سوکورو تازاکیِ بی رنگ و سال های زیارتش - هاروکی موراکامی

تابستان سال گذشته بود که در وبلاگ خوب "میله بدون پرچم" طبق روال اغلب اوقات آنجا یک انتخابات کتابی برگزارشد. انتخاباتی که برای انتخاب کتابی که  قرار بود در آینده خوانده و معرفی شود برگزار می شد و یکی از نامزد های انتخاباتی کتاب "کافکا در کرانه" هاروکی موراکامی بود، وارد جزئیات آن انتخابات و کاندیدا هایی که بی شباهت به انتخابات اخیر کشور نبود نمی شوم، فقط این را بگویم که در مجموع با همه کارشکنی ها و تبلیغات منفی که شخصاً بر علیه این نویسنده انجام دادم در نهایت کافکا در کرانه با اکثریت آرا انتخاب شد. راستش را بخواهید من با این مردچشم بادامی مشکل شخصی نداشتم وآن تبلیغات منفی هم از آنجا آب می خورد که آن روزها میزان حس دافعه من نسبت به این نویسنده در بالاترین حد ممکن بود، در حد حس الانم به جوجو مویز مثلا. با اینکه مصمم بودم که آن روز ها با دوستان یک همخوانی داشته باشم سرم را انداختم پایین و همچنان بر تصمیمم مبنی نخواندن موراکامی استوار ماندم و آن کتاب را نخواندم (همچین میگم انگار شاخ فیل رو شکستم).

البته از این نکته نباید غافل شد که یادداشتی که در آن وبلاگ درباره کتاب کافکا در کرانه نوشته شد از آن یادداشت هایی بود که یقه خواننده را می گیرد و او را برای خواندن کتاب وسوسه می کند، اما هر چه باشد من یک سالی مقاومت کردم تا اینکه چندی پیش به واسطه هدیه ی یکی از دوستان عزیز با کتابی دیگر از این نویسنده در دام افتادم که در ادامه ی یادداشتی که در حال خواندن آن هستید درباره آن خواهم نوشت.

..........

کتاب "سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش"* با این نام عجیب، سیزدهمین کتاب موراکامی و اولین کتابیست که من از او می خوانم، پیش از خواندن، هیچ اطلاعاتی درباره این کتاب نداشتم و با توجه به یادداشت هایی که درباره دیگر آثار این نویسنده خوانده بودم گمان می کردم این کتاب هم مثل اغلب رمان های مدرن، کتابی پیچیده با سبک روایی خاص و پر و پیچ و خم باشد اما پس از خواندنش حسابی متعجب شدم، چرا که می توان گفت این کتاب، رمانی تقریبا کلاسیک و خوش خوان به حساب می آید؛ روایتی تا حدودی ساده و روان که قصه ای را برای مخاطب تعریف می کند. قصه ای که من سعی می کنم در این چند سطر آن را لو ندهم.

موراکامی خودش درباره تفاوت این کتاب با دیگرآثارش می گوید: "من فکر می کردم رمان هایم به دو دسته تقسیم شده اند: این دقیقا مثل سمفونی های بتهوون است که شماره های فرد و زوج دارد. سمفونی سه، پنج، هفت و نه، کارهای بزرگ او هستند و شماره های دو ،چهار،شش و هشت کارهای معمولی تر. به نظرم رمان های من هم شبیه همین هستند. اما نطرم درباره "سوکورو تازاکی" چیست؟ بله، شاید این یک گونه جدید باشد"

اما پس از خواندن سخنان جناب موراکامی بهتر است برویم به خود کتاب بپردازیم، اگر در حین خواندن سطور زیر این فکر به نظرتان آمد که داستان در حال لوث شدن است می توانید ادامه ندهید اما تا 95% می توانم تضمین کنم که این گونه نیست

در ابتدای این کتاب راوی سوم شخص برای ما از بیست سالگی شخصیت اصلی داستان یعنی سوکورو تازاگی می گوید؛ 

سوکورو تازاکی سال دومٍ کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مردن فکر نمی کرد. در این شش ماه، تولد بیست سالگی اش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطه عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعی ترین راه چاره می دید و هنوز هم درست نمی دانست چرا آن روزها این قدم آخر را بر نداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سخت تر از این نبود که تخم مرغ خام لیزی را ته گلو بیندازد.

آن روزهایی که راوی در اینجا به آنها اشاره می کند شانزده سال پیش است، زمانی که سوکورو کمتر از بیست سال سن داشت و در کنار 4 نفر از دوستانش گروهی صمیمی را تشکیل داده بود، گروهی تشکیل شده از همکلاسی های دختر و پسر دبیرستانی که تقریبا تمام لحظاتشان را با یکدیگر می گذراندند و  دنیا را خارج از فضای خوش دوستی خود نمی دیدند، این دوستان در شهر ناگویا زندگی می کردند و حتی دانشجو شدن سوکورو در توکیو هم نتوانسته بود خدشه ای در دوستی شان وارد کند. تا اینکه یک روز این جمع دوستانه بطور ناگهانی سوکورو را برای همیشه کنار گذاشت و بدون هیچ دلیلی که خود سوکورو بداند او را نادیده گرفت. طبیعتاً این ضربه هولناک برای سوکورو به راحتی قابل پذیرش نبود، با این حال پس از چند تلاش ناموفق در برقراری ارتباط با دوستانش راهی توکیو شد و به زندگی اش در آنجا ادامه داد.

حالا شانزده سال از آن روزها گذشته و سارا، دوست جدید سوکورو خواهان بازگشت او به شهر زادگاهش یعنی ناگویا شده تا در آنجا به دنبال توضیحی برای دلایل این جدایی بگردد تا از سنگینی این بار اندوه شانزده ساله بر روحش خلاص شود.

 و ادامه ماجرا که فکر می کنم گفتنش بیش از این برای دوستانی که داستان را نخوانده اند و قصد خواندنش را دارند جالب نباشد و در واقع باید گفت جایز نیست.

...

اما فارغ از داستان اجازه بدهید چند کلامی درباره این کتاب بنویسم ؛

در بخشی از نام هر کدام ازدوستان سوکورو نام یک رنگ وجود دارد، (مثلا یکی آبی، دیگری سبز و ...، البته این نام ها معادل کلمه ژاپنی اش در ترجمه آمده، مثلا معنی نام شیرو به فارسی می شود ریشه ی سفید که طبیعتا باید هم همان شیرو ترجمه شود اگر غیر از این بود آنوقت مثلاً "مهرداد" در زبان انگلیسی می شدچیزی شبیه به"سان گیفت"). اما در نام سوکورو نام رنگی وجود ندارد و نام او معنایی معادل ساخت و ساز می دهد، حالا او هم مهندس ساخت ایستگاه های مترو است، شغل مابقی هم بماند برای خوانندگان کتاب، اما این موارد می تواند بخشی از کدهایی باشد که در این کتاب برخی رمزگشایی می شوند و برخی نمی شوند، به هر حال اگر قصد خواندن این کتاب خوش خوان را داشته باشید باید پیه این نکات گنگ را هم به تنتان بمالید چرا که تا انتهای کتاب از این موارد زیاد خواهید دید، مهمترین آنها روبرو شدن با یکی از شخصیت های فرعی داستان است که به واسطه تعریف کردن خاطرات یکی از دوستان تازه یافته سوکورو با او آشنا می شویم.

این شخصیت، یک نوازنده پیانو است که قابلیت عجیبی دارد و رنگ آدم ها را با هاله ای در اطرافشان می بیند و به نظر او هر رنگی معنای خاصی دارد که البته او مارا از آن معانی آگاه نمی کند، این شخصیت با این قابلیت عجیبش و یا از آن عجیب تر کیسه کوچکی که همیشه همراه دارد و به هنگام نواختن آن را روی پیانو خود می گذارد و هیچوقت هم از محتویاتش به ما نمی گوید، همه مواردی هستند که خواننده را با امید تا انتهای داستان همراه خود می برند و سر آخر هم خبری از رازگشایی شان نمی شود و خواننده ای مثل من را به یاد فیلم های پایان باز وطنی می اندازد.البته موارد دیگری هم هستند که من بخاطر لوث شدن داستان از ارائه شان معذورم. طبیعتا ابتدا درک نکردن  این موارد را به ضعف خودم در خواندن و درک این کتاب نسبت دادم و به همین جهت جست و جویی درباره اش انجام دادم و به مصاحبه ای از نویسنده بر خوردم که در پرسش درباره این شخصیت فرعی اینگونه پاسخ داده است:

( نمی دانم چرا این پیانیست می تواند رنگ افراد را ببیند. این چیزی است که اتفاق می افتد. به نظر من رمان ها در کل، از یک راز و رمز نشات می گیرند. اگر مهمترین معما حل نشود خواننده زده می شود. این خواسته من نیست. اما اگر یک راز، بماند، اتفاقی عجیب و نادر رخ می دهد. فکر می کنم خواننده ها به این نوع کنجکاوی نیاز دارند. اما این اتفاق در صورتی رخ می دهد که نیروی محرک یک زن وارد داستان نمی شد و آن را جلو نمی برد. وقتی آن داستان کوتاه را نوشتم، سارا، دوست سوکورو پیش او آمد و گفت: باید بفهمی آن موقع چه اتفاقی افتاد. باید به ناگویا برگردی و از ماجرا سر در بیاوری. وقتی داشتم کتاب را می نوشتم، شخصیتم پیشم آمد و گفت که چه کار کنم... داستان و تجربه ام در یک زمان و به طور موازی پیش آمدند. بنابراین داستان به یک رمان تبدیل شد )

..................

* نام این کتاب برگرفته از سوئیت "سال های زیارت" اثر فرانتس لیست می باشد که چندین بار از آن در کتاب هم نام برده شده است.

پی نوشت 1: انگار این ژاپنی ها تاثیر پذیری شان از موسیقی بسیار زیاد است و علاقه زیادی هم به اختصاص نام قطعات موسیقی بر عنوان کتاب هایشان دارند، نمونه دیگرش کتاب "هرگز رهایم مکن" ایشی گورو است که آن عنوان هم نام یک قطعه موسیقی است.

پی نوشت 2: با همه کارشکنی هایی که در گذشته علیه این نویسنده انجام داده بودم باید اعتراف کنم کارش در ایجاد کشش برای خواننده و ارائه جملات درخشان کارش کم نظیره.

مشخصات کتابی که من خواندم : ترجمه امیر مهدی حقیقت، نشر چشمه، چاپ دهم، بهار 97، با تیراژ 1500 نسخه و در 302 صفحه


بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.راستش اگر این بخش ها طولانی است صرفاً به این دلیل است که راهی برای کوتاه کردنش وجود نداشت.

......

می شود روی خاطره ها سرپوش گذاشت، ولی تاریخ را نمی شود پاک کرد. ص 159


...گفت: می دانم که خودت می دانی ولی ناگویا با این که یکی از بزرگترین شهر های ژاپن است، از یک جنبه اصلا هم بزرگ نیست. جمعیتش زیاد است،چرخ صنایعش خوب می چرخد، آدم هاش پول دارند، ولی انتخاب هات آنقدر محدودند که غافلگیر می شوی. برای امثال ما ساده نیست که اینجا زندگی کنیم و همچنان با خودمان روراست باشیم و آزاد... یک تناقض اساسی است، نه؟ هر چی توی زندگی پیش تر می رویم، یواش یواش بیشتر می فهمیم کی هستیم ولی هر قدر بیشتر می فهمم کی هستیم، خودمان را بیشتر از دست می دهیم. ص 169


زندگی سوکورو تازاکی، دست کم در ظاهر، خوب پیش می رفت، مشکل عمده ی قابل ذکری نداشت. از دانشکده ی مهندسی معروفی مدرک گرفته بود، در یک شرکت راه آهن به عنوان کارشناس حرفه ای، استخدام شده بود. در این شرکت اعتبار خوبی پیدا کرده بود و رئیس اش هم به او اعتماد داشت. نگرانی مالی نداشت. پدرش که مُرد، سوکورو پول خوبی به ارث برد با آپارتمان تک خوابه ی خوش محلی در قلب توکیو. قرض و بدهی نداشت. به ندرت مشروب می خورد، سیگار نمی کشید و تفریحات پرخرجی نداشت. کم خرج می کرد. نه این که عمداً صرفه جویی کند یا ریاضت بکشد؛ صرفاً راهی برای خرج کردن به فکرش نمی رسید. ماشین لازم نداشت و کارش با کمدِ نه چندان بزرگِ لباس هاش راه می افتاد. هر از گاه سی دی و کتابی می خرید ولی این ها هم پولی نمی شد. ترجیح می داد خودش غذا بپزد تا بیرون غذا بخورد، حتا ملافه هایش را هم خودش می شست و اتو می زد. ص190


به نظر می رسید که در سی و شش سالگی از زندگی مجردیِ بی دغدغه ای لذت می برد. سالم بود، مراقب وزنش بود و هیچ وقت مریض نشده بود. بیشتر آدم ها زندگی اش را روی غلتک می دانستند و هیچ مانعی برای پیشرفتش نمی دیدند. مادرش و خواهر های بزرگترش که قطعاً همین طور فکر می کردند. به سوکورو می گفتند: ((مثل این که مجردی خیلی بهت ساخته. همین است که دلت نمی خواهد زن بگیری)) آخر سر هم کوتاه آمدند و دیگر برایش دنبال کسی نگشتند. همکارانش هم گویا به همین نتیجه رسیدند. ص 191


... چشم ها را بست و، انگار که در آب شناور باشد، در این دنیای درد غوطه خورد. با این حال، فکر کرد تواناییِ فهمیدنِ درد، چیز خوبی است. دردسر واقعی وقتی است که دیگر درد را نفهمی. ص 198


... آمده ای فنلاند که این جا هم ایستگاه بسازید؟

- نه، برای تعطیلات آمده ام، برای دیدن یک دوست.

راننده گفت: خوب است. بهترین چیزهای زندگی یکی تعطیلات است، یکی هم دوست. ص 203


...

- انگار قضیه پیچیده است.

شاید برای من پیچیده تر از آن باشد که بتوانم به انگلیسی توضیح بدهم. 

اولگا خندید. (بعضی چیز ها توی زندگی آن قدر پیچیده اند که به هیچ زبانی نمی شود توضیح شان داد.) ص 209


... ولی این فکر ها به هیچ جا نمی رساندش. قلب آدمیزاد مثل شب پَره است. بی صدا منتظر چیزی می ماند و وقتش که شد، یک راست به سویش می پرد. ص 212


... و درست همین جا در همین لحظه بود که سوکورو سرانجام توانست همه اش را یک جا بپذیرد. سوکورو تازاکی در عمیق ترین نقطه ی جانش به درک رسید. درکِ این که هیچ قلبی صرفاً به واسطه ی هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلب ها را عمیقاً به هم پیوند می دهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعه ای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بی معنی است. هماهنگی واقعی در همین ریشه دارد. ص 249 

... ولی من اعتماد به نفس ندارم.

چرا؟

چون که نمی دانم کی ام. هیچ شخصیتی ندارم، هیچ رنگ تابانی ندارم. چیزی برای عرضه ندارم. همیشه مشکلم همین بوده. خودم را یک ظرف خالی می بینم. فکر کنم به عنوان ظرف، شکل و قالب دارم ولی توش هیچی نیست...

... اصلا فرض کنیم که تو واقعا هم یک ظرف خالی هستی. خب، که چی؟ ایرادش کجاست؟ به هر حال، هنوز هم یک ظرف فوق العاده و جذابی. در ضمن، اصلا به من بگو کی می داند کی هست؟ پس چرا یک ظرف خیلی قشنگ نباشیم؟ از آن ظرف هایی که آدم ها احساس خوبی به شان دارند، از آن ظرف هایی که آدم ها دل شان می خواهد چیزهای قیمتی شان را در آن ها بگذارند.  ص 261


- می ترسم، می ترسم اگر یک کار اشتباه کنم، یا یک حرف اشتباه بزنم، همه چیزرا خراب کنم و رابطه مان برای همیشه به باد برود. 

- این هم فرقی با ساختن ایستگاه راه آهن ندارد. اگر یک چیزی به قدر کافی مهم باشد، یک اشتباه کوچک به کلی خرابش نمی کند، یا از بین نمی بردش. آره، شاید بی عیب و ایراد از آب در نیاید، ولی در قدم اول، این است که واقعا پروژه ی ساخت ایستگاه را کلید بزنی، مگر نه؟ وگرنه هیچ قطاری آنجا نمی ایستد. آن وقت تو هم نمی توانی کسی را که این همه برایت اهمیت دارد توی ایستگاه ملاقات کنی .اگر ایرادی هم پیدا کردی، می توانی بعدا، به فراخور نیاز، برطرفش کنی. اول از همه، ایستگاه را بساز . یک ایستگاه ، مخصوصِ خودش و خودش. یک ایستگاهی که دل همه ی قطار ها بخواهد توش نگه دارند، حتا اگر هیچ دلیلی هم نداشته باشند. یک همچو ایستگاهی را تصور کن، بعد بهش رنگ و شکل واقعی بده. اسمت را هم با میخ روی پایه هاش بنویس و زنده اش کن ... ص 262


هیچ وقت اجازه نده ترس و غرورِ احمقانه کاری کند کسی را که برایت عزیز است از دست بدهی. ص 265


نظرات 12 + ارسال نظر
محبوب چهارشنبه 12 دی 1397 ساعت 23:46 http://2zandarman.blog.ir/

سلام
این کتاب موراکامی رو نخوندنم.
غلام حسین ساعدی فوق العاده ست. یادمه تو کلاسهای قصه نویسی که می رفتیم. می گفتند. حتما باید ساعدی بخونیم

سلام
خوش برگشتید به این خونه. من هم این اولین و تا این لحظه آخرین موراکامی خوانده شده توسط منه.
کلاس قصه نویسی نرفتم اما خب خوشبختانه مزه آثارساعدی زیر زبونم رفته و فرصت دست بده باز هم از او خواهم خواند.
ممنون از حضور شما.

محبوبه شنبه 15 دی 1397 ساعت 21:00 http://jaiibarayeman.blogfa.com/

موراکامی رو دوست ندارم نمیدونم چرا
ولی به تازگی فیلمی از یکی از داستان هاش ساخته شده به نام سوختن. اسم داستان موراکامی هم سوزاندن انبار هست. داستان کوتاهه البته.
امیدوارم یه روز موراکامی رو بخونم. واقعا حیفه بنظرم
ممنون بابت معرفی کتاب

سلام
در ابتدای همین یادداشت هم از سابقه موراکامی گریزی خودم گفتم ، اما به هر حال برا یه علاقه مند به مطالعه گریزی در کار نیست، به هر حال توفیق اجباری که خودم هم در آن نقش داشتم من رو به سمت موراکامی کشوندو البته هم که پشیمون نیستم چون تجربه جالبی بودو به هر حال خواندن یک کتاب دیگر از موراکامی غیر از این را برای من تضمین کرد هرچند احتمالا با فاصله خیلی دور این اتفاق بیفته.
درباره امیدواری شما هم باید بگم من معتقدم باید به خودمون و نویسنده هایی که خیلی مورد اقبال عمومی قرار می گیرند حداقل یک بار فرصت داد، همونطور که شما به تولتز فرصت دادید و او سربلند بیرون نیامد، شاید این برای شخص خودمان جالب نباشد اما باید پذیرفت که گاهی هم حق با اکثریت است.
ممنون از حضور شما.

مریم یکشنبه 16 دی 1397 ساعت 10:10 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما. من که ابتدای راه کتابخوانی ام. ومشغول کتاب همسایه ها و سووشون هستم. اما متن منتخب که شما زحمتشو کشیدین، جالب بود. این گونه نوشتن ونگارش رو دوست دارم. ممنونم.

متشکرم، همچنین درود بر شما دوست همراه
راستش با توجه به کتابهای خوب موجود و زمان های در اختیار ما باید گفت همه ما در ابتدای راه کتابخوانی هستیم.
اما برای آغازی که شما می فرمائید، دو گزینه خیلی مشهور را انتخاب کردید، من هنوز فرصت نشده تا همسایه ها رو بخونم، چند وقتیه به فکر خوندنشم اما سووشون رو خوندم و باید بگم کتاب خوبی در دست دارید و احتمالا ازش راضی خواهید بود اما خواستم جسارتی بکنم و بگم پس از این دو برای گرم شدن موتور کتابخوانی کتاب های ترجمه کوتاه و روان رو هم در برنامه قرار بدید تا موتور حسابی گرم بشه. نمونه زیاده اما به هر حال من هم اول راه هستم. اما مثلاً بتازگی کتاب کوچکی خوندم تحت عنوان"دوست بازیافته" نوشته "فرد اولمن" یه کتاب جیبی 100صفحه ای که به شدت خوشخوانه و مناسبه برا موتور گرم کردن، البته بزودی درباره اش می نویسم. خود همین کتاب سوکورو تازاکی هم کتاب نسبتاً روان خوشخوانی به حساب میاد.
....
خوشحالم که این یادداشت هم به کارتون اومده.
من هم ممنونم از حضور شما.

کامران یکشنبه 16 دی 1397 ساعت 13:44

سلام و سپاس از معرفی این کتاب
از نظر من موراکامی یک نابغه است. او به درکی عمیق از جهان هستی، زندگی و انسان‌ها رسیده است و ما بازتاب آن را در داستان‌هایش می‌بینیم. مولوی می‌گوید: عالمی را یک سخن ویران کند/ روبهان مرده را شیران کند. و موراکامی استاد این سخن‌های ویران‌کننده است.

سلام بر شما دوست عزیز.
اولین باره که شما رو اینجا می بینم، پس خیلی خوش اومدین و بسیار متشکرم که نظرتون رو به اشتراک گذاشتید.
راستش این جناب موراکامی برای من هنوز حکم نابغه رو پیدا نکرده، اما حق با شماست در حین خواندن با تک جمله هایی که برخی حرفهای زیادی برا گفتن دارند مواجه شدم.به هر حال باید بیشتر و بیشتر ازش بخونم.
از این که این کامنتدونی رو به بیتی از مولانای بزرگ هم مزین کردید هم متشکرم.

مهدخت یکشنبه 16 دی 1397 ساعت 23:20

من نه تنها گاردم رو نسبت به موراکامی از دست ندادم، که بعد از خوندن یه کتاب از ایشون گاردی به شدت قوی تر هم دارم!

سلام مهرداد.

چند روز پیش داشتم یه انیمیشن می دیدم، یادم بود که بهت بگم اگر دوست داشتی ببینی البته اگر ندیدی اش تا الان :)

انیمیشن ِ پاکوچولو. البته بهت پیشنهاد می کنم دوبله اش رو ببینی.
( خودم غالبا ترجیح میدم زیرنویس ببینم اما این یکی انصافا فقط با دوبله بود که می شد لذتی دوچندان برد)

خوب به هر حال شما یک فرصت به ایشون دادی . دیگه یا از بدشانسیش بوده که اون روز روزش نبوده، یا باید گفت کلاً در سلایق شمااین نویسنده لایق گارده.
یادم میاد قبلاً به کسانی که کاملاً از خوندن از نویسنده ای دست میکشیدن که من ازش خونده بودم اصرار می کردم که حیفه و این حرفا. اما حالا میدونم اینقدر نویسنده خوب و اثر خوب هست که شاید دیگه نشه به اون شدت گفت حیفه.
...........
ممنون که به یادم بودی، من خیلی وقته که انیمیشن سینمایی ندیدم شاید آخرینش رئیس مزرعه بودهمونطور که مدتیه کمترفیلم می بینم .البته دیدن جفتشونو دوست دارم اما خب موقعیت نمیشه. اما به پیشنهاد شما اعتماد می کنم و فرصتی که پیش اومد پاکوچولو رو می بینم.
سلام.ممنون

لادن دوشنبه 17 دی 1397 ساعت 04:55 http://lahoot.blogfa.com

خوشحالم یه کم به موراکامی نزدیک تر شدی بین رمان هایی که من خوندم این یکی یه کم قابل درک تره.... یک رمان کوتاه هم داره متراکمی به اسم پس از تاریکی اون هم جالبه

از مضمون باقی کتابهاش خبر دارم، برا همین خیلی هم زیاد بهش نزدیک نشدم،
پس این قابل درک ترشون بود. فکر می کنم اگر روزی بخوام کتاب دیگه ای ازموراکامی بخونم تعقیب گوسفند وحشی باشه.
ممنون از حضورشما

میله بدون پرچم دوشنبه 17 دی 1397 ساعت 15:24

سلام بر سان‌گیفت
من شیفته تضمین 95 درصدی شما شدم من اگر به جای تو بودم تضمین 98 درصدی می‌دادم که مابه‌ازای تاریخی هم داشته باشد!
یکی از مترجمان این اثر به جای سال‌های زیارت از سالهای سرگشتگی استفاده کرده بود و خیلی روی این قضیه اصرار داشت. ایشان در کتابی دیگر از موراکامی هم که از قضا آنجا هم موسیقی نقش تعیین‌کننده‌ای دارد نظر دیگری داشت. به نظرم در هر دو مورد اشتباه کرده است

سلام
به هر حال این نام هم می توانست یک نام مخفی سرکاری برای خودش باشه اما حالا دیگه لو رفت.
هر چی باشه ما در مملکتی بزرگ شدیم که علاقه مند به تضمین دادن هستند، البته تضمین های خاص خودشون که هیچوقت جوابگو نیست. اما فکر میکنم این تضمین من مو لای درزش نمی ره
حق با شماست. آن مترجمی که می فرمائید گویا به این تغییر نام عنوان کتابها برای تمایز ترجمه خودش از دیگر ترجمه ها علاقه مند است. همانطور که در جریان هستی درباره کافکا در کرانه و ساحل و رمان همینگوی که به نام زنگ ها برای که به صدا در می آیند می شناسیمش را هم "این ناقوس مرگ کیست" ترجمه کرده است. البته مناون دو تارو نخوندم و نمی تونم نظر بدم. ولی درباره این رمان مضمون رمان شاید به این سرگشتگی ربط داشته باشه . اما فکر می کنم سال های زیارت درست باشد چون در بخشی از رمان به بخشهای این موسیقی و سال های زیارت اشاره میشه.
امیدوارم خداوند در همه موارد ما زبان نابلدان را به مترجمان وفادار به متن حواله بفرماید.
ممنون از حضور شما دوست عزیز

مریم سه‌شنبه 18 دی 1397 ساعت 22:16 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما. خواستم به عرض حضرت عالی برسونم که کتاب همسایه ها رو خوندم، متن بسیار روان و شیرین و جذابی داره. با جملات کوتاه، وصحنه پردازی عالی و قوی. توصیفات شفاف . یک غمنامه بود وبیانگر معضلات ما آدمها. وبا توجه به اینکه زمان این کتاب بر می گردد به تاریخ ملی شدن صنعت نفت و در جنوب ایران هست ولی آنقدر ملموس هست که گویا برای همین دوره هست. مشکلاتی که فقط شیوه ی برخورد با آنها مدرن تر شده ولی هنوز پا برجا هستند. زندگی مردی که درگیر با عشق است، در زندگی شخصی و مبارزه، در عرصه ی اجتماعی. سیر رشد عقلی این راوی، به خوبی مشهود است.

سلام بر شما دوست همراه
خوشحالم از این که اینجا رو قابل دونستید و تجربه خواندنتون رو با من در میون گذاشتید. همچنین خوشحالم که از همسایه ها خوشتون اومده.
چندی پیش یادداشتی درباره احمد محمود می خوندم، ازآن نویسنده هاییه که در بین خوانندگان مظلوم واقع شده و امیدوارم بیش از این به آثارش توجه بشه.این مرد زندگیش هم خودش یک داستانه.یک داستان پر درد در همان دهه ی سی و در ادامه آن.
با این تعریف شما بیش از پیش برای خوندن همسایه ها ترغیب شدم. از معضلات ما آدم ها در این فرهنگ و برطرف نشدنشون تا به امروز گفتید جالبه بهتون بگم مجموعه داستانی از جلال آل احمد در دست دارم که با خوندنش دقیقا این موضوع رو حس می کنم . عقاید و خرافاتی که شاید رنگ عوض کرده باشه اما همچنان با گذشت بیش از 70 سال باز هم در بین مردم دیده میشه.
باز هم ممنون از حضور شما.

مریم پنج‌شنبه 20 دی 1397 ساعت 11:46 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما. از آل احمد، چند تا خوندم، نون و القلم رو خیلی دوست داشتم. آمیخته با طنز بود. بسیار دلنشین. وبچه ی مردمشو. که داستان کوتاه است.
امیدوارم همسایه ها رو شما با بیان عالی که دارین معرفی کنین. موفق باشین

سلامت باشید
نون والقلم رو نخوندم، اما بچه مردم یکی از داستان های مجموعه داستان سه تاره که چند خطی هم درباره اش تو وبلاگ نوشته بودم.
نظر لطف شماست ، همسایه ها رو تو برنامه دارم که بزودی بخونم.
شما هم موفق باشید .

مجید مویدی چهارشنبه 3 بهمن 1397 ساعت 09:09

سلام بر مهرداد عزیز
خوشحالم که هنوز چراغ اینجا روشنه.
فکر میکنم پنجمین کتابی که از موراکامی خوندم این بود. نمیدونم هدیه ی فکر شده ای بوده، یا همین طور تصادفی گرفته شده، اما خوشبختانه، یا هر چی، کتاب کاملا مناسبیه برای ورود به دنیای موراکامی.
کاملا با دسته بندی کارهای موراکامی، از حیث پیچیدگی طرح و ساختمان روایت، موافقم. از بین اونهایی که روایت ساده ای دارن، دست کم دوتاشون، جزء بهترین های او هستن. یکی همین کار، و دیکری، تعقیب گوسفند وحشی(به قول جناب غبرایی، یا شکار گوسفند وحشی، به قول جناب محمود مرادی).
این قضیه یه بار دیگه نشون میده که ساختار روایت، به خودی خود، نه ضعف محسوب میشه نه قوت.
دوست دارم باز هم درباره ی موراکامی حرف بزنیم

به به
سلام بر مجید مویدی عزیز
آقا ما بیش از این حرف ها که فکرش رو بکنی از حضورت در اینجا خوشحالیم
تو هی به ما قول میدی و باز ما رو تنها میزاری ها. این رسمش نیست رفیق. با ما به به از این باش که با خلق جهانی
راستش رو بخوای هدیه ای فکر شده از طرف خود من بود، یعنی یکی از دوستان یک لیست 10تایی از کتاب هایی که ندارم و دوست دارم بخوانم ازم گرفت و این کتاب را از بین آنها انتخاب کرد.
منم از این که با کتاب های پیچیده این نویسنده شروع نکردم خوشحالم، فکر می کنم اگر قصد داشته باشم در آینده کتابی ازش بخونم همون تعقیب گوسفند وحشی باشه، راستی یادم باشه ازت بپرسم کدوم ترجمه اش بهتره.
اما این کتاب با این که در روایت بسیار روان بود نکات پیچیده زیای هم برای من داشت.

چرا که نه، منم دوست دارم درباره موراکامی با هم بیشتر حرف بزنیم، مخصوصاً با تو که آثار زیادی ازش خوندی.
علی الحساب برام بگو که به نظر تو آیا یک خواننده نباید لزوماً همه موضوعات و مسائل مطرح شده در یک رمان رو بفهمه؟
مثلا در همین کتاب مسائل گنگ زیادی وجود داره که اصلا مشخص نمیشه برای چی مطرح شده. مثل قضیه دوست سوکورو در دانشگاه و یا اون شخص پیانیست و یا چند مورد دیگه...
خود موراکامی هم گویا می گه نمی دونم چرایی وجود اینارو

ماهور یکشنبه 29 دی 1398 ساعت 22:02

ای بابا الان کامنت من کو؟؟؟
من اییییییین همه نوشته بودم با موفقیت هم که ثبت شد ولی الان اومدم میبینم نیست
نکنه هست من نمیبینمش؟؟؟؟؟؟؟

سلام. نه برای منم نیست.‌ متاسفانه هیچ کامنت دیگری جز همین کامنت در پای این پست موجود نیست.
من یکی که از بس برا این یه قلم ضربه و خوردم و کامنت هایی که نوشتم پاک شده که همیشه قبل ارسال یک کپی از روش میگیرم.

ماهور دوشنبه 30 دی 1398 ساعت 11:36

پس منم باید کپی بگیرم ازین به بعد
چند تا نکته
اول اینکه یکی از دلایل علاقه من به همخوانی با وبلاگ اینه که تا هم من هم نویسنده وبلاگ خاطرش هست بتوانیم بهتر بحث و تبادل نظر داشته باشیم و نهایتا نقاط مبهم کتاب بیشتر روشن شود
و همه ی اینها یعنی چه حیف که خیلی چیزهای مربوط به این کتاب را که دوست داشتم بپرسم فراموشم شده
دو اینکه زیادی کلنجار رفتم با ذهنم این جمله از موراکامی اب پاکی را روی دستم ریخت
سوم اینکه این موراکامی جزء نویسنده های محبوب من نیست قطعا (که یکی از دلایلش به دلیل محبوبیت و به نوعی همه پسند بودنشه که کاملا دلیل غیر منطقی و صرفا شخصیه)
اما نه در این حد که گفتی.... من حتا مشتاق خواندن کتابهای دیگرش هم هستم و به نگاه هوشمندانه و افرینش جذابیت و کشش فراوان و وجود لایه ها و زوایای مختلف در کتابش احترام هم میگذارم
اوایل کتاب برای من به شدت هیجان انگیز بود و تا اواخر کتاب صد ها نشانه های مرتبط را و حدس های نا مرتبط را در ذهن بالا و پایین کرده بودم
که حقیقتا انتهای کتاب برای من ضد حال محض بود
با احترام به مفاهیم پایان باز و زنده نگه داشتن اسرار و ... من معتقدم نویسنده ای که چالش ایجاد کند و درست و حسابی اخر کتاب را ببندد کار بسیار جذاب و هنرمندانه انجام داده که کار هر کس نیست
بهر حال ماجرای داستان را دوست داشتم اما به نظرم کافکا کتاب بهتری بود
و در اخر اینکه
اون غیب شدنهای یهویی ادمهای اطراف سوکورو
اون همخانه ای اهل موسیقی کم حرف
اون پیانیست عجیب
اون مفاهیم رنگی در اسامی
اون توهم یا واقعیتِ رابطه هایش
و خیلی سوالهای دیگه
به نظرت چیزی امکان داره بخاطر ترجمه حذف یا گنگ شده باشه؟؟؟

سلام و پوزش بابت این تاخیر در پاسخگویی
دقیقا حسن اصلی همخوانی همین نکته ای هست که شما بهش اشاره کردی. در همخوانی گور به گور ویلیام فاکنر با میله خیلی از گره ها بخاطر همین همخوانیه برا شخص من باز شد.
نمی دونم وقتی میله کتاب کافکا در کرانه رو کاندید انتخابات کرده بود شما اون یادداشت و کامنت هاشو دنبال کردی یا نه . اما منم به همین دلایلی که شما اشاره کردی از موراکامی گریزان بودم و اونجا خیلی به شوخی سعی کردم در انتخابات تاثیر گذار باشم و از شرکت کنندگان بخوام بهش رای ندن البته کار خوبی نبود این کار. اما بالاخره خودمم روزی موراکامی رو با کتاب دیگه ای امتحان کردم و راستِ راستشو بخوای بدمم نیومد. هر چند هنوز همون حس قبلی هم تا حدودی هست اما خب اگه الان از من بپرسی منم به همین مواردی که اشاره کردی احترام میگذارم، حتی در یادداشت کافکای میله هم گفتم که علاقه مندم کتاب تعقیب گوسفند وحشی از این نویسنده رو بخونم.
اما گره های ناگشوده:
اغلب اوقات ما انتظار داریم هر نکته مبهمی که در کتابی می خونیم در جایی در ادامه متن مشخص بشه و طبیعتا باز نشدن گره های این شکلی خواننده یا حداقل من یکی رو آزار میده. اون بخش از مصاحبه ای که از خود موراکامی در یادداشت گذاشتم نشون دهنده اینه که خود موراکامی این گره ها رو ایجاد کرده و به عمد جوابی برای اونا در متن نیاورده تا خواننده خودش برای اونا پاسخی پیدا کنه یعنی مثل همون پایان بازی که خیلی هم این روزا زیاد استفاده میشه و من هم در بیشتر موارد دوستش ندارم.
درباره ترجمه هم من با مترجم کتاب، آقای امیرمهدی حقیقت یه ارتباطی گرفتم که ایشون هم همین نظر رو داشت و گفت بخش مهمی که منجر به این گره ها شده باشه در کتاب حذف نشده. اتفاقا خوبی این ترجمه این بود که با این {...} خواننده رو متوجه حذفیات می کرد و این اشاره به حذفیات برای خواننده خیلی خوبه و اونو از گیج شدن نجات میده.
بازم ممنون به خاطر رسیدن به این یادداشت قدیمی و این گپ و گفتِ آشنا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد