همه‌ی افتادگان - ساموئل بکت

همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگر قرار باشد روزی اثری از ساموئل بکت بخوانم بی‌شک آن اثر مشهورترین نمایشنامه‌ی او یعنی در انتظار گودو خواهد بود یا حتی به سه گانه‌ی مشهور او نیز فکر کرده بودم، اما به هر حال به صورت خیلی اتفاقی به سراغ نمایشنامه‌ای رفتم که بیش از این حتی نام آن را هم نشنیده بودم. نمایشنامه‌ای به نام همه‌ی افتادگان که من نسخه صوتی آن را شنیدم، البته از ابتدا هم این اثر یک نمایشنامه‌ی رادیویی بوده که در سال1967 توسط بکت نوشته شده است. این نمایشنامه‌ی تک پرده‌ای ماجرای یک روز از زندگی یک زوج سالخورده است که در ابتدا به نظر تمرکز بیشترِ نویسنده بر روی یکی از شخصیت‌های اصلی آن یعنی خانم رونی است. خانم هفتاد ساله‌ای که در ابتدای داستان خود را به سختی به ایستگاه را آهن می‌رساند تا به استقبال شوهرش برود، شوهری که از قضا مرد کهنسالی نابیناست. بخش زیادی از نمایشنامه به همین مسیری که خانم رونی آن را تا راه آهن می‌پیماید اختصاص پیدا کرده است و با صحبت‌های این خانم و اتفاقات و اشخاصی که او در این مسیر با آنها روبرو می‌شود حس استیصال بشر امروزی را به خوبی به مخاطب انتقال می‌دهد، تمامی اهالی روستایی که در طول مسیر با خانم رونی برخورد می‌کنند هر کدام به شکل خاص خودشان بدبخت هستند و به همین دلیل در میان روابط آنها خبری از همدردی نیست و بیگانگیِ دنیای امروز و تنهایی بیش از پیشِ بشر در همه‌ی افتادگان موج می‌زند، همانطور که از نام نمایشنامه بر می‌آید انگار همه‌ی شخصیت‌های این نمایشنامه در واقع افتادگان معناباخته‌ای هستند که به نوعی شاید منتظر شخصی هستند تا دست آنها را بگیرد، شاید شخصی همچون "گودو"ای که هیچ وقت از راه نخواهد رسید. 

+ این اثر همانطور که آوازه‌ی نویسنده‌اش انتظار داشتم در راستای همان تئاتر معناباختگی که به نام او شناخته می‌شود، نمایشنامه‌ای تلخ اما خواندنی بود.

++ مشخصات کتابی که من خواندم(شنیدم): ترجمه‌ی مراد فرهادپور و مهدی نوید، نشر نی ، در 79 صفحه جیبی، ناشر صوتی: آوانامه، با صدای گروهی از گویندگان، در 1 ساعت و 29 دقیقه.


ساموئل بارکلی بکت در 13 آوریل 1906 در شهر دوبلین ایرلند به دنیا آمد، خانواده او پروتستان بودند. او دوره‌ی ابتدایی را در شهر زادگاهش سپری کرد و به واسطه علاقه‌اش به زبان فرانسه در این رشته ادامه‌ی تحصیل داد و و در سال 1928 عازم پاریس شد و پس از آن به تدریس مشغول شد و در همان زمان بود که با جیمز جویس آشنا شد و بی شک این آشنایی با جویس نقش به سزایی در شکوفایی استعداد های او داشت. بکت به شخصیت عجیب و غریب و در واقع تا حدودی منزوی‌اش معروف بود و همواره سعی می‌کرد از رسانه‌ها دوری کند و حتی وقتی در سال 1969 برنده جایزه نوبل ادبیات شد هم مدتی خود را در هتل محلی که جهت تعطیلات به آنجا سفر کرده بود مخفی کرد و حتی برای دریافت جایزه نوبل هم این ناشرش بود که بجای او به استکهلم سفر کرد و در واقع دلیل این فراری بودن خودش از بیشتردیده شدن و مشهور شدن را در این می‌دانست که اعتقاد داشت جایزه بردن آثارش، آثار او را به کالاهایی سرمایه‌ای تقلیل خواهد داد. موضوعی که امروز هم برای هر برنده‌ی جایزه ادبی و سینمایی رخ می دهد. در نهایت بکت در 22 دسامبر 1989 این دنیا را ترک گفت اما آثار مهمی همچون در انتظار گودو، مالوی، مالون می‌میرد، نام ناپذیر و دست آخر و... از او باقی ماند.

باشگاه کتاب و نمایشنامه "هنر - یاسمینا رضا"

چند سال پیش به اتفاق دو نفر از دوستان اقدام به تاسیس یک باشگاه کتاب کردیم. باشگاهی که به واسطه آن علاقه‌مندان به کتاب و کتابخوانی بتوانند هفته‌ای یک بار دور هم جمع شوند و با هم از کتاب‌هایی که خوانده‌اند، فیلم‌هایی که دیده‌اند و هرچیزی که رنگ و بوی فرهنگ و هنر دارد حرف بزنند. این باشگاه که نام آن را به یاد فیلم سینمایی مسیرسبز (البته کاملا بی ارتباط با موضوع آن فیلم) چنین نهادیم در سال 1398 آغاز به کار کرد اما چند ماه از فعالیتش نگذشته بود که با همه‌گیری بیماری کرونا مواجه شد و از آنجا که ممنوعیت هر گونه اجتماع، سرلوحه پیشگیری از این بیماری بود علی‌رغم تلاش‌های ما برای روشن نگه داشتن چراغ باشگاه، با کارهایی مثل عوض کردن مکان برگزاری جلسات و روی آوردن به فضای باز و مواردی از این دست در نهایت با اوج گیری کرونا چراغ برگزاری جلسات حضوری باشگاه خاموش شد تا اینکه در سال 1401 و بعد از رخت بر بستن نسبی کرونا دوباره دور هم جمع شدیم و حال که من این یادداشت را می‌نویسم باشگاه به جلسه‌ی نود و هفتم خود رسیده است. روال کار باشگاه‌های کتاب و کتابخوانی که اغلب می‌شناسیم این گونه است که اعضا یا گردانندگان باشگاه، کتاب خاصی را مشخص می‌کنند و در طول یک بازه زمانی آن کتاب را خوانده و در جلسه‌ای به تحلیل و بررسی آن از دیدگاه خودشان خواهند پرداخت. اما باشگاه کتاب مسیر سبز ضمن پوشش این مورد، برنامه‌های متنوعی دارد که معرفی شاعر هفته، کتاب و فیلم هفته، بحث محوری فصل و موارد دیگری ازجمله نمایشنامه‌خوانی نیز در باشگاه اجرا می‌شود که در واقع به همه اینها اشاره کردم تا به همین مورد آخر یعنی نمایشنامه‌خوانی برسم، برنامه‌ای که هر چند هفته یک بار توسط من و چند نفر دیگر از اعضای باشگاه بسته به شخصیت‌های نمایشنامه در جلسات هفتگی برگزار می‌شود و در همین راستا چندی پیش به سراغ نمایشنامه‌ی هنر نوشته یاسمینا رضا رفتیم. در ادامه‌ی مطلب سعی خواهم کرد درباره این نمایشنامه بنویسم. 

هنر نوشته‌ی یاسمینا رضا نویسنده‌ی اهل فرانسه است. او تباری ایرانی مجاری دارد و نام خانوادگی او هم به همین دلیل رضا است. نویسنده‌ی معاصری که داستان کوتاه، رمان و زندگی‌نامه هم نوشته است اما بیش از هر چیز بخاطر نمایشنامه‌هایش در جهان به شهرت رسیده و به این واسطه جوایز زیادی را از آن خود کرده است. او پس از نمایشنامه هنر که اول بار در سال1994 اجرا شد و  جایزه بزرگ مولیر را از آن خود کرد چنان شهرت یافت که منتقدان او را با بکت مقایسه کردند و اعتقاد داشتند او هم همچون بکت با خلق اثرش تئاتر را به سمت و سویی تازه کشاند.  نمایشنامه‌ی خدای کشتار و داستان بلند خوشا خوشبختان نیز از آثار مشهور او هستند.

نمایشنامه‌ی هنر دارای سه شخصیت است که در یکی دو اتاق پذیرایی ساده‌ به فراخور دیدار و گفتگو این افراد با یکدیگر شکل می‌گیرد و مثل اغلب آثاری که از یاسمینا رضا می‌شناسیم داستان بر پایه گفتگوی افراد و با تمرکز بر روی روابط انسانها پیش می‌رود، سه شخصیت‌ این نمایشنامه سه مرد نسبتاً میانسال به نام‌های مارک، سرژ و ایون هستند. سرژ که یک دندانپزشک است اقدام به خرید یک تابلوی نقاشی کرده است که تابلویی مدرن به حساب می‌آید و آن را به قیمت گزافی خریداری کرده است. او که از این خرید خود بسیار خرسند است با شوق و ذوق فراوان قصد دارد این تابلو را به دوست 15 ساله خود مارک نشان دهد. مارک یک کارمند با دیدگاه منطقی و کلاسیک است و  بر خلاف انتظار سرژ در اولین مواجهه با تابلوی یاد شده، آن تابلوی گرانهای سرژ  را زباله‌ای بیش نمی‌داند. در واقع مارک چندان هم بی‌راه نمی گوید چرا که تابلوی ذکر شده یک تابلوی بزرگ تماماٌ سفید است که چند خط سفید در داخل آن رسم شده است، خط هایی که آن هم به سختی در صورت تابش نور خورشید از زاویه‌ای خاص قابل رویت هستند. شخصیت سوم داستان که ایون نام دارد پس از تغییر شغل‌های فراوان حالا فروشنده مغازه‌ی لوازم التحریر است. او نسبت به دو شخص دیگر نمایشنامه تا حدودی جوان‌تر است و بر خلاف آن دو با دیالوگ‌های ابتدایی خود نشان می‌دهد تا حدودی شخصیت نسبتاٌ ضعیفی دارد و در واقع بر خلاف مارک و سرژ که می‌توان یکی را طرفدار سنت و دیگری را طرفدار مدرنیته دانست، ایون  پیرو عقیده و اندیشه‌ی خاصی نیست و در دیالوگ‌های گاهاً با طعم طنز و کمدی تلخ این داستان، مانند توپ پینگ پنگ میان دو دوست خود در رفت و آمد است و لحظه‌ای با سرژ هم عقیده و لحظه‌ای دیگر به سمت مارک می‌رود و در واقع به بسیاری از انسانهای سراسر تضاد امروزی شباهت فراوانی دارد.

همانطور که اشاره شد رابطه‌ی این سه دوست که از قضا رابطه‌ای بسیار طولانی و صمیمی بوده است هدف اصلی پرداختن نویسنده به نظر می‌رسد و او در جایی درباره این نمایشنامه اشاره کرده است که "من روابط انسانها را همچون عشق شکننده می دانم" و به راستی در هنر سعی کرده است این حرف را ثابت کند. او از اختلاف این دو دوست با تفاوت سلیقه هنری آنها آغاز می‌کند اما این تنها نمایانگر سلیقه هنری آنها نیست بلکه به نحوی فطرت و اندیشه واصالت درونی افراد را نیز مشخص می‌سازد. گویا جدال دو مرد بیش از آنکه جدال بر سر سلیقه هنری باشد جدالیست میان اندیشه های خاص، مثل همان جدال سنت و مدرنیته‌ای که اشاره شد. در واقع نویسنده با شخصیت سرژ نگاهی به زندگی روشنفکرنماهایی دارد که هنر در نظر آنها از جایگاه اصلی خود دور شده و تنها تبدیل به وسیله‌ای برای خودنمایی و فخرفروشی شده است. در واقع مارک هم دچار همین افراط است و اصطلاحاً از سمت دیگر بام افتاده است. این افراط بین این دو دوست تا جایی پیش می‌رود که هیچکدام از دو قطب درگیر، حاضر به عقب‌نشینی از عقیده خود نیستند و این دو عقده‌های درونی خودشان را در نهایت بر سر دوست سوم خالی می‌کنند. 

با اینکه اشاره شد که شخصیت ایون به نظر شخصیت ضعیف تری نسبت به دو دوست دیگر است اما ایون نسبت به آن دو به زندگی واقعی نزدیک‌تر است و دردهای او بر خلاف دوستانش همرنگ دردهای بسیاری از آدمهای معمولی جامعه است و به همین دلیل بی پرده از مشکلاتش حرف می‌زند و مانند آن دو دوستِ دیگر نیست که آنقدر درگیر عقاید روشنفکرانه‌ی خودشان شده‌اند که به خودشان اجازه می‌دهند حتی درباره نامزد ایون هم در حضور او اظهار نظر کنند و ایون را به خاطر نامزدی‌اش که از لذت‌های عادی زندگی به حساب می‌آید مورد تمسخر قرار دهند، چرا که آنها آنقدر در ژست‌های روشنفکرنمایانه خود غرق‌اند که از لذت‌های عادی زندگی دور شده‌اند. البته همچون دنیای واقعی هیچکدام از این سه شخصیت را نمی‌توان کاملا رد تائید کرد و این یکی از نقاط قوت نمایشنامه است. در واقع ورای دیدگاه‌های اشخاص این نمایشنامه به ما یادآوری می‌کند که گاه هنر برای ما چگونه دست آویزی است تا به وسیله آن بتوانیم قدرت خویش را به رخ دیگری بکشانیم و حتی حاضر نیستیم نظر دیگران را بشنویم و اشاره به افراد زیادی در جامعه امروز دارد که می‌خواهند به هر قیمتی متفاوت باشند و عادی‌ترین چیزهای زندگی را نیز یک جور دیگر ببینند و تنها متفاوت جلوه کنند.


 + خودِ یاسمینا رضا درونمایه نمایشنامه‌اش را خودفریبی می‌داند و در این باره می‌گوید: "خودفریبی برای من بخش مهمی از زندگی است و من امروز به خصوص آن را با دنبال کرده یک چهره سیاسی می‌بینم*. خودفریبی امروز حکومت می‌کند. خودفریبی عنصر مسلط نهاد بشری است. خودفریبی تنها دروغ گفتن به دیگران نیست، بلکه دروغ گفتن به خود است. شکلی از محافظت است و ناشی از احساسات دیگر مثل احساس غرور، نخوت، ترس و در آمیختن با دیگران." *(منظورش زمانی است که مشغول نوشتن کتاب زندگی نامه سیاسی سارکوزی بوده است که البته اقدامش برای نوشتن آن کتاب نقدهای منفی فراوانی برای او به ارمغان آورد). 

++ خواندن نمایشنامه‌ی هنر چندان وقت زیادی از شما نخواهد گرفت و پیشنهاد می‌کنم تجربه‌اش کنید. در ایران  هم از این نمایشنامه اجراهای مهمی به روی صحنه رفته و از مشهورترین آنها اجراهایی بودند که به کارگردانی سیروس رشیدی و پارسا پیروزفر انجام شد. ساخته‌ی داود رشیدی تله تئاتر بوده و در حال حاضر هم بر روی اینترنت  قابل دسترس است، اجرایی با نقش آفرینی داود رشیدی، سعید پورصمیمی و فرهاد آئیش ساخته شد.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: مجموعه "طنزآوران جهان نمایش" شماره 13 (شامل خدای کشتار و هنر) - یاسمینا رضا- گردآوری و ترجمه داریوش مودبیان در نشر گویا- چاپ دوم- بخش نمایشنامه هنر هم در این مجموعه حدودا 90 صفحه است.

++++ سه شخصیت این نمایشنامه و رابطه آنها بی شباهت به ما سه نفر گرداننده‌ی باشگاه کتاب نیست. 

یادداشتی به بهانه خوانش کتاب "ما چگونه ما شدیم - صادق زیباکلام"

اگر متولد نیمه‌ی دوم دهه پنجاه، دهه‌ی شصت و یا نیمه‌ی اول دهه‌ی هفتاد خورشیدی باشید حتما با نام این نویسنده آشنا هستید، البته کمتر احتمال دارد که ایشان را به عنوان یک نویسنده بشناسید و شاید نام او را با یک پیشوند دکتر به عنوان یک سخنران و تحلیل‌گر انتخاباتی شنیده باشید که در بیست سی سال گذشته اغلب حضورش برای عموم مردم در چنین بازه‌های زمانی آشکار شده و با حرفهای غالباً چالشی‌اش جوانان مملکت از جمله خودم را تا حدودی به سمت خودش جلب کرده است. از فعل گذشته استفاده کردم چرا که به نظرم دیگر آن مدل حرف زدن‌های ایشان و هم‌نسلانش در چنین فضایی خریدار نخواهد داشت، هرچند پیش از این هم به نظرم برای اهل آگاهی می‌بایست اینگونه باشد و در نظر نسل تازه جوان امروز هم او تنها یک سوپاپ اطمینان برای دوستان واقعی‌اش به حساب می‌آید و نه بیشتر. بنابراین شاید خواندن کتابی آن هم با موضوع مهمی چون آنچه که در عنوان فرعی این کتاب با تیتر "ریشه‌یابی علل عقب ماندگی ایران" آمده، از چنین نویسنده‌ای انتخاب مناسبی نباشد. اما گاهی به سراغ کتابی می‌رویم(می‌روم) تا به ما ثابت شود که آیا آن حرفهایی که بر علیه کتاب و نویسنده‌اش زده شده صحیح است یا آنچه که منتقدانش نوشته‌اند. نویسنده در بخشی از همین کتاب در جایی که قصد دارد نظرش را درباره مورخین مختلف بیان کند می‌گوید: "حقیقت یکی است و تغییرناپذیر، اما برداشت و فهم ما از آن یکسان نیست، بنابراین از گذشته و سیر تحولات آن بیش از یک روایت وجود دارد." حال بماند که گاه همان حقیقت تغییرناپذیر چنان مدفون می گردد که راهی برای روایتی از آن باقی نخواهد ماند. به هر حال در این راستا یکی از روایت‌ها هم روایت ایشان است حتی اگر در صداقتش شک کنیم. 

کتاب ما چگونه ما شدیم که چاپ اول آن در سال 1374 منتشر شد تا به امروز به چاپ سی و چهارم رسیده است. در این کتاب تلاش گردیده علل عقب ماندگی ایران در قیاس با پیشرفت غرب مورد بررسی قرار گیرد. زیباکلام در ابتدا به باورهای رایج علل عقب ماندگی در نظر عموم که از جمله حمله اعراب، حمله مغول، استعمار و نظریه توطئه می‌باشد حمله می‌‎کند و اعتقاد دارد چنین پاسخهایی به پرسش علل عقب ماندگی ایران پاسخ‌هایی سهل انگارانه و مسئولیت‌گریزانه است. او در ابتدای این کتاب با طرح این سوال که آیا ایران کشوری عقب مانده است یا خیر؟ و پاسخ مثبت به این پرسش، کتابش را آغاز می‌کند و پس از آن در شش فصل به بررسی علل این عقب ماندگی می‌پردازد. در مقدمه و فصل ابتدایی سعی می‌کند به خواننده بگوید که کشور ایران چگونه جایی است، در این فصل که گویا به همراه فصل پنجم کتاب از فصل‌هایی بوده که تاکید نویسنده بیش از بقیه بر آنها بوده سعی می کند از وضعیت آب و هوایی و جغرافیای کم آب ایران سخن بگوید و آن را با اروپای پر باران مقایسه کند، از طرفی شرح می‌دهد که مردم ایران از دیرباز به دلیل اقلیم خود و پراکندگی جمعیت و فاصله زیاد آبادی‌ها از یکدیگر غالبا به صورت عشایری، صحرانشینی و قبیله‌ای زندگی می‌کرده‌اند و در مقابل آن اروپائیان با سکنی گزیدن در یک منطقه به دلیل خوش آب و هوا بودن و عدم نیاز به کوچ، به کشاورزی روی آوردند و با نزدیکی اجتماعات نیز رشد کردند. نویسنده همینطور از مارکس سخن به میان می‌آورد و وجود ساختار نظام فئودالی در غرب را یکی از دلایل اصلی پیشرفت غرب در برابر شرق یا ایران می‌داند. او معتقد است نظام فئودالی در غرب و تقسیم قدرت در میان کلیسا و پادشاه یکی از دلایل اصلی رشد غرب در برابر شرق بوده که بر خلاف آن کشورها همواره قدرت مطلق در دست پادشاه کشور بوده و اهرم‌هایی مشابه با فئودال در کشور وجود نداشته تا قدرت را کنترل کند و جلوی لجام گسیختگی آن را بگیرد. از طرفی گسترش مسیحیت و سفر به سرزمین‌های ناشناخته به واسطه گسترش دریانوردی یکی دیگر از دلایل پیشرفت غرب در نظر اوست و در بخشهای دیگر به موضوعات دیگری از جمله حمله مغول و دیگر دلایل عقب ماندگی ما اشاره می‌کند، اما مهمترین بخش کتاب به نظر نویسنده بخش پنجم آن است که با عنوان خاموشی چراغ علم ارائه گردیده است، نویسنده در این بخش  اشاره می‌کند که در دوره‌ای از تاریخ، اسلام و ایران که بخش مهمی از سرزمین های اسلامی بوده در علم سرآمد بود و بسیار از غربیان پیشی گرفته بود. اما از یک جایی به بعد و پس از اینکه علم و فلسفه در نظر حکمای آن روزگار با اسلام در تضاد قرار گرفت به صورت تدریجی فتیله‌اش رو به پائین رفت و با جو حاکم بر کشورها و فشار و آزار و اذیت اهل علم، مردم نیز دیگر علاقه‌ای به کسب علم و دانش نشان ندادند و چراغ علم در سرزمین‌های اسلامی به تدریج رو به خاموشی گرائید. تاسیس مدارس نظامیه در ایران توسط خواجه نظام الملک توسی و با آرای شخص مهمی همچون محمد غزالی در دوران سلجوقیان یکی از دلایل مهم این خاموشی بیان شده است. به نظر مولف هدف از تاسیس این مدارس تربیت نسلی از فقها و عالمان دینی بود که از طریق آموزش‌هایی که در طی این مدت تحصیلشان در این مدارس فرا می گرفتند قادر شوند تا افکار و عقاید دیگر از اسماعیلیه، شیعه و فاطمیه گرفته تا معتزله و عالمان و فیلسوفان دیگر به مبارزه بپردازند و در نتیجه فضای متشتج و متفرق آن عصر را مبدل به فضایی یکپارچه، آرام و متمرکز نمایند. (نکته جالب و در تناقض این کتاب هم همین است که نویسنده کتابش را در کنار ابراهیم همت و محمد خرازی به امام محمد غزالی تقدیم کرده است که در این به قول خودش خاموشی نقش مهمی داشته است. در این راستا دیگر تناقضی که در این کتاب به چشم می‌آید این نکته است که نویسنده در فصل خاموشی چراغ علم براین نکته که خلفای اسلامی تاثیر بسزایی در این خاموشی داشتند تاکید دارد اما باز هم در کلیت کتاب می‌توان اینگونه دریافت که بر این اصرار دارد که این عقب ماندگی چندان ارتباطی با اسلام ندارد. البته اگر منظورش انحرافاتی باشد که در اسلام موردنظرش وارد شده، می توان به او حق داد).

من چاپ بیست و نهم کتاب را خواندم که در 480 صفحه به چاپ رسیده است، البته از صفحه 350 تا پایان کتاب یعنی 130 صفحه را چندین جلسه نقد و بررسی و پاسخ نویسنده به آنها تشکیل می‌دهد، یکی از تندترین نقدهایی که در انتهای کتاب آورده شده نقدی از احمد سیف به این کتاب است با عنوان "ریشه یابی یا ریشه تراشی" که توسط خود نویسنده در انتهای کتاب الحاق شده و در ادامه توسط نویسنده در مقاله ای به آن پاسخ داده شده است. در انتهای خوانش این کتاب و پیش از خواندن نقد یاد شده، دلایل نقدهای فراوانی که شخصا به این کتاب داشتم را عدم مطالعه مکفی در این زمینه می‌دانستم و همواره آن سوال‌ها را به محض شکل گرفتن در ذهن ساکت می کردم اما بعد از خواندن این نقد متوجه شدم که خیلی از این تناقض‌هایی که در کتاب تشخیص داده بودم اشتباه نبوده و به عنوان یک خواننده‌ی معمولی خیلی هم بیراهه نرفته‌ام و نظرم در بسیاری از موارد اشاره شده به این منتقد نزدیک بوده است. همانطور که اشاره شد این نقد تند به صورات جسورانه‌ای توسط خود نویسنده در انتهای کتاب آورده شده تا با پاسخ محکم زیباکلام به آن در انتهای کتاب به اصطلاح حجت را تمام کند. اما پاسخهای نویسنده حداقل برای من به هیچ وجه قانع کننده نبود و همچنان با همان منتقد هم نظرم و معتقدم این کتاب برای یک خواننده‌ مثل من که مطالعات تاریخی و اجتماعی چندانی هم ندارد هم با تناقضاتی در میان فصل‌های مختلف و گفته‌های نویسنده روبروست چه برسد به شخصی که در این زمینه مطالعات بیشتری داشته باشد. با این حال ضمن دلایلی که در ابتدای این فرسته آوردم از خواندن این کتاب پشیمان نیستم و فکر می‌کنم باید برای رسیدن به یک پاسخ نسبتاً قانع کننده برای خود، می بایست از زاویه‌های مختلف تاریخ را خواند. ضمن اینکه در بخشی از پاسخ نویسنده به منتقد یاد شده، زیباکلام اشاره می‌کند که "یکی از اهداف اصلی‌اش در نوشتن این کتاب این بوده است که یکبار هم که شده به جای ذهنیت غالب که همواره غرب، حمله‌ی مغول و اعراب و استعمار را به عنوان مقصرین عقب ماندگی می دانیم، به خود و ضعف‌هایمان بنگریم و برای آینده در صدد رفع آنها برآئیم."

به هرحال به نظرم می‌توان خواندن این کتاب را به شخصی که قصد داشته باشد درباره این موضوع منابع دیگری را هم مطالعه کند پیشنهاد نمود. اما فقط به شرطی که خواننده آن قول بدهد تنها به این کتاب اکتفا نکند.

مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارت روزنه، چاپ بیست و نهم، سال 1396 در 5000 نسخه و 480 صفحه

فیلم کوتاه "The Shape"

به نظرم اوایل تابستان امسال بود که فیلم کوتاه the Shape را دیدم. فیلمی 4 دقیقه ای که محصول مشترک بلژیک و فرانسه است و توسط ژاکو فان دورمال ساخته شده است، این فیلم بر اساس یکی از معروف‌ترین اشعار پل الوار به نام شعر آزادی ساخته شد. پس از دیدن این فیلم علاقه‌مند شدم چند شعری از  این شاعر فرانسوی بخوانم و بعد از جستجو در اینترنت و نیم‌نگاهی به چند شعر از او تصمیم گرفتم مجموعه اشعاری از شعرهای ترجمه شده این شاعر انتخاب کنم و بخوانم. به همین جهت عکس بالا که پوستر فیلم کوتاه در کنار تصویری از یکی از مجموعه اشعار این شاعر است را در کنار هم قرار دادم تا پس از خواندن، درباره کتاب و فیلم با شما دوستان سخن بگویم.  اما تابستان و حالا بیشتر روزهای پائیز را پشت سرگذاشتیم و من هنوز موفق نشدم به سراغ اشعار این شاعر فرانسوی بروم اما همین روزهایی که از تابستان تا به امروز بر ما گذشت بی شک خود یک کتاب است. کتابی که پل الوار در شعر معروف خودش که بخشی از آن را در این فیلم کوتاه نیز می توان شنید بیان کرده است و به نظرم امروز ما نیز بیش از هر زمان دیگری آن را با پوست و گوشت و استخوانمان درک می کنیم.

الوار این شعر معروف را در سال 1942 در زمان اشغال فرانسه توسط نازی‌ها سرود. او درباره این شعر گفته است که ابتدا آن را برای معشوقه‌ی خودش نوشت اما به مرور که عبارت‌های عاشقانه‌ی شعر را توسعه می‌بخشید متوجه شد که معشوقه‌ی مورد اشاره در شعرش ورای معشوقه خودش است و قابلیت تعمیم به واژه‌های مهمی همچون آزادی  را دارد، واژه‌ای که نام آن شعر معروف را نیز به خود اختصاص داده است.

+ فیلم کوتاه The Shape که دیدنش تنها به 4 دقیقه و 3 ثانیه زمان نیاز دارد را می‌توان از >اینجـا< دید.

++ همچنین شعر یاد شده از پل الوار را نیز از اینجـا می‌توان خواند.

دنیا عوض شده آقا معلم

اون قدیما وقتی هنوز یه بچه دبستانی بودم، به واسطه‌ی علاقه داداشم به فوتبال، کم کم منم عاشق فوتبال شدم و به غیر از سه ماه تابستون که از لنگ ظهر تا بوق سگ توی کوچه‌های محله‌مون فوتبال بازی می‌کردم و شبا با دست و پای زخم و زیلی و زانوهای پاره‌پوره به خونه برمی گشتم، علاقه‌ی زیادی هم به تماشای مسابقات فوتبالی که از تلویزیون پخش میشد داشتم، به خصوص تماشای مسابقات جام جهانی که چندتایی از اونها در خاطرم مونده و اولین جامی که تنها صحنه‌های تقریباً محوی از اون در ذهنم باقی مونده، جام جهانی 1994 امریکاست، جامی که برزیل در آن قهرمان جهان شد. اما به غیر از این قهرمانی، یکی از مهمترین و برای طرفداران تیم ملی ایتالیا باید گفت؛ تلخ‌ترین اتفاق این جام در همان بازی فینال میان ایتالیا و برزیل رخ داد. مسابقه‌ای که در 17 ژوئیه 1994 در ورزشگاه شهر کالیفرنیا با رویارویی دو غول فوتبال آن روزهای جهان برگزار شد، دیداری که با وجود 120 دقیقه زورآزمایی این دو تیم گلی در بر نداشت و در نهایت، این ضربات پنالتی بود که می‌بایست قهرمان جهان را مشخص می‌کرد. فارغ از تک‌تک ضربات پنالتی که در آن بازی زده شد، مسئولیت زدن ضربه‌ی پنالتی آخر تیم  ایتالیا بر دوش روبرتو باجو قرار گرفت. بازیکنی که بی‌شک برترین ستاره‌ی تیم ملی ایتالیا بود و در گل کردن پنالتی به شخصی بهتر از او نمی‌شد اعتماد کرد. اما همانطور که احتمالا می‌دانید ضربه‌ی روبرتو باجو با فاصله‌ی زیاد از چارچوب دروازه‌ی برزیل به آسمان رفت و معروفترین پنالتی تاریخ جام جهانی را رقم زد. پنالتی ناموفقی که منجر به قهرمانی دنیا برای تیم حریف شد. 

داشتم میگفتم که آن روزها من یک بچه دبستانی بودم و عاشق فوتبال، ادعا هم زیاد داشتم، ادعایی که مثلا فوتبالیست خیلی خوبی هستم ( که در واقع نبودم). برام یک پیراهن ورزشی خریده بودند که در زنگ ورزش مدرسه آن را می پوشیدم و کلی پز می دادم که مثل فوتبالیست‌های حرفه‌ای پیراهن و شورت ورزشی و کفش و جوراب هم دارم، لباسی که مربوط به تیم ملی ایتالیا بود و نام روبرتو باجو بر روی آن چاپ شده بود. به یاد دارم هر وقت گل می‌زدم دور تا دور زمین را می دویدم و نام روبرتو باجو را به عنوان زننده‌ی گل فریاد می کشیدم. یکی از همان روزها و بعد از یکی از آن گل‌های مهم بود که معلم ورزشم به سراغم آمد و گفت: پسرجان این روبرتو باجویی که اسمش را فریاد می زنی و گلوی خودت را به خاطرش پاره می کنی اصلا نمی دونه ایران کجاست چه برسه به اینکه براش مهم باشه که تو نامش را فریاد بزنی. هر چند این پند آقا معلم خیلی کارساز نبود و آن فریادها ادامه پیدا کرد، با این تفاوت که شخصی که در فریادها صدا می زدم جایش را از روبرتو باجو به الساندرو دل پیرو و پس از اون به فرانچسکو توتی داد.

حالا در این روزهای سخت دوست داشتم آقا معلم رو دوباره می‌دیدم و با هم درباره‌ی این خاطره‌ی قدیمی و این عکس جدید صحبت می‌کردیم. بهش میگفتم آقا معلم دیدی چقدر دنیا عوض شده؟ دیدی حالا دیگه روبرتو باجو هم نه تنها مارو میشناسه و صدای فریاد مارو میشنوه، بلکه حتی  دیگه حالا خودش هم برای ما هم فریاد میزنه. ببین آقا معلم، این عکس روبرتو باجوئه که داره می گه: دونا، ویتا، لیبرتا...