ما اما آمده ایم تا بمانیم...

فردای بازی فوتبال ایران و یمن بود، شبکه ورزش ویژه برنامه فوتبال آسیایی با اجرای جواد خیابانی رو پخش می کرد، منم درحال خوندن یادداشتی بودم که درباره یکی از کتاب های احمد محمود بود، نمی دونم کدوم کتابش بود"شهر سوخته" یا "داستان یک شهر" ، فقط می دونم درباره خرمشهر و سالهای جنگ بود، بنظرم باید کتاب خوبی هم باشه، با خوندنش ذهنم رفت به سمت تمام فیلم ها و عکس هایی که از اون سال ها دیده بودم و خاطرات تلخی که از آن روز ها شنیده بودم رو به یاد آوردم، چند دقیقه ای مشغول همین فکرها بودم که صدای تلویزیون توجهم رو جلب کرد، صدای کارلوس کی روش بود، خبرنگار درباره بازی با عراق که چهارشنبه این هفته اس ازش پرسیده بود و اون میگفت عراق برای من مثل استخوانیه که تو گلوم گیر کرده. البته میدونم که منظور کی روش از این استخون گلوگیر بلایی که عراق در سال های جنگ بر سر مردم ما آورده نیست و شاید منظورش آخرین داغیه که عراق چهار سال پیش بر دل هواداران فوتبال ایران گذاشت.

آره، بهمن ماه چهار سال پیش بود، بازی های جام ملت های آسیا، مرحله یک چهارم نهایی، ایران در برابر عراق، هنوز مدت زیادی از درخشش تیم ملی فوتبال ایران در برابر آرژانتین نگذشته بود و همه به این تیم امیدوار بودند، دقیقه 24 بازی وقتی سردار آزمون گل اول رو به عراق زد مردم ایران مطمئن بودند که این طلسم ۳۹ ساله قهرمانی آسیا قراره بشکنه و این جام حقشونه، اونا حتی بعد از اشتباه بچه گونه و اخراج بی دلیل مهرداد پولادی در دقیقه 45 بازی هم امیدشون رو از دست نداده بودند اما کم کم انگار تیم روحیه شو داشت از دست می داد، اتفاقی که اکثر اوقات جلوی تیم های عربی زبان برامون رخ میده، دقیقه 56 بود که عراق گل زد و یه موج از نگرانی رو تو دل هشتاد میلیون ایرانی انداخت، بچه های ما 10نفره ادامه دادن اما نتونستن توی ۹۰ دقیقه، گل برتری رو بزنن، بازی به وقت های اضافه کشیده شد، حالا تا دقیقه 120 وقت داشتیم تا به این جنگ تازه ایران و عراق پایان بدیم اما دقیقه 93 این عراقی ها بودن که به ما گل زدن، تیم ایران حق نداشت مردم رو ناامید کنه و ما باید امید میداشتیم، مثل اون مردمی که تا آخرین لحظات زندگیشون تو خرمشهر به رسیدن نیروهای کمکی امید داشتند، این بار اما نیروی کمکی رسید، پورعلی گنجی دقیقه 113 برای ایران گل زد. حالا دو بر دو بودیم، اما انگار این عراق با آتیش هاش نمی خواست دست از سرمون برداره و باز هم بهمون حمله کرد و دقیقه 116 یعنی 4 دقیقه مونده به پایان بازی بهمون گل زد، آره، این عراقی ها هم اومده بودند که تو این جام بمونن، مثل پدرانشون که همچین قصدی داشتند و اینو رو در  درو دیوار های خرمشهر نوشته بودند. و این هوس چه درختانی رو که از این کشور ریشه کن نکرد و چه ماندنی هایی رو از ما نگرفت.

حالا 4 دقیقه تا پایان بازی مونده بود و ما 3 بر 2 عقب بودیم. اما رضا قوچان نژاد هم مثل همه شیرمردای جنگی ایرانی دست روی دست نذاشت و دقیقه ۱۱۹ به عراق گل زد و بازی رو ۳ بر۳ مساوی کرد و بعدش داور سوت پایان رو زد، هرچند توضربات پنالتی بخت باهامون یار نبود و عراق طبق عادتش که اومده بود تا بمونه، متاسفانه موند، هرچند کره تو بازی بعد حذفش کرد اما تیم ما همون روز برگشت خونه، اون روز نه تنها ۱۱ نفرِ تو زمین بلکه یه ملت اشک ریختند، اشکهایی که با اشکهای ۸ سالِ جنگ مخوط بود.

همون شب خواب دیدم، خواب دیدم تو خرمشهرم، اون سال های جنگ اصلا شبیه چیزهایی که ازش دیدم و خونده بودم نبود، وحشتناک تر از این حرفا بود، چه چیزایی که ندیدم، تو خیابونا راه می رفتم و اشک می ریختم، روزمین چقدر بچه معصوم غرق خون دیدم، تو کوچه ها آتیش می بارید، از یه خونه صدای جیغ و فریاد کمک خواهی شنیدم، اونجا خیلی شجاع تر از خودم بودم، از رو دیواری  که نصفش ریخته بود پریدم بالا، اینجاش دیگه خیلی شبیه فیلم ها شد، فقط چند کلمه عربی و بعد یه صدای انفجار شنیدم، صدایی که با یه آتیش از سر لوله  یه مرد کلاشینکف به دست همراه بود، تا حالا شلیک از روبرو رو ندیده بودم، بعدش هیچی نفهمیدم، فکر کنم از روی همون دیوار افتادم پائین، فقط حس کردم که با سر خوردم زمین، همون لحظه از خواب پریدم و دیدم تو حال خونه جلوی تلویزیون نشسته ام و صدای جواد خیابانی با بغض بلند شده که توی دروازه، گل برای ایران، مردم ایران، ما به عراق گل زدیم، آفرین بر یوزهای ایرانی... آفرین ب...آف...آ...

وقتی از خوشحالی مشتمو گره کردم حس کردم انگار یه تیغ رو تا مغز استخون تو کتفم فرو کردند، وقتی بهش نگاه کردم دیدم از کتفم همینطور داره خون میریزه و باز هم یهو از خواب پریدم و دیدم تو رختخوابم هستم، چند دقیقه ای  این ور و اونور رو نگاه کردم، حسابی از این توالی خواب در خواب ها گیج شده بودم، وقتی مطمئن شدم که دیگه بیدارِ بیدارم، فهمیدم چهل دقیقه ای میشه که زنگ گوشی رو خوابوندم و خواب موندم.

...

با آرزوی موفقیت برای تیم ملی فوتبال کشورمون برای ماندن دراین جام و تا قهرمانی در آسیا پس از ۴۳ سال.

تا قهرمانی تیم ملی فوتبال ایــران.

...

عکس مربوط به دیوارهای خرمشهر در سالهای اشغال است.

اندر احوالات گور به گور خوانی

همیشه در بین کتاب های برتر جهان نام خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر به چشمم خورده و چند باری هم قصد خواندنش را داشتم که سردرگمی انتخاب مترجم باعث شد هیچوقت به سراغش نرم. البته الان از این بابت خوشحالم. نه به این خاطر که این کتاب بزرگ رو نخوندم بلکه با تجربه خوانش کتاب گور به گور و آشنا شدنم با شیوه نوشتن این نویسنده خوشحالم که با آن کتاب بزرگ آغاز نکردم و در واقع از آن فراری نشدم. هر چه باشد من صرفا آدم خیلی کتابخوانی به حساب نمیام ودر بین همین اندک کتاب هایی که خوانده ام تنها کتابی که برای خواندنش بسیار تلاش کردم کتاب قهرمانان و گورهای ارنستو ساباتو بود،کتابی که چندین ماه همراهم بود و در ابتدای راه فکر می کردم برام کابوسخواهد شد اما بعد از پایان حسابی ازش لذت بردم.

از وقتی که نوشتن درباره کتابها را اینجا آغاز کردم تقریبا به کتابی برنخوردم که برای خوندنش خیلی خودم رو مثل اون کتاب به زحمت بندازم.تا اینکه چند وقت پیش سراغ دسته ی دلقک های سلین رفتم و علی رغم تلاشم با مخ خوردم زمین و نیمه کاره رهاش کردم،البته تقصیر خودم بود،به هر حال همیشه قبل از مقابله با حریف باید یه نگاهی به توانایی خودمون هم بندازیم.همین جوری هم که نمیشه یه کتابی رو دست گرفت و خوند، گویا هنوز بدن آماده نبودبعد از اون بازم اوضاع داشت عادی پیش می رفت تا اینکه رسیدیم به جناب فاکنر، البته اینجا درانتخاب خیلی دست از پا خطا نکردم، هر چند تجربه حکم می کرد که با داستان های کوتاهش آغاز کنم. اما برنامه همخوانی با دوستان پیش اومد و رفتیم سراغ گور به گور، مترجم کتاب (نجف دریابندری) میگه این کتاب ساده ترین کتاب فاکنره، حالا که من یک دور خوندمش میگم بابا این فاکنر دیگه کی بوده که این ساده ترین کتابشه.

سختیِ کتاب برا خواننده ای مثل من که فاکنر رو نمیشناسه شیوه روایت کتابه، روایتی که به گمانم جریان سیال ذهن نامیده میشه. شخصیت های فراوان، بخش های فراوان و روایت از زبان شخصیت های مختلفی که گاهی حرف های عجیب و غریب می زنن و انگارحتی خودشون هم نمی دونن چی می گن. پرش زمانی، پرش راوی و...

داستانیه برا خودش این فاکنر.به قول میله بدون پرچم اگه داستان ها رو به سه دسته تقسیم کنیم فکر کنم این کتاب جزو همون دسته ی سومه که خواندن و لذت بردن ازش با یک بار خوانش مقدور نخواهد بود و من هم البته در حین خواندن دور اول لذت چندانی ازش نبردم.باید حداقل یک دور دیگه هم بخونمش. اما این فاکنر کاری باهام کرده که در حال حاضرتوانایی این بازخوانیه نیست. چند روزی یک کتاب خوش خوان دست می گیرم و موتور رو راه میندازم و پس از آن بی شک بسراغ دور دوم خواهم رفت.من هنوز با این خانواده باندرن کار دارم.

روش ما بیشتر شبیه روس ها بوده است یا آلمان ها؟

تلویزیون رو که روشن کنی هر برنامه ای که در حال پخش کردن باشه از آشپزی گرفته تا ورزشی یا حتی سریال ،به هرحال سازنده و پخش کننده های  اون برنامه ها  اینقدر به بیننده لطف دارن که در کنار هدیه ی تماشای برنامه،حتما به قید قرعه یه بنزی،بی ام دبلیو ای یا حداقل پژو 206ای بهشون جایزه میدن.دلایل مختلف اقتصادی و جامع شناسی این داستان بماند.حالا مردم ما هم چقدر مشتاق پیگیر این قضیه هستن،اون زِبِل ها هم خوب بلدن از وضعیت مالیِ طبقه ضعیف جامعه که این روزا اکثریت رو تشکیل میده استفاده کنن.ضربه ی آخر رو هم اونجا میزنن که اون تماس با برنده رو می گیرن.اکثر اوقاتم طرف به این جایزه  در حد تیم ملی نیاز داشته و اینجاست که دیگه ببینده با چشمانی سرشار از حسرت (و البته تاحدودی شوق بخاطر حس انسان دوستی از این که یه نیازمند برنده شده) شروع به رویابافی میکنه و خودش رو میذاره جای برنده و با عزمی جزم در دور بعد قرعه کشی شرکت میکنه.اینم یه جور قماره، نیست؟ حالا درسته طرف نسبت به قمارهای کازینو مبلغ ناچیز مالی رو از دست میده. اما اون  شوق جمع شده و به نهایت رسیده ای که با در نیومدن نامش از سبدقرعه کشی دود میشه و میره هوا چی؟ اونجا یه لحظه احساس نمیکنه انگار یهو وجودشو باخته؟

داشتم قماربازِ داستایفسکی رو می خوندم که به مطلبی برخوردم که سوالی درذهنم ایجاد کرد(سوالی که در عنوان این یادداشت نوشتم)

،جالبه،پیشنهاد می کنم شما هم این یکی دو صفحه که در ادامه میارم رومطالعه بفرمائید.

این متن در واقع مکالمه بین شخصیت اصلی داستان الکسی ایوانویچ(یک معلم سرخانه) هست با ژنرال روس و مارکی دوگریو ی فرانسوی(دو فرد نسبتا سرمایه دار)؛

...

... به عقیده من رولت فقط برای روس ها اختراع ها شده!... زیرا وقتی می گویم که روس ها قماربازند گفته ام بیشتر نکوهش دارد تا ستایش و به این دلیل باید حرفم را درست دانست و پذیرفت.

پرسید حرف شما بر چه پایه است؟
بر این پایه که در طول تاریخ،یکی از مهمترین خصال یک فرد متمدن غربی،وحتا می شود گفت اولین خصلتش توانایی تحصیل سرمایه شمرده شده!و روس ها نه تنها توانایی تحصیل پول،ندارند،بلکه آن چه دارند نیز با ولخرجی به دور می ریزند،آن هم بی حساب و از روی سبک سری!و بعد افزودم:منتها ما روس ها هم به پول احتیاج داریم و در نتیجه به وسایلی که ممکن است به سرعت و بی زحمت ما را به ثروت برسانند،مثل رولت،دل می بندیم و حریصانه به آن ها روی می آوریم.این وسیله برای ما بسیار فریبنده است و چون بی آن که به خود زحمت بدهیم بی حساب بازی می کنیم،می بازیم.

مرد فرانسوی از سر نخوت گفت:این حرف تا اندازه ای درست است.

ژنرال روس با لحنی تند و آموزگارانه گفت:نه،درست نیست!و شما باید شرم کنید که از کشورتان این جور حرف می زنید.

من در جوابش گفتم:اجازه بفرمایید!هنوز معلوم نیست که شلتاق حریصانه ی روس ها در تحصیل پولِ بی زحمت زشت تر است یا شیوه ی آلمان ها از طریق کار شرافتمندانه! 

ژنرال با نفرت فریاد زد:چه طرز فکر شرم آوری!

مرد فرانسوی گفت:این طرز فکر عجیب روس مآبانه است.

من می خندیدم.سخت دلم می خواست کوک شان کنم و حرص شان را در آورم!

من با حرارت بسیار گفتم:من ترجیح می دهم که تمام عمر مثل قرقیز ها صحراگردی کنم و زیر چادر به سر ببرم تا پیش صنم آلمانی سجده کنم!

ژمرال به خشم آمد و گفت:یعنی چه؟کدام صنم؟

راه و رسم آلمان ها برای تحصیل ثروت!من مدت زیادی نیست که این جایم اما آنچه اینجا توانستم ببینم و تحقیق کنم خوی تاتاری ام را به سرکشی می کشاند. نمی دانید چقدر از آن فضایل این ها بیزارم من دیروز ده ورستی در این اطراف گشتم آنچه دیدم درست همان چیزی است که در کتاب های مصور می بینید که به آلمان ها درس اخلاق می دهند در هر خانه "فاتَر"ی(به آلمانی یعنی پدر)هست با مبانی اخلاق بسیار استوار.این فاتر بی نهایت شریف است به قدری شریف که آدم می ترسد نزدیکش شود من تاب تحمل این آدم های شریفی که شرف شان از استواری به صد سکندر می ماند ندارم. هر فاتری رئیس یک خانواده است و هر شب کتاب های آموزنده ای برای خانواده اش به صدای بلند می خواند.بر فراز خانه باد در تاج درختان نارون و شاه بلوط صدا می دهد و غروب لک لکی روی بام است...این ها بی نهایت شاعرانه و دل انگیز است... اوقات تان تلخ نشود،ژنرال،اجازه بدهید که من این فاترها و خانواده های شان را به بیانی دل انگیزتر برای تان وصف کنم.من خودم به یاد دارم که مرحوم پدرم شب ها زیر درخت زیزفون در باغچه مان برای من و مادرم از همین کتاب های آموزنده می خواند...این است که من می توانم آن طور که شایسته است در این خصوص قضاوت کنم . اینجا هر خانواده بنده و مطیعِ فاتر است.همه مثل خر کار می کنند و مثل یهودیان پول کنار می گذارند.حالا فرض کنیم یک فاتر وقتی پیر شد فلان مقدار گولدن گرد آورده و قصد دارد آن را همراه حرفه اش یا زمینش به پسر ارشدش واگذار کند.بنابراین چیزی برایش نمی ماند که جهیزیه ای به دخترش بدهد و دختر تا پیری دختر می ماند.خدمات پسر کوچکترش را یا به اربابی می فروشد،و پسر نوکر یا کارگر می شود یا به ارتش،و او را به خدمت سربازی می فرستند و پول حاصل از این فروش به ثروت خانواده افزوده می شود.این مطالب حقیقت دارد.من در این خصوص پرس و جو کرده ام.این حال از شرافتمندی است،نهایت شرافتمندی،به طوری که پسر کوچک تر که خدماتش فروخته شده است کاملا یقین دارد که او را از سر احترام به شرافت و سنت خانوادگی فروخته اند.دیگر از این بهتر چه می خواهید.قربانی از این که به قربانگاه می رود خوشحال است.ولی پسر ارشد هم چندان کامروا نیست.دل به آمالیای ملوسش داده است،اما نمی تواند با او ازدواج کند زیرا سرمایه اش هنوز به حد کفایت نرسیده است.آنها نیز با پارسایی و صمیمیت صبر می کنند و خندان به قربانگاه می روند.سال ها می گذرد و گونه های آمالیای ملوس طراوت جوانی را می بازند و گود می شوند و می خشکند.عاقبت بعد از بیست سال رنج بردن در عین پارسایی رونق کار بالا گرفته و گولدن بسیار در نهایت شرافتمندی گرد آمده است.فاتر پسر ارشد 40 ساله و آمالیای 35 ساله را که سینه اش خشکیده و بینی اش سرخ شده است با دعای خیر تبرک می دهند... بعد پدرانه مقداری اشک می ریزند و پس از نصیحت بسیار به آنها از دنیا می روند،پسر ارشد جای او را می گیرد و به نوبه خود فاتری می شود پارسا و کوشا و همین دور بار دیگر تکرار می شود.پنجاه یا هفتاد سال می گذرد و عاقبت نوه اولین فاتر سرمایه قابل ملاحظه ای جمع می کند و آن را به پسر و او نیز به پسر خود می سپارد و بعد از پنج شش نسل عاقبت بارون دو روتشیلدی پیدا می شود یا شرکت هوپه ای یا چیزی در همین ردیف به وجود می آید.آیا این نمایش شکوهمند نیست؟یک قرن،دو قرنٍ متوالی و صبر و هوشمندی و درستی و پشت کار و پایداری و مال اندیشی لک لک روی بام! دیگر چه می خواهید؟از این بالاتر که چیزی نیست!از این دیدگاه شروع می کنند بر دنیا داوری کنند و مقصران را،یعنی کسانی که،ولو اندکی،غیر از خودشان باشند،فوراً مجازات کنند.باری،وضع این طور است.این است که من ترجیح می دهم به شیوه ی روس ها هرزگی کنم،یا به عبارتی دیگر از راه چرخ بخت به ثروت کلان برسم.من نمی خواهم به راه هوپه بروم و مثل او بعد ازپنج نسل چنین چیزی بنیان گذارم.من پول را برای خودم می خواهم و خودم را چیزی واجب برای جمع کردن سرمایه،وفرع آن نمی شمارم.می دانم زیادی پرحرفی کردم ولی چه کنم ببخشید اعتقادات خودم را برای تان گفتم.

دلخوش به آن بودیم که فقط کمی خُنک شویم

دوشنبه هوا گرم بود،خیلی گرم،مثل امروز. یکی دو سالی هست که با آمدن فصل سرد و گرمِ سال به این فکر می کنم که آیا این تحمل ماست که کمترشده و یا هوا سردتر و گرمتر از قبل.آن روزآفتاب چنان زورآزمایی می کرد که انگار نه انگار ساعت7بعدازظهر است.سر بالا بردم و گفتم آفتاب جان!تو دیگر چرا؟حداقل در این روزهای نفس گیر زندگی تو از سختی ات بر ما بکاه.البته چه می گویم خانم جان.تو هم که تقصیری نداری.یادم رفته بود که همین زمستان،کنار ساحل وقتی در افق دریا می دیدمت،باد سردی لرزه به تنم انداخت ومن ازتو گله کردم و گفتم پس تو اون بالا چیکار میکنی؟گرمتر بتاب.هر چند آن روز هم مثل همین الان اعتنایی به درخواستم نکردی، اما با همه این ها باز هم دمت گرم،بهار امسال خوب هوایمان را داشتی.راستی از نمایش چند شب پیشت با زمین و ماه هم حسابی لذت بردیم.همه این ها را می دانم. شاید در این دور و زمانه تو بایدآخرین نفری باشی که باید ازاو گله کنم.شرمنده.گویا این ما هستیم که زیاد پر توقع شده ایم.

بله. دوشنبه بود و بخاطربدقولی مغازه داری که کارم پیشش گیر بود مقرر شد به اجبار یک ساعتی را به خیابان گردی بپردازم تا مغازه باز شود.هوا گرم بود.خیلی گرم.شدت گرما آنقدری بودکه آن مثال سگ و چوب زدن و بیرون نیامدنش به واقع کاربرد داشته باشد.اما من به هر حال بیرون بودم و به انتظار باز شدن مغازه.رفتن به خانه و بازگشتن به صرفه نبود،رفتن به ساحل دریا و کناره رودخانه برای گذراندن وقت هم همینطور.دیگر دستمال کاغذی خشکی هم در جیبم باقی نمانده بود،دانه های عرق روی پیشانی یکی یکی به هم می پیوستند و راهشان را به سمت ابرو ها می کشیدند،خودمانیم دم این ابروها گرم،حداقل در مورد آقایان آب گیر خوبی به حساب می آیند،اما خب نمی شود خیلی هم ازآنها انتظار داشت،آخر این بنده های خدا هم ظرفیتی دارند،سرانجام آنها هم بریدند و آبشار عرق به روی شیشه ی عینکم سرازیر شد.کاسه ی صبر وتحمل من هم که چند وقتی هست از آبگوشت خوری به ماست خوری تقلیل پیدا کرده،لاجرم پر شد.نگاهی به اطراف انداختم تا بلکه راه نجاتی بیابم،به هرطرف نگاه می کردم تصاویر راه راه و یا شطرنجی به نظر می رسید،انگار هوا هم داشت ذوب می شد.بالاخره دیدمش،بله،بهترین گزینه برای گریختن از این جهنم را یافتم.آنجا جایی بود که درآن متوجه گذر زمان نمیشوم و از آن مهم تراینکه آنجا در این فصل بسیار خنک است.با این شرایط حتما گمان می کنید منظورم از آن مکان مسجد است؟البته فکرتان خیلی هم به بیراهه نرفته،اصلا در این زمینه ی عدم محاسبه ی عمر در زمان های سپری شده درآنجا روایت داریم آقا.اما به هر حال یافته من در آن لحظه آن مکان متبرک نبود و منظورم کتابفروشی آن طرف خیابان بود.

وارد کتابفروشی شدم،همچنان که در این باغ کاغذی مشغول گشت و گذار بودم دو خانم جوان که حین گشتن درقفسه ها با هم حرف می زدند توجهم را به خودشان جلب کردند،این جلب توجه صرفا به خاطر حرفهایی بود که می زدند،مدیونید اگر فکر دیگری بکنید،به هر حال صحبت از کتابها بود و معمولا من در این مواقع گوشهایم  تیز می شود.قضیه اینطور به نظر می رسید که یکی از آنها قصد داشت به کمک دوستش کتابی بخرد و کتابخوانی را آغاز کند. به بخشی از مکالماتشان توجه کنید:

+عزیزم این کتاب رو میبینی؟ اسمش بار هستی هستش خودم نخوندم اما فوق العاده اس.

-درباره چیه؟ 

+درباره هستی و دنیا و آدما.

-آهان،چه جالب.ملت عشق هم میشناسی؟ اسم و عکسشو تو اینستا زیاد دیدم 

+اون که محشره ،نویسنده اش امریکاییه اما رفته ترکیه تحقیق کرده و کتابی درباره مولانا و روابطش نوشته

-مردی به نام اوه چی؟

- عزیییززززم،اونو که عاشقشم.اما بازم پیشنهاد میکنم با بار هستی شروع کنی،

دخترک بی نوا کتاب بارهستی را در دست گرفته و در حال براندازش بود که احساس مسئولیت وجودم غلیان کرد وبدون فکر کردن به چیزی ،به اصطلاح با دمپایی پریدم وسط گفتگویشان و گفتم سلام،دخترک چنان با گفتن سلام من یکه خورد که گمان کردم الان احساس می کند قصد دارم به او شماره بدهم،برای رفع هر چه سریعتر این سوء تفاهم منتظر جواب سلامش نماندم و بی درنگ به صحبتم ادامه دادم؛ببخشید خانم این کتاب یعنی بار هستی رو من هم نخوندم اما با توجه به شناخت جزئی که از نویسنده اش دارم فکر نمی کنم گزینه مناسبی برای شروع کتابخوانی باشه.

دخترک تا حدودی خیالش از بابت من راحت شد ونفس راحتی کشید،این عکس العمل در نوع خودش در این دور و زمانه عجیب بود.به هر حال فکر می کنم به این خاطر که لحظاتی هم اورا از بند اسارت فرمایشهای دوست کتابخوانش نجات دادم خوشحال بود و بی مقدمه پرسید اگر شما بخواید یه کتاب به ما معرفی کنید چه کتابی معرفی می کنید؟

طبیعتا پیش از ورود شتابزده به میان گفت و گویشان باید انتظار چنین سوالی را می داشتم،اما نمی دانم چرا با پرسیدنش انگار آب سردی ریختند روی سرم.برق چشمان سراسر شوق دختر هم بی تاثیر نبود،با خودم گفتم آخه این چه موقعیتی بود که برای خودم ساختم.آب سرد که روی سرم ریخته شده،برق نگاه هم که گویا سه فاز است و آب هم رسانای برق،دیگر چه شود؟ طبق معمول آنچه که طبیعت آب و برق و بدن انسان حکم می کند اتفاق افتاد ودرمجموع حسابی دچار برق گرفتگی شدم و بر اثرآن همه کتابهایی که میشناختم از یادم رفت.

همیشه فکر میکردم اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم این سوال می تواند یکی از آسان ترین سوالها باشد،حداقلش اینکه از تجربه های اندک خودم  می گویم.اما حالا زبانم بند آمده بود و چیزی به فکرم نمی رسید.در همین احوالات بودم که متوجه شدم دوست کتابخوان این خانم به همین راحتی قید اسیرش را نخواهد زد،راستش لحظه ای که با او چشم در چشم شدم به  واقع یک آن ترسیدم،پلنگ وار نگاهم می کرد و منتظر بود زمانی که اولین کلام از دهانم خارج شد حمله ور شود.سعی کردم دیگربه او نگاه نکنم.برق گرفتگی مجدد را به جان خریدم و دوباره به خانم جویای کتاب نگاه کردم و گفتم میشه یکی دو تا از کتابهایی که خواندید و دوست داشتید رو بهم بگید تا بیشتر با سلیقه تون آشنا بشم.اونم گفت کتابهای زیادی نخوندم اما دوست دارم فلسفه بخونم.فلسفه! برای شروع؟(البته اینو دیگه نپرسیدم)،گفتم فکر می کنم کتاب داستان سوفی کتاب خوبی برای شروع باشه.کتاب رو بهش نشان دادم.اینجا بود که دوست زندانبان وارد عمل شد و گفت:داستان سوفی؟اون که خیلی بچه گونه اس آقای محترم_من تصمیم گرفتم کم نیارم،گفتم نه خانم این طور نیست،این کتاب،گزینه خیلی خوبی برای آغاز فلسفه اس،فلسفه ای با طعم رمان و یا رمانی با طعم فلسفه.خانم خود شما مطالعه اش کردی؟_ پوزخندی زد و گفت:هه بله آقا من اینو الان دادم به دخترم که 11 سالشه بخونه .

دیگر لزومی به ادامه بحث ندیدم و راستش چهارشاخ گاردان بریده همینطور که نگاهشان می کردم سعی داشتم مباحث کتاب را تا آنجا که به یادداشتم در ذهنم مرور کنم و همزمان کودک 11 ساله را تجسم می کردم که در همین لحظه خانم اسیر(جویای کتاب) که گویا با شنیدن این جمله ی دوستش مسخ شده بود روی برگرداندو گفت متشکراز راهنمایی شما.پلنگ مورد نظر هم نگاه فاتحانه اش را با یک چشم غره ی مخصوص که با حرکات موزون گردن نیز همراه بود از من برداشت و به خزعبلات گویی اش ادامه داد.

من هم به همراه مرحوم ماتیا پاسکال گرامی مایوسانه وبا انبوهی سوالِ در ذهن،راه خروج از کتابفروشی را در پیش گرفتم.

در بابِ شباهت های نیاز انسان به "امگا ۳" و" تاریخ"

اولین باری که با اومبرتو اکو آشنا شدم به واسطه ی مطلب خوبی بود که دوست عزیزم در وبلاگ میله ی بدون پرچم درباره مشهورترین کتاب این نویسنده یعنی نام گل سرخ نوشته بود و مرا با دنیای شکفت انگیز این پیر ایتالیایی آشنا کرد. آن مطلب خواندنی با پرداختن به اهمیت تاریخ و سهم آن در آثار اکو آغاز شده بود و گویا من هم نمیتوانم باچیزی غیر از این یادداشتم را آغاز کنم.

به هر حال همه ما به اهمیت خواندنِ تاریخ واقف هستیم اما بی تعارف باید گفت تاریخ نمی خوانیم.البته نخواندن های ما به همین یک مورد ختم نمی شود،انگار این علاقه ی خواندن در ما مرده.در صدر خواندنی های پرطرفدار ما ایرانی ها یک سری پیام های تلگ.رامی وجود داشت که ثابت کرده بودیم حداقل آنها را خوب می خوانیم.اما متاسفانه آنها هم این روزها(آنطور که می گویند برای مصلحت خودمان)به دسته ی نخواندنی ها پیوستند

 بهتر است خارج از شوخی از نمی خوانیم ها بگذریم و به آن سهم اندکی بپردازیم که می خوانیم .حتی اگرتعدادآن هابه شماره انگشتان یک دست هم نرسد،اگر کتابهای درسی و روزنامه ها و مجله های رنگارنگ وجدول ها را کنار بگذاریم طبیعتاً بعد از آن به آثار هرودوت و یا ویل دورانت و یا هگل فکر نمی کنیم و نهایتش این است که یک کتاب رمانی در دست بگیریم و بخوانیم.خب این نگران کننده هست اما همین یک کتابِ رمانی که می توانیم(و می خواهیم) در دست بگیریم و بخوانیم جای بسی امیدواری دارد .چرا؟ شاید در ابتدا جواب قانع کننده ای نباشد اما به هر حال امروز پیشرفت ها در موارد مختلف به داد بشر رسیده و اگر بیخیال آن موارد مختلفش بشویم بدون حاشیه باید گفت  پیشرفت ها می تواند به تاریخ خواندن ما هم کمک کند. حتما باز هم با خودتان می گویید چه ربطی داشت؟  شاید بتوانم ربطش را با این مثال به نظر بی ربطی که در ادامه می آورم شرح دهم

مغز ما برای سلول سازی و هزار چیز دیگر که من از آنها سر در نمی آورم نیاز به اسید های چرب اُمگا 3 دارد که باید آنها را از طریق غذا تامین کند.هرچند آنها درمواد غذاییِ زیادی یافت نمی شوند اما خوشبختانه باز هم جای نگرانی نیست چون بیش از آن چه که بدن ما احتیاج دارد در ماهی و  روغن آن امگا 3 وجود دارد.(اینو تا همین جا داشته باشید)

 حتما شما هم مثل من بار ها جمله ی "تاریخ تکرار خواهد شد"  را شنیده اید. شاید ملموس ترین مثال درباره این جمله آن مثال هیتلر و     نیروهایش باشد: " اگر هیتلر هم تاریخِ شکست ناپلئون را می خواند در جنگ به همان شکل شکست نمی خورد".البته همانند این مثال هر روز در برابر چشمان همه اتفاق می افتد و تاریخ خوانان را به شگفتی می اندازد اما خُب تعداد تاریخ خوانان آنقدری کم هست که به چشم نیاید

 

با این دو مثال فکر میکنم تا حدودی  به فواید"امگا 3" و "تاریخ" و نیاز هر دو برای انسان پی بردیم.خُب حالا می توانیم با خیال راحت ماهی بخوریم و تاریخ بخوانیم. اما اینها چه ربطی به پیشرفت ها داشت؟ میگم.

من شاید بتوانم تا آنجا که جا دارم ماهی را با لذت بخورم و تاریخ را هم به سختی و هرطور شده بخوانم .اما ماهی خوردن و تاریخ خواندن برای همه آسان نیست. چرا که افرادی هم هستند که ماهی و غذا های دریایی که سرشار از امگا 3 هستند را اصلا دوست ندارندو البته افرادی بیشتر از ماهی نخورها وجود دارند که حوصله خواندن کتاب های قطور تاریخی و فلسفی را ندارند.اما باز هم باید این جمله ی جای نگرانی نیست را بگویم.چرا که امروز آنها می توانند به مدد پیشرفت ها با خیال راحت ماکارونی و لازانیاو محصولات غنی شده با امگا 3 بخورند وهم حالش راببرند هم امگا3 مورد نیاز بدنشان را تامین کنند.یا در مثال مشابه اش اگر از نوشته های سخت خوانِ مورخان و فیلسوفان(راستی فواید فلسفه رو نگفتم،کمتر از تاریخ نیست.حالا بماند) وحشت دارند می توانند تاریخ و فلسفه را با طعم جذاب تری در قالب رمان نوش جان بفرمایند و باز هم حالش را ببرند.مثال ها فراوانند مثل آثار یوستین گردر و یا از آن مهم تر آثاراومبرتو اکو و... .

---------------------------------------------- 

فکر نمی کنم تا اینجا این یادداشت را تحمل کرده باشید و به اینجا رسیده باشید اما اگر خواندید و برایتان سوال پیش آمد که چرا یادداشت را با نام امبرتو اکو آغاز کردم و عکس او را صدر این مطلب قراردادم باید اعتراف کنم که قرار بود این نوشته ها آغازی باشد برای یادداشتِ کتاب آخر این نویسنده یعنی"شماره صفرم".اما از آنجا که بعد از خواندن این کتاب در دور اول به چیزی بیش از این دست نیافتم و درنیمه های دور دوم هم عوامل بیرونی طوری رقم خورد که مرا از ادامه باز داشت و حتی موتور کتابخوانیم را تا مرز خاموشی کشاند .در حال حاضر طی مشورتی که با اومبرتوی عزیز داشتم  تصمیم بر این شد دست نگه دارم و سراغ یک کتاب موتور راه انداز بروم و سرو سامانی به اوضاع بدهم و دوباره به نزد اومبرتو بازگردم.