساب می آید. این مجموعه شامل 11 داستان بلند است که در یازده جلد مجزا در دوره های مختلف به چاپ رسیده است: "سفر، بیابانی و هجرت، از خم چنبر، گلدسته ها و سایه، ادبار و آیینه، آوسنه بابا سبحان، باشیبیرو، عقیل عقیل، دیدار با بلوچ، روز و شب یوسف، گاواربان" اسامی این کتاب ها می باشد. همه این داستان ها در دهه 40 و 50 نوشته شده و خود دولت آبادی درباره شان می گوید: 

این داستان ها در دوره ای از زندگی من نوشته شده اند که جا و مکانی برای نوشتن شان نداشتم و تقریباً همه آنها را در قهوه خانه های تهران و عمدتاً در قهوه خانه وطن، کنار ورودی سینما سعدی می نوشتم، از صبح تا ناهار بازار، که قهوه خانه شلوغ می شد. وقتی پول دیزی نداشتم پا می شدم می رفتم بیرون و با خلوت شدن قهوه خانه بر می گشتم آنجا و می نشستم پشت همان میز کوچک ته آن باریکه. زمستان ها هم پشت به دیوار گرم مطبخ می دادم تا بدنم جان بگیرد. یادم هست داستان "گاواربان" را در قهوه خانه خیابان کوشک به پایان رساندم.

اما برایتان از کتاب آوسنه بابا سبحان بگویم که خواندنش برای من جدا از داستان کتاب یک نکته جالب داشت، راستش ادبیات هم عالم عجیبی دارد و گاهی خودش درس هایش را به زیبایی به خواننده اش می دهد. همانطور که دوستان می دانند مدتی بود که مشغول خواندن کتاب دوست داشتنی شوایک بودم و دو کتابی که ما بین خوانش این کتاب و تقریبا پشت سر هم آنها را خواندم کتاب چاه به چاه رضا براهنی و آوسنه بابا سبحان محمود دولت آبادی بود، از احوالات خوانش چاه به چاه و شیوه خواندنش در پست کتابیِ قبلی از خوبی های قلم براهنی با شما دوستان سخن گفتم اما محمود دولت آبادی خیلی زود با این نثر درخشانِ کتاب کم حجمش، حسابی رضا براهنی ذهن من را کوبید و به من گفت: ای پسر این تویی که داستان درست و درمان کم خوانده ای، پس برو بیشتر بخوان و کمتر حرف بزن. بین خودمان بماند اما فکر می کنم یاروسلاو هاشک و تالکین هم قصد دارند چیزی به شبیه به همین را به من بگویند.

اما بعد از این همه درد و دل وقت آن رسیده که چند خطی هم درباره داستان این کتاب بگویم، فضای داستان برای دوستانی که محمود دولت آبادی را با شاهکارش یعنی "کلیدر" می شناسند آشناست، فضایی روستایی با حال و هوا و لهجه یا گویشی که مربوط به روستا های خراسان است. شخصیت اصلی داستان پیرمرد فقیری است که روزگاری کشاورز بوده و حالا که دیگر توان آنچنانی برای کار کردن ندارد با پسرش زندگی می کند، به آغاز داستان توجه کنید:   

" بابا سبحان به لب بام نگاه کرد. آفتاب رفته بود. برخاست، خاک هایی را که به خشتک تنبانش بود تکاند و به طرف گودال رفت. دو تا بوته ی خاری را که لب گودال افتاده بود برداشت روی پشته ی خار پراند و به طویله رفت. آخور را پاکیزه کرد، یک غربال کاه و یک بادیه ی جو توی آخور ریخت و از طویله بیرون آمد. به طرف چاه آب رفت، پشته ی کلخچ را از دهنه ی چاه برداشت، خاری را که به زیر ناخنش فرو رفت بیرون آورد و دلو را به چاه انداخت، یک دلو آب بالا کشید و باز پشته را سر چاه گذاشت. آب دلو را به آفتابه ریخت و آفتابه را آماده لب گودال گذاشت. کمرش را باد گرفت، به زحمت راست شد، خودش را از لب گودال پس کشید، به دیوار تکیه داد و خوش خوشک پای دیوار نشست. مرغها به لانه شان خزیدند و بابا سبحان فکر کرد وقتی که برخیزد خشت درِ لانه را بگذارد."

بابا سبحان چند سالی هست که همسرش را از دست داده، دو پسر دارد و یک عروس پابه ماه، همانطور که گفتم او  دیگر پیر شده و توان رفتن سرِ زمین را ندارد اما پسرانش صالح و مصیب سر زمین کار می کنند و نان آور خانواده هستند. البته تقریباً آنها خیلی هم صاحب زمین به حساب نمی آیند و 5 دنگ از زمینی که بر روی آن کار می کنند از آنِ بیوه زنی ثروتمند به نام عادله است و تنها 1 دنگ به نام شوکت همسر صالح می باشد.

خب این خانواده اوضاع مالی خوبی ندارد، بابا سبحان هم احتمالاً از این پیری و نا توانی و نرفتن سر زمین بعد از عمری کار خوشش نمی آید، شاید شوکت خانم از این که با وجود بارداری مجبور به رسیدگی به بابا سبحان و برادر شوهرش مصیب است به نظر برسد دل خوشی نداشته باشد. اما این طور نیست، کافیست با صالح و مصیب و شوکت و باباسبحان سر سفره ناهارشان پس از یک روز سخت کاری بنشینید و از صفا و صمیمیت و رضایت خاطر این خانواده در کنار همه این مشکلات لذت ببرید. بله، طبق معمول در بیشتر اوقات همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه به طور ناگهانی این عادله خانمِ صاحب زمین تصمیم می گیرد که زمینش را از صالح بگیرد و به مرد دیگری اجاره بدهد و حالا صالح و مصیب هستند که تصمیم می گیرند که در برابر این زن بایستند و از حق خودشان و زحمتی که سالها بر روی این زمین کشیده اند دفاع کنند و این می شود ماجرای کتاب آوسنه ی بابا سبحان. اگر به این فضا ها علاقه مند هستید این کتاب کم حجم را از دست ندهید.

 مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ مکرر(اول موسسه انتشارات نگاه) 1383، در 10000 نسخه

چاه به چاه _ رضا براهنی

نیـامد، شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیـامد...

این آغازِ شعری از رضا براهنی است. شعری که یک روز صبح آن را برای اولین بار از یک فایل صوتی و با صدای خودش شنیدم. صدا و خوانشی که از آن بسیار لذت بردم و دیگرهم رهایش نکردم. پیش از این نام و آوازه این نویسنده، منتقد ادبی و شاعر ایرانیِ مقیم کانادا را بسیار شنیده بودم و پس از آن روزی در حین گشت و گذار در کتابفروشی چشمم به این جلد جذاب که در عکس بالا می بینید افتاد و حجم کم کتاب هم به کمک آن نام و آوازه ی در ذهن آمد و آن روز کتاب چاه به چاه مهمان کتابخانه ام شد. می دانم او طرفداران بسیاری دارد، هرچند مخالفانش هم کم نیستند اما برای من که تا کنون شعر و داستانی از او نخوانده بودم همین تجربه ی شنیدن شعر "نیامد" آنقدر برایم جذاب بود که تا انتهای شبِ همان صبح یاد شده رهایم نکرد، حس می کردم با تمام وجود نیاز دارم که باز هم از او بخوانم، مطالب جسته گریخته ی فضای مجازی پاسخگوی این نیازم نبود. نیم نگاهی به عقربه های ساعت انداختم. نتیجه امیدوار کننده نبود، هر دو عقربه ی ساعت روی عدد 12 ایستاده بودند، با این حال به نیت نیم ساعت خواندن، چاه به چاه را از بین کتابهای ناخوانده یافتم و خواندش را آغاز کردم. بله، حکایت حکایت جنگ است، آغاز کردنش با خودمان است اما پایان دادنش خیر. تنها هنگامیکه پلک هایم بر سر بسته شدن با من شروع به جنگیدن کردند متوجه شدم که ساعت نزدیک به 3 صبح است و من بدون این که متوجه این موضوع بشوم بخش زیادی از کل کتاب را خوانده ام.

اما داستان کتاب از چه قرار است؟

داستان در سالهای ابتدایی دهه پنجاه می گذرد و جوانی به نام حمید، یکی از شخصیت های اصلی این کتابِ خلوت به حساب می آید. او که اهل یکی از روستاهای گیلان است پدر و مادری پیر دارد و عضو سپاه دانش است. پدرش روزی از دوستان و همراهان میرزا کوچک خان بوده است و ماجراهای دیگر،اما ما از اینجا وارد داستان نمی شویم. به آغاز کتاب توجه کنید: "وقتی که بیرون آمدیم، هوا قدری بارانی بود. کت دکتر تنم بود. کت بو گرفته بود و برایم کمی گشاد بود. باران چند لحظه روی شانه و سرم ریخت. احساس سرمای مطبوعی کردم بعد سوار ماشین شدیم. نفهمیدم ماشین آریاست یا شاهین. از درهای گنده و صندلی هایش معلوم بود که پیکان نیست. و آن یکی که صدای زیر و برهنه و چندش آوری داشت، نشست طرف چپم. راننده و یک نفر دیگر درصندلی جلو جاخوش کرده اند. از جیر جیر مطبوع صندلی در زیر سنگینی تن هاشان فهمیدم که دو نفر هستند و نشسته اند. بعد، یک نفر از بیرون گفت:"به سلامت!" و ماشین به راه افتاد"

بله، از همان صفحات آغازین کتاب مشخص می شود که ماموران سازمان امنیت که البته در آن سال ها فعالیت های بی حاصل زیادی هم داشته اند این آقا حمید داستان را گرفته اند و در حال انتقال او هستند. طبیعتاً مکان جدیدی که انتقالش می دهند هم یا زندان است یا بازداشتگاه و شکنجه گاه، به هر حال بخش های زیادی از کتاب در سلول های زندان و اتاق تمشیت و همچنین به شکنجه می گذرد. حمید یک هم سلولی هم دارد که از او در کتاب به نام دکتر یاد می شود. دکتر گویا شخصیت سیاسی معروفی است و در بخش های زیادی از کتاب، حمید در روایت اول شخصش از دکتر و حرفها و عقایدش سخن می گوید و به نظر می رسد با توجه به زمان نوشته شدن این کتاب هدف اصلی براهنی بیان همین حرف هایی است که از زبان دکتر بیان می شود.

 نگران لوث شدن داستان هم نباشید قضیه از این قرار است که حمید با توجه به وضع نابه سامان اقتصادی خانواده اش اقدام به فروش تپانچه ای قدیمی می کند. تپانچه ای که گویا میراث پدرش از دوران مبارزات جنگل بوده است. اما از بدشانسی او با این تپانچه تروری اتفاق می افتد و او گرفتار می شود. چاه به چاه یک داستان ساده و فاقد پیچیدگی های خاص است و خواندن آن شاید خیلی هم هیجان انگیز نباشد اما جدای حرفها و جملات زیبایی که در آن می توان یافت خوانش آن برای من در یک مدت زمان نسبتاً کوتاه تجربه ی جالبی بود.

......

رضا براهنی، نویسنده، شاعر و منتقد ادبی در سال 1314 در تبریز به دنیا آمد. کتابهای زیادی در زمینه شعر، نقد و داستان از او در دسترس علاقه مندان قرار دارد. در ویکیپدیا 11 عنوان از کتاب های شعر او نام برده شده که من زیاد با آن ها آشنا نیستم اما از آثار داستانی مشهور او می توان به کتابهای "رازهای سرزمین من" ، "آواز کشتگان" و "آزاده خانم و نویسنده اش" اشاره کرد. 

مشخصات کتابی که من خواندم : چاپ سوم(اول نشر نگاه) ۱۳۹۳، در ۱۱۱ صفحه

در ادامه مطلب بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب آمده را آورده ام.

ادامه مطلب ...

یادداشتی به بهانه ی رمانِ؛ فیل در تاریکی _ قاسم هاشمی نژاد

از سال ها پیش در هرجمعی که متشکل از کتابدوستان بود و من در آن حضور می یافتم بارها نام رمان " فیل در تاریکی" به گوشم می خورد و هر وقت هم سراغش را از کتابخانه و کتابفروشی های شهر می گرفتم اثری از آن نمی یافتم، پنجشنبه دو هفته قبل طبق قرارم با برادرزاده کوچک به شهر کتاب رفتیم تا او برای خودش جلد هشتم کتاب "کارگاه سیتو" را بخرد، هرچند پای قولش نماند و جلد سوم کتاب "ارازل و اوباش" را هم گرفت. تازه قضیه به این یکی هم ختم نشد و دلش نیامد برادر بزرگش را بی نصیب بگذارد و خواهش کرد کتابی هم برای او بخریم، از آنجایی که برادرش هم جز آثار سیامک گلشیری کتاب دیگری نمی خوانَد، در قفسه مربوط به رمان های ایرانی به دنبال تنها رمان خوانده نشده ی او از این نویسنده یعنی "تصویر دختری در آخرین لحظه"گشتم اما آن را نیافتم، حین این جست و جو بود که چشمم به یک کتاب با جلدی مشکی رنگ خورد که به "شازده احتجاب" تکیه داده بود. بله، این همان کتاب"فیل در تاریکی" بود. کتابی که در طول این سال ها حتی چاپ افستی اش را هم ندیده بودم و حالا چاپ اول نشر هرمس روبرویم بود.

 فیل در تاریکی نخستین بار در سال ۱۳۵۵ بطور پاورقی در روزنامه رستاخیز به چاپ  رسید و در سال ۱۳۵۸ توسط انتشارات کتاب زمان بصورت یک کتاب چاپ شد. چاپی که تجدیدش چهل سال طول کشید، البته در سال ۱۳۹۲ هاشمی نژاد پیشگفتاری برای چاپ دوم این کتاب در نشر هرمس نوشته بود اما به دلایلی که بیشتر به ویراستاری کتاب مربوط می شد کتاب در آن سال هم چاپ نشد و امسال درست 3 سال بعد از اینکه قاسم هاشمی نژاد این دنیا را ترک گفته شاهد چاپ این کتاب توسط نشر هرمس هستیم و این همان چاپی است که به دست من رسیده است.

هاشمی نژاد را می توان از آن نسل نویسندگانی دانست که شاید آنطور که حقش بوده شناخته نشده و قدرش را ندانسته اند(ایم). شاید بتوان از این جهت فیل در تاریکی را با رمان"همسایه ها"ی  احمد محمود مشابه دانست. چرا که وضعیت هر دو کتاب از زمان انتشارشان تا به امروز به گونه ای بوده که هم پیش و هم پس از انقلاب به دلایل متفاوت مورد بی مهری و سانسور قرار گرفته اند. درباره اهمیت و جایگاه کتاب فیل در تاریکی و همینطور درباره قاسم هاشمی نژاد سخن بسیار است، این کتاب را مهمترین رمان پلیسی جنایی مدرن به زبان فارسی و نویسنده اش را پدر این ژانر در ایران می دانند، یکی دیگر از دلایل اهمیت این رمان جدا از همه نقاط ضعف و قوتی که می تواند در خود رمان باشد هدف نوشتن آن است. هاشمی نژاد که خودش منتقد بود در بیشتر نقد هایش به این موضوع پرداخته که آیا فرم در داستان ایرانی توانسته هر آنچه که محتوا داشته را به دست آورد یا خیر؟ نظر خودش هم بر خلاف جریان حاکم بر ادبیات هم نسلی هایش این بوده که فرم مهمتر از ایده یا محتوا نیست. او همواره به برقراری توازن میان این دو اعتقاد داشته و در همین راستا کتاب فیل در تاریکی را در میانه دهه پنجاه می نویسد و آن را پیشنهاد به ادبیات داستانیِ به قول خودش رو به انحطاط آن روزها که از دهه چهل آغاز شده می داند. او به عنوان یک نویسنده و منتقد متعهد به هنرش، عقب نشینی نمی کند و حتی نوک پیکان نقدش را به سمت نویسندگان مطرح آن دوران هم می برد، از پاورقی نویس مشهور آن روزها، محمد حجازی گرفته تا نویسندگانی همچون میرصادقی، ساعدی، فصیح و حتی هوشنگ گلشیری . به بخشی از صحبت های  محمد حسن شهسواری در جلسه نقد این کتاب که خرداد ماه همین امسال برگزار شد توجه کنید: در نقد های هاشمی نژاد از آثار هوشنگ گلشیری، خواهیم دید که او در ابتدا نسبت به گلشیری و اصحاب اصفهان بسیار امیدوار بود و در نقد او بر مجموعه داستانِ اول گلشیری و همچنین شازده احتجاب خواهیم خواند: "گویا قرار است برای اولین بار نویسندگانی به وجود بیایند که متوجه اند برای محتوای موجود یک فرم بایسته انتخاب کرد."  اما پس از انتشار مجموعه داستان های بعدی گلشیری نا امیدی کامل او را می بینیم. رمان فیل در تاریکی پیشنهادی به ادبیات ما بود، پیشنهادی که همچون شخصیت اصلی داستانش تمام قد روبروی جریان فرمالیستی رو به قدرت آن روزگار ایستاد. امروز هر چند می دانیم که پیشنهادش با شکست مواجه شده و طبق نظر کارشناسان، امروز غلبه کامل فرم بر محتوا صورت گرفته است. اما حالا همه می دانند این شکست به دلیل ضعف این پیشنهاد نبوده و مشکل ازادبیات داستانی ما بوده است.

...

+ در ادامه مطلب چند خطی درباره داستان این کتاب نوشته ام که اگر علاقه مند بودید می توانید آن را هم مطالعه بفرمائید

++  من این کتاب ۱۸۰ صفحه ای را از یک غروب تا شب پائیزی خواندم و لذت بردم. پیش از مطالعه این کتاب و با توجه به عنوانش که برگرفته از داستان فیل در تاریکی مثنوی مولاناست باید این نکته را هم در نظر داشت که  نویسنده ی آن فردی بوده که سال ها با ادبیات فارسی همنشین بوده و طبیعتاً داستان نوشته شده توسط چنین فردی، حتی اگر داستانی جنایی  باشد هم دارای نثری حساب شده وحتی شاعرانه است.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: نشر هرمس، چاپ اول (به عبارتی دوم) در سال ۱۳۹۸ و در ۱۸۰ صفحه 

ادامه مطلب ...

آخرش می آن سراغم - سیامک گلشیری

درسالهای گذشته بیشتر هدیه‌های من به برادرزاده‌ام کتاب بوده و فکر می‌کنم این تصمیم متعصبانه‌ام نه تنها خیلی هم باب میلش نبوده بلکه شاید در اوایل راه حسابی کفرش را هم در آورده باشد. من هم که در زمینه انتخاب کتاب مناسب برای کودکان تجربه چندانی نداشتم، آخرخودم هم درکودکی زیاد کتاب نمی‌خواندم، (شما که غریبه نیستید هر چقدر هم که مقاومت کنم به هر حال من هم یکی از مردم همین مرزو بوم هستم، مردمی که عادت دارند هرچه در کودکیِ خودشان نداشته اند به زور به خورد نسل بعدیشان بدهند.) درست است که گفتم تجربه‌ای در این زمینه نداشتم اما با این سرعت عجیب تغییر خواسته‌های بین نسل‌ها، بنظرم تجربه کودکی من هم چندان کار ساز نبود. برای آغاز به دوستان پناه بردم و اولین انتخاب های جدی ام کتاب هایی مثل "داستان بی پایان" و "هری پاتر" بود، که البته انتخاب های موفقیت آمیزی نبودند، بعد از آن سراغ مجموعه کتاب های "هنک سگ گاوچران" رفتم که از آنها در یک مقطع زمانی با استقبال بیشتری مواجه شد و حداقل پانزده جلد آن ها کاملا خوانده شد. انتخاب بعدی یک مجموعه کتاب چند جلدی دیگر تحت عنوان "سرزمین سحر آمیز" بود که تعداد جلد هایش مجموعاً به چهل و یک جلد می رسید و با توجه به حجم کم هر کدام از جلدها تا مدت ها در پایان هر هفته یک جلدش خوانده می شد تا اینکه آن هم تمام شد. پس از آن به سراغ مجموعه کتابهای "نارنیا" رفتم که با توجه به اینکه آن دوران با گذر برادرزاده ام از دوره کودکی به دوره نوجوانی همزمان شد در این انتخاب ناموفق بودم و اصطلاحاً این بار تیرم به سنگ خورد و رسماً چند سالی او را از کتابخوانی دور کردم.

اما سیامک گلشیری بود که ناجی این داستان شد و در واقع باید بگویم مرا شگفت زده کرد. قضیه از این قرار بود که بعد از مدت ها در یکی از بعدازظهر های زمستانیِ نزدیک به نوروز راضیش کردم که با من به کتابفروشی بیاید و نگاهی به کتابها بیندازد، همینطور درحال گشت در بین قفسه ها بودیم که دیدم کتابی توجه اش را جلب کرده است. کتاب، "تهران، کوچه اشباح" نام داشت، کتاب کم حجمی که جلد اول از مجموعه ای پنج جلدی به نام "خون آشام" است و سیامک گلشیری آن را برای نوجوانان درژانر وحشت نوشته است. من که امیدی به دوباره کتاب خواندنش نداشتم اما با این حال  معطل نکردم و به او گفتم اگر دوست دارد امتحانش کند. قبول کرد و نتیجه شگفت انگیز بود، کتاب را همان شب به اتمام رساند و صبح روز بعد پیگیر جلد های بعدی شد و پشت سر هم با شوقی مثال زدنی هر پنج جلد را خواند. از آن روز به بعد تقریباً هر کتابی که نویسنده اش سیامک گلشیری باشد را می خواند و بین آنها به قول خودش تک و توک کتابهای دیگر را هم امتحان می کند تا بلکه بتواند نویسنده دیگری شبیه او پیدا کند. این هم برای خودش داستانیست.

و اما اولین کتابی که من از این نویسنده خواندم:

"آخرش می آن سراغم" یکی از کتاب های اخیر این نویسنده است که طبق دسته بندی  نشر چشمه در رده کتاب های قفسه ی آبی قرار گرفته، طبق این دسته بندی کتاب هایی در این دسته قرار می گیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند و غالباً تجربه من هم ثابت کرده که این کتابها، کتاب هایی با متن روان و فاقد پیچیدگی و اصطلاحاً آسان خوان هستند. این کتاب از زبان راوی نوجوان برای یک مخاطب فرضی که می تواند خواننده کتاب هم باشد تعریف می شود، به پاراگراف اول کتاب و شیوه روایت آن توجه کنید:

خیلی وقته خفه خون گرفته م و صدام درنیومده. الان یواش یواش داره می شه شیش ماه. باورت می شه؟ تازه اینش به جهنم. مهم اینه که دیگه دارم خفه می شم. اگه هیچی نگم، دق می کنم. می ترکم. منفجر می شم. دلم می خواد هر چی تو دلمه واسه ت بریزم بیرون. خودت که می دونی، من آدمی نبودم که چیزی رو تو دلم نگه دارم. هر چیزی رو فِرت هر جایی می گفتم، حتا بعضی چیزها درباره زندگی خصوصیمو که هیچ خری واسه کسی تعریف نمی کنه. تازه اون قدرهام که ادعام می شه، لوطی نیستم. گوش می کنی یا حواست جای دیگه اس؟ داری کیو نگاه می کنی؟ با تواَم!

همانطور که در این بخش کوتاه می بینید کتاب به کلی به زبان محاوره روایت شده وحتی به همان شکل هم نوشته شده است. هرچند اینگونه نوشتار در ابتدا کمی آزار دهنده  به نظر می رسد اما در ادامه به دلیل گفتاری  بودنش حداقل این حسن را دارد که سرعت خوانش را  بالا می برد بطوری که من این کتاب ۱۵۵ صفحه ای را در دو نوبت نه چندان طولانی خواندم. این کتاب مثل چند کتاب دیگری که از این نویسنده می شناسم تقریباً در ژانر وحشت یا شاید بیشتر دلهره آور قرار می گیرد. ماجرا از این قرار است که شخصیت اصلی داستان نوجوانی دبیرستانیست که در یکی از شب های پیش از امتحانش ناخواسته پا به ماجرایی هولناک می گذارد و هرچند از آن جان سالم به در می برد اما این اتفاق هرگز دست از سرش بر نمی دارد و همواره در ذهن و دنیای واقعی به دنبال اوست. 

این نوجوان با توجه به سن و سالش نیازمند پناه خانواده است اما چنین پناهی درخانواده اش نمی بیند و در بخشهایی که ما از مواجهه او با خانواده اش در کتاب می خوانیم هم شاهد ایجاد محدویت های فراوان از طرف خانواده و همینطور گریز او از روبرویی و پاسخگویی به آنها هستیم، در واقع شاید یکی از دلایل اصلی ماجراهایی که برای او اتفاق می افتد ریشه در همین تنهایی او و عدم ارتباط با خانواده اش دارد. او به هر حال در گذر از بحران نوجوانی است و با این شرایط روحی آشفته برای خودش تصمیم هایی می گیرد و به گمانش قصد دارد گلیم خودش را خودش از آب بیرون بکشد و این گونه برای خودش جایگاهی بسازد و آن را اثبات کند، به همین جهت با دوستان بزرگتر از خودش می پرد، ادای لاتی برای خودش در می آورد، پشت به پشت سیگار می کشد،عاشق دختر همسایه ای که چند سال از او بزرگتر است می شود و سعی می کند خودش را در ابتدا خراب رفاقت نشان دهد و دست آخر هم به همین خاطر در کمک به رفیقش به هچل می افتد. همانطور که در پشت جلد کتاب هم نوشته شده است به قولی داستان، روایت آشنایی با جهان ترسناکی است که چنان این پسر نوجوان را در خود می بلعد که گمان می کند هرگز از آن نجات پیدا نخواهد کرد و این احساس بی تردید تا ابد با او باقی خواهد ماند. 

مشخصات کتابی که من خواندم : نشر چشمه - چاپ سوم ۱۳۹۷ - ۱۵۵ صفحه