روش ما بیشتر شبیه روس ها بوده است یا آلمان ها؟

تلویزیون رو که روشن کنی هر برنامه ای که در حال پخش کردن باشه از آشپزی گرفته تا ورزشی یا حتی سریال ،به هرحال سازنده و پخش کننده های  اون برنامه ها  اینقدر به بیننده لطف دارن که در کنار هدیه ی تماشای برنامه،حتما به قید قرعه یه بنزی،بی ام دبلیو ای یا حداقل پژو 206ای بهشون جایزه میدن.دلایل مختلف اقتصادی و جامع شناسی این داستان بماند.حالا مردم ما هم چقدر مشتاق پیگیر این قضیه هستن،اون زِبِل ها هم خوب بلدن از وضعیت مالیِ طبقه ضعیف جامعه که این روزا اکثریت رو تشکیل میده استفاده کنن.ضربه ی آخر رو هم اونجا میزنن که اون تماس با برنده رو می گیرن.اکثر اوقاتم طرف به این جایزه  در حد تیم ملی نیاز داشته و اینجاست که دیگه ببینده با چشمانی سرشار از حسرت (و البته تاحدودی شوق بخاطر حس انسان دوستی از این که یه نیازمند برنده شده) شروع به رویابافی میکنه و خودش رو میذاره جای برنده و با عزمی جزم در دور بعد قرعه کشی شرکت میکنه.اینم یه جور قماره، نیست؟ حالا درسته طرف نسبت به قمارهای کازینو مبلغ ناچیز مالی رو از دست میده. اما اون  شوق جمع شده و به نهایت رسیده ای که با در نیومدن نامش از سبدقرعه کشی دود میشه و میره هوا چی؟ اونجا یه لحظه احساس نمیکنه انگار یهو وجودشو باخته؟

داشتم قماربازِ داستایفسکی رو می خوندم که به مطلبی برخوردم که سوالی درذهنم ایجاد کرد(سوالی که در عنوان این یادداشت نوشتم)

،جالبه،پیشنهاد می کنم شما هم این یکی دو صفحه که در ادامه میارم رومطالعه بفرمائید.

این متن در واقع مکالمه بین شخصیت اصلی داستان الکسی ایوانویچ(یک معلم سرخانه) هست با ژنرال روس و مارکی دوگریو ی فرانسوی(دو فرد نسبتا سرمایه دار)؛

...

... به عقیده من رولت فقط برای روس ها اختراع ها شده!... زیرا وقتی می گویم که روس ها قماربازند گفته ام بیشتر نکوهش دارد تا ستایش و به این دلیل باید حرفم را درست دانست و پذیرفت.

پرسید حرف شما بر چه پایه است؟
بر این پایه که در طول تاریخ،یکی از مهمترین خصال یک فرد متمدن غربی،وحتا می شود گفت اولین خصلتش توانایی تحصیل سرمایه شمرده شده!و روس ها نه تنها توانایی تحصیل پول،ندارند،بلکه آن چه دارند نیز با ولخرجی به دور می ریزند،آن هم بی حساب و از روی سبک سری!و بعد افزودم:منتها ما روس ها هم به پول احتیاج داریم و در نتیجه به وسایلی که ممکن است به سرعت و بی زحمت ما را به ثروت برسانند،مثل رولت،دل می بندیم و حریصانه به آن ها روی می آوریم.این وسیله برای ما بسیار فریبنده است و چون بی آن که به خود زحمت بدهیم بی حساب بازی می کنیم،می بازیم.

مرد فرانسوی از سر نخوت گفت:این حرف تا اندازه ای درست است.

ژنرال روس با لحنی تند و آموزگارانه گفت:نه،درست نیست!و شما باید شرم کنید که از کشورتان این جور حرف می زنید.

من در جوابش گفتم:اجازه بفرمایید!هنوز معلوم نیست که شلتاق حریصانه ی روس ها در تحصیل پولِ بی زحمت زشت تر است یا شیوه ی آلمان ها از طریق کار شرافتمندانه! 

ژنرال با نفرت فریاد زد:چه طرز فکر شرم آوری!

مرد فرانسوی گفت:این طرز فکر عجیب روس مآبانه است.

من می خندیدم.سخت دلم می خواست کوک شان کنم و حرص شان را در آورم!

من با حرارت بسیار گفتم:من ترجیح می دهم که تمام عمر مثل قرقیز ها صحراگردی کنم و زیر چادر به سر ببرم تا پیش صنم آلمانی سجده کنم!

ژمرال به خشم آمد و گفت:یعنی چه؟کدام صنم؟

راه و رسم آلمان ها برای تحصیل ثروت!من مدت زیادی نیست که این جایم اما آنچه اینجا توانستم ببینم و تحقیق کنم خوی تاتاری ام را به سرکشی می کشاند. نمی دانید چقدر از آن فضایل این ها بیزارم من دیروز ده ورستی در این اطراف گشتم آنچه دیدم درست همان چیزی است که در کتاب های مصور می بینید که به آلمان ها درس اخلاق می دهند در هر خانه "فاتَر"ی(به آلمانی یعنی پدر)هست با مبانی اخلاق بسیار استوار.این فاتر بی نهایت شریف است به قدری شریف که آدم می ترسد نزدیکش شود من تاب تحمل این آدم های شریفی که شرف شان از استواری به صد سکندر می ماند ندارم. هر فاتری رئیس یک خانواده است و هر شب کتاب های آموزنده ای برای خانواده اش به صدای بلند می خواند.بر فراز خانه باد در تاج درختان نارون و شاه بلوط صدا می دهد و غروب لک لکی روی بام است...این ها بی نهایت شاعرانه و دل انگیز است... اوقات تان تلخ نشود،ژنرال،اجازه بدهید که من این فاترها و خانواده های شان را به بیانی دل انگیزتر برای تان وصف کنم.من خودم به یاد دارم که مرحوم پدرم شب ها زیر درخت زیزفون در باغچه مان برای من و مادرم از همین کتاب های آموزنده می خواند...این است که من می توانم آن طور که شایسته است در این خصوص قضاوت کنم . اینجا هر خانواده بنده و مطیعِ فاتر است.همه مثل خر کار می کنند و مثل یهودیان پول کنار می گذارند.حالا فرض کنیم یک فاتر وقتی پیر شد فلان مقدار گولدن گرد آورده و قصد دارد آن را همراه حرفه اش یا زمینش به پسر ارشدش واگذار کند.بنابراین چیزی برایش نمی ماند که جهیزیه ای به دخترش بدهد و دختر تا پیری دختر می ماند.خدمات پسر کوچکترش را یا به اربابی می فروشد،و پسر نوکر یا کارگر می شود یا به ارتش،و او را به خدمت سربازی می فرستند و پول حاصل از این فروش به ثروت خانواده افزوده می شود.این مطالب حقیقت دارد.من در این خصوص پرس و جو کرده ام.این حال از شرافتمندی است،نهایت شرافتمندی،به طوری که پسر کوچک تر که خدماتش فروخته شده است کاملا یقین دارد که او را از سر احترام به شرافت و سنت خانوادگی فروخته اند.دیگر از این بهتر چه می خواهید.قربانی از این که به قربانگاه می رود خوشحال است.ولی پسر ارشد هم چندان کامروا نیست.دل به آمالیای ملوسش داده است،اما نمی تواند با او ازدواج کند زیرا سرمایه اش هنوز به حد کفایت نرسیده است.آنها نیز با پارسایی و صمیمیت صبر می کنند و خندان به قربانگاه می روند.سال ها می گذرد و گونه های آمالیای ملوس طراوت جوانی را می بازند و گود می شوند و می خشکند.عاقبت بعد از بیست سال رنج بردن در عین پارسایی رونق کار بالا گرفته و گولدن بسیار در نهایت شرافتمندی گرد آمده است.فاتر پسر ارشد 40 ساله و آمالیای 35 ساله را که سینه اش خشکیده و بینی اش سرخ شده است با دعای خیر تبرک می دهند... بعد پدرانه مقداری اشک می ریزند و پس از نصیحت بسیار به آنها از دنیا می روند،پسر ارشد جای او را می گیرد و به نوبه خود فاتری می شود پارسا و کوشا و همین دور بار دیگر تکرار می شود.پنجاه یا هفتاد سال می گذرد و عاقبت نوه اولین فاتر سرمایه قابل ملاحظه ای جمع می کند و آن را به پسر و او نیز به پسر خود می سپارد و بعد از پنج شش نسل عاقبت بارون دو روتشیلدی پیدا می شود یا شرکت هوپه ای یا چیزی در همین ردیف به وجود می آید.آیا این نمایش شکوهمند نیست؟یک قرن،دو قرنٍ متوالی و صبر و هوشمندی و درستی و پشت کار و پایداری و مال اندیشی لک لک روی بام! دیگر چه می خواهید؟از این بالاتر که چیزی نیست!از این دیدگاه شروع می کنند بر دنیا داوری کنند و مقصران را،یعنی کسانی که،ولو اندکی،غیر از خودشان باشند،فوراً مجازات کنند.باری،وضع این طور است.این است که من ترجیح می دهم به شیوه ی روس ها هرزگی کنم،یا به عبارتی دیگر از راه چرخ بخت به ثروت کلان برسم.من نمی خواهم به راه هوپه بروم و مثل او بعد ازپنج نسل چنین چیزی بنیان گذارم.من پول را برای خودم می خواهم و خودم را چیزی واجب برای جمع کردن سرمایه،وفرع آن نمی شمارم.می دانم زیادی پرحرفی کردم ولی چه کنم ببخشید اعتقادات خودم را برای تان گفتم.

نظرات 6 + ارسال نظر
بندباز شنبه 17 شهریور 1397 ساعت 12:08 http://dbandbaz.blogfa.com/

به نظرم بیشتر شبیه روس ها!

کاش عاقبتمون هم حداقل مثل اونا پیش می رفت.
...........
همین خوبه دیگه. اینجا دربند تخصص نباش. حرف دلتو بزن.
ممنون.

میله بدون پرچم یکشنبه 18 شهریور 1397 ساعت 18:04

سلام
به نظرم بیشترِ ما از روش ترکیبی بهره می‌بریم! مثل روس‌های آن دوران (مطابق تعریف راوی این داستان) زیاد اهل کار نیستیم ...یا اگر کار می‌کنیم مثل آلمانی‌هایی که راوی می‌گوید کار برایمان ارزش محسوب نمی‌شود و بیشتر گذران زندگی است. از طرف دیگر مثل روس‌ها هم بلد نیستیم به واقع خوش بگذرانیم و مثل آلمانی‌ها پلاسیده می‌شویم. یک همچین ترکیبی.

سلام
گویا واقعاهم همین ترکیب است.عجب!ما دیگه کی هستیم؟با این ترکیبی که شما فرمودی ما گلچینی از همه ی صفات بد این دو فرهنگ را گرفتیم و مورد استفاده قرار دادیم. انگار اصلا خودمان هم هیچ نداشتیم.

بندباز دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 20:34 http://dbandbaz.blogfa.com/

برای میله
خداییش ولی من هیچ ملتی رو ندیدم که مثل ایرانی جماعت اهل خوشگذرونی باشه! توی هر شرایط خوش می گذرونه! به الانی ها نگاه نکنین هر چند که همین الانم بگن فلان جا مهمونی طرف با کله می ره و می زنه و می رقصه و انگار نه انگار!

البته که این پیام برای میله است و منتظر پاسخش خواهم ماند اما جسارتا عرضی داشتم.
یعنی ما واقعا خوشگذرونیم؟
راستش فکر میکنم شاید این برخورد دور ور خودمون رو که گویا در کمترین موقعیت پیش امده ی خوشگذرونی طرف یهو فنرش در میره شاید بخاطر همون نداشتن خوشگذرونیه کافی باشه.

خورشید چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 22:53

منم با میله موافقم ترکیبی هستیم و البته بلاتکلیف

کاش دستی بر تغییر این ترکیب ببریم .خوب ترکیبی نیست. بلاتکلیف رو هم خوب اومدی استادشیم ما.

میله بدون پرچم سه‌شنبه 27 شهریور 1397 ساعت 18:15

برای بندباز
متوجه شدم و از یک زاویه باهات موافق هم هستم اما... به نظرم آنچه من لااقل در اطرافم می‌بینم نمایشِ خوشگذرانی و نمایشِ شادی است تا خود خوشگذرانی و شادی. ما به شدت به شادی و خوشی نیازمندیم و خیلی طبیعی است که برای به دست آوردنش با کله می‌ریم... اما خب ماحصل و برآیند کلی جامعه نشان می‌دهد بیشتر غمگین هستیم.

سلام
پوزش بابت تاخیر در پاسخ دادنم
اما گویا تو این چند روز بندباز هم نیومده اینجا این پاسخ رو بخونه .
داداش شدیدا موافق این حرفتم.ما شدیدا نیازمند این شادی هستیم اما انگار همیشه مواردی برای غمگین بودن این مردم وجود دارد . همیشه.
ممنون از توجهت رفیق

zmb چهارشنبه 29 مرداد 1399 ساعت 15:27 http://divanegihayam.blogfa.com

کار در کشور ما خیلی با اقلیم منطقه تغییر نقش میده، به نظرم یک نگاه یکدست نیست.
مثلا در پایتخت کار کردن یک وظیفه ی کلی و مهمه که بیشتر افراد پنهانش می کنند، در واقع "برم به زندگیم‌" برسم، دقیقا بعد از ساعت کاری رخ میده...طبعا از شش صبح بیرون زدن تا شش یا هفت عصر زندگی حساب نمیشه...حالا چیه، خدا داند

به گمانم این رویکرد ریشه در اونجا داره که تعداد شاغلان ناراضی از شغل در کشور ما بیشتر از کشورهای دیگه اس یا شاید ما اینطور فکر می کنیم و اینم باز میتونه در کارهای دولتی ریشه داشته باشه.
در یکی از همین یادداشت های پیش از این به این موضوع اشاره کرده بودم و جالبه که منم در اون یادداشت گفته بودم بعد از گذر از پادشاهی هفت سالگی دیگه زمان چندانی رو برای خودمون نیستیم جز همین لحظات بعد از کار که اونم چند سالیه مورد حمله همه جانبه قرار گرفته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد