دلخوش به آن بودیم که فقط کمی خُنک شویم

دوشنبه هوا گرم بود،خیلی گرم،مثل امروز. یکی دو سالی هست که با آمدن فصل سرد و گرمِ سال به این فکر می کنم که آیا این تحمل ماست که کمترشده و یا هوا سردتر و گرمتر از قبل.آن روزآفتاب چنان زورآزمایی می کرد که انگار نه انگار ساعت7بعدازظهر است.سر بالا بردم و گفتم آفتاب جان!تو دیگر چرا؟حداقل در این روزهای نفس گیر زندگی تو از سختی ات بر ما بکاه.البته چه می گویم خانم جان.تو هم که تقصیری نداری.یادم رفته بود که همین زمستان،کنار ساحل وقتی در افق دریا می دیدمت،باد سردی لرزه به تنم انداخت ومن ازتو گله کردم و گفتم پس تو اون بالا چیکار میکنی؟گرمتر بتاب.هر چند آن روز هم مثل همین الان اعتنایی به درخواستم نکردی، اما با همه این ها باز هم دمت گرم،بهار امسال خوب هوایمان را داشتی.راستی از نمایش چند شب پیشت با زمین و ماه هم حسابی لذت بردیم.همه این ها را می دانم. شاید در این دور و زمانه تو بایدآخرین نفری باشی که باید ازاو گله کنم.شرمنده.گویا این ما هستیم که زیاد پر توقع شده ایم.

بله. دوشنبه بود و بخاطربدقولی مغازه داری که کارم پیشش گیر بود مقرر شد به اجبار یک ساعتی را به خیابان گردی بپردازم تا مغازه باز شود.هوا گرم بود.خیلی گرم.شدت گرما آنقدری بودکه آن مثال سگ و چوب زدن و بیرون نیامدنش به واقع کاربرد داشته باشد.اما من به هر حال بیرون بودم و به انتظار باز شدن مغازه.رفتن به خانه و بازگشتن به صرفه نبود،رفتن به ساحل دریا و کناره رودخانه برای گذراندن وقت هم همینطور.دیگر دستمال کاغذی خشکی هم در جیبم باقی نمانده بود،دانه های عرق روی پیشانی یکی یکی به هم می پیوستند و راهشان را به سمت ابرو ها می کشیدند،خودمانیم دم این ابروها گرم،حداقل در مورد آقایان آب گیر خوبی به حساب می آیند،اما خب نمی شود خیلی هم ازآنها انتظار داشت،آخر این بنده های خدا هم ظرفیتی دارند،سرانجام آنها هم بریدند و آبشار عرق به روی شیشه ی عینکم سرازیر شد.کاسه ی صبر وتحمل من هم که چند وقتی هست از آبگوشت خوری به ماست خوری تقلیل پیدا کرده،لاجرم پر شد.نگاهی به اطراف انداختم تا بلکه راه نجاتی بیابم،به هرطرف نگاه می کردم تصاویر راه راه و یا شطرنجی به نظر می رسید،انگار هوا هم داشت ذوب می شد.بالاخره دیدمش،بله،بهترین گزینه برای گریختن از این جهنم را یافتم.آنجا جایی بود که درآن متوجه گذر زمان نمیشوم و از آن مهم تراینکه آنجا در این فصل بسیار خنک است.با این شرایط حتما گمان می کنید منظورم از آن مکان مسجد است؟البته فکرتان خیلی هم به بیراهه نرفته،اصلا در این زمینه ی عدم محاسبه ی عمر در زمان های سپری شده درآنجا روایت داریم آقا.اما به هر حال یافته من در آن لحظه آن مکان متبرک نبود و منظورم کتابفروشی آن طرف خیابان بود.

وارد کتابفروشی شدم،همچنان که در این باغ کاغذی مشغول گشت و گذار بودم دو خانم جوان که حین گشتن درقفسه ها با هم حرف می زدند توجهم را به خودشان جلب کردند،این جلب توجه صرفا به خاطر حرفهایی بود که می زدند،مدیونید اگر فکر دیگری بکنید،به هر حال صحبت از کتابها بود و معمولا من در این مواقع گوشهایم  تیز می شود.قضیه اینطور به نظر می رسید که یکی از آنها قصد داشت به کمک دوستش کتابی بخرد و کتابخوانی را آغاز کند. به بخشی از مکالماتشان توجه کنید:

+عزیزم این کتاب رو میبینی؟ اسمش بار هستی هستش خودم نخوندم اما فوق العاده اس.

-درباره چیه؟ 

+درباره هستی و دنیا و آدما.

-آهان،چه جالب.ملت عشق هم میشناسی؟ اسم و عکسشو تو اینستا زیاد دیدم 

+اون که محشره ،نویسنده اش امریکاییه اما رفته ترکیه تحقیق کرده و کتابی درباره مولانا و روابطش نوشته

-مردی به نام اوه چی؟

- عزیییززززم،اونو که عاشقشم.اما بازم پیشنهاد میکنم با بار هستی شروع کنی،

دخترک بی نوا کتاب بارهستی را در دست گرفته و در حال براندازش بود که احساس مسئولیت وجودم غلیان کرد وبدون فکر کردن به چیزی ،به اصطلاح با دمپایی پریدم وسط گفتگویشان و گفتم سلام،دخترک چنان با گفتن سلام من یکه خورد که گمان کردم الان احساس می کند قصد دارم به او شماره بدهم،برای رفع هر چه سریعتر این سوء تفاهم منتظر جواب سلامش نماندم و بی درنگ به صحبتم ادامه دادم؛ببخشید خانم این کتاب یعنی بار هستی رو من هم نخوندم اما با توجه به شناخت جزئی که از نویسنده اش دارم فکر نمی کنم گزینه مناسبی برای شروع کتابخوانی باشه.

دخترک تا حدودی خیالش از بابت من راحت شد ونفس راحتی کشید،این عکس العمل در نوع خودش در این دور و زمانه عجیب بود.به هر حال فکر می کنم به این خاطر که لحظاتی هم اورا از بند اسارت فرمایشهای دوست کتابخوانش نجات دادم خوشحال بود و بی مقدمه پرسید اگر شما بخواید یه کتاب به ما معرفی کنید چه کتابی معرفی می کنید؟

طبیعتا پیش از ورود شتابزده به میان گفت و گویشان باید انتظار چنین سوالی را می داشتم،اما نمی دانم چرا با پرسیدنش انگار آب سردی ریختند روی سرم.برق چشمان سراسر شوق دختر هم بی تاثیر نبود،با خودم گفتم آخه این چه موقعیتی بود که برای خودم ساختم.آب سرد که روی سرم ریخته شده،برق نگاه هم که گویا سه فاز است و آب هم رسانای برق،دیگر چه شود؟ طبق معمول آنچه که طبیعت آب و برق و بدن انسان حکم می کند اتفاق افتاد ودرمجموع حسابی دچار برق گرفتگی شدم و بر اثرآن همه کتابهایی که میشناختم از یادم رفت.

همیشه فکر میکردم اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم این سوال می تواند یکی از آسان ترین سوالها باشد،حداقلش اینکه از تجربه های اندک خودم  می گویم.اما حالا زبانم بند آمده بود و چیزی به فکرم نمی رسید.در همین احوالات بودم که متوجه شدم دوست کتابخوان این خانم به همین راحتی قید اسیرش را نخواهد زد،راستش لحظه ای که با او چشم در چشم شدم به  واقع یک آن ترسیدم،پلنگ وار نگاهم می کرد و منتظر بود زمانی که اولین کلام از دهانم خارج شد حمله ور شود.سعی کردم دیگربه او نگاه نکنم.برق گرفتگی مجدد را به جان خریدم و دوباره به خانم جویای کتاب نگاه کردم و گفتم میشه یکی دو تا از کتابهایی که خواندید و دوست داشتید رو بهم بگید تا بیشتر با سلیقه تون آشنا بشم.اونم گفت کتابهای زیادی نخوندم اما دوست دارم فلسفه بخونم.فلسفه! برای شروع؟(البته اینو دیگه نپرسیدم)،گفتم فکر می کنم کتاب داستان سوفی کتاب خوبی برای شروع باشه.کتاب رو بهش نشان دادم.اینجا بود که دوست زندانبان وارد عمل شد و گفت:داستان سوفی؟اون که خیلی بچه گونه اس آقای محترم_من تصمیم گرفتم کم نیارم،گفتم نه خانم این طور نیست،این کتاب،گزینه خیلی خوبی برای آغاز فلسفه اس،فلسفه ای با طعم رمان و یا رمانی با طعم فلسفه.خانم خود شما مطالعه اش کردی؟_ پوزخندی زد و گفت:هه بله آقا من اینو الان دادم به دخترم که 11 سالشه بخونه .

دیگر لزومی به ادامه بحث ندیدم و راستش چهارشاخ گاردان بریده همینطور که نگاهشان می کردم سعی داشتم مباحث کتاب را تا آنجا که به یادداشتم در ذهنم مرور کنم و همزمان کودک 11 ساله را تجسم می کردم که در همین لحظه خانم اسیر(جویای کتاب) که گویا با شنیدن این جمله ی دوستش مسخ شده بود روی برگرداندو گفت متشکراز راهنمایی شما.پلنگ مورد نظر هم نگاه فاتحانه اش را با یک چشم غره ی مخصوص که با حرکات موزون گردن نیز همراه بود از من برداشت و به خزعبلات گویی اش ادامه داد.

من هم به همراه مرحوم ماتیا پاسکال گرامی مایوسانه وبا انبوهی سوالِ در ذهن،راه خروج از کتابفروشی را در پیش گرفتم.

نظرات 8 + ارسال نظر
خورشید پنج‌شنبه 11 مرداد 1397 ساعت 17:54

طفل معصوم تازه کاری که گیر یه راهنمای ناشی بیافته البته اون خاتم پلنگ رو میگما وگرنه من هم همون دنیای سوفی رو پیشنهاد میدادم هرچند که خودم نخوندم ولی شنیدم فلسفه به زبان ساده است
من اگر بجای شما بودم طبق تجربه خودم طرف رو از خوندن فلسفه منصرف میکردم و یه جوری هلش میدادم سمت ادبیات مخصوصا داستان ها و رمان ها
بدترین تجربه من اغاز کتابخونی بافلسفه بود هرچند که من راهنمای خوبی داشتم ولی ذهن بازیگوشم پر چرا بود با فلسفه به حد انفجار رسید ولی وقتی به کمک مجید اومدم سمت رمانها و قصه ها وضعیت فرق کرد
رمانها به نظرم خود زندگی هستن یعنی همه زوایای زندگی
حالا چقدر درست باشه نمیدونم ولی من با خوندن رمان ها زندگی های مختلفی رو تجربه کردم

همه ما گرفتار درد اون دخترک هستیم.یکی از دلایلش اهمیت ندادن به مطالعه در کشورمونه. معرف های کتاب شدند افرادی مثل من که با سلیقه شخصیشون میرن کتابی رو میخونن و نسبت به درکی که خودشون داشتن بدون ملاحظه هیچی کتابی رو پیشنهاد میدن یا ردش می کنن.کدوم کارشناس؟کدوم روزنامه؟ کدوم برنامه تلویزیونی؟ هیچی.درسته اینا دلیل نمیشه که ما خودمون هم بشینیم. اما یکی که برا کتاب خوندن و نخوندنش مردده بودن ایناست که نجاتش میده.که متاسفانه نیست.
فلسفه و البته تاریخ دوموضوعی هستند که با انتخاب اشتباه خیلی ها رو از کتابخونی دور کردند،اما من کتابخوانی جدیم رو مدیون این دو هستم و کتاب کورش نامه ی گزنفون و دنیای سوفی نقش مهمی در کتاب خوندن من داشتند.
این که چطور شروع کنیم خیلی مهمه ،مثلا جدیدا تو فضای مجازی یک سری کتابهای فلسفی تبلیغ میشه که هم خوش چاپن هم جمع و جور در بیست سی جلد چاپ شده به اسم فلسفه راتلج،یا سری فلسفه کاپلستون.فکر میکنم اگه یکی با اینا فلسفه رو شروع کنه حتما دیگه فلسفه نخواهد خوند.نه اینکه اینا کتابهای بدی باشن. اما خب به شدت تخصصی ان.ما قرار نیست واحد فلسفه پاس کنیم.اگرم بخوایم این راه آغازش نیست.شمایی که میخوای ادبیات بخونی هم طبیعتا نمیتونی اولین کتابو با ساباتو یوسا و فاکنر شروع کنی.
حق با شماست رمان خوبیش اینه که درون خودش هم میتونه قصه داشته باشه وهم تاریخ و فلسفه و...
اما به نظرم باید در کنار رمان،تاریخ و فلسفه رو از واجبات قرار بدیم.شما هم از چرا ها نگریز. فرار فایده نداره.
جدیدا نادانی شدیدی در مقوله ی تاریخ احساس می کنم. باید یه کاری بکنم.
گویا پرچانگی این یادداشتم به کامنت هم انتقال پیدا کرده.از این بابت پوزش.

خورشید جمعه 12 مرداد 1397 ساعت 23:50

راستش من از چراها فرار نمیکنم ولی گاهی این چراها پاسخ روشن و قانع کننده ای نداره و به شدت ذهن منو درگیر میکنه بخاطر همین ازش فاصله گرفتم تا کمی استراحت کنم
بخاطر همین به رمان و قصه پناه اوردم

از طرفی ترجیح میدم چند شاخه نپرم کاری که میکنم رو به نحو احسن انجام بدم همین ادبیات و رمان هم از پسش بر بیام خیلی خوبه بیشتر بخونم و بیشتر یاد بگیرم
در ضمن دنیای سوفی رو حتما میخونم
همیشه به شوخی به دوستم میگم اخرش من یقه این فیلسوفا رو اون دنیا میگیرم جونشون در می اومد اگه یکم راحت تر و اسونتر می نوشتن

فیلسوف ها غالبا جواب نمیدن و اصلا کار فیلسوف ایجاد سوال ها و یا پر رنگ کردن سوال هاست . سوال هایی که انسانهای دیگه فراموششون می کنن.
به هر حال ترجیح شما محترمه و امیدوارم درمسیرتون موفق باشید.
دنیای سوفی رو اگر با علاقه حتی کم به فلسفه بخونید لذت میبرید وگرنه به گمانم همونم براتون خسته کننده خواهد بود.مدتیه دارم روزی یکی دو صفحه یا کمتر می خونمش ودر آینده اگه بشه درباره اش اینجا می نویسم.
یقشون رو گرفتید به من هم نتیجه رو بگید . اما حتما نمی شده آسونتراین مسائل رو نوشت،وگرنه می نوشتن.

بندباز سه‌شنبه 16 مرداد 1397 ساعت 15:01 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام
به نظرم شما کار درستی انجام دادید. دست کم در مقام انسان، به اون دختر حق انتخاب دادید و هشدار هم دادید. حالا اینکه خودش چه تصمیمی بگیره و عواقبش رو تجربه کنه، مسئله ی دیگه ایه و البته از حیطه ی شما خارج.
آدم هایی که واقعا جویای چیزی باشند، مثل بذری که میخواد رشد کنه و بباله، با وجود همه ی سختی ها، مسیر خودشون رو پیدا می کنند.
من هم قبول دارم تاثیر تبلیغات و نبود کارشناس ها رو. اما این اتفاق کمترین نتیجه اش این بود که شما برای برق گرفتگی های احتمالی آینده، از قبل پیش بینی داشته باشید و احیانا باز هم سری به اون کتابفروشی بزنید. شاید اینبار ایشون رو به تنهایی با دنیای سوفی ملاقات کنید.
ضمنا از پلنگ ها هیچ انتظار دیگه ای نباید داشت. بعضی هامون استاد دریدن دیگرانیم! و از این کار لذت می بریم. باید به فکر ابزار کنترل پلنگ ها بود. مثلا با یک جمله ی ساده: " خانم، اینکه این رمان رو برای دختر یازده ساله تون خریدید نشون میده که چقدر به فکر آینده ش هستید. تبریک میگم. بعضی از آثار فارغ از جنس و سن و جغرافیا هستند. و من مجددا این کتاب رو پیشنهاد می کنم."
وقتی به پلنگی امتیاز بدی (اونم امتیازی نه چندان غیرواقعی)، دست از دریدن برمیداره. و ممکنه بدل به یک گربه ی دست آموز بشه.

سلام
بله دیگه. گاهی همین از حیطه خارج بودنه که حرص آدمو در میاره و خون مارو که قرار بود فقط کمی خنکش کنیم به جوش میاره.
این که فرمودی آدمهایی که واقع جویای گهری باشند با هر مسیری به اون میرسن رو قبول دارم.اما داستانِ قبلش چی ؟ شاید این احساس مسئولیتی کاذب باشه اما به هر حال گاهی جرقه هایی که میتونه به شعله های نورانی خوبی تبدیل بشه اینجوری خاموش میشه.
این کمترین نتیجه ای هم که گفتی باعث پیش بینی میشه درسته .اما خودمونیم مگه از برق گرفتگی میشه فرار کرد.فقط میشه بهش نزدیک نشد.فکر کنم از ترس برق گرفتگی هم شده دفعه بعد وارد بحثی این چنینی در کتابفروشی نشم.
شاید ایشون رو به تنهایی با دنیای سوفی دیدید.یاد کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری"افتادم . اونجا هم داستان همینطوری بود.آشنایی در کتابفروشی.
تحلیل و بررسی موشکافانه ای از پلنگ بود.ممنون .راستش حداقل برا شخص من آنالیز این شکلی در اون لحظه ها هیچوقت ممکن نبوده .گربه دست آموز رو خوب اومدی.فکر کنم تخصص خاصی در گربه سانان پیدا کردی.
متشکر بابت خوندن این متن طولانی و البته بابت آنالیز

مدادسیاه چهارشنبه 17 مرداد 1397 ساعت 09:43

بارهستی هم رمانی فلسفی است که البته به کمی آشنایی با فلسفه و قدری بیشتر آشنایی با رمان نیاز دارد. فکر می کنم همان دنیای سوفی پیشنهاد بهتری برای فرد مورد نظر بوده.

بار هستی از آن دسته کتابهاییست که از آغازعلاقه مندشدنم به کتابخوانی دوست داشتم بخونمش و هنوز موفق نشدم بسراغش برم. بتازگی اولین قدم رو بر داشتم و کتاب رو خریدم،اما احتمالا بعد از جاودانگی میرم سر وقتش.
دنیای سوفی رو هم دوست دارم بازم بخونم.
از این که برا این یادداشت وقت گذاشتی متشکرم

بندباز پنج‌شنبه 18 مرداد 1397 ساعت 15:24 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
اون حرفت رو درباره ی جرقه ها قبول دارم. و احساس مسئولیتت هم خیلی ارزشمند و محترمه. لطفا در موارد بعدی باز هم خطر برق گرفتگی را به جان بخر و باعث جرقه های بیشتر و بیشتر باش.

سلام
کاشکی تنبلی رو بذارم کنار و بیشترِ این احساس مسئولیته رو در راه رفع نادانی خودم خرجش کنم.
و امیدوارم در برق گرفتگی بعدی جزغاله نشوم.اگر شدم هم حداقل جرقه درستو درمونی برا روشن کردن چراغی باشه و یک جزغاله ی ناقابل در راه هیچ و پوچ نباشه.
ممنون

میله بدون پرچم یکشنبه 21 مرداد 1397 ساعت 15:30

سلام
قرار نیست همه چیز در نوبت اول مداخله ما روبراه شود! الان به این فکر کن که آن هموطن در حال خواندن بار هستی و برخورد با دست‌اندازهای احتمالی به این گفتگو فکر می‌کند و به روح شما دورود می‌فرستد امیدوارم که ایشان از مطالعه فراری نشود... آخه ما در این فقره خیلی زود فراری می‌شویم
ضمناً دقت کردی وقتی از ما می‌پرسند در چه مقولاتی دوست دارید کتاب بخونید معمولاً جواب می‌دهیم علمی یا فلسفی! انگار برای سرگرمی و لذت کتاب بخوانیم مرتکب جرم شده‌ایم

سلام
پس به نظرت باید باز هم مداخله کنیم ؟ یعنی باز هم برق گرفتگی را بجان بخریم ؟
اصلا در حال خوندن این خانمو تصور نکرده بودم.اما فکر کنم این درود به روح ارزش برق گرفتگی رو داشته باشه.
ما اصلا از همون دوران مدرسه از مطالعه فراری می شویم.من که همینجوریش هم به این خاطر که رمان میخوانم از دید اطرافیانم مجرم به جرم آتش زدن وقتم هستم و مورد تمسخر قرار میگیرم.
یکی از آشنایان هم که خودش را هم خیلی روشنفکر میداند هر وقت کتابی دستم میبیند خم میشود و جلد کتابم را میبیند پوزخندی می زند و میگوید کتاب باید توش آچار باشه پسر وگرنه بدرد نمیخوره .
فکر کنم یه روز باید یه آچار بخرم بزارم لای کتاب جوجو مویز بهش هدی بدم.

لادن چهارشنبه 24 مرداد 1397 ساعت 07:18 http://lahoot.blogfa.com

منم تجربه مشابه داشتم. البته نه در کتابفروشی. دوستان یا همکاران سوال میکردند برای دوستشان میخواهند کتاب بگیرند. چی خوبه؟ من چند تا کتاب معرفی می کنم مثل دنیای سوفی یا رمان های ساده خوان. اما در نهایت هم کسی به حرفم گوش نمیدهد و کار خودشان را می کنند.
یک همکار داشتم فقط 11 دقیقه از پایولو کوییلو را خوانده بود. من چند تا کتاب معرفی کردم خودم "خشم و هیاهو " دستم بود گفت چرا اینی که خودت میخوانی را نگفتی. گفتم سخته برای شروع. بهش بر خورد تا یک ماه با من سرسنگین بود

سلام
اکثر ما مرم عادت کردیم که نه تنها کتاب نخونیم بلکه اگه بخوایم بخونیم هم حرف کتابخون ها رو گوش نمیکنیم و احیاناً فراری میشیم.نمونه ای که شما بیان کردی رو هم من تجربه کرده ام. طرف پیش خودش فکر کرد مثلا شما برا خودت کلاس میزاری خشم و هیاهو رو معرفی نمی کنی.
بهر حال این چیزیه که هست .تا نسلهای حاضر که خبری از تربیت فرهنگی ما نیست.کاش نسل های بعد از ما در این مملکت تربیت بشن .
ممنون بابت حضور شما

zmb چهارشنبه 29 مرداد 1399 ساعت 15:30 http://divanegihayam.blogfa.com

شرح خوبی بود از وضعیت کتاب خانی، البته بهتر است بگویم وضعیت ملت عشق خوانی در کشور :)

سلامت باشید، ممنون،
امروز فکر می کنم با کاهش روز افزون مطالعه در کشورمان به شکل محسوسی از جمعیت همان ملت عشق خوانان هم کم شده. برای منی که امید به کتابخوان تر شدن مردم وطنم داشتم، ناراحت کننده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد