مزرعه حیوانات - جورج اورول

چندی پیش طی داستان هایی که در پست قبل به آنها اشاره کردم تقریبا بی دلیل دست و دلم آنچنان به خواندن نمی رفت و برای روی دور افتادن موتور کتابخوانی تصمیم گرفتم به چند بازخوانی فکر کنم و در حال تصمیم گیری بودم که دوست عزیزم در وبلاگ میله بدون پرچم با مطلب کتاب "آس و پاس در پاریس و لندن" خاطرات اورول را برایم زنده کرد وبه سراغ مزرعه حیوانات رفتم.

به یاد دارم حدود ده سال پیش،مدتی قبل از خوانش اول این کتاب،انیمیشن سینمایی زیبایی دیدم با نام اصلی Barnyard که به نام "رئیس مزرعه" ترجمه شده بود و دوبله خوبی هم داشت.داستانش درباره ی مزرعه ای بود که حیوانات در آنجا کنار صاحب مزرعه زندگی می کردند و هر شب بعد از پایان  روز و خوابیدن صاحبشان در یک اجتماع شبیه به انسانی دور هم جمع می شدند و به رقص و آواز و شادی می پرداختند و خوش می گذراندند تا اینکه رئیس مزرعه به دلایلی که الان در خاطرم نیست مزرعه را ترک می کند و حیوانات به فکر انتخاب یکی از بین خودشان جهت اداره مزرعه می افتند و ادامه ماجرا...

شاید کتاب مزرعه حیوانات به غیر از بخشی از این جزئیات که به آنها اشاره کردم در موارد دیگر شباهت چندانی با این انیمیشن نداشته باشد اما هنگام خواندن کتاب،پیش زمینه های ذهنی از آن انیمیشن درتصویرسازی به من کمک کرد و برام جالب بود.

کتاب درباره ی مزرعه ای است به نام "مزرعه اربابی" که توسط شخصی به اسم آقای جونز اداره می شود . میجرِ پیر ،گرازِ سفید یالِ صاحب مدال ،خوابی می بیند و تصمیم دارد آن را برای دیگر حیوانات نقل کند و در واقع با این کار قصد آگاه کردن حیوانات از وضعیت کنونی شان را دارد :

... حالا رفقا،ماهیت زندگی چیست ؟ بیایید با خودمان روراست باشیم ،زندگی ما ادبار و کوتاه و پر از درماندگی است .به دنیا می آییم ،فقط و فقط به اندازه ی بخور و نمیر به ما می دهند و تا جان داریم از گرده مان کار می کشند و به دردنخور که شدیم ،با بی رحمی از دم تیغ می گذرانند . انسان تنها مخلوقی است که مصرف می کند و تولیدی ندارد. انسان شیر نمی دهد ،تخم نمی گذارد .سرعتش در دویدن به پای خرگوش هم نمی رسد .با این حال آقا بالاسر همه ی حیوانات است .آنها را به کار وا می دارد .در عوض فقط قوت بخور نمیری به ما می دهد و باقی را برای خود نگه می دارد .با کار وزحمت ماست که زمین کاشته می شود ،کود ماست که زمین را حاصلخیز می کند .منتها هیچکدام از ما جز باد به دست نداریم.

میجر به سخنانش ادامه می دهد و به آنها می گوید که تنها راه نجات ما حیوانات بیرون کردن بشر از مزرعه است و وعده انقلاب یا شورشی بر علیه انسان ها را به آنها داده و به آنها هشدار می دهد که از یاد نبرید روزی که بر انسانها پیروز شدید به هیچ وجه نباید شبیه انسان ها شوید و فراموش نکنید که هیچ یک از عادات انسانی نیست که شَر نباشد  و مهمتر از همه اینکه هیچ حیوانی نباید در حق همنوع خود جفا کند ،قوی یا ضعیف ،زیرک یا کودن همه با هم برادریم،هیچ حیوانی نباید حیوان دیگری را بکشد و همه ی حیوانات با هم برابرند.

میجر این  سخنان را با سرودی قدیمی و فراموش شده به نام وحوش انگلیس به پایان می رساند و سه شب بعد با دلی آرام در خواب از دنیا می رود.

پس از او حیوانات باهوش تر مزرعه با دید تازه ای به زندگی نگاه می کردند و ماه های بعد فعالیت های زیرزمینی بسیاری صورت گرفت و شورش حیوانات خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردند به وقوع پیوست و چند خوک که از بقیه باهوش تر بودند اداره ی امور مزرعه را بعد از پیروزی در شورش به دست گرفتند و تعلیمات میجر پیر را در هفت فرمان" تغییر ناپذیر" خلاصه کردند و  روی دیوار مزرعه بزرگ نوشتند :

1-دوپا رونده دشمن است . 2- بر چهارپارونده و بال دار دوست است .  3-هیچ حیوانی نباید لباس تن کند . 4- هیچ حیوانی نباید بر تخت بخوابد .  5- هیچ حیوانی نباید خمر بنوشد . 6- هیچ حیوانی نباید حیوان دیگری را بکشد .7- همه ی حیوانات برابرند.

آنها خودشان محصولات را درو می کردند و حالا دیگرسهم کامل محصول برای خودشان بود و سیر می خوردند و می خوابیدند و اگر کار می کردند خیالشان راحت بود که برای خودشان کار می کنند نه برای انسانها. 

همه چیز به خوبی و همانگونه که به حیوانات وعده داده شده بود پیش می رفت و روز به روز اوضاع محصول هم بهتر می شد ، اما با قدرت گرفتن خوک های حاکم بر مزرعه اوضاع تغییر کرد و با شیبی ملایم و نا محسوس خدشه هایی در هفت فرمان تغییر ناپذیر وارد شد.

و من به این فکر کردم که همه ما هم (تا حدودی و هر کس به سهمی) قبل و بعد از به قدرت رسیدن در مسائل جزئی و کلی زندگی با این که همان آدم قبل هستیم اما متاسفانه تفاوت اعمال و حرفهایمان از زمین تا آسمان است و نکته غم انگیزش هم اینجاست که گاهاً با چنان نبوغی برای آن دلیل می تراشیم که خودمان هم باورمان می شود.


......................................................................................

>  اریک آرتور بِلر با نام مستعار جورج اوروِل( زاده ی 25 ژوئن 1903 و در گذشته در 21 ژانویه 1950) داستان نویس،روزنامه نگار،منتقد ادبی و شاعر انگلیسی که به غیر از این اثر ،کتاب 1984 و روزهای برمه از شناخته شده ترین آثار او هستند .

>> مشخصات کتاب من : مزرعه حیوانات -ترجمه صالح حسینی و معصومه نبی زاده - چاپ پنجم1389 -3300 نسخه - انتشارات دوستان -158 صفحه .

>>>    اینجا می توانید مطلب وبلاگ میله بدون پرچم درباره این کتاب را بخوانید . 

>>>>  فکر نمی کنم دانستن پایان این کتاب پیش از خواندن آن ضربه ای به آن بزند. در ادامه مطلب بخش هایی نسبتا طولانی از متن کتاب که بنظرم جالب توجه بوده اند را انتخاب کرده ام که شاید امکان لوث شدن داستان در آنها وجود داشته باشد. شاید هم نه.

  

ادامه مطلب ...

حمـله ی همـه جانـبه به کتابــخوانی


همه ما وقتی دوران پادشاهی زیر هفت سالگی مان راکه پشت سر گذاشتیم بعد از آن چه دانش آموز باشیم، چه دانشجو و سرباز و شاغل و یا خانه دار ،به هر حال در این دوران جدید نیمی از روز را به شکل های مختلف در اختیار خودمان نیستیم و تازه اگرشانس با ما یار باشد اختیار آن نیم دیگر برای خودمان است و می توانیم آن را به کارهایی اختصاص بدهیم که دوست داریم.

حال اگر علاقه مند به کتاب و کتابخوانی باشیم طبیعتا دوست داریم بخش قابل توجهی از آن اوقات را به کتاب خواندن اختصاص دهیم. اما آیا به واقع با وجود هجوم همه جانبه جذابیت ها ممکن است به سمت کتاب هم  برویم؟
از سر کار و مدرسه و دانشگاه و ... به خانه که برگشتیم اولین حمله کننده به ما تلویزیون است. بیخود نیست که نامش را جعبه جادو گذاشته بودند.این جادوگر شمشیری بُرنده دارد به نام "کُنترل" که به تنهایی با دو دکمه بالا و پائینش ابتدا حریف را وسوسه به چرخیدن در کانال های مختلف می کند و پس از آن یکی یکی نیروهایش را بسته به سلایق افراد با اسلحه هایی ازقبیل فوتبال و فیلم و سریال و سرگرمی و...  وارد میدان می کند.

برفرض ما طرفدار هیچکدام از تیم های فوتبال ایرانی نباشیم و بیخیال پخش زنده دوبازی در هفته از تلویزیون شویم. طبیعتاً اگر توانستیم بیخیال پخش زنده بازی ها بشویم پس با کمی تلاش می توانیم از حواشی بازی ها و برنامه 90 هم بگذریم.

خب ،از فوتبال داخلی که گذشتیم ،به لطف صدا وسیما هم که یکی دو سالیست از کالچو لیگ (لیگ ایتالیا ) گذشته ایم. بوندِسلیگا(لیگ آلمان) هم که چنگی به دل نمیزند و براحتی می توان از آن گذشت اما خودمانیم با جادوی ساق های مسی و رونالدو در لا لیگا (لیگ اسپانیا) چه کنیم ؟ آقای خاص و کونته و گواردیولا ی جذابِ  پریمیِر لیگ (لیگ انگلیس ) را چه؟ بر فرض که از این دو هم گذشتیم ،اما عمراً از چمپیونز لیگ(لیگ قهرمانان اروپا) بتوان گذشت .هر چه باشد آنجا آخرین شانس های دیدن آخرین بازمانده ی نسل طلایی یوونتوسِ محبوب ، عالیجناب جانلوئیجی بوفونِ دوست داشتنی را داریم.

غیراز فوتبالِ می ماند یکی دو برنامه تلویزیونی با موضوعاتی مثل کتاب،سرگرمی،فلسفه،علم و یک سریال شبانه وتک و توک  فیلم سینمایی و این وسط هر از چند گاهی هم اگر جام جهانی کُشتی و وزنه برداری هم در میان باشد این قدر قدرت دارد که قادر است حتی ساعت 5 صبح از خواب بیدارمان کند تا ناداوری های هیئت ژوری و اشک های بهداد را ببینیم .

حالا اگر به سلامت از این خان گذشتیم می رسیم به دستگاهی که میتوان نام آن را "کارخانه زمان سوزی "گذاشت.البته مردم به آن موبایل یا تلفن همراه هم می گویند .

اینجا هم اگر اهل کلش رویال و آف کلنز و ... و هزار تا بازی پر رنگ و لعاب دیگر نباشیم و از این مقولات قِسر در رفته باشیم آن وقت می رسیم به تلگرام ،جایی که در آن اقیانوسی از اطلاعات وجود دارد منتها اقیانوسی به عمق یک سانتی متر. 

نهایت مقاومتمان شاید در این  حد باشد که وسوسه ی کانال های چرند و پرند و یا خبری نشویم و در چند کانال کتاب محور عضو شویم،آنها هم مگر دست از سر ما بر می دارند؟ ادمین های محترمشان که خدا قوت سه شیفت مشغول کار هستند ،چند شب پیش دمِ صبح پستی گذاشته بودند که فلان نویسنده در باب عشق چه نظری داشته است(آخه پدرت خوب مادرت خوب تو خواب نداری؟). نکته اینجاست که لابلای جملات بزرگان گاهی هر چه دوست دارند از خودشان می نویسند و در پایان جمله یک تولستوی و آل احمد و شریعتی می گذارند، در این حد هم حواسشان هست که گاهی در جمله هایی که گویا با تیپ وعقاید نویسنده نامبرده سازگاری ندارد یک  کلمه ی "منسوب به" هم قبل از نام نویسنده می گذارند و مسئله را حل می کنند.

اینستاگرام هم که نگو همه  در آنجا حس خبرنگاری شان گل می کند و احساس می کنند که موظف هستند که در هر حالتی هستند آن را گزارش دهند. "من و ... یهویی" . حالا جای  این سه نقطه را میتواند هر چیزی پُر کند، از پلاسکوی در حال فرو ریختن گرفته تا ماشین نصف شده وسط اتوبان و کودک یخ زده ی بی خانمان وسط ویرانه های  زلزله . 

آنجا کتابخوان فعال هم ماشاالله کم نیست . فقط نمی دانم چرا اکثر این دوستان (البته نه همه آنها) بیشتر متخصص طراحی صحنه و دکور هستند و به جای حرف زدن از مطالبی که در کتاب به آن پرداخته شده یک سری عروسک و دکوری و جوراب و چکمه وفنجان و حتی خوردنی را کنار هم می چینند و وسط آنها هم یک کتاب می اندازند وعکس می گیرند، برخی اوقات هم گوشه کادر عکس ها یک دست با ناخن های لاک زده و یا دو پا با جوراب های رنگارنگ هم مشاهده می شود که احتمالا حکم هولوگرام یا برچسب اطمینان محصول را دارد.

مخاطب عاشق کتاب وکتابخوانی هم که  می بیند آنجا با آن همه جذابیت ها در کنارحضورچشمگیر مویز و استیل و دوستان آنها،از نویسندگان و کتابهای  خوبی هم صحبت شده با کمی درنگ اصطلاحاً فالوئر می شود و این داستان ادامه دارد.

از منبر وپر چانگی های من که بگذریم به عملکرد حمله این مهاجمان مجازی می رسیم شاید بپرسید حمله آنها چگونه است؟


ساعت 10 شب است  و تو کتاب  مورد علاقه ات را در دست میگیری و برای فرار از تلویزبون به اتاق میروی تا به خواندنت بعد ازمدتی ادامه بدهی، اما این پایان ماجرا نیست چرا که این مهاجم با روش های خودش حتما وسوسه ات می کند که اندر تغییرات اخیر سَرَکی در فضای مجازی بکشی و آخرین پست ها و کامنت هارا چک کنی... 

... نیم ساعتی ازساعت 12 شب گذشته است...چند دقیقه ای هست که چشمانت سنگین شده و گوشی به دست خوابت برده است و حتی به خودت زحمت این را نداده ای که کتاب بی نوایی را که حتی آن را باز نکرده ای را از هجوم غلت های شبانه ات نجات بدهی و روی میز بگذاری. آری، این است فرجام این نبرد.

خدا ایتالو کالوینو را هم بیامرزد..

در صورتی که شما هم تا حدودی مثل من موفق به دفع همه ی دشمنان کتابخوانی شدید و بالاخره آماده ی کتاب خواندن گشتید احتمالا از خستگی این همه پیکار دچار پدیده ای به اسم ابلومویسم خواهید شد و مثل حال امروز من بعد از نیمه کاره رها کردن دو کتاب در دو هفته ی گذشته رو به بازخوانی کتاب های ساده تر خواهید آورد.

امید که کتابخوانیِ ما از این حمله ی همه جانبه ی جذابیت ها جان سالم به در ببرد.

تصادف شبانه - پاتریک مودیانو

سالها پیش وقتی داشتم پا به سن بلوغ (در ترجمه دیگر سن قانونی) می‌گذاشتم دیروقت از میدان پیرامید می‌گذشتم تا به کنکورد بروم که یکهو اتومبیلی از تاریکی بیرون آمد، اول خیال کردم از بغلم رد می‌شود ولی بعد درد شدیدی از قوزک پا تا زانویم احساس کردم، افتادم روی پیاده رو ولی توانستم بلند شوم .اتومبیل از مسیرش خارج شده و با سر و صدای خرد شدن شیشه‌ها به یکی از طاق‌های هلالی میدان خورده بود. در ماشین باز شد و زنی تلو تلو خوران بیرون آمد...

این چند خط ابتدایی داستان است، داستانی که از زاویه دید اول شخص روایت می‌شود و خواننده هرچه تا پایان به انتظار دانستن نام این راوی جوان می‌ماند تا انتهاخبری نمی‌شود و  نامی از او برده نمی‌شود .جوانی سردر گم و حیران و سرگشته در میان همهمه و هیاهوی شهر، نمادی از انسان شهر نشین و تنهایی اش.

جوان که در حال قدم زدن شبانه در خیابان‌های شهر پاریس بود در تاریکی شب با یک فیات سبز چمنی تصادف می‌کند ،این تصادف که نام کتاب را هم از آن خود کرده است برای او یک تصادف معمولی نیست (البته طبیعتا تصادف درهر صورت یک چیز معمولی نیست) و این شوک وارد شده بر زندگیِ در خلسه‌اش  باعث ایجاد سوالاتی در ذهنش می‌شود و یادآور خاطراتی از دوران کودکی اش است که آنها را  فراموش کرده بود.

راننده فیات سبز چمنی  زن جوانیست به نام ژاکلین بوسِرژان که به دلیل آسیب سطحی که در تصادف دیده به همراه جوان راهی بیمارستان می‌شود. درطول مسیر جوان جذب  چهره زن می‌شود و احساس  می‌کند او روزی بخشی از زندگی‌اش بوده و سالهاست او را می‌شناسد.

در بیمارستان ، جوانِ بی نام  تحت تاثیر شوک و گیجی  تصادف و همچنین  اِترِ استنشاق شده، درنظرش اتفاقات مبهم و شک برانگیزی در اطراف زن رخ می دهد وسر انجام وقتی به هوش می آید متوجه می شود که او را گم کرده است.

مردی سبزه و چهارشانه با موهای بسیار کوتاهِ خرمایی که گویی از آشنایان زن است کارهای مربوط به پذیرش هر دو بیمار دربیمارستان  را انجام داده و صورتحساب راهم پرداخت می‌کند وپس از آن در طول تمام ده روزی که جوان در بیمارستان بستری بوده به مانند ژاکلین ناپدید می شود تا اینکه در روز مرخص شدن جوان بی نام در مقابل خیابان بیمارستان به انتظارش می‌نشیند. موخرماییِ چهارشانه یک امضا پای برگه ای تحت عنوان گزارش تصادف از او میگیرد و مقداری پول به او میدهد . 

راوی جوان که همچنان در فکر زن است از موقعیت پیش آمده استفاده می‌کند و از موخرمایی می پرسد که آن زن کیست؟  موخرمایی با یک جواب سر بالا به او می گوید هم برای خودت و هم بقیه بهتر است که این تصادف را فراموش کنی .این پاسخ نه تنها به فراموش کردن تصادف توسط جوان کمک نمی کند، بلکه آغازی می شود برای پرسه‌زنی‌های شبانه‌ی او در خیابان‌ها، محله‌ها و کافه‌های شهر پاریس در جستجوی یک فیات سبز چمنی و راننده اش، ژاکلین بوسِرژان.

  + همانطور که راوی خودش می گوید این تصادف در به موقع‌ترین زمان ممکن در زندگی‌اش برای او اتفاق افتاده است و برایش ایجاد معنایی کرده است که گذشته و هویت فراموش شده‌اش را به وسیله آن باز می‌یابد و این را در ارتباط‌های بین حادثه‌ها و اشخاص جستجو می کند.

 ++ در طول متن بارها نام بسیاری از کوچه‌ها و خیابان‌ها و کافه های پاریس تکرار می شود که طبیعتا برای یک پاریسی می تواند جالب باشد اما شنیدن تلفظ این همه حرف "ژ" در کلمات مختلف با لحن راوی کتاب صوتی حداقل برای من زیاد جالب نبود.

.......................................................

پاتریک مودیانو نویسنده و فیلم نامه نویس فرانسوی  است. او در سال 1945 از مادری بلژیکی و پدری ایتالیایی در فرانسه بدنیا آمده است، مودیانو جزء نویسندگان سرشناس امروز فرانسه به شمار می‌آید، او که نویسنده‌ی پر کاریست تا کنون نزدیک به 30 کتاب منتشرکرده است که بیشتر این آثار توسط مترجمان مختلف به زبان فارسی ترجمه شده‌اند. مودیانو که بیش از هر چیز به خاطر کسب جایزه نوبل ادبیات در سال 2014 شناخته می شود موفق به کسب جایزه گنکور و چند جایزه مهم دیگر هم شده است .

مشخصات کتاب من :

کتاب صوتی تصادف شبانه -ترجمه :حسین سلیمانی نژاد - راوی :علی دنیوی ساروی - ناشر :آوانامه باهمکاری نشر چشمه - مدت زمان کتاب: 4 ساعت و 13 دقیقه- به قیمت 10000 تومان -  نسخه کاغذی :حدود 145 صفحه.


 +++  در ادامه مطلب  بخشهایی از متن کتاب را  آورده ام .

..............................................................................

   ادامه مطلب ...

ویکُنتِ دو نیم شده - ایتالو کالوینو

نوشتن از کالوینو و کتابهایش کار آسانی نیست ،چرا که این نویسنده با آثارش خواننده را به عالمی می برد که هرچند خواننده نمی داند کجاست اما خوش عالمی ست. دنیایی که ترکیبی از خیال و افسانه و واقعیت است . 

کتاب های ویکُنتِ دو نیم شده (1952) ، بارونِ درخت نشین(1957) و شوالیه ی ناموجود (1959) از شناخته شده ترین نوشته های این نویسنده خوش ذوق ایتالیایی هستند که سه گانه ی " نیاکان ما" را تشکیل می دهند . 

.

وقتی ویکُنت مُداردو دی تِرالبا جهت خوشایند عده ای از دوک های منطقه تصمیم گرفت که در جنگ مسیحیان با عثمانی ها شرکت کند در عنفوان جوانی قرار داشت ،سنی که عشق به زندگی به هر تجربه ی جدید، حتی غیر انسانی و مرگ بار حِدَت و جوش و خروش خاصی می بخشد.

ویکنت وارد ارتش می شود و وقتی در صف اول ارتش مسیحیان در آرایش جنگی در مقابل عثمانی ها قرار می گیرد به ابری چشم می دوزد که در افق به او نزدیک می شود و آنجا با خودش می گوید:

((این ابر تٌرک ها هستند ،ترک های واقعی، و این هایی که کنار من دارند توتون می جوند،سربازان مسیحی ،و این شیپوری که در این لحظه به صدا در آمده علامت شروع نبرد است،اولین نبرد زندگی ام، و این غرش و این تکان ،و این گلوله ای که در خاک فرو می رود و سرباز های ما و اسب های ما  با چشم های وحشت زده به آنها را نگاه می کنند گلوله توپ است،اولین گلوله توپ دشمن که به چشم می بینم .خدا کند آن روز نرسد که مجبور شوم که بگویم :((این هم آخرین گلوله توپ)).

کتاب از زبان کودکی که خواهرزاده ویکنت است روایت می شود .هرچند به لطف مترجم گرامی که احتمالا از نسخه انگلیسی کتاب را ترجمه کرده است یکی درمیان ویکنت مُداردو  را "دایی" و "عمو" خطاب می کند .به هرحال غیر از ان مورد به نظرم ترجمه دیگر مشکلی ندارد و با این راوی اول شخص داستان ادامه پیدا می کند .

در صفحات ابتدایی کتاب در اولین نبردی که ویکنت درزندگی اش در آن شرکت کرده است و در اولین یورشش به سمت ترک های عثمانی، گلوله توپی به سینه اش اثابت میکند و او را تبدیل به دو نیم می کند.در دنیای واقعی با این اتفاق ویکنت باید مرده باشد اما فراموش نکنیم این یک اثر از کالوینوست و این یعنی ویکنت با  زخم سختی که بر می دارد ،درمان میشود و به زندگی ادامه می دهد . اما به صورت یک ویکنت نصفه (و این اتفاق نقطه عطف داستان است) ،نیمه دیگر ویکنت در بین جنازه های عثمانی ها به وسیله راهبان پیدا می شود ونجات پیدا میکند و در ادامه ماجرا هرکدام به زندگی خود ادامه می دهند تا اینکه.... 

.........

ایتالو کالوینو زاده 1923 و در گذشته 1985 نویسنده ایتالیایی خلاق و نوآوریست که در نگارش رمان ها و داستان های کوتاهش سبک خاصی را ارائه داده است .سه گانه ی " نیاکان ما "و همچنین"شهر های نامرئی" و" اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" از آثار بیشتر شناخته شده این نویسنده هستند که مثل اکثر آثار این نویسنده به فارسی ترجمه شده اند.

مشخصات کتاب من :

ترجمه پرویز شهدی - چاپ ششم - تابستان 89 - نشر چشمه -2000 نسخه - 120 صفحه

.........

      هرچند این کتاب از آن دست کتابهایی نیست که لو دادن داستانش به آن لطمه بزند و بیش از خط داستان مسئله ای که کالوینو در خلال داستان به آن پرداخته و فکر خواننده را به آن مشغول می کند  اهمیت دارد  اما تا جایی که امکان داشت  سعی کردم تا داستان را لو ندهم،شاید مجبور شده باشم به بخش هایی اشاره کنم اما مسائلی که گفته شد از نام کتاب هم قابل حدس بود. 

در ادامه مطلب دو سه خطی در این باره و بخش هایی از متن کتاب را  آورده ام.

 

ادامه مطلب ...

شیطان - لیو تالستوی

در ابتدای کتاب بخشی از انجیل آورده شده است که خط کل داستان را به دست خواننده می دهد، بخشی از آن را اینجا می آورم:

" لیکن من به شما می گویم...

   ...اگر چشم راستت تو را بلغزاندقطعش کن و از خود دور انداز ...

 اگر دست راستت تو را بلغزاند قطعش کن و از خود دور انداز ،زیرا تو را مفید تر آن است که عضوی از اعضایت نابود شود از آن که کل  جسدت در دوزخ افکنده شود . "


کتاب قصه زندگی جوانی ست به نام یوگنی ایرتینیِف ،جوانی که همه چیز از این حکایت می کرد که آینده درخشانی در انتظارش خواهد بود.پرورشی که در خانه دیده بود ،تحصیلات عالی و درخشانش در دانشکده ی حقوق پترزبورگ ،مناسبات نزدیک پدرش با بالاترین محافل و حتی آغاز خدمتش در یکی از وزارت خانه ها ،ثروتمند هم بود و حتی کلان ثروت ،گرچه استواری ثروتش جای تردید بود. تا اینکه پدرش از دنیا رفت و یوگنی به همراه برادر و مادرش به عنوان وٌراث وقتی تصمیم به تقسیم ارث گرفتند متوجه شدند که بدهی هایشان سر به جهنم می زند .به طوری که وکیلشان به آن ها توصیه می کند که از قبول میراث چشم بپوشندو به ملکی که از مادربزرگشان به آنها رسیده بود وصد هزار روبل قیمت داشت راضی باشند .

خلاصه قضیه از این قرارمی شود که یوگنی تصمیم می گیرد که به دِهِشان برود و باقی زمین ها و املاک را بفروشد ، بدهی ها و سهم برادرش را  به تدریج پرداخت کند و با مادرش در همان روستا ماندگار شود . 

هرچه تا اینجا گفتم صفحات ابتدایی کتاب بود و داستان از این به بعد با زندگی در روستا ادامه پیدا می کند و یوگنی شهر نشین ومحدودیت های روستا ودرگیری اش با عشق وبیش از آن با هوس  وخویشتنداری اش در مقابل این میل و خیانت و عذاب وجدان و... همگی مضمون هایی هستند که داستان را در بر می گیرند.فکر میکنم تا همین جا کافی باشد . چرا  که  اشاره کردن  بیش از این همه چیز را در داستان لو می دهد ،البته انتظار اتفاق خارق العاه ای در ادامه را نباید داشت ،کتاب در یک داستان خطی دانای کل ساده و تا حدودی با تِم پند گونه پِی گرفته می شود .شیطانِ تولستوی برخلاف شاهکارهایش شاید کتاب هیجان انگیز و یا خیلی قابل توصیه ای نباشد اما با توجه به حال و احوال آدما و شرایط گاهی خواندن همچین داستانهای ساده و کم حجمی نه تنها بد نیست ،بلکه حتی گاهی لذت بخش هم هست ،مخصوصا اگر کتاب در جایی خوانده شود که من خواندم.

 جنگل  باشد و خنکای صبح پائیزی و گرمای دلپذیر آتش هیزمی در حال گرم کردن چای ، صدای آواز پرندگان و گنجشک هایی که چند وقتی ست با آنها بیشتر آشنا شده ام ، و یک کتـاب ...


.....................................................


لِف نیکلایویچ تولستوی(تالستوی) متولد 9 سپتامبر 1828 تا نوامبر 1910 فعال سیاسی-اجتماعی و نویسنده نامی اهل روسیه بود و رمان های جنگ و صلح و آنا کارنینا از او جزء بهترین های ادبیات داستانی جهان به شمار می آید .نامش معمولا در زبان انگلیسی لئو تولستوی نوشته می شود که در ترجمه های پیشین فارسی آثار نویسنده هم همینگونه است اما  در ترجمه های سروش حبیبی که از متن روسی انجام شده تالستوی نوشته شده است ،هرچند ما به تولستوی عادت کرده ایم اما گویی تالستوی به نظر صحیح تر می آید.

شیطان عنوان داستان کوتاهی ست برگرفته از کتاب 14 جلدی مجموعه آثار تالستوی به زبان روسی که سروش حبیبی چند داستان آن را ترجمه کرده و در قالب چند کتاب کم حجم در نشر چشمه منتشر شده است.

مشخصات کتاب من :

ترجمه سروش حبیبی، چاپ دوم بهار 90 ،نشر چشمه، 1500نسخه،  93صفحه