پاییز فصل آخر سال است - نسیم مرعشی

این که یک نویسنده‌ی ایرانی متولد دهه‌ی شصت بعد از تجربه‌های نه چندان طولانی‌اش در داستان کوتاه برای اولین بار رمانی بنویسد و آن رمان، پر فروش ترین رمان ایرانی ده سال اخیر و برگزیده‌ی جایزه ادبی جلال آل احمد گردد و حتی توسط ناشری ایتالیایی هم به عنوان یکی از آثار معاصر برتر ایرانی ترجمه و منتشر شود، همگی به این معناست که درنگ در خواندن  این کتاب برای یک مخاطب پیگیر ادبیات داستانی بیش از این جایز نیست. حتی اگر این خواندن به قصد امتحان یا رَد همه این ها باشد.

اگر این یادداشت را با صفت نویسنده‌ای دهه شصتی آغاز کردم به این دلیل نیست که خودم هم یک متولد دهه شصت هستم. منظورم همان نسل چند ده میلیونی همزادم در سال‌های جنگ این مملکت است که اغلبشان هنوز منتظرند روزی برسد تا آنها هم جوانی کنند. شاید به همین دلیل است که یک سری از آنها هنوز سعی می کنند کودکی و نوجوانی خود را همینطور کش بدهند و یا شاید به این دلیل که در سالهای زیادی دیگران به عناوین مختلف آنقدر این واژه‌ی جوانِ دهه‌ی شصتی را بر سرشان کوبیده‌اند که باعث شده هنوز هم بسیاری از آنها فکر کنند بزرگ نشده‌اند. درصورتی که حالا جوان‌ترینِ ما دهه‌ی شصتی‌ها هم دیگر به سی سالگی رسیده و من هم که چند روزیست شمع سی و سه سالگی را فوت کرده‌ام رفته است پی کارش و چه بخواهیم و چه نخواهیم در آینده‌ی نزدیک حتی ما را میانسال هم خواهند خواند. با این همه هیچکدام از این ها اصل آن جوانی نکردنی که به آن اشاره کردم را توجیه نمی کند.(این حرفها را فارغ از آن روضه‌های مشهور نسل سوخته‌ای که همه نسل‌ها می خوانند بدانید.)

از سن و سال نویسنده و خودم هم که بگذریم برای پرداختن به این کتاب باز هم با دهه شصتی‌ها کار داریم چرا که کتاب "پائیز فصل آخر سال است" درواقع تکه هایی از زندگی سه دختر جوان دهه شصتی است. این کتاب در سال 1393 یعنی پنج سال بعد از سال 88 با آن وقایع مشهورش منتشر شد، سالهایی که هر چند از امروزِ فلاکت بار من و شما سالهای بهتری بودند اما حالِ اغلب جوانهای آن روزگار، بی خبر از امروز مثل حال بازیکنان یک تیم فوتبال بود که بعد از یک خوشحالی دسته جمعیِ ناشی از گل زدن در دقیقه 90، به حکم ویدئوچک، گل‌شان مردود و تیم‌شان از جام جهانی حذف شده باشد. هرچند این کتاب هیچ اشاره‌ای به این موضوع ندارد اما حرف و دغدغه‌اش زندگی جوانهای همان سال انتشار این رمان است که آن را با تکه های از زندگی چند جوان ایرانی در دهه‌ی 90 به تصویر می کشد. جوانهایی که عشق، ازدواج، تحصیل، مهاجرت و حتی طلاق‌شان هم گویا منحصر به نسل خودشان بوده و هست.

کتاب دو بخش اصلی به نام های تابستان و پائیز دارد که هر بخشش به سه تکه تقسیم می شود و هر تکه از زبان یکی از سه شخصیت اصلی کتاب روایت می شود. سه دختری که دوست و هم دانشگاهی یکدیگر بوده اند و زندگی هایشان هم در یکدیگر تنیده شده است. خواندن بخشهایی از زندگی و دغدغه‌های لیلا، شبانه و روجا هر مخاطبی از این نسل را به همزاد پنداری وا می دارد چرا که با وجود جمعیت بالای جوان کشورمان در این سالها هر کدام بی شک با موارد مشابه بسیاری در زندگی خود مواجه بوده اند و با خواندن آنها در این کتاب آن را با پوست و گوشت و استخوان خود درک می کنند و به نظرم این یکی از دلایل اصلی مورد توجه قرار گرفتن این کتاب است. وگرنه حتی به قول خود نسیم مرعشی هم برنده شدن یک کتاب در یک جایزه ادبی هیچ کمکی به پر فروش شدن آن نمی کند و برای اثبات این مدعا کافیست به سرنوشت برندگان پیشین و پسین این جایزه و جایزه های ادبی دیگر کشورمان نگاهی بیندازیم.

+ وجود یادداشت‌ها و کامنت‌های فراوان درباره این کتاب در سایت‌های مختلف و این موضوع که این کتاب بدون داشتن موضوعی مناسبتی و بدون این که از این دست کتابها باشد که در تعداد بالا توسط ارگان‌های مختلف خریداری می شوند، به تنهایی به چاپ چهل و پنجم رسیده برای من بسیارخوشحال کننده است و امیدوارم روزی برسد که مردم کشورم نه در موارد استثنا بلکه همواره به داستان و داستانخوانی توجه نشان دهند.

++ همانطور که اشاره شد درباره این کتاب در فضای مجازی بازخوردهای مختلف وجود دارد و من علاقه‌ای ندارم که همچون بسیاری از آنها به شرح داستان این کتاب بپردازم چرا که امکان خواندن این یادداشت‌ها با یک جستجوی ساده اینترنتی برای خواننده‌ی خوب و همراه این سطور فراهم است. اما در نهایت برداشتی که من به عنوان یک خواننده از کتاب داشته‌ام و در میانه یادداشت هم اشاره‌ای به آن کردم این است که کتاب به نسلی می پردازد که به دلیل شرایطی که در آن قرار گرفته همواره در انتخاب کردن بلاتکلیف است. انتخاب همسر، انتخاب رشته تحصیلی، انتخاب شغل، انتخاب ماندن در یک رابطه یا رفتن و طلاق گرفتن و یا حتی انتخاب وطن یا مهاجرت کردن از آن و بسیاری انتخاب های دیگر. مثل من، بیشتر هم نسل های من و شاید نویسنده‎‌ی این کتاب.

+++ جدای آن طیف از مخاطب صفر یا صدی همیشگی آثار مطرح شده در کشور ما بسیاری از خوانندگان کتاب را رمانی زنانه یا دخترانه دانسته اند، اما با برداشت شخصی من به درست یا غلط از رمانی تحت عنوان رمان زنانه انتظار داشتم با اظهارات فمینیستی‌نمای فراوان و در مواردی حال بهم زن در کتابی با آن تعاریف روبرو شوم که خوشبختانه در این کتاب خبری از این انحرافات نبود. بسیاری هم برچسب عامه پسند بودن به رمان زده اند. اما سعی نویسنده در غیرخطی بودن داستان و از طرفی خوب درآوردن و غیرگمراه کننده بودن این پرش‌های زمانی ثابت کرده است که پائیز فصل آخر سال است به هیچ وجه رمانی با معنای بد عامه پسند نیست. در ضمن فکر می کنم رمانی که بتواند خواننده را برای ادامه دادن و رها نکردن و حتی حداقل به پایان رساندن کتاب درگیر کند کتابی به معنای مثبت عامه پسند است. این را هم باید مدنظر داشت که این کتاب رمان اول یک نویسنده است.

++++ با توجه به خوانده‌های اندک و البته نه چندان راضی‌کننده‌ام از رمانهای چند سال اخیر ایرانی انتظار زیادی از این رمان نداشتم و شاید همین موضوع باعث شد این رمان بیش از انتظار من ظاهر شود و برای اولین بار از خواندن یک رمان جدید ایرانی پشیمان نباشم.

+++++ کتاب بعدی نسیم مرعشی "هرس" نام دارد که سه سال بعد از این کتاب در پائیز 1393 منتشر شد و نکته جالب برای من این بود که دیروز بعد از اینکه نوشتن این یادداشت را به اتمام رساندم  خیلی  اتفاقی با خبر به پایان رسیدن نوشتن رمان سوم او مواجه شدم.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر چشمه، چاپ بیست و ششم،زمستان 1396، در 2000 نسخه و 189 صفحه. این کتاب تا جایی که من خبر دارم تا امروز به چاپ چهل و پنجم رسیده است.  

 در ادامه مطلب بخش های کوتاهی ازمتن کتاب که به نظرم جالب بوده را آورده ام.

ادامه مطلب ...

چشم‌هایش - بزرگ علوی

شهر تهران، خفقان گرفته بود، هیچ‌کس نفسش در نمی آمد؛ همه از هم می ترسیدند، خانواده ها از کسانشان می ترسیدند. بچه ها از معلمین شان، معلمین از فراش ها و فراش ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می ترسیدند، از سایه شان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و دانشگاه، در حمام مامورین آگاهی را دنبال خودشان می دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خودشان می نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشته‌ای بر نخیزد و موجب گرفتاری یا دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگ‌آسایی در سرتاسر کشور حکم‌فرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه‌ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه‌ی خبر بودند و پنهانی دروغ‌های شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید فلان چیز بد است. مگر ممکن می‌شد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.

این آغاز رمان چشم‌هایش است، آغازی که در همان ابتدا به خواننده خبراز یک رمان سیاسی می دهد. این پاراگرافِ آغازین برای من بیش از هر چیز یادآور تجربه‌ی خواندن کتاب چاه به چاه نوشته‌ی رضا براهنی بود و پس از آن انتظار رمانی اصطلاحاً سراسر مبارزه داشتم که خوشبختانه کاملاً این‌طور نبود. البته یکی از موضوعات اصلی کتاب پرداختن به سالهای دهه بیست خورشیدی و شرایط و بحران‌های آن سال می‌باشد و شخصیت اصلی کتاب هم یک مبارز است، اما برای منِ خواننده، وجهه‌ی عاشقانه کتاب بر این بخش می‌چربید. 

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشق/ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها

نام"بزرگ علوی"در کنار نام‌ بزرگانی همچون جمال‌زاده، هدایت و چوبک به عنوان آغازگران داستان‌نویسی نوین این مرز و بوم قرار می‌گیرد، نویسندگانی که تلاش کردند فرم ادبی را به جامعه بشناسانند و آن را با مقتضیات زبان فارسی هماهنگ کنند. رمان چشمهایش که معروف‌ترین اثر این نویسنده است برخلاف داستان‌های فارسی پیش از خود به شیوه‌ای نو در داستان‌های فارسی نوشته شده و از نظر برخی از کارشناسان نقطه عطفی در مسیر ادبیات داستانی ایران به حساب می‌آید. این رمان نخستین بار در سال 1331 خورشیدی به چاپ رسیده است. ماجرای چشمهایش از این قرار است: استاد ماکان یک نقاش سرشناس ایرانی است که راوی در همان ابتدای داستان بعد از شرح اوضاع بحرانی شهر تهران خبر از مرگ او در تبعید می دهد. این استاد تابلوهای نفیس بسیاری داشته اما در یکی از تابلوهای به جا مانده از او که از قضا آخرین تابلویی هم بوده که در تبعید کشیده شده، چهره‌ی زنی ناشناس با چشمانی پر رمز و راز به چشم می‌خورد. استاد در زیر تابلو با خط خود نوشته است: "چشم‌هایش". اما منظور او چیست؟...چشم‌هایش یعنی چشمهای زنی که او را خوشبخت کرده؟ یا به روز سیاه نشانده؟ به هر حال هر چه که هست این چشم ها، چشم‌های زنی است که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را بر انگیخته است. چشم‌هایی که انگار رازی در خود دارند، چشمهایی با حالاتی متفاوت و شاید غیر عادی:  ... آیا این چشم ها از آن یک زن پرهیزگارِ از دنیا گذشته بود یا زن کام‌بخش و کامجویی که دنبال طعمه می گشت، یا اینکه در آنها همه چیز نهفته بود؟  آیا می خواستند طعمه‌ای را به دام اندازند؟ یا له‌له طلب و تمنا می زدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقیح؟ آیا بی اعتنایی جلوه‌گر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس می‌کردند چه می‌خواستند؟ این نگاه، این چشم‌های نیم‌خمار و نیم‌مست چه داستان‌ها که نقل نمی‌کردند.

راوی داستان ناظم مدرسه‌ای است که گویا استاد ماکان زمانی قبل از آمدن او به این مدرسه در آن تدریس هنر داشته و چند سالی هم بعد از مرگ استاد، دولت به خاطر خودشیرینی یا سرپوش گذاشتن بر روی جفاهایی که به استاد شده هر ساله در سالگرد درگذشت استاد نمایشگاهی از آثار به جا مانده از او برگزار می‌کند. آقای ناظم سالها به جهت کشف راز زندگی استاد ماکان به دنبال صاحب این چهره و راز چشمهای این تابلو بوده تا اینکه با گذشت چند سال از مرگ استاد و دور شدن از فضای علیه او سرنخ‌هایی از صاحب این چشمها پیدا می شود و سوالهای دیرین آقای ناظم مجدداً در ذهنش پر رنگ می گردد. سوال هایی از این دست که استاد: به چه قصد این صورت را ساخته بود؟ آیا بدین منظور که از غربت پس از مرگش هدیه‌ای برای معشوقه‌اش فرستاده و بدین وسیله وفاداری و دلداری خود را بروز داده باشد؟ یا اینکه می خواسته به زنی که با چشم هایش او را اسیر کرده بود بگوید که من تو را شناختم به طوری که خودت نتوانستی خویشتن را بشناسی، و من میدانم تو باعث شدی که من امروز زجر بکشم. شاید هم می خواهد بگوید: ای چشم ها، اگر صاحب شما با من بود من تاب می آوردم و خوشبخت می شدم.
و بالاخره آقای ناظم صاحب این چشم ها را می یابد و با او به گفتگو می نشیند، گفتگویی زیبا و دلنشین که این داستان خوب ایرانی را تشکیل می دهد. 
.............
مشخصات کتابی که من خواندم و یا بهتر است بگویم شنیدم: چشم‌هایش- نوشته‌ی بزرگ علوی - موسسه انتشارات نگاه در 271 صفحه. ناشر نسخه صوتی: آوانامه، در 8 ساعت و 37 دقیقه. با صدای آرمان سلطان زاده

دید و بازدید - جلال آل احمد

در آغاز راه وبلاگ وقتی مجموعه داستان سه‌تار جلال آل احمد را خوانده بودم، یادداشتی درباره‌اش نوشتم که شامل روضه‌ای درباره ضرورت خواندن داستانهای ایرانی بود و با ضرب المثل یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران زدن آغاز می شد، حالا مدت زیادی گذشته و من در این مدت خیلی هم به این حرف پایبند نبوده‌ام و کتابهای وطنی زیادی نخوانده‌ام. البته اخیراً شوری ایجاد شده و بیشتر می‌خوانم و قصد دارم ترتیب یکی در میان ایرانی و خارجی که برای خودم تعریف کرده‌ام را ادامه دهم و این بار سراغ کتابی دیگر از جلال آل احمد رفتم. کتابی که اولین مجموعه داستان منتشر شده از او به حساب می آید. 

دیدو بازدید در سال 1324 یعنی وقتی آل احمد 22 ساله بود منتشر شد،(اگر خواننده همین موضوع را از پیش بداند هم تا حد زیادی چشمهایش را بر کاستی‌های موجود درداستان‌های این مجموعه خواهد بست). این مجموعه شامل دوازده داستان کوتاه است که نویسنده در اغلب داستان هایش نوک پیکان قلم را به سمت رسم و رسومات قدیمی حاکم در بین مردم ایران که اغلب اوقات با خرافات نیز همراه است گرفته و برایش فرقی نمی کند که این موارد از ملیت ناشی می‌شود یا مذهب، او این حمله را از همان داستان اول آغاز می کند، داستانی که کتاب نامش را از آن وام گرفته و "دید و بازدید عید" نام دارد، در این داستان با جوانی روبرو هستیم که حیران در چند میهمانی دید و بازدید شرکت می کند و از خرافات و تجملات پوشالی راه پیدا کرده در این مراسم در برابر دنیای واقعیِ کوچه و خیابان متعجب شده و با ماجرای انتهای داستان و روبرو شدن با وقعیت جامعه حتی نا امید می شود. و یا در داستان دوم که گنج نام دارد از قبر یک سید سخن می گوید و اعتقاداتی که بعد از گذشت زمان به آن  مزار بوجود آمده و روز به روز بیشتر هم می‌شود و در کنار این موضوع، انگار نویسنده با احوالاتی که درباره یکی از شخصیت‌های داستان شرح داده می‌شود می‌خواهد به عقیده غلط دیگری در میان مردم بپردازد، عقیده‌ای که می گوید آدمِ بدبخت و بیچاره را هر گُلی به سرش بزنی بدبخت است.

در داستان سوم که "زیارت" نام دارد راوی برای ما از زیارتی که نصیبش شده سخن می گوید، زیارتی که آن هم برای خودش در بین این مردم باز رسم و رسومات خاص خودش را دارد. آل احمد دراین داستان دیگر هدفش از نوشتن این داستانها را مستقیم با خواننده در میان می گذارد و در میانه داستان از زبان یکی از شخصیت‌ها می نویسد؛ آری، ایرانی است و این مراسم: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته ی پشت پا... و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه های پا در هوایی به نظر نمی‌آید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی ایرانی است... ای ایرانی! .(البته خودمانیم همه اینها هم که بد نیست). یا در بخشی دیگر از همین داستان نیز می خوانیم: ... ماشین تند می رود، و از برکت وجود زائران و صلوات هایی که می فرستند حتی یک مرتبه هم پنچر نشده است. دیروز از عیال حاجی آقایی که بر صندلی پشت سر ما، پهلوی شوهرش نشسته است، شنیدم که در ضمن یک بحث طولانی به حاجی می‌گفت "خداوند رو چه دیدی؟ شاید این هوتول مبین هم به قدرتی خدا فهمیده که ما به پابوس چه بزرگواری می رویم." یا در جایی دیگر: می‌گفت: "در این چند ساله‌ی جنگ جلوی چشم خودم بود که شاگرد تاجرها و دلال‌های ته بازار هر کدام میلیونر شدند ولی من از آنجایی که خدا نخواسته بود هنوز همان آقا محمد حسین رزاز خیابان سیروسم و فقط توانسته‌ام از دو سه من برنج و نخود لوبیایی که در روز می‌فروشم و به آذوقه‌ی بندگان خدا کمک می کنم خرج زیارت راه بیندازم"

داستان چهارم "افطار بی موقع" نام دارد و مثل داستان "آفتاب لب بام" جلال آل احمد در مجموعه داستان سه‌تار که البته چند سال پس از این داستان نوشته شده به اعتقادات مردم و جهل‌های آمیخته آن در ماه رمضان می پردازد. ...آمیز رضا اگر می‌توانست در روز چهار لنگه شکر یا دو بار  زردچوبه معامله کندراضی بود. بیش از این تلاش نمی‌کرد و عقیده داشت اگر بیش از این بدود فقط گیوه پاره کرده است. انگار می‌دانست که روزیش را در روز ازل خیلی کمتر از این‌ها نوشته‌اند! و هر روز که بیشتر از این معامله‌ای به تورش می خورد و در عرض ماه می‌توانست یکی دو تایی بلند کند؛ سر از پا نمی‌شناخت و_ اصلا نمی‌توانست باور کند و حتم داشت که سربار روزی دیگران شده است؛ و برای اینکه مال مردم گلویش را نگیرد اگر زمستان بود سری به قم می‌زد و چند روزی زیارت می‌کرد و اگر مثل این ایام تابستان بود، دست زن و بچه‌اش را می‌گرفت و به هوای امامزاده داود چند روزی در فرح‌زاد و اوین لنگر می انداخت.

"گلدان چینی" نام داستان پنجم این کتاب است که باز هم به خرافات می پردازد، مردی که گلدان عتیقه‌ای خریده و در اتوبوس نشسته است و گلدانش توسط یکی از مسافران می‌افتد و می‌شکند و ما شاهد برخوردهای مسافرین با این اتفاق هستیم که خلاصه اش می‌شود؛. ...هیچی آقا! خب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خب، قضا و بلا بود!

داستان ششم هم که "تابوت" نام دارد شرح و احوالات یک مراسم تشییع جنازه فردی فقیر و بی‌چیز است: ...نه کسی آبی به روی قبرش خواهد ریخت و نه دلبندی گل به مزارش خواهد نهاد. تنها گورکن پیر که از دست این گونه مرده‌های بی بو و خاصیت به عذاب آمده، او را بفشار و شاید با لگد به میان دخمه تنگی خواهد چپاند؛ و سید تلقین‌گو، که با اکراه از یک سرخاک نان و حلوادار برخاسته و هنوز دست‌های چرب و آلوده خود را پاک نکرده است، هول هول کلمات " یاعبدالله لا تخف و لا تحزن..." را چنان خواهد جوید که حتی نکیر و منکر هم، که به شنیدن این تلقین های دور و دراز عادت کرده‌اند؛ و شاید هم آن را از بر دارند، آن را نخواهند دریافت و شاید خود او هم همچنان سرگرم باشد که مذکر و مونت بودن مرده را فراموش کند و ضمیر فعل را اشتباهی بیاورد.  ...چرا حتی اموات را هم از این شخصیت فروشی ها راحت نمی گذارند و چرا بی اجازه آنان که دیگر دست از زندگی شسته‌اند، زندگی آنجا، یعنی مرگ و نیستی کامل و یک نواختشان را آلوده و مکدر می‌کند؟...این کسانی که نتوانسته‌اند یک زندگی خالی از شخصیت‌ها و برتری‌های گوناگون داشته باشند، چرا نباید گذاشت به یک مرگ یکنواخت بمیرند؟ و چرا نباید گذاشت در آنجا هم- در آنجا که نیست می شوند- هماهنگ به اعماق نیستی فرو روند...؟

...................

داستان‌های بعدی این مجموعه داستان "شمع قدی"، "تجهیز ملت"، "پستچی"، "معرکه"، "ای لامس، سبا" و "دو مرده" نام دارند که همگی در همین فضای خرافات و جهل فراوان مردم قدم می‌زنند که گویا دغدغه اصلی نویسنده در آن سال‌ها و یا حداقل در این مجموعه داستان بوده است. جهل و خرافاتی که برخی از آنها با گذشت 75 سال از تاریخ انتشار این کتاب با نسخه‌های به روزرسانی شده‌ای با همین مردم هستند. همین مردمی که من هم عضوی ازآن هستم.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر آدینه سبز، چاپ سوم ۱۳۹۰، در ۲۰۰۰ نسخه، در ۱۵۰ صفحه

برج سکوت _ حمیدرضا منایی

اگر رمانها و داستان‌های کوتاه ایرانی را طبق دسته بندی یکی از دوستان به دو دسته تقسیم کنیم که دسته اول را رمانهای منتشر شده در بیست سال اخیر و دسته دوم را رمان های منتشر شده‌ی پیش از آن تشکیل دهد. با این اوصاف در کنار اعتراف به این نکته که خوانده‌های من از هر دو دسته‌ی یاد شده بسیار اندک بوده، باید بگویم مواجهه و تجربه اندکم با کتابهای دسته اول یعنی رمانها و داستان‌های کوتاه مطرح ایرانی منتشر شده در بیست سال اخیر نشان داده که غالباً این کتاب‌ها به جای قصه گو بودن و شیرینی حاصل از آن، تلاش بسیاری در ایجاد پیچیدگی در داستان و روایت داشته اند، پیچیدگی‌هایی که به دفعات مورد پسند و ارزش گذاری جشنواره‌های ادبی بوده‌ و البته باعث رنجش و دلزدگی خواننده ای مثل من شده است. باز هم تاکید می کنم که خوانده‌های من بسیار اندک  بوده و این یادداشت صرفاً یک نظر شخصی است. اگر عنوان می کنم دلزده منظورم دقیقاً معنای حقیقی همین کلمه است چرا که مطمئنم خواننده‌ای که داستان‌خوانی را به تازگی شروع کرده با خواندن این دسته از داستانها نه تنها احتمالاً قید خواندن داستان‌های وطنی را خواهد زد بلکه شاید پس از مواجه شدن با چنین پیچیدگی‌هایی دورِ ِداستان‌خوانی یا حتی کتابخوانی را نیز خط بکشد. می دانم در این لحظه بسیاری از خوانندگان این یادداشت دوست دارند به من بگویند که این چه حرفهایی است که می زنی ای مردک کم‌دان، اصلا به تو چه مربوط است که با دانش اندک‌ات درباره یک جریان ادبی تعیین تکلیف کنی؟ یا شاید دوست داشته باشند به من بگویند چرا حکم صادر میکنی پسر جان؟ مگر نه اینکه باید همه جور آثار برای همه جور سلیقه وجود داشته باشد؟پس با این اوصاف من در همین جا این بحث را درز می گیرم یا بهتر است بگویم خلاصه‌اش می‌کنم. داشتم خدمتتان عرض می کردم در پی همین تجربه‌های ناموفق و با معرفی یکی از دوستان به مصاحبه‌ها و یادداشتهایی برخوردم که مربوط به کتاب "برج سکوت" نوشته‌ی "حمیدرضا منایی" بود. جدا از تعریف و تمجیدهای معمول، در مصاحبه‌ی نویسنده‌ی این کتاب سخنانی خواندم که بسیار مشابه با آنچه بود که تا اینجای یادداشت به خدمتتان عرض کردم، البته او (منایی) با لحنی بسیار تندتر از این حرفها سخن گفته بود و مثلا در مصاحبه‌ای گفته "جوایز ادبی یکی از زخم های عفونت کرده ادبیات ایران است" یا در جایی دیگر گفته است: "با یکی از دوستانم از جایزه گلشیری می‌آمدیم که به او گفتم از کتابهای بی سر و ته که خوشخوان نیستند خسته شده‌ام و می خواهم یک کتاب هزار صفحه‌ای خوش‌خوان بنویسم. او به من خندید ولی من رفتم و با تحقیقات میدانی چنین کتابی نوشتم." به هر حال ایشان هفت سالی از زندگی خودش را صرف نوشتن چنین رمانی کرد و در این روزگارِ رمان‌های کم‌حجم، کتابی هزار صفحه‌ای و 3 جلدی منتشر نمود.

 سرتان را درد نیاورم به هر حال همه‌ی مواردی که بیان شد مرا بر آن داشت تا با امید فراوان به سراغ کتاب "برج سکوت" بروم و آن را بخوانم. اما فارغ از اینکه درطول خواندن یا شنیدن این کتاب چه بر من گذشت، چند دقیقه پس از به پایان رسیدن کتاب پیامی به یکی از دوستان که کتاب را خوانده بود فرستادم و برایش نوشتم: کتاب برج سکوت، بهترین کتاب برای بد کردن حال خواننده‌اش است. این برداشت اولیه من از کتاب بود. البته قرار نیست با برداشت ثانویه‌ هم معجزه‌ای رخ بدهد، با این حال درادامه مطلب درباره این موضوع و همینطوردرباره داستانِ کتاب چند خطی خواهم نوشت.

مشخصات کتاب: نشر نیستان - سال انتشار1396در 3جلد و در 1033 صفحه- سال انتشار نسخه صوتی 1398 در 33 ساعت و چهل و پنج دقیقه - راوی حامد فعال. این کتاب، اول بار در سه جلد با نام های : نمایش مرگ، دیوارهای شیشه‌ای و مرز دیدار روشنان منتشر شده و در چاپ بعدی‌اش در یک جلد 800 صفحه ای به چاپ رسیده است.  

ادامه مطلب ...

مجلس ضربت زدن - بهرام بیضایی

شب گذشته یکی از دوستان یادداشتی در فضای مجازی منتشر نموده بود با عنوان "از من بترس، از این هیچِ مطلق" ، او در این یادداشت نوک پیکان انتقادش را به انسان هایی گرفته بود که به هیچ چیزی اعتقاد ندارند. البته این اعتقاد نداشتن به هیچ را هم شاید بتوان اعتقادی دانست. اعتقادی مختص آن شخص که آن هم می تواند از لحاظی قابل احترام شمرده شود. اما در آن یادداشت انتقاد اصلی به آن دسته از افرادی بود که در کنار اعتقاد نداشتن به هیچ، عزمی جزم در مورد تمسخر قرار دادن و به گند کشیدن عقاید دیگران دارند. این افراد که به نظر می رسد امروزه بیشتر از هر زمان دیگری در اطرافمان به چشم می خورند گویا به کمک فضای مجازی و اقیانوس سطحی اطلاعات در این فضا، رنگ و لعاب علم را هم به بیاناتشا ن زده اند و اینگونه برای کارِ به شدت ناشایست خود دلایل منطقی می آورند. من مطالعات چندانی در این زمینه نداشته ام و از برخورد جوامع دیگر با این موضوع هم اطلاع چندانی ندارم، اما می توانم حدس بزنم که مردم و کشور ما در این مورد هم مثل بسیاری از موارد دیگر پیشرو بوده اند. بگذارید مثالی از زاویه ای دیگر بزنم؛

 اگر یادتان باشد چند سال پیش، آن وقت ها که هنوز خبری از کرونا نبود، در چنین روزهایی لیگ جهانی والیبال برگزار می شد، در یکی از مسابقات والیبال که در آن ایران میزبان تیم ملی والیبال امریکا بود اتفاقی افتاد که به غیر از تماشاگران در استادیوم، بینندگان پخش زنده مسابقات از تلویزیون هم شاهد آن بودند. قضیه از این قرار بود که مسابقات در ماه رمضان و در حوالی وقت اذان برگزار میشد و بازیکنان تیم والیبال امریکا حین تمرین و همینطور لحظاتی از مسابقه به احترام روزه داران احتمالی حاضر در استادیوم، هیچکدام تا قبل از زمان افطار آب ننوشیدند. باید اعتراف کرد که این اقدام حتی اگر با ذهن آلوده به تئوری توطئه ی بسیاری از ما ایرانی ها کاری صرفا تبلیغاتی هم باشد، در مجموع اقدام بسیار پسندیده و لایق تحسینی بود." احترام به عقاید دیگران".

در شرایط کنونی جامعه ما شاید یکی از دلایل این بیماریِ "عدم احترام به عقاید دیگران" رذیلت های فراوان عوامل قدرت و پنهان شدنش پشت دین و اخلاق باشد، موردی که شاید بوی بدش شامه ی جوانان نسل امروز را بیش از هر نسل دیگری بیازارد. هر چند این موضوع تازه ای نیست و آن را نمی توان مختص این زمانه دانست اما امروز که عصر اطلاعات و سرعت است، طبیعتاً سرعت گسترش این بوی بد ریا و تزویر و سایر رذیلت ها بیش از هر زمان دیگری در جامعه افزایش یافته است و این گونه است که برخی از مردم، ارزش های اخلاقی نقاب شده را همچون مخفی شدگان در پشت نقاب ها خوار می شمرند و در حمله و سرکوب آنها درنگ نمی کنند. این افرادِ بی اعتقاد حمله کننده به ارزش های اخلاقی، که آن دوست مارا به ترسیدن از آنها هشدار داده بود همانقدر ترسناک و خطرناکند که افراطیون سمت مقابل. نمایشنامه ای که در ادامه درباره اش چند کلامی با هم گپ می زنیم از زاویه مقابل و به شیوه خودش به این موضوع اشاره کرده است.

آشنایی ام با این نمایشنامه بر می گردد به دوسال پیش و یادداشت خوب میله بدون پرچم درباره این کتاب که از اینجا قابل رویت است. راستش همیشه تئاتر را دوست داشته ام، هرچند از دوران دانشجویی به بعد دیگرموقعیتی فراهم نشد تا به تماشای تئاتری حرفه ای بنشینم. اما به هر حال دستم به نمایشنامه ها می رسد و در سال های اخیر نمایشنامه های خوبی خوانده ام که در حد توانم یادداشت های کوتاهی هم درباره هر کدام از آنها در وبلاگ نوشته ام. البته متاسفانه سهم خوانده هایم از نمایشنامه های وطنی بسیار اندک بوده است.

همانطور که از نام نمایشنامه "مجلس ضربت زدن" مشخص است، این نمایش روایت مجلسی است که یک ترور سه جانبه در آن به تصویب رسید و سر انجام به ضربت خوردن حضرت علی ابن ابیطالب توسط ابن ملجم انجامید. ترور سه جانبه ای که به خیال ترور کنندگانش قرار بود سرنوشت امت اسلامی را تغییر دهد. قرار اینگونه بود که می بایست سه تن برای این تغییر جان بسپارند؛ آن ها سه تن اند که می میرند؛ یکی برای ظلمش، یکی برای مکرش، و یکی برای عدالتش! اما نه، حالا پس از قرنها می دانیم واقعاً چه شد. در عمل ظالم و مکار جان به در بردند، و تنها سومی بود که فرقش شکافت. بله- "آیا" عدالت می می رد و ظلم و مکر باقی ماند. این شروع خوبی است؟

آیا واقعا این شروع خوبی برای نمایشنامه است؟ این را شخصیت نویسنده که یکی از شخصیت های نمایشنامه به حساب می آید می پرسد. این نمایشنامه ی ده صحنه ای هفت شخصیت دارد که شامل: ابن ملجم، اعرابی یکم، اعرابی دوم، قطامه، نویسنده، کارگردان و دستیار می باشند. همانطور که می بینید همه در این نمایشنامه حضور دارند به غیر از علی بن ابی طالب که طبیعتاً می بایست شخصیت اصلی این نمایشنامه باشد. اتفاقا یکی از حرفهای این نمایشنامه که از زبان شخصیت نویسنده در طول متن بیان می شود همین غیبت و مضراتش است:

...اولیا را نمی شود نشان داد؛ چون خوبند! ... خوبیِ آرمانیِ ما شکل نمی گیره مگر در اولیا؛ اونوقت ما درسته حذفشون می کنیم؟ هرگز و واقعا نمی فهمم! خب، اینطوری ناچار فقط می شه اشقیارو نشون داد، تازه اون هم منهای شقاوتشون- البته برای جلوگیری از بدآموزی- و اما نتیجه؟ وقتی بدیِ بدهارو ازشون بگیری، خوب می شن و دیگه معلوم نیست چرا ما نفیِ شون می کنیم. بدها اونقدر خوب می شن که گاهی حتی خوب ها رو ستایش می کنن؛ و دیگه معلوم نیست چرا با اونا دشمنن و اونارو می کُشن. این وسط تعیین کنید تکلیف نویسنده را... 

در ادامه مطلب بخش های جالب توجهی از کتاب را می آورم که از زبان شخصیت نویسنده یا در واقع از زبان شخصیت اصلی غایب در نمایشنامه بیان می گردد.

مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ چهارم 1395،در تیراژ 3000 نسخه، 82 صفحه

ادامه مطلب ...