آخرش می آن سراغم - سیامک گلشیری

درسالهای گذشته بیشتر هدیه‌های من به برادرزاده‌ام کتاب بوده و فکر می‌کنم این تصمیم متعصبانه‌ام نه تنها خیلی هم باب میلش نبوده بلکه شاید در اوایل راه حسابی کفرش را هم در آورده باشد. من هم که در زمینه انتخاب کتاب مناسب برای کودکان تجربه چندانی نداشتم، آخرخودم هم درکودکی زیاد کتاب نمی‌خواندم، (شما که غریبه نیستید هر چقدر هم که مقاومت کنم به هر حال من هم یکی از مردم همین مرزو بوم هستم، مردمی که عادت دارند هرچه در کودکیِ خودشان نداشته اند به زور به خورد نسل بعدیشان بدهند.) درست است که گفتم تجربه‌ای در این زمینه نداشتم اما با این سرعت عجیب تغییر خواسته‌های بین نسل‌ها، بنظرم تجربه کودکی من هم چندان کار ساز نبود. برای آغاز به دوستان پناه بردم و اولین انتخاب های جدی ام کتاب هایی مثل "داستان بی پایان" و "هری پاتر" بود، که البته انتخاب های موفقیت آمیزی نبودند، بعد از آن سراغ مجموعه کتاب های "هنک سگ گاوچران" رفتم که از آنها در یک مقطع زمانی با استقبال بیشتری مواجه شد و حداقل پانزده جلد آن ها کاملا خوانده شد. انتخاب بعدی یک مجموعه کتاب چند جلدی دیگر تحت عنوان "سرزمین سحر آمیز" بود که تعداد جلد هایش مجموعاً به چهل و یک جلد می رسید و با توجه به حجم کم هر کدام از جلدها تا مدت ها در پایان هر هفته یک جلدش خوانده می شد تا اینکه آن هم تمام شد. پس از آن به سراغ مجموعه کتابهای "نارنیا" رفتم که با توجه به اینکه آن دوران با گذر برادرزاده ام از دوره کودکی به دوره نوجوانی همزمان شد در این انتخاب ناموفق بودم و اصطلاحاً این بار تیرم به سنگ خورد و رسماً چند سالی او را از کتابخوانی دور کردم.

اما سیامک گلشیری بود که ناجی این داستان شد و در واقع باید بگویم مرا شگفت زده کرد. قضیه از این قرار بود که بعد از مدت ها در یکی از بعدازظهر های زمستانیِ نزدیک به نوروز راضیش کردم که با من به کتابفروشی بیاید و نگاهی به کتابها بیندازد، همینطور درحال گشت در بین قفسه ها بودیم که دیدم کتابی توجه اش را جلب کرده است. کتاب، "تهران، کوچه اشباح" نام داشت، کتاب کم حجمی که جلد اول از مجموعه ای پنج جلدی به نام "خون آشام" است و سیامک گلشیری آن را برای نوجوانان درژانر وحشت نوشته است. من که امیدی به دوباره کتاب خواندنش نداشتم اما با این حال  معطل نکردم و به او گفتم اگر دوست دارد امتحانش کند. قبول کرد و نتیجه شگفت انگیز بود، کتاب را همان شب به اتمام رساند و صبح روز بعد پیگیر جلد های بعدی شد و پشت سر هم با شوقی مثال زدنی هر پنج جلد را خواند. از آن روز به بعد تقریباً هر کتابی که نویسنده اش سیامک گلشیری باشد را می خواند و بین آنها به قول خودش تک و توک کتابهای دیگر را هم امتحان می کند تا بلکه بتواند نویسنده دیگری شبیه او پیدا کند. این هم برای خودش داستانیست.

و اما اولین کتابی که من از این نویسنده خواندم:

"آخرش می آن سراغم" یکی از کتاب های اخیر این نویسنده است که طبق دسته بندی  نشر چشمه در رده کتاب های قفسه ی آبی قرار گرفته، طبق این دسته بندی کتاب هایی در این دسته قرار می گیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند و غالباً تجربه من هم ثابت کرده که این کتابها، کتاب هایی با متن روان و فاقد پیچیدگی و اصطلاحاً آسان خوان هستند. این کتاب از زبان راوی نوجوان برای یک مخاطب فرضی که می تواند خواننده کتاب هم باشد تعریف می شود، به پاراگراف اول کتاب و شیوه روایت آن توجه کنید:

خیلی وقته خفه خون گرفته م و صدام درنیومده. الان یواش یواش داره می شه شیش ماه. باورت می شه؟ تازه اینش به جهنم. مهم اینه که دیگه دارم خفه می شم. اگه هیچی نگم، دق می کنم. می ترکم. منفجر می شم. دلم می خواد هر چی تو دلمه واسه ت بریزم بیرون. خودت که می دونی، من آدمی نبودم که چیزی رو تو دلم نگه دارم. هر چیزی رو فِرت هر جایی می گفتم، حتا بعضی چیزها درباره زندگی خصوصیمو که هیچ خری واسه کسی تعریف نمی کنه. تازه اون قدرهام که ادعام می شه، لوطی نیستم. گوش می کنی یا حواست جای دیگه اس؟ داری کیو نگاه می کنی؟ با تواَم!

همانطور که در این بخش کوتاه می بینید کتاب به کلی به زبان محاوره روایت شده وحتی به همان شکل هم نوشته شده است. هرچند اینگونه نوشتار در ابتدا کمی آزار دهنده  به نظر می رسد اما در ادامه به دلیل گفتاری  بودنش حداقل این حسن را دارد که سرعت خوانش را  بالا می برد بطوری که من این کتاب ۱۵۵ صفحه ای را در دو نوبت نه چندان طولانی خواندم. این کتاب مثل چند کتاب دیگری که از این نویسنده می شناسم تقریباً در ژانر وحشت یا شاید بیشتر دلهره آور قرار می گیرد. ماجرا از این قرار است که شخصیت اصلی داستان نوجوانی دبیرستانیست که در یکی از شب های پیش از امتحانش ناخواسته پا به ماجرایی هولناک می گذارد و هرچند از آن جان سالم به در می برد اما این اتفاق هرگز دست از سرش بر نمی دارد و همواره در ذهن و دنیای واقعی به دنبال اوست. 

این نوجوان با توجه به سن و سالش نیازمند پناه خانواده است اما چنین پناهی درخانواده اش نمی بیند و در بخشهایی که ما از مواجهه او با خانواده اش در کتاب می خوانیم هم شاهد ایجاد محدویت های فراوان از طرف خانواده و همینطور گریز او از روبرویی و پاسخگویی به آنها هستیم، در واقع شاید یکی از دلایل اصلی ماجراهایی که برای او اتفاق می افتد ریشه در همین تنهایی او و عدم ارتباط با خانواده اش دارد. او به هر حال در گذر از بحران نوجوانی است و با این شرایط روحی آشفته برای خودش تصمیم هایی می گیرد و به گمانش قصد دارد گلیم خودش را خودش از آب بیرون بکشد و این گونه برای خودش جایگاهی بسازد و آن را اثبات کند، به همین جهت با دوستان بزرگتر از خودش می پرد، ادای لاتی برای خودش در می آورد، پشت به پشت سیگار می کشد،عاشق دختر همسایه ای که چند سال از او بزرگتر است می شود و سعی می کند خودش را در ابتدا خراب رفاقت نشان دهد و دست آخر هم به همین خاطر در کمک به رفیقش به هچل می افتد. همانطور که در پشت جلد کتاب هم نوشته شده است به قولی داستان، روایت آشنایی با جهان ترسناکی است که چنان این پسر نوجوان را در خود می بلعد که گمان می کند هرگز از آن نجات پیدا نخواهد کرد و این احساس بی تردید تا ابد با او باقی خواهد ماند. 

مشخصات کتابی که من خواندم : نشر چشمه - چاپ سوم ۱۳۹۷ - ۱۵۵ صفحه

روز و شبِ یوسف - محمود دولت آبادی

نام محمود دولت آبادی به تنهایی وزنه سنگینی در ادبیات داستانی معاصر کشورمان به حساب می آید و با شنیدن نام او در ذهن بسیاری از کتابدوستان اثر مشهورش "کلیدر" نقش می بندد، حتی اگر آن کتابدوست همچون من تنبل باشد و هنوز آن کتاب عظیم و البته حجیم را نخوانده باشد. اما خوشبختانه جناب دولت آبادی برای تنبل ها هم چندین رمان و داستان کوتاه کنار گذاشته که رمان کوتاهِ روز شب یوسفِ ۸۰ صفحه ای یکی از آنهاست. رمانی که در سال  ۱۳۵۲ نوشته شد و دست نوشته اش بعد از سی سال ناپیدایی در سال ۱۳۸۳ منتشر شد.

کتاب، داستان یک شبانه روز از زندگی یوسف است. نوجوانی که در دل خانواده ای فقیر در محله ای فقیر نشین در تهرانِ آن سالها بزرگ شده است و حالا در سن و سال بلوغ قرار دارد. خانواده ای که در آن پدر خانواده شب هایش را به عنوان کارگر شیفت شب در کارخانه و روزهایش را هم به خواب در خانه می گذراند و مادر خانواده هم بیشتر وقت خود را با رخت شویی در خانه مردم کمک خرج خانواده است.

"سایه ای دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم می کرد و باز پیدایش می شد. گنده بود، به نظر یوسف گنده می آمد، یا این که شب و سایه-روشن کوچه ها او را گنده، گنده تر می نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولی به نظر می رسید. یوسف حس می کرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده. گاوی  که پوستش را با کاه پر کنند. شکمش لابد خیلی جلو آمده است. مثل شکم گاو. حتماً_پیراهنش، آن جا که روی شیب شکمش را می پوشاند، چرک و کثیف باید باشد. مثل چرم. تسمه کمرش باریک باید باشد. کهنه باید باشد. تسمه باریک و کهنه باید روی نافش نشست کرده و شکم ورم کرده اش را دو نیم کرده باشد. یک نیم تنه ی گشاد باید تنش باشد. نیم تنه ای که آستین هایش از دست ها بلند ترند. دست های چاق، با انگشت های کوتاه. دست هایی مثل گوشت مانده گاو کبود، باید باشند. رگ های دست ها توی گوشت ها گم باید باشند. پشت دست ها، روی ساق، بازو، سینه و سردوشهایش باید خالکوبی باشد. ..."

این آغاز داستان است، داستانی که به ترس می پردازد، ترسی که گریبان یوسف را در نوجوانی و سال های بلوغ همچون سایه ای که دائما تعقیبش می کند گرفته و دست از سرش بر نمی دارد. یوسف تا پایان داستان با این سایه همراه است و هر چه بیشتر از داستان  می گذرد بر قدرت و رعب آوری این سایه در ذهن یوسف افزوده می شود.

"روز و شب، شب و روز. در باطن و در ظاهر. یوسف می گریخت، سایه می آمد. نگاهش نمی کرد. نمی خواست سایه ای را که دنبالش بود، ببیند. دلش را نداشت. چندشش هم می شد. مثل چیزی که چشمش به مردار بیفتد. نمی خواست ببیندش. نمی خواست حسش کند. اما حسش می کرد. همیشه حسش می کرد. همه وقت. گاه و بی گاه. همیشه با او بود. دنبالش بود. مثل سایه خود. مثل خودش. سایه به سایه اش. گاه حس می کرد سایه او با سایه خودش قاطی شده است. یکی شده است."

ترسی که نویسنده در این کتاب از آن سخن می گوید ترسی است که برای خواننده ای که کتاب را می خواند غریبه نیست. ترسی که فرد مبتلا به آن تا وقتی که با هراس از دستش فرار کند نه تنها گریزی از آن نخواهد  داشت بلکه این ترس روز به روز برایش بزرگ و بزرگ تر میشود، مگر اینکه با آن روبرو شود، همچون یوسف.

......

پی نوشت: اگر به دنبال یادداشتی خوب درباره این کتاب هستید پیشنهاد میکنم یادداشت دوست خوبم در وبلاگ "میله بدون پرچم" درباره این کتاب را از >اینجا< بخوانید.

مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ اول ۱۳۸۳، موسسه انتشارات نگاه، در ۵۰۰۰۰ نسخه(درست خواندید، پنجاه هزار)