برج سکوت _ حمیدرضا منایی

اگر رمانها و داستان‌های کوتاه ایرانی را طبق دسته بندی یکی از دوستان به دو دسته تقسیم کنیم که دسته اول را رمانهای منتشر شده در بیست سال اخیر و دسته دوم را رمان های منتشر شده‌ی پیش از آن تشکیل دهد. با این اوصاف در کنار اعتراف به این نکته که خوانده‌های من از هر دو دسته‌ی یاد شده بسیار اندک بوده، باید بگویم مواجهه و تجربه اندکم با کتابهای دسته اول یعنی رمانها و داستان‌های کوتاه مطرح ایرانی منتشر شده در بیست سال اخیر نشان داده که غالباً این کتاب‌ها به جای قصه گو بودن و شیرینی حاصل از آن، تلاش بسیاری در ایجاد پیچیدگی در داستان و روایت داشته اند، پیچیدگی‌هایی که به دفعات مورد پسند و ارزش گذاری جشنواره‌های ادبی بوده‌ و البته باعث رنجش و دلزدگی خواننده ای مثل من شده است. باز هم تاکید می کنم که خوانده‌های من بسیار اندک  بوده و این یادداشت صرفاً یک نظر شخصی است. اگر عنوان می کنم دلزده منظورم دقیقاً معنای حقیقی همین کلمه است چرا که مطمئنم خواننده‌ای که داستان‌خوانی را به تازگی شروع کرده با خواندن این دسته از داستانها نه تنها احتمالاً قید خواندن داستان‌های وطنی را خواهد زد بلکه شاید پس از مواجه شدن با چنین پیچیدگی‌هایی دورِ ِداستان‌خوانی یا حتی کتابخوانی را نیز خط بکشد. می دانم در این لحظه بسیاری از خوانندگان این یادداشت دوست دارند به من بگویند که این چه حرفهایی است که می زنی ای مردک کم‌دان، اصلا به تو چه مربوط است که با دانش اندک‌ات درباره یک جریان ادبی تعیین تکلیف کنی؟ یا شاید دوست داشته باشند به من بگویند چرا حکم صادر میکنی پسر جان؟ مگر نه اینکه باید همه جور آثار برای همه جور سلیقه وجود داشته باشد؟پس با این اوصاف من در همین جا این بحث را درز می گیرم یا بهتر است بگویم خلاصه‌اش می‌کنم. داشتم خدمتتان عرض می کردم در پی همین تجربه‌های ناموفق و با معرفی یکی از دوستان به مصاحبه‌ها و یادداشتهایی برخوردم که مربوط به کتاب "برج سکوت" نوشته‌ی "حمیدرضا منایی" بود. جدا از تعریف و تمجیدهای معمول، در مصاحبه‌ی نویسنده‌ی این کتاب سخنانی خواندم که بسیار مشابه با آنچه بود که تا اینجای یادداشت به خدمتتان عرض کردم، البته او (منایی) با لحنی بسیار تندتر از این حرفها سخن گفته بود و مثلا در مصاحبه‌ای گفته "جوایز ادبی یکی از زخم های عفونت کرده ادبیات ایران است" یا در جایی دیگر گفته است: "با یکی از دوستانم از جایزه گلشیری می‌آمدیم که به او گفتم از کتابهای بی سر و ته که خوشخوان نیستند خسته شده‌ام و می خواهم یک کتاب هزار صفحه‌ای خوش‌خوان بنویسم. او به من خندید ولی من رفتم و با تحقیقات میدانی چنین کتابی نوشتم." به هر حال ایشان هفت سالی از زندگی خودش را صرف نوشتن چنین رمانی کرد و در این روزگارِ رمان‌های کم‌حجم، کتابی هزار صفحه‌ای و 3 جلدی منتشر نمود.

 سرتان را درد نیاورم به هر حال همه‌ی مواردی که بیان شد مرا بر آن داشت تا با امید فراوان به سراغ کتاب "برج سکوت" بروم و آن را بخوانم. اما فارغ از اینکه درطول خواندن یا شنیدن این کتاب چه بر من گذشت، چند دقیقه پس از به پایان رسیدن کتاب پیامی به یکی از دوستان که کتاب را خوانده بود فرستادم و برایش نوشتم: کتاب برج سکوت، بهترین کتاب برای بد کردن حال خواننده‌اش است. این برداشت اولیه من از کتاب بود. البته قرار نیست با برداشت ثانویه‌ هم معجزه‌ای رخ بدهد، با این حال درادامه مطلب درباره این موضوع و همینطوردرباره داستانِ کتاب چند خطی خواهم نوشت.

مشخصات کتاب: نشر نیستان - سال انتشار1396در 3جلد و در 1033 صفحه- سال انتشار نسخه صوتی 1398 در 33 ساعت و چهل و پنج دقیقه - راوی حامد فعال. این کتاب، اول بار در سه جلد با نام های : نمایش مرگ، دیوارهای شیشه‌ای و مرز دیدار روشنان منتشر شده و در چاپ بعدی‌اش در یک جلد 800 صفحه ای به چاپ رسیده است.  

 ...............................................

 کتاب اینگونه آغاز می گردد:

چهار نفر در مستراحی یک در یک، با دکمه های باز و زیپ های پائین، بدون در، بدون حجاب.  مستراح که نه، روی کاسه را با تخته پوشانده اند. از آفتابه و شلنگ آب خبری نیست. تا بخواهی پر نور، میان راهرویی پر از آدم که پررو ها و چشم دریده هاشان سرک می کشند و دید می زنند. هر چهار نفر رو به دیوار ایستاده‌ایم و پیرمردی در میان ما روی کار ما نظارت می کند. مثل گرگ مواظب است کسی تقلب نکند، خون یا چیز دیگری نزند تو شاشش برای ردگم کنی. باید بشاشیم توی ظرفهایی که صد سی سی گنجایش دارد، از یک استکان معمولی کمی بزرگتر. دست کم باید نصف ظرف پر شود. یکی از یاروها لودگی می کند؛ -حاجی جون، اگه شاشمون بیشتر از ظرف بود چیکا کنیم؟ -بکش بالا تف کن. پیرمرد از آن بد دریده هاست. از چشم هاش پیداست که خودش گرگ است یا بوده و حالا زندگی دندان هاش رو کشیده...

راوی و شخصیت اصلی این کتاب حرمله هیچ آبادی نام دارد. جوانی که دارای مدرک فوق لیسانس جامعه شناسی است و در یک رستوران به عنوان مدیر داخلی مشغول به کار است. کتاب روایت سقوط او و چند تن دیگر از شخصیت های داستان است که گرفتار مصرف مواد مخدر شده‌اند. مواد مخدری که وقتی با فقر و دیگر معضلات زندگی در حاشیه شهر همراه می شود بدترکیبی می گردد. بیشتر کتاب به شرح فلاکت های یک انسان معتاد می پردازد و در واقع خواننده در طول کتاب با یک معتاد و خواسته هایش زندگی می کند.

نویسنده در یکی دیگر از مصاحبه هایی که انجام داده به این نکته اشاره کرده است که نسبت دادن موضوع کتابش به اعتیاد ظلم به کتاب است و او معتقد است کتابش به چهل سال زندگی اجتماعی جامعه ایران پرداخته است و این دوران از کودکی راوی که در دوران جنگ هشت ساله ایران و عراق می گذرد آغاز و به زمان حال می رسد، منتها نه با یک روایت خطی بلکه با فلش‌بک های فراوانی که گاهی با توهمات ناشی از مصرف موادمخدر راویِ اول شخص همراه شده و ادامه پیدا می کند. نظر خالق اثر بسیار محترم، اما خب من می خواهم جسارت کنم و از نظرات آن منتقدین که موضوع کتاب را صرفاً اعتیاد شمرده اند پا را فراتر گذاشته و خیلی ساده نظر شخصی‌ام را درباره فضای داستان اینطور بیان کنم که اگر فیلمهای مطرح چند سال اخیر سینمای کشورمان نظیر "ابد و یک روز"، "متری شیش و نیم" یا "مغزهای کوچک زنگ زده" را دوست داشته باشید، حتماً کتاب برج سکوت را هم دوست خواهید داشت. من که حس و حال خوبی نسبت به این فیلمها ندارم اما خب احتمالا چنین کتابها یا فیلمهایی صرفاً نوشته و ساخته نمی شوند تا حال مخاطبشان را خوب کنند و برعکس قرار است حال مخاطب را برای جلوگیری از مواردی این چنینی(که اغلب معضلات هستند) خراب کنند تا شاید اینگونه اثر بازدارندگی لازم را بر مخاطب بگذارند. به قولی در یک نمایش، فیلم یا اثر داستانی، کاراکتر نقش منفی هرچقدر در نظر مخاطب اصطلاحاً بدتر و منفی‌تر جلوه کند یا شاید هر چقدر منفورتر به نظر بیاید، نشان دهنده این است که او کارش را بهتر و موفق‌تر انجام داده است. در همین راستا این کتاب هم صرفاً قرار است اعتیاد و حاشیه نشینی و به قول نویسنده ورای آنها را آنگونه که واقعاً هست به نمایش بگذارد.

این رمان از زاویه اول شخص نوشته شده است تا بتواند خواننده را با معضلات و مشکلاتی که برای شخصیت اصلی و راوی کتاب رخ می دهد همراه کند. نویسنده حتی در بخشی از داستان، دانای کل را به سخره گرفته و یکی از فصل های کتاب را با این زاویه دید آغاز می کند اما بعد از مدتی به مخاطب می گوید با این طمطراق نمی تواند عمق ماجرا را به تصویر بکشد و ادامه روایت را به همان شیوه قبل پی می گیرد. عمق ماجرایی که او از آن صحبت می کند کف جامعه است، البته اگر زندگی حاشیه نشینان شهرهای بزرگی مثل تهران را کف جامعه بدانیم (هرچندحتی در واقعیت می توان آن را بسیار پائین‌تر از هر کفی به حساب آورد). همانطور که اشاره شد مضمون اصلی کتاب اعتیاد است و گفته شد که به نظر نویسنده مضمون اصلی جامعه هم هست با تمرکز بر روی زندگی حاشیه نشینانِ شهری از شهرهای تهران که گویا وجود خارجی هم ندارد و او نامش را در کتاب هیچ آباد گذاشته است. فکر می کنم به هر حال نویسنده حق داشته که بگوید نمی تواند با زبان پر طمطراقِ راوی دانای کل به روایتش بپردازد، چرا که جدای زبان عریانِ چنین جامعه‌ای نام هایی که برای شخصیت های کتاب انتخاب شده به نظر در زبان چنین روایت کننده ای نمی گنجد، نام هایی همچون: دهنی، پله، شاشو، شیطان، مزقون‌چی، پشمک، گوشتی، بلور و... یا خود راوی که حرمله نام دارد.

اما چندکلامی هم درباره عنوان کتاب 

برج سکوت، نام برج هایی است که در گذشته توسط زرتشتیان ساخته می شد. کارکرد چنین برجهایی این بود که جنازه انسانها را پس از مرگ طبق آئین خاصی بر روی آنها می گذاشتند تا خوراک حیواناتی مثل لاشخورها شوند و پس از آن استخوانهایی که از آنها باقی می ماند را در چاهی می انداختند. شاید امروز از نظر من و شما این کار وحشتناک به نظر برسد، هرچند از بسیاری از کارهایی که ما امروز می‌کنیم وحشتناک‌تر نیست. اما آن‌ها صرفاً این کار را برای این انجام می دادند که خاک را آلوده نکنند، چرا که برای خاک تقدس خاصی قائل بودند. انتخاب چنین نامی برای این کتاب هم به نظرم مقایسه وضعیت شرح داده شده با اعتیاد است و اثری مشابه که به مرور زمان بر روی انسان می گذارد.

سخن آخر

از خواندن این کتاب پشیمان نیستم. اما مخلص کلام عرض کنم که یادداشت های چندانی درباره این کتاب در فضای مجازی موجود نیست، اما همان اندک یادداشتهایی که وجود دارد همگی سرشار از تعریف و تمجیدهای فراوان و عجیب و غریب از این کتاب است و حتی نویسنده شناخته شده‌ای مثل سید مهدی شجاعی این کتاب را نقطه عطف تاریخ رمان نویسی ایران می داند و بنظرش دنیای رمانِ ایرانیِ پیش و پس از ظهور آن را به دو قسمت تقسیم می کند. یا حتی شنیده ام که در اخبار تلویزیون هم تبلیغی از این کتاب پخش شده است.

به هرحال دوست داشتم به خوانندگان و دوستانم در این وبلاگ بگویم که من در این لشکر یاد شده نیستم و پس از مطالعه این کتاب به این نتیجه رسیده‌ام که در ادامه وطنی‌خوانی‌های خودم طبق دسته بندیِ ابتدای این یاددشت، پس از این بیشتر از همان دسته نویسندگان وطنیِ پیشین که به آنها اعتماد داشته‌ام بخوانم و اگر قصد داشتم شانسم را با آثار منتشر شده در بیست سال اخیر امتحان کنم این بار فرصتی به برندگان جوایز جشنواره های ادبی بدهم.

نظرات 14 + ارسال نظر
خسرو چهارشنبه 15 مرداد 1399 ساعت 22:03

من که بیشتر از صد صفحه نتوانستم این کتاب را ادامه دهم ، دقیقن مثل گفته ی شما فضای کتاب ، مشابه فضای سینمای امروزی ایران است که برای من یکی اصلن خوشآیند نیست . در کل به نظرم لایق آن همه تعریف و تمجید و اینکه چرا این کتاب دیده نشده و ... نیست .

سلام و عرض پوزش بابت این همه تاخیر در پاسخگویی به شما دوست همراه
بعد از انتشار این یادداشت فکر کردم شاید خیلی برخوردم با این کتاب احساسی و زیادی تند بوده ، اما خب حالا با این نظر و تجربه مشابه شما خیالم تا حدودی راحت شد. قصد دارم در آینده نزدیک طیف دیگری از نویسنده های وطنی را امتحان کنم.
راستی من آدرس وبلاگت رو گم کردم

در بازوان جمعه 17 مرداد 1399 ساعت 20:34

سلام
با خوندن این پست یه جستجوی ذهنی بین خونده هام کردم و دیدم غیر از نوشته های زویا پیرزاد و کتاب های دهه هشتاد عباس معروفی اصلا کتاب جدیدی نخوندم... که فکر کنم حساب این نویسنده ها به کلی جدا باشه...


الان که فکر میکنم از چاپ کتاب چراغ ها را من... حدود نوزده سال میگذره. باور نکردنیه

سلام بر شما دوست همراهِ خوش ذوق و خوش قلم
عذرمیخوام که پاسخگویی به این کامنت اینقدر طول کشید.
بله، زویا پیرزاد و عباس معروفی و نویسندگان از این دست را می توان در دسته ای دیگر جای داد.
من از آدمهای مختلف با سلایق مختلف شنیده ام که که کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم مورد پسندشون قرار گرفته، من متاسفانه نخوندمش. اما این گذر زمان و باورنکردنی بودنش رو هر روز با مواجهه شدن موارد مشابه بسیار بخوبی درک میکنم و گاهی به خودم می گم باید بیش از این دست جنباند
ممنونم از توجه و نظر شما

zmb دوشنبه 20 مرداد 1399 ساعت 10:17 http://divanegihayam.blogfa.com

من با نظر شما بسیار موافقم. علاوه بر اینکه نویسنده های جدید سعی می کنند خیلی پیچیده بنویسند، خیلی هم کم اطلاعند! این من را در خواندن داستان های جدید واقعا اذیت می کند. یعنی نویسنده تنها یک تجربه ی کوتاه از یک موضوع خاص دارد و همان را میکند پیرنگ داستان. در داستان های کوتاه این خیلی توی ذوق می زند... هنوز داستان بلند آنچنانی نخوانده ام،
راستش اصلا نویسنده های جدید را نخوانده بودم، اما به پیشنهاد همان گعده ی داستان خوانی دارم می خوانم.
چشم سگ آخری بود که یادداشتی هم بر آن نوشته ام در "یک ورق"


خنده ام از این بابت است که فکر می کردم اغلب منِ وبلاگ نویس از این روشی که شما به آن اشاره کردی برای نوشتن یادداشت هایم بهره می برم و نمی دانستم که نویسندگانی که حداقل خودشان را نویسنده می نامند از چنین کنند.
بر خلاف شما من از نویسندگان جدید کمتر داستان کوتاه خوانده‌ام. آخرین اثری که به یاد دارم اولین مجموعه داستان محمدحسن شهسواری بود به نام کلمه ها و ترکیب های کهنه. کتابی بسیار کم حجم و البته برای من بسیار سخت خوان. آدرس یادداشتش را انتهای این یادداشت می گذارم تا اگر خواستید کمی درباره‌اش بخوانید.
اما چشم سگ، اتفاقاً از یکی از همین نویسندگان جدید که گاهی خواننده این وبلاگ هم هست تعریف آن کتاب را شنیده ام اما به همان دلایلی که گفته ام خیلی شنیده ام را جدی نگرفته ام. باید خدمت برسم و حتما یادداشت شما بر این کتاب و کل یادداشتهای یک ورق را بخوانم.
...
https://ketabnameh.blogsky.com/1397/02/05/post-49

زهره سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 12:36 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

سلام.
این کتاب رو نخوندم و با تعریف شما نخواهم خوند :)
800 صفحه؟! آخه چه خبره؟ دولت ابادی با اون همه سابقه وقتی کلیدر رو نوشت خیلی ها گفتند توی یک جلد هم میشد بنویسه.

در ضمن نیستان نشر آقای شجاعی است و طبیعیه که تعریف کنه.

سلام بر نقاش محترم و کمتر همراه
غالباً چنین رسانه هایی در علاقه مندتر کردن مخاطب به مطالعه کاربرد دارند، حالا که ما باعث شدیم شما حداقل از خواندن یک کتاب هم دست بکشی امیدوارم خدای ادبیات از این کار ما بگذرد. البته اگر از دستم ناراحت شد با خواندن کلیدر از خجالتش در می‌آیم.
و باز هم امیدوارم اگر روزی ناشر کتاب بودم قبلش بیشتر کتاب خوانده باشم و انصاف بیشتری داشته باشم و تعریف هایم از چیزهای طبیعی تعریفی بر چنین پایه‌ای باشد.
ای بابا، من که کلاً همه رو با این یادداشت زدم که، شرمنده‌ام دوست عزیز از توجهت سپاسگزارم

زهرا محمودی سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 17:57 http://www.mashghemodara.blogfa.com

به توصیه‌ی دوستان عمل کنید و چراغ‌ها را... حتما بخونید!

به روی چشم چی بهتر از توصیه چنین دوستان خوبی
اما فعلاً سهمیه تابستانه خریدهایم به پایان رسیده و اگر به هر روش دیگر کتاب به دستم رسید حتماً میروم سراغش، اما خب ما کتابخون ها ید طولائی در شکستن قولهایمان در دیگر کتاب نخریدن داریم و احتمالاً در اولین شکستن توبه به سراغ خریدش خواهم رفت.

در بازوان سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 23:19

خیلی ممنون و ذوق زده ام از لطف و تعریف شما

چراغ ها.... رو من چند بار خوندم و فکر میکنم شاید به خاطر سادگی و صمیمیتش باشه.
منتظر میمونیم تا شما بخونید و درباره اش بنویسید تا کشف کنیم چرا انقدر برای همه کشش داره.

سلامت باشید. به هر حال من که چیزی جز آنچه از شما می بینم و می خوانم نگفتم.
باز هم توصیه ای در باب چراغ ها. این همه توصیه دوستان خوب را مگر می‌شود نادیده گرفت. در راستای ایرانی خوانی های بیشتری که در برنامه دارم امیدوارم بتوانم بزودی آن کتاب را بخوانم و درباره‌اش بیشتر حرف بزنیم.

zmb پنج‌شنبه 23 مرداد 1399 ساعت 22:13 http://divanegihayam.blogfa.com

نویسنده ها هم آدم های عجیب و غریبی نیستند دیگه
من هم از نویسنده های جدید تقریبا هیچی نخوانده بودم
به نظرم موضوع برای نوشتن خیلی زیاد است و قلم‌ کم و مخاطب هم‌ کم :(
شما داستان می نویسید؟ یا روایت؟
من اینجا معرفی کتاب خوانده ام، پستی که روایت باشد دارید؟

نویسنده های درست و درمون همیشه برای من آدمهای عجیب و غریبی به نظر میان درصورتیکه در واقع و یا احتمالاً اینطور نیست.
به تازگی علاقه مند شدم بیشتر از داستان های ایرانی بخوانم. شاید برای شما عجیب باشد اما این حس را چند ماهیست دارم و آن را مدیون شاهنامه خوانی ام هستم. انگار متنی از هزار سال پیش با من سخن گفته و نویدی از امیدواری به این ادبیات را به من داده است. حتی اگر تفاوتش با ادبیات داستانی که امروز می شناسیم بسیار باشد. هرچند بعد از همین برج سکوت تصمیم گرفتم بیشتر به نسلی اعتماد کنم که دولت آبادی ها و احمد محمود ها و سیمین دانشورها در آن حضور داشته اند. اما نمی شود به این زودی هم نسل جدید را بیخیال شد، به همبن دلیل چند نویسنده دیگر از این نسل را هم امتحان می کنم و حتی چند تایی از کتابهایشان را هم خریده‌ام.

درباره سوال شما راستش من با داستان نویسی و اصولش غریبه ام و اطلاعات فنی در این مورد ندارم، اما طبق همان روشی که خدمتتان عرض کرده بودم چیزهایی که به ذهنم می رسد و غالباً هم درباره کتابها هستند را در همین وبلاگ تحت دسته بندی "اشک ششم" می نویسم. اتفاقاً خوشحال هم می شوم اگر فرصت خواندن دست داد نظرتان را پای آنها بخوانم.

بندباز جمعه 24 مرداد 1399 ساعت 07:50 https://dbandbaz.blogfa.com

سلام بر مهرداد
عنوان کتاب رو دوست داشتم اما برام جالبه که همین چند وقت پیش، پیگیر چاپ یک رمان نوجوان با موضوع اعتیاد بودیم ولی گفتند چنین موضوعی مجوز چاپ نمی گیرد!! دست کم حالا متوجه شدم این حرف چندان هم درست نبوده و باید پیگیرتر بود.
درباره ی فضای داستان های جدید ایرانی، حقیقتش من هم یکی - دو کتاب را امتحان کردم که درست در همان پاراگراف اول، گلاب به رویتان هم نگفته بودند و نمی دانم چرا اصرار دارند اینطوری داستان را شروع کنند. من همان اول کتاب را کنار گذاشتم.
قبول دارم که وضعیت جامعه مان گل و بلبل نیست. هیچ کجا نیست، در هیچ دوره ای هم نبوده. چه بسا حالا حداقل وضع خیلی بهتر از صد سال قبل است اما نوشتن نیاز به تجربیاتی چند وجهی و نگاهی فراتر از معضلات دارد. مثل نقاشی. تکنیک را هم که بلد باشی وقتی نگاهت جایی پشت دردها را نبیند، تابلوات زار می زند و خودش می شود معضلی دیگر روی باقی معضلات!
ادبیات حال حاضرمان مثل نقاشی مان نیاز به مطالعه و کار و رقابت و جریان زنده ی نقد واقعی دارد که متاسفانه همه شان را یا خودمان کنار گذاشته ایم یا درهایش را به رویمان بسته اند تا مخاطب قیدشان را بزند.

سلام بر بندباز، پیش از تشکر از لطفت بابت این کامنت باید از اینکه حالا بعد از گذشت یک هفته به کامنتت پاسخ می دهم ازت پوزش بخواهم.
درباره مجوز گرفتن به نظرم نمی توان این کتاب را ملاک قرار داد چون انگار اصلا در مواردی که نمی توانیم در کتابهای دیگر شاهد باشیم جولان داده و به چاپ رسیده که این قضیه را تا حدودی بو دار می کند. اما خب امیدوارم شما هم دست از تلاش بر نداری و بزودی خبر خوشش را به ما هم بدهی.
درباره داستانهای جدید همانطور که در یادداشت هم گفتم مثل سینمای ما پر از باید بگویم گلاب به رویتان کثافت و لجن شده است. شاید بهتر از تعریفی که خودت کردی تعریفی نباشد. بله جامعه ما گل و بلبل نیست، اما قرار نیست هنرمان کپی جامعه مان باشد و قرار است هنرمان نجات دهنده یا دست کم تسکین دهنده باشد.
ممنونم ازت

ماهور جمعه 24 مرداد 1399 ساعت 15:58

سلام مهرداد جان
چقدر میفهمم این چیزی که درباره ی کتابهای فارسی اخیر گفته ای
و تا حد زیادی باهات موافقم
البته من اخیرا ایرانی جدید، کمی بیشتر میخوانم و کتابهای شناخته نشده ی قابل قبولی هم خوانده ام اما دروغ چرا از این اخری که دارم میخوانم اصلا راضی نیستم (که هم جایزه برده و هم به چاپ پانزدهم رسیده)
اما درباره ی برج سکوت
اینکه خیلی مورد توجه قرار گرفته به دلیل عامه پسند بودنشه از فاکتورهای جذابی استفاده کرده که من فکر می کنم کار چندان خاصی هم نکرده اما همیشه در ایران این چیزها جواب میده و آثاری که به این موضوعات می پردازن خیلی بولد می شن (من فیلمهایی که نام بردی رو خیلی دوست داشته ام چون جدای از موضوع، فاکتورهای خوب دیگه ای هم داشته اند )
اما هر چند این کتاب خیلی به سلیقه ی من هم نمیخورد اما نکات مثبت داشت مثلا اینکه خیلی کتاب راحتی بود اصلا از تعداد صفحاتش نباید ترسید و از نظر من صوتی گوش دادنش حتی نسبت به چاپی اش بهتره
دوم اینکه کتاب بعضی جاها خیلی بی پروا بود انقدر ما درگیر سانسوریم این خودش یه امتیازه
سوم داستان کشش نسبتا خوبی داشت و کمی جابجایی در زمان یه عمق ریزی به داستان می داد
زندگی دوران کودکی نسبتا شیرین بود و گاهی تلخی های زمان حال رو از بین می برد
و اینکه کتاب حالا برای ما نه ولی احتمالا برای جوانترها خیلی آموزنده می تونه باشه
اما برای من اینطور اموزنده بود که :
چه معتاد باشی
چه بخواهی ترک کنی
چه دختر فراری باشی
چه پولدار باشی
چه فقیر باشی
چه با دوست دخترت ازدواج کنی
چه سنتی ازدواج کنی
چه بیوه باشی
چه کاری و زبر و زرنگ باشی
چه توی مسیر رشد باشی
چه در حال سقوط باشی
چه پدرت هواتو داشته باشه
چه مادرت از خونه بیرونت کنه
چه پدر نداشته باشی
چه دانشگاه رفته باشی
چه بیسواد باشی
چه زیبا و سالم باشی

در هر صورت به بدترین شکل بدبخت می شی

سلام بر ماهور همراه و خوب
فکر کنم بسیار بیشتر از من داستان ایرانی خوانده باشی. من هم در آینده نزدیک بیشتر ایرانی خواهم خواند و می توانیم بیشتر در این باره حرف بزنیم.
اما برج سکوت، اگر من نقد هایی به این کتاب داشته ام، این در مقایسه با آثار شاخص ادبیات بوده است.(با نهایت احترامی که به خوانندگان آثار نویسندگانی نام آن را درادامه می آورم) اگر ملاک مقایسه برج سکوت با داستانهای ایرانی آثاری مثل کتابهای فهیمه رحیمی یا مودب پور امثال ایشان و یا کتابهای فارسی که ناشرانی مثل نشر آموت و کوله پشتی و از این دست ناشران منتشر می کنند باشد باید برج سکوت را یک شاهکار تلقی کنیم.
با نکاتی که درباره سعی نویسنده در ایجاد عمق به داستانش گفتی موافقم و به نظرم از نکات مثبت این کتاب همین بوده که فارغ از موفقیت یا عدم موفقیتش در این کار کتاب رو تبدیل به یک کتاب سخت خوان نکرده و به قول خودت با این حجم زیاد و با این که برج کتابی سطحی به حساب نمیاد به راحتی خونده میشه.
درباره سانسور نشدن این کتاب هم باهات موافقم و امیدوارم با همه کتابها مثل این کتاب برخورد شود.
اگر بخشهای روایت شده دوران کودکی این کتاب رو ازش جدا کنیم یه داستان شیرین نوجوان ازش در میاد اما خب احتمالاً هیچوقت به تنهایی دیده نخواهد شد. اینجارو باهات مخالفم و به نظرم تلخی کتاب اونقدری هست که هیچی نتونه طعمشو درست کنه. تازه مگه آخر کتاب یادت نیست. اونجا نویسنده کودکی کتاب رو هم تلخش کرد.
درباره رژه‌ی جملاتت در انتهای کامنت هم باید خدمتت عرض کنم که راستش من همچین چیزای از این کتاب یاد نگرفتم اما فکر کنم اگر اینا یا این جمله آخر درسهایی هست که میشه از این کتاب آموخت، همون بهتر که چنین کتابی را نخواند. اما خب فکر می کنم دنیا به تلخی چیزی که نویسنده این کتاب گفته نیست. هرچند در این جمله انتهایی قطعیتی وجود نداره اما به این امیدوارم.

zmb جمعه 24 مرداد 1399 ساعت 20:47 http://divanegihayam.blogfa.com

حتما می خونم
از بین همین ما آدم های معمولی هم یه نوشته هایی احتمالا میشه ثبت بشه، این قسمت تاریخ ادبیات ایران خیلی خالیه
:))

چه خوب. این خوانده شدن نوشته‌های وبلاگ یکی ازخوشحال کننده ترین چیزهایی به حساب میاد که میتونه نصیب هر وبلاگ نویسی بشه. مخصوصاً وقتی یک مدتی از انتشار اون نوشته ها گذشته باشه و دیگه تو چشم نباشن.
حق دارید، نگاه جالبیه، همانطور که ما آدم های معمولی، بخشی از تاریخ کشورمان هستیم به هر حال نوشته هایمان هم بخشی از تاریخ ادبیات این کشور به حساب خواهند آمد.

ماهور شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 02:20

تلخیه کتاب اره زیاده و هیچ جوری نمیره
اما یه شیرینی ریزی داره روایات دوران کودکی
که راست میگی اونم اخراش اصلا زد ترکوند
رژه رو الکی نگفتم برا همش مثال داشتم و با نوشتنشون ادم متناظرش تو ذهنم میومد
توی این کتاب با این همه شخصیت تو ادم خوشبخت دیدی؟ یا حداقل کسی که بدبخت نباشه ؟
شاید این عاقبت نا بخیری به اعتیاد مربوط نشه تقصیر هیچ آباده
راستی گاهی برای یه اتفاق دو روایت تعریف میکرد مثل مرگ فری یا اعدام شاشو .... دلیل بیان دو نوع روایت چی بود ؟
اینکه طرف تو تخیلش یه چیز میخواد ببینه و دیگریش خود واقعیت؟
به مواد هایی که میزدن ربط داشت؟
یه شیوه ی جذاب کردن داستان بود ؟ به نظرت تاثیر مثبتی هم داشت ؟

آره، منم همینو میگم، سرنوشت‌هاهمه‌اش تلخی و بدبختی و فلاکت بود، حتی در جاهای که ما کورسوهایی از امید میدیدیم هم یهو حجمی از نکبت و کثافت یهو می پاشید تو صورت خواننده و دیگه امیدی براش نمیذاشت. سر همین فکر میکنم این کتاب هرچقدر هم برای یه نفر قدرت بازدارندگی داشته باشه مسئله اش اینجاست که پس کِی قراره بهش امید بده، کِی قراره چیزی بهش نشون بده که بخاطرش خودشو به اینجا نکشه. حالا من بحثم درس دادن کتاب نیست اما خب اگه مثلا اون جوون خواننده‌ که میخواد از این کتاب تاثیر بگیره و سراغ مواد نره با خودش فکر نمیکنه که اگه سراغ مواد نرم هم از کجا معلوم به سرنوشت بلور یا سوسن که معتاد نبودن دچار نشم، یا به سرنوشت دوستان بچگی که همه به نحوی ترکیدن.
هرچند شاید نویسنده در این نوع ارائه به نوعی قصد داشته چراغ رو به اون لایه از جامعه ما که کودکان دهه پنجاه و شصت تشکیلش میدن بندازه و چیزی که در چنین جامعه ای اغلب نصیب این نسل شده اشاره کنه.
.......
درباره اون بخش ها از داستان که اشاره کردی فکر نکنم به غیر از خود نویسنده کسی بتونه به طور قطعی نظر بده.
اما اونطور که من متوجه شدم این نوع روایت به همه دلیل‌هایی که گفتی ربط داشت، راوی بخشهایی رو به شکلی که دوست داشت اتفاق بیفته روایت می کرد و بعد واقعیت، تا بازم بگه دنیا گند تر از این حرفاس و اونطور که میخوایم عمراً اتفاق بیفته. بخشهایی مثل اون ماجرای شیطان و گوسفند هم بخشهایی تحت تاثیر مواد بود و در چنین مواقعی مواد خوب میتونه کمی سورئال وارد داستان کنه و این حتما داستان رو جذاب تر خواهد کرد(البته اگه تا جایی پیش بره که زیادی مخاطبشو تو هپروت نبره و گیجش نکنه). در مجموع اما فکر کنم تاثیرات مثبتش بیشتر بود، شاید اگه کتاب رو صوتی نمیشنیدم احتمالا نظرم این نبود و زود حوصله ام از این جاهای کتاب سر میرفت.
از این همراهی سپاسگزارم

زهرا محمودی پنج‌شنبه 30 مرداد 1399 ساعت 12:17 http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام دوباره
با خوندن دوباره ی متن یاد دغدغه ی همیشگیم افتادم که در مطلب میله ی عزیز هم بهش اشاره کرده بودم. خوشحال میشم نظر شما و دوستان رو بدونم. از اون‌جا که زمانی دست به قلم می‌بردم و بنابر غلیانِ احساسات شعرگونه‌ای می‌نوشتم، بی‌مخاطبی برام دل‌آزار بود و دلم می‌خواست خوانده شوم، اما الان که کمی با ادبیات فاخر آشنا شده‌ام، به سلیقه‌ی مخاطب احترام می‌گذارم و اتفاقا مشتاقم زمانش رو به جای اثر من به بزرگان دیگری اختصاص بده که از صافی زمان عبور کرده‌اند و طبع و ذوقشون رو اثبات. اما وقتی همچنان دغدغه ی نوشتن و ترس از جدی نگرفتن مخاطب باشه، یک کم که نه خیلی این پارادوکس آزاردهنده میشه. واقعا باید کدوم رو انتخاب کرد؟ نوشتن و خوانده نشدن یا ننوشتن و...مساله ی دشواری ست!

سلام دوباره خدمت شما دوست گرامی
از آنجاکه درباره این موضوعی که اشاره کردید من به هیچ وجه صاحب نظر نیستم، در ادامه به چیزی اشاره خواهم کرد که به ذهن خودم می رسد. راستش را بخواهید آن نمونه های اندکی که از نوشته های شما که آنها را شعرگونه و من شعر می نامم را در وبلاگتان خوانده ام و به نظرم از بسیاری شعر های معاصر که هر روز چاپ می شوند هم شعر تر است. اما خب من شعر شناس نیستم و قصد ندارم به تعارفات معمول بپردازم. می دانم نوشتن غالباً برای مخاطب است اما در موارد بسیاری نظیر وبلاگ نویسی و تازه کتاب ها این نبود مخاطب بسیار آزار دهنده است. درست است که یکی مثل من از صافی های لازم عبور نکرده است و آنقدر که باید نخوانده و ننوشته است اما این دلیل نمی شود که نا امید شوم و ننویسم چون دیگران هستند.
من هم همواره نگران مخاطب اندک وبلاگم بوده و هستم، اما روزی دوستمان کامشین که وبلاگ فیلم، چای و شکلات داغ را می نویسد یک حرف خوبی به من زد و گفت بنویس و نگران مخاطبت نباش و برایش غصه نخور، نوشته هایت بالاخره خود مخاطب خود را پیدا خواهند کرد.و من در مواردی هرچند اندک شاهد این موضوع بوده‌ام.
در رابطه با سوال پایانی شما فکر می کنم باید این را انتخاب کرد؛ خواندن ، خواندن و خواندن، و پس از آن نوشتن، آنهم نه صرفاً بخاطر خوانده شدن بلکه به خاطر در خاطر سپردن و باز مراجعه کردن به آن. در این میان اگر خواننده ای هم باشد بی شک جذابیت حضورش بیشترخواهد بود.

میله بدون پرچم یکشنبه 23 شهریور 1399 ساعت 12:13

سلام
به قول آن شعر که می‌فرماید نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم...گاهی آدم نه از جایزه‌گرفته‌ها خیری می‌بیند و نه از دیده‌نشده‌ها !!
البته الان مشغول دور دوم اسفار کاتبان هستم و از آن خوشم آمد.

سلام
به قول میله بدون پرچم از تداوم خارها گل می شود.
نا امید نمیشم. در این کشتزار وطنی ادامه خواهم داد. حتماً بالاخره خوشه ای زرین هم خواهم یافت.
پس منتظر یادداشتت درباره آن کتاب خواهم ماند. از برنامه های آتی ایرانی خوانی‌ات هم ما را با خبر کن.
بازم ممنونم از توجهت

پدرام چهارشنبه 1 بهمن 1399 ساعت 13:21

سلام و وقت به خیر
اول تشکر کنم از مطلب خوبتون که باعث شد جز تعریف و تمجید یک نظر مستقل در مورد رمان بخونم! در مجموع ایده بلاگتون جذابه اون هم توی فضای عجیب این روزها!
من در حال تحقیق روی موضوع اعتیاد در رمان های فارسی هستم؛ اول بگم که مطلب شما باعث شد برج سکوت رو حتما به لیستم اضافه کنم و دوم این که خواستم ازتون بپرسم رمان یا داستان دیگه ای هست که درش به موضوع اعتیاد برخورده باشید؟ یا نویسنده ای میشناسین که این موضوع رو دستمایه قرار داده باشه؟

سلام
وقت شما هم بخیر
خواهش می‌کنم. من هم از شما بخاطر توجهتون به این یادداشت تشکر می‌کنم و خوشحالم که به کارتون اومده. به هر حال ما اغلب بعد از خوندن کتابها میل شدیدی به تاثیر پذیری از جو اطراف اون کتاب ها داریم و باید سعی کنیم از این جاذبه فرار کنیم. به شرطی که از اون طرف بوم نیفتیم و مبتلا به خودمحوری نشیم.
خوشحال میشم بعد از خوندن کتاب هم نظرتون درباره کتاب رو اینجا با من و باقی خوانندگان این یادداشت به اشتراک بگذارید.
درباره سوال انتهایی هم متاسفانه رمان دیگری با این موضوع سراغ ندارم.
سلامت باشید و همواره از اعتیاد به دور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد