سوکورو تازاکیِ بی رنگ و سال های زیارتش - هاروکی موراکامی

تابستان سال گذشته بود که در وبلاگ خوب "میله بدون پرچم" طبق روال اغلب اوقات آنجا یک انتخابات کتابی برگزارشد. انتخاباتی که برای انتخاب کتابی که  قرار بود در آینده خوانده و معرفی شود برگزار می شد و یکی از نامزد های انتخاباتی کتاب "کافکا در کرانه" هاروکی موراکامی بود، وارد جزئیات آن انتخابات و کاندیدا هایی که بی شباهت به انتخابات اخیر کشور نبود نمی شوم، فقط این را بگویم که در مجموع با همه کارشکنی ها و تبلیغات منفی که شخصاً بر علیه این نویسنده انجام دادم در نهایت کافکا در کرانه با اکثریت آرا انتخاب شد. راستش را بخواهید من با این مردچشم بادامی مشکل شخصی نداشتم وآن تبلیغات منفی هم از آنجا آب می خورد که آن روزها میزان حس دافعه من نسبت به این نویسنده در بالاترین حد ممکن بود، در حد حس الانم به جوجو مویز مثلا. با اینکه مصمم بودم که آن روز ها با دوستان یک همخوانی داشته باشم سرم را انداختم پایین و همچنان بر تصمیمم مبنی نخواندن موراکامی استوار ماندم و آن کتاب را نخواندم (همچین میگم انگار شاخ فیل رو شکستم).

البته از این نکته نباید غافل شد که یادداشتی که در آن وبلاگ درباره کتاب کافکا در کرانه نوشته شد از آن یادداشت هایی بود که یقه خواننده را می گیرد و او را برای خواندن کتاب وسوسه می کند، اما هر چه باشد من یک سالی مقاومت کردم تا اینکه چندی پیش به واسطه هدیه ی یکی از دوستان عزیز با کتابی دیگر از این نویسنده در دام افتادم که در ادامه ی یادداشتی که در حال خواندن آن هستید درباره آن خواهم نوشت.

..........

کتاب "سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش"* با این نام عجیب، سیزدهمین کتاب موراکامی و اولین کتابیست که من از او می خوانم، پیش از خواندن، هیچ اطلاعاتی درباره این کتاب نداشتم و با توجه به یادداشت هایی که درباره دیگر آثار این نویسنده خوانده بودم گمان می کردم این کتاب هم مثل اغلب رمان های مدرن، کتابی پیچیده با سبک روایی خاص و پر و پیچ و خم باشد اما پس از خواندنش حسابی متعجب شدم، چرا که می توان گفت این کتاب، رمانی تقریبا کلاسیک و خوش خوان به حساب می آید؛ روایتی تا حدودی ساده و روان که قصه ای را برای مخاطب تعریف می کند. قصه ای که من سعی می کنم در این چند سطر آن را لو ندهم.

موراکامی خودش درباره تفاوت این کتاب با دیگرآثارش می گوید: "من فکر می کردم رمان هایم به دو دسته تقسیم شده اند: این دقیقا مثل سمفونی های بتهوون است که شماره های فرد و زوج دارد. سمفونی سه، پنج، هفت و نه، کارهای بزرگ او هستند و شماره های دو ،چهار،شش و هشت کارهای معمولی تر. به نظرم رمان های من هم شبیه همین هستند. اما نطرم درباره "سوکورو تازاکی" چیست؟ بله، شاید این یک گونه جدید باشد"

اما پس از خواندن سخنان جناب موراکامی بهتر است برویم به خود کتاب بپردازیم، اگر در حین خواندن سطور زیر این فکر به نظرتان آمد که داستان در حال لوث شدن است می توانید ادامه ندهید اما تا 95% می توانم تضمین کنم که این گونه نیست

در ابتدای این کتاب راوی سوم شخص برای ما از بیست سالگی شخصیت اصلی داستان یعنی سوکورو تازاگی می گوید؛ 

سوکورو تازاکی سال دومٍ کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مردن فکر نمی کرد. در این شش ماه، تولد بیست سالگی اش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطه عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعی ترین راه چاره می دید و هنوز هم درست نمی دانست چرا آن روزها این قدم آخر را بر نداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سخت تر از این نبود که تخم مرغ خام لیزی را ته گلو بیندازد.

آن روزهایی که راوی در اینجا به آنها اشاره می کند شانزده سال پیش است، زمانی که سوکورو کمتر از بیست سال سن داشت و در کنار 4 نفر از دوستانش گروهی صمیمی را تشکیل داده بود، گروهی تشکیل شده از همکلاسی های دختر و پسر دبیرستانی که تقریبا تمام لحظاتشان را با یکدیگر می گذراندند و  دنیا را خارج از فضای خوش دوستی خود نمی دیدند، این دوستان در شهر ناگویا زندگی می کردند و حتی دانشجو شدن سوکورو در توکیو هم نتوانسته بود خدشه ای در دوستی شان وارد کند. تا اینکه یک روز این جمع دوستانه بطور ناگهانی سوکورو را برای همیشه کنار گذاشت و بدون هیچ دلیلی که خود سوکورو بداند او را نادیده گرفت. طبیعتاً این ضربه هولناک برای سوکورو به راحتی قابل پذیرش نبود، با این حال پس از چند تلاش ناموفق در برقراری ارتباط با دوستانش راهی توکیو شد و به زندگی اش در آنجا ادامه داد.

حالا شانزده سال از آن روزها گذشته و سارا، دوست جدید سوکورو خواهان بازگشت او به شهر زادگاهش یعنی ناگویا شده تا در آنجا به دنبال توضیحی برای دلایل این جدایی بگردد تا از سنگینی این بار اندوه شانزده ساله بر روحش خلاص شود.

 و ادامه ماجرا که فکر می کنم گفتنش بیش از این برای دوستانی که داستان را نخوانده اند و قصد خواندنش را دارند جالب نباشد و در واقع باید گفت جایز نیست.

...

اما فارغ از داستان اجازه بدهید چند کلامی درباره این کتاب بنویسم ؛

در بخشی از نام هر کدام ازدوستان سوکورو نام یک رنگ وجود دارد، (مثلا یکی آبی، دیگری سبز و ...، البته این نام ها معادل کلمه ژاپنی اش در ترجمه آمده، مثلا معنی نام شیرو به فارسی می شود ریشه ی سفید که طبیعتا باید هم همان شیرو ترجمه شود اگر غیر از این بود آنوقت مثلاً "مهرداد" در زبان انگلیسی می شدچیزی شبیه به"سان گیفت"). اما در نام سوکورو نام رنگی وجود ندارد و نام او معنایی معادل ساخت و ساز می دهد، حالا او هم مهندس ساخت ایستگاه های مترو است، شغل مابقی هم بماند برای خوانندگان کتاب، اما این موارد می تواند بخشی از کدهایی باشد که در این کتاب برخی رمزگشایی می شوند و برخی نمی شوند، به هر حال اگر قصد خواندن این کتاب خوش خوان را داشته باشید باید پیه این نکات گنگ را هم به تنتان بمالید چرا که تا انتهای کتاب از این موارد زیاد خواهید دید، مهمترین آنها روبرو شدن با یکی از شخصیت های فرعی داستان است که به واسطه تعریف کردن خاطرات یکی از دوستان تازه یافته سوکورو با او آشنا می شویم.

این شخصیت، یک نوازنده پیانو است که قابلیت عجیبی دارد و رنگ آدم ها را با هاله ای در اطرافشان می بیند و به نظر او هر رنگی معنای خاصی دارد که البته او مارا از آن معانی آگاه نمی کند، این شخصیت با این قابلیت عجیبش و یا از آن عجیب تر کیسه کوچکی که همیشه همراه دارد و به هنگام نواختن آن را روی پیانو خود می گذارد و هیچوقت هم از محتویاتش به ما نمی گوید، همه مواردی هستند که خواننده را با امید تا انتهای داستان همراه خود می برند و سر آخر هم خبری از رازگشایی شان نمی شود و خواننده ای مثل من را به یاد فیلم های پایان باز وطنی می اندازد.البته موارد دیگری هم هستند که من بخاطر لوث شدن داستان از ارائه شان معذورم. طبیعتا ابتدا درک نکردن  این موارد را به ضعف خودم در خواندن و درک این کتاب نسبت دادم و به همین جهت جست و جویی درباره اش انجام دادم و به مصاحبه ای از نویسنده بر خوردم که در پرسش درباره این شخصیت فرعی اینگونه پاسخ داده است:

( نمی دانم چرا این پیانیست می تواند رنگ افراد را ببیند. این چیزی است که اتفاق می افتد. به نظر من رمان ها در کل، از یک راز و رمز نشات می گیرند. اگر مهمترین معما حل نشود خواننده زده می شود. این خواسته من نیست. اما اگر یک راز، بماند، اتفاقی عجیب و نادر رخ می دهد. فکر می کنم خواننده ها به این نوع کنجکاوی نیاز دارند. اما این اتفاق در صورتی رخ می دهد که نیروی محرک یک زن وارد داستان نمی شد و آن را جلو نمی برد. وقتی آن داستان کوتاه را نوشتم، سارا، دوست سوکورو پیش او آمد و گفت: باید بفهمی آن موقع چه اتفاقی افتاد. باید به ناگویا برگردی و از ماجرا سر در بیاوری. وقتی داشتم کتاب را می نوشتم، شخصیتم پیشم آمد و گفت که چه کار کنم... داستان و تجربه ام در یک زمان و به طور موازی پیش آمدند. بنابراین داستان به یک رمان تبدیل شد )

..................

* نام این کتاب برگرفته از سوئیت "سال های زیارت" اثر فرانتس لیست می باشد که چندین بار از آن در کتاب هم نام برده شده است.

پی نوشت 1: انگار این ژاپنی ها تاثیر پذیری شان از موسیقی بسیار زیاد است و علاقه زیادی هم به اختصاص نام قطعات موسیقی بر عنوان کتاب هایشان دارند، نمونه دیگرش کتاب "هرگز رهایم مکن" ایشی گورو است که آن عنوان هم نام یک قطعه موسیقی است.

پی نوشت 2: با همه کارشکنی هایی که در گذشته علیه این نویسنده انجام داده بودم باید اعتراف کنم کارش در ایجاد کشش برای خواننده و ارائه جملات درخشان کارش کم نظیره.

مشخصات کتابی که من خواندم : ترجمه امیر مهدی حقیقت، نشر چشمه، چاپ دهم، بهار 97، با تیراژ 1500 نسخه و در 302 صفحه


بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.راستش اگر این بخش ها طولانی است صرفاً به این دلیل است که راهی برای کوتاه کردنش وجود نداشت.

ادامه مطلب ...

آیا ما هم جزو دسته 85 درصدی ها هستیم؟


در حال خواندن کتاب "سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش" از هاروکی موراکامی بودم که به بخشی از کتاب رسیدم که برایم جالب توجه بود و تصمیم گرفتم آن را اینجا هم به اشتراک بگذارم. در بخشی نسبتا طولانی از داستان که آن را در ادامه خواهیم خواند به نکته ای اشاره می شود که به نظرم نکته مهمی است و چکیده اش می شود استفاده ابزاری ازچیز هایی که حتی دوست نداریم!!!

برای جلوگیری از خدشه دار شدن داستان برای دوستانی که کتاب را نخوانده اند نام شخصیت هایی که در حال صحبت با یکدیگر هستند را حذف کرده ام و به جای آن علامت سوال گذاشته ام. شخصیت اول ؟ و دومی ؟؟ . 

.....

؟ ادامه داد: من بیشتر تک پَرم. شاید بهم نیاید. خودم هم این تکه از شخصیتم را نمی شناختم تا وقتی از کالج در آمدم و کار را شروع کردم. ولی درست است. هروقت یک آدم روانی به من یک دستور احمقانه می داد، از کوره در می رفتم. یعنی انگار واقعا صدای ترکیدن مغزم را می شنیدی. یک چنین آدمی محال است بتواند برای جایی کار کند. برای همین تصمیمم را گرفتم. چاره ای نداشتم جز این که بروم برای خودم کار کنم. 

؟ مکث کرد و به دود بنفش گونی که از دست اش بلند می شد خیره شد، انگار خاطره ای دوردست را ردیابی کند.

چیز دیگری هم که از کار کردن برای بقیه یاد گرفتم، این بود که اکثر آدم های دنیا هیچ مشکلی با دستور شنیدن ندارند. راست اش خیلی هم خوشحال می شوند که بکن نکن بشنوند. ممکن است غر هم بزنند. اگر به شان بگویی خودشان فکر کنند، تصمیم بگیرند و مسئولیتش را هم بپذیرند، گیج و ویج می مانند. پس به این نتیجه رسیدم که می توانم ازش یک کار و کاسبی درآرم. ساده است. امیدوارم حرفم با عقل جور در بیاید. می آید که؟

؟؟ چیزی نگفت. سوالی بدیهی بود. 

یک فهرست از دوست نداشتنی هام ردیف کردم_کارهایی را که دوست ندارم بکنم و کارهایی را که دوست ندارم بقیه بکنند. بعد این فهرست را گذاشتم جلوم و یک طرحی نوشتم که از روش به آدم هایی که از بالا دستور می گیرند، آموزش بدهم، جوری که بتوانند نظام مند تر کار کنند. فکر کنم بشود بهش گفت ایده ی بکر، البته یک چیزهایی از جاهای دیگر هم کش رفتم. از تجربه های خودم و از آموزش هایی که وقت استخدام توی بانک بهم دادند، که بی اندازه ارزشمند بود.چیزهایی هم از شیوه های تربیتی چند تا از فرقه ی مذهبی و کلاس های مهارت های زندگی بهش اضافه کردم که عطر و طعمش بهتر بشود. روی چند تا شرکت امریکایی که توی همین حوزه موفق بودند تحقیق کردم. کلی کتاب روان شناسی هم خواندم. از دفترچه های راهنمای استخدام نیرو در اس اس نازی و تفنگ داران دریایی هم یک نکته هایی واردش کردم. ظرف شش ماهی که کارم را ول کرده بودم، خودم را عملا دربست وقف این برنامه کردم. همیشه وقتی روی یک کار به خصوص تمرکز می کنم، خوب جواب می گیرم.

؟؟ خوش فکری ات هم کمک ات می کند.
؟  نیش اش باز شد. متشکرم. خودم نمی توانستم یکهو دهنم را باز کنمو این جوری از خودم تعریف کنم.
پکی به سیگارش زد و خاکستررا توی زیرسیگاری تکاند. سرش را بلند کردو به ؟؟ نگاه کرد.
فرقه های مذهبی و سمینار های مهارت فردی هدف شان این است که از آدم ها پول بگیرند. برای همین یک جور شست و شوی خام مغزی انجام می دهند. ما فرق می کنیم. اگر یک همچو کار بوداری می کردیم، شرکت های بزرگ حاضر نمی شدند با ما کار کنند. سخت گیری زیادی و کارهای زورکی توی برنامه ی ما نیست. این جورکارها ممکن است در کوتاه مدت نتیجه ی خیره کننده هم بدهد، ولی دوام ندارد. مهم کاشتنِ مفهومِ انضباط توی کله آدم هاست، ولی برنامه ای هم که از آن برای این کار استفاده می کنی باید کاملا علمی و کاربردی و پیچیده باشد. باید چیزی باشد که جامعه بتواند قبولش کند. نتیجه اش هم باید درازمدت باشد. هدف ما تولید یک مشت زامبی نیست. می خواهیم نیروی انسانی یی تولید کنیم که کاری را که کارفرما ازش می خواهد، بکند و در عین حال، باور داشته باشد که خودش مستقل فکر می کند.
؟؟ گفت: جهان بینیِ کلبی مسلکی.
-فکر کنم می شود این جوری دیدش.
-بعید می بینم همه ی کسانی که توی سمینار های شما شرکت می کنند اجازه بدهند که چنین انضباطی به آن ها تحمیل بشود.
-آره البته که همین طور است. خیلی ها هستند که این برنامه را رد می کنند. می شود آن ها را به دو دسته تقسیم کرد. اول آدم های جامعه گریز. توی انگلیسی به این آدم ها می گویند outcast. آن ها زیر بار هیچ شکلی از انتقاد سازنده نمی روند حالا این انتقاد هر چه می خواهد باشد. هرجور انضباط جمعی را رد می کنند. سر و کله زدن با این جور آدم ها وقت تلف کردن است، برای همین خودم ازشان می خواهم قید این برنامه را بزنند. دسته ی دوم آدم هایی اند که خودشان واقعا فکر می کنند. یعنی فکر خودشان را دارند. بهترین کار برای آن ها این است که تنهایشان بگذاری. سر به سرشان نگذار. هر سیستمی چند تا آدم نخبه مثل آن ها لازم دارد. اگر همه چیز خوب پیش برود، آن ها بالاخره به جایگاه مدیریت و رهبری می رسند. این وسط، بین این دو تا دسته، آدم هایی هستند که از مافوق شان دستور می گیرند و درست همان کاری را که به شان می گویند می کنند. این ها اکثریت مردم اند. برآورد من چیزی است حدود 85 درصد. وقتی این کار را راه انداختم، هدفم همین 85 درصد بود.
؟؟: ببینم تو این کار را کم و بیش برای این نمی کنی که از جامعه انتقامِ شخصی بگیری؟ به عنوان یکی از همین نخبه ها، به عنوان کسی که خودش را یک جامعه گریزِ outcast می بیند؟
؟: شاید هم راست می گویی.