ابــله - فیودور داستایفسکی

جوانی بیست و شش هفت ساله بود، قامتی از میانه اندکی بلند‌تر و موی طلایی پرپشتی به رنگ کاه داشت و گونه هایش توافتاده و زنخ ریشش تُنُک و اندکی نوک تیز و تقریباً سفید بود. چشمانش درشت و کبود بود و نگاهی نافذ داشت و در این نگاه کیفیتی بود آرام و سنگین، حالتی عجیب که بعضی بینندگان به نخستین نگاه آن را به صرع حمل می کنند.

آنچه خواندید شرح ظاهری پرنس لیو نیکلایویچ میشکین است، شخصیت اصلی داستان کتاب ابـله، او که آخرین فرد از تباری کهن بود در خردسالی یتیم شده و تحت سرپرستی یکی از دوستان ثروتمند پدرش به نام پاولیشچف قرار گرفت و در روستا رشد کرد. او از همان کودکی دچار نوعی بیماری عصبی شبیه به صرع بود که با وخامت آن، برای درمان توسط آقای پاولیشچف به نزد پزشکی مشهور به نام اشنایدر در سوییس فرستاده شده و چهار سال را برای درمان در آنجا ماند. اگر پیش از خواندن این کتاب اطلاعاتی درباره زندگی داستایوسکی داشته باشید پس حتماً می دانید که او هم همچون شخصیت اصلی داستانش دچار بیماری صرع بود و همینطور می دانید که او هم چهار سالی را دور از وطن سپری کرده بود. البته موارد مشابه دیگری هم بین پرنس میشکین و خالقش وجود دارد که از مهم‌ترین آنها می‌توان به ماجرای واقعی اعدام نافرجام داستایوسکی اشاره کرد که شرح آن به نوعی از زبان پرنس میشکین در این کتاب آورده شده است و در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. 

شروع داستان ابله حوالی دهه شصت قرن نوزدهم میلادی است، زمانی که شخصیت اصلی داستان جناب پرنس میشکین چهار سالِ یاد شده درسوییس را برای درمان خود پشت سر گذاشته و با تمام دارایی‌اش که تنها یک بقچه‌ی کوچکِ وسایل شخصی‌ست سوار برقطار در راه بازگشت به روسیه است. این در حالی‌ست که مدتی‌ پیش تنها پشتیبان او یعنی جناب پاولیشچف هم از دنیا رفته و او در واقع در وطن خود هیچ کس را ندارد و حتی هزینه سفرش با قطار را هم پزشک معالجش متقبل شده است. دلیل بازگشت پرنس به وطن به غیر از بهبود نسبی حال و احوالش، پیگیری ماجرای نامه‌‌ای است که در سوئیس دریافت کرده است، نامه‌ای که حامل خبرِ رسیدن میراثی از یکی از اقوام یا آشنایان دورپرنس به او بود. شخصی که پرنس او را نمی شناخت و برای سر در آوردن از ماجرا این گونه قدم به خاک وطن گذارد: اواخر نوامبر بود ولی هوا ملایم شده بود. حدود ساعت نه صبح قطار ورشو پترزبورگ تمام بخار به پترزبورگ نزدیک می‌شد. هوا به قدری مرطوب و مه‌آلود بود که نور خورشید به زور حریف تاریکی می شد. از پنجره‌های راست یا چپ قطار مشکل می شد در ده قدمی چیزی تشخیص داد. بعضی مسافران هم از خارج می‌آمدند. اما از همه پُرتر واگن‌های درجه‌ی سوم بود و پر از کم بضاعتانی که به دنبال کسب‌وکار خود می‌رفتند و مال همان نزدیکی‌ها بودند. همه بنا به معمول خسته بودند و بارِ خواب بر همه‌ی پلک‌ها سنگینی می‌کرد. همه یخ کرده بودند و چهره ها همه در نورِ از مه گذشته زرد و پریده رنگ بود. در یکی از واگن‌های درجه سه، کنار پنجره، دو نفر از سحر روبه روی هم نشسته بودند. هر دو جوان بودند و هیچ یک باری همراه نداشت....

اگر امروز به انسانی بر بخورید که بسیار پاک و ساده باشد، همه را دوست داشته باشد، به همه محبت و لطف کند، به پول علاقه چندانی نداشته باشد و از هر مقدار بخشیدنِ دارایی‌ خود ترسی نداشته باشد و تنها ترسش از این باشد که نکند باعث رنجش کسی شده یا کسی را بیهوده قضاوت کرده باشد، آنوقت شما چنین شخصی را در برابر جامعه چه می نامید؟  شاید مثل من خوشبین باشید، اصلا بگذارید قضاوت‌تان نکنم. اما به هر حال جامعه برای چنین فردی نامی ندارد جز: ابـله.

....

به قول جناب داستایوسکی در صفحه ۸۰ این کتاب: ..گفتنی بسیار است ولی ما تا همین جا هم بیش از اندازه پیش از وقت حرف زده ایم. در ادامه مطلب سعی خواهم کرد چند کلامی بیشتر درباره این کتاب بنویسم.


فیودور میخایلوویچ داستایوسکی (یا شاید داستایفسکی) متولد ۱۸۲۱ و درگذشته‌ی ۱۸۸۱ میلادی، نویسنده‌ی شهیر روس است که نه تنها او را یکی از پایه های اصلی ادبیات روسیه بلکه به جرات می‌توان او را یکی از پایه‌های مستحکم ادبیات جهان به شمار آورد. او حوالی سال۱۸۶۷ در سوئیس یعنی همان‌جایی که پرنس میشکینِ داستان ابله از آنجا می آید نوشتن طرح اولیه کتاب ابله را در شرایطی سخت آغاز کرد، اوضاعی مشابه با زمان نگارش کتاب قمارباز، شرایطی که در کنار جنونِ قمار و سیل بدهی‌ها باید بیماری صرع آزارنده‌اش را هم اضافه نمود. همچنین از همه این موارد بدتر اینکه او در آن دوران دختر سه ماهه‌اش راهم به علت بیماری از دست داد.

داستایفسکی ۱۶ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه از خود به جا گذاشته که هرکدام در جای خود آثار قابل تاملی به حساب می آیند. اما بیشتر او را با چهار شاهکارش می شناسند که ابله یکی از آن چهار شاهکارِ این جراح روح به حساب می‌آید. او "ابله" را پس از رمان "جنایت و مکافات" و پیش از "شیاطین" و "برادران کارامازوف" نوشته است.

+ من پیش از این، رمان کم حجم و خوب "قمارباز" و همینطور رمانهای "شبهای روشن" و "همیشه شوهر" را از این نویسنده خوانده‌ام که البته جذابیت هیچکدام از این دو برای من در حد قمارباز نبوده است. ابله هم که دیگر جزء شاهکارها به حساب می‌آید و ماجرایش با بقیه متفاوت است. در لیست مشهور ۱۰۰۱ کتاب هم پنج اثر از این نویسنده حضور دارد که شامل همان چهار اثر یاد شده به همراه کتاب یادداشت‌های زیرزمینی می باشد.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه‌ی سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ هفدهم، زمستان ۱۳۹۶، در ۲۰۰۰ نسخه، ۱۰۱۹ صفحه (البته ۴۸ صفحه پایانیِ کتاب را تحلیلی از داستان ابله تشکیل می دهد.)

ادامه مطلب ...

قمارباز - فیودور داستایفسکی

از آنجا که خواندن و درک کردن آثار مطرح داستایفسکی (با توجه به عواملی همچون حجم بالای اغلب آنها و زمان محدود و البته تنبلی تنیده شده در وجود) دل شیر می خواست و من در حال حاضر در خودم چنین دلی نمی دیدم، به همین دلیل تنها کاری که برای چشیدن طعم آثار این نویسنده در این فرصت های اندک از دستم بر می آمد را انجام دادم،یعنی رفتن به سراغ کتابهای کم حجم او. البته امیدوارم بزودی فرصتی دست دهد تا آثار مطرح این نویسنده را هم بخوانم.

آثار کم حجم این نویسنده را با شبهای روشن آغاز کردم، کتابی که در مجموع می توان گفت کتاب بدی نبود اما اگر راستش را بخواهید خیلی هم با سلیقه من سازگار نبود و به دلم ننشست. حالا سراغ قمارباز رفتم، رمانی که شاید به اعتقاد منتقدان در مقایسه با برترین آثار داستایفسکی، شاهکار به حساب نیاید اما براستی کتاب خوبیست.

(یکی نیست بگه بابا تو با این سواد اندکت  اینقدر حکم صادر نکن حرفتو بزن بچه).

خلاصه،عنوان فرعی کتاب "از یادداشت های یک جوان" نام دارد، جوانی که راوی و یکی از شخصیت های اصلی داستان بوده و نام او الکسی ایوانویچ است. در این کتاب با یک خانواده نسبتا ثروتمند روس طرف هستیم، خانواده ای که یک ژنرال روس آن را سرپرستی می کند. این ژنرال به خاطر نالایقی هایش کل ثروت خانواده را بر باد داده و حالا با کوله باری از بدهی دست به دامن یک مرد فرانسوی به نام مارکی دوگریو شده است. دوگریو که کل بدهی های ژنرال را پرداخته، گویا به نادختری ژنرال(پولینا) هم علاقه مند است. از طرفی ژنرالِ همسرفوت کرده در پنجاه سالگی با دو فرزند کوچک، عاشقِ زن جوان فرانسوی به نام بلانش شده است. زنی که به طمع سرمایه ی ژنرال حاضر به ازدواج با اوست. حال همه این افراد به همراه الکسی ایوانویچ که معلم سرخانه ی فرزندان کوچک ژنرال است در هتلی در یک شهر کوچک اروپایی اقامت دارند و منتظر رسیدن خبر مهمی از روسیه هستند. در واقع آن خبر قرار است تلگرافی حامل خبر مرگ مادربزرگ باشد. شخصی که مادربزرگ صدایش می کنند از بزرگان ثروتمند فامیل است که گویا جز ژنرال وارثی ندارد ومدت زیادیست که در بستر بیماری بوده و طبیعتا خبر مرگش می تواند مُسکِن بسیار قدرتمندی بر درد بزرگ این روزهای ژنرال یعنی بی پولی باشد.

از طرفی یک مرد انگلیسی ثروتمند به نام آقای آستلی هم در داستان حضور دارد که در کتاب از او با صفات آقامنشانه یاد شده است. آستلی هم گویا به پولینا علاقه مند است. امادر این میان عاشق واقعیِ پولینا،الکسی ایوانویچ است. او حاضر است هر درخواستی که پولینا داشته باشد انجام  دهد، حتی اگر این درخواست پریدن از بلندی های قله شلانگنبرگ باشد، او حاضر است این حماقت را صرفا به این خاطر که فقط خواسته ی پولیناست انجام دهد. اما پولینا که دختری مغرور و تا حدودی خود شیفته است گویا خودش هم نمی داند که چه می خواهد واین طور به نظر می رسد که دائما درحال تحقیر الکسی است؛

(پولینا)با خشکی و گفتی به قصد رنجاندن من،گفت: برای من چه فایده داشت که شما را به ته دره بجهانم؟ این کار هیچ دردی از من دوا نمی کند.مردن شما برای من بی فایده است.

من فریاد زدم: به به، آفرین! این بی فایده ی فوق العاده تان را به عمد گفتید تا مرا زیر آن خرد کنید! من هرچه در دل تان می گذرد به روشنی میبینم. می گویید بی فایده؟ ولی لذت همیشه مفید است و قدرتِ مطلق و بی حد، ولو بر یک مگس،برای خود لذتی دارد. انسان طبعاً خودکامه است و از رنج دادنِ دیگری خوشش می آید. شما مخصوصاً خیلی دوست دارید رنج بدهید. 

 ژنرال برای نجات از شر دوگریو و همچنین تسریع ازدواجش با بلانش نیاز به پول دارد و امیدوار است هر چه زودتر آن خبر مرگ برسد و  بخت یاری به سراغش بیاید. اما بعد از کلی انتظار به جای آن خبر،خودِ مادربزرگ صحیح و سالم به همراه خدمتکارانش با قطار از راه می رسد و ادامه ماجرا ...که من قصد ندارم از آن سخنی بگویم.

...........

از این کتاب تفسیر های فراوان وجود داردو یادداشت های خوبی هم درباره اش نوشته شده است. یکی از آنها مطلب حسین عزیز در وبلاگ میله بدون پرچم است، متنی که من را با این کتاب آشنا کردو شما هم می توانید آن را از >اینجا < بخوانید. اغلب نقد ها بر این موضوع که این رمان بر مدار پول می گردد اتفاق نظر داشتند، همین چند وقت پیش مقاله ای از حمیدرضا آتش برآب (که خودش هم نسخه ای از این کتاب را ترجمه کرده) خواندم که در آن قمارباز را نمونه مهمی ازیک رمان با قهرمان پروبلماتیک می دانست. پروبلماتیک کلمه ای بود که برای اولین بار آن را شنیدم. مقاله گویا بسیار تخصصی است اما اگر علاقه مند بودید می توانید نسخه pdf اش را از اینجا مطالعه بفرمائید.

بنظرم یکی از مسائلی که داستایفسکی در این کتاب مطرح کرده و من با تجربه ای که آن را در ادامه مطلب برای شما تعریف خواهم کرد درکش کردم این موضوع است که انسان ها تا چه اندازه به شخصیت انسانی یکدیگر فارغ از پول ودارایی و جایگاه اجتماعی و...  اهمیت می دهند؟


مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه سروش حبیبی ،نشر چشمه ،چاپ دوم ، 2000 نسخه ،تابستان 1393

 

ادامه مطلب ...

روش ما بیشتر شبیه روس ها بوده است یا آلمان ها؟

تلویزیون رو که روشن کنی هر برنامه ای که در حال پخش کردن باشه از آشپزی گرفته تا ورزشی یا حتی سریال ،به هرحال سازنده و پخش کننده های  اون برنامه ها  اینقدر به بیننده لطف دارن که در کنار هدیه ی تماشای برنامه،حتما به قید قرعه یه بنزی،بی ام دبلیو ای یا حداقل پژو 206ای بهشون جایزه میدن.دلایل مختلف اقتصادی و جامع شناسی این داستان بماند.حالا مردم ما هم چقدر مشتاق پیگیر این قضیه هستن،اون زِبِل ها هم خوب بلدن از وضعیت مالیِ طبقه ضعیف جامعه که این روزا اکثریت رو تشکیل میده استفاده کنن.ضربه ی آخر رو هم اونجا میزنن که اون تماس با برنده رو می گیرن.اکثر اوقاتم طرف به این جایزه  در حد تیم ملی نیاز داشته و اینجاست که دیگه ببینده با چشمانی سرشار از حسرت (و البته تاحدودی شوق بخاطر حس انسان دوستی از این که یه نیازمند برنده شده) شروع به رویابافی میکنه و خودش رو میذاره جای برنده و با عزمی جزم در دور بعد قرعه کشی شرکت میکنه.اینم یه جور قماره، نیست؟ حالا درسته طرف نسبت به قمارهای کازینو مبلغ ناچیز مالی رو از دست میده. اما اون  شوق جمع شده و به نهایت رسیده ای که با در نیومدن نامش از سبدقرعه کشی دود میشه و میره هوا چی؟ اونجا یه لحظه احساس نمیکنه انگار یهو وجودشو باخته؟

داشتم قماربازِ داستایفسکی رو می خوندم که به مطلبی برخوردم که سوالی درذهنم ایجاد کرد(سوالی که در عنوان این یادداشت نوشتم)

،جالبه،پیشنهاد می کنم شما هم این یکی دو صفحه که در ادامه میارم رومطالعه بفرمائید.

این متن در واقع مکالمه بین شخصیت اصلی داستان الکسی ایوانویچ(یک معلم سرخانه) هست با ژنرال روس و مارکی دوگریو ی فرانسوی(دو فرد نسبتا سرمایه دار)؛

...

... به عقیده من رولت فقط برای روس ها اختراع ها شده!... زیرا وقتی می گویم که روس ها قماربازند گفته ام بیشتر نکوهش دارد تا ستایش و به این دلیل باید حرفم را درست دانست و پذیرفت.

پرسید حرف شما بر چه پایه است؟
بر این پایه که در طول تاریخ،یکی از مهمترین خصال یک فرد متمدن غربی،وحتا می شود گفت اولین خصلتش توانایی تحصیل سرمایه شمرده شده!و روس ها نه تنها توانایی تحصیل پول،ندارند،بلکه آن چه دارند نیز با ولخرجی به دور می ریزند،آن هم بی حساب و از روی سبک سری!و بعد افزودم:منتها ما روس ها هم به پول احتیاج داریم و در نتیجه به وسایلی که ممکن است به سرعت و بی زحمت ما را به ثروت برسانند،مثل رولت،دل می بندیم و حریصانه به آن ها روی می آوریم.این وسیله برای ما بسیار فریبنده است و چون بی آن که به خود زحمت بدهیم بی حساب بازی می کنیم،می بازیم.

مرد فرانسوی از سر نخوت گفت:این حرف تا اندازه ای درست است.

ژنرال روس با لحنی تند و آموزگارانه گفت:نه،درست نیست!و شما باید شرم کنید که از کشورتان این جور حرف می زنید.

من در جوابش گفتم:اجازه بفرمایید!هنوز معلوم نیست که شلتاق حریصانه ی روس ها در تحصیل پولِ بی زحمت زشت تر است یا شیوه ی آلمان ها از طریق کار شرافتمندانه! 

ژنرال با نفرت فریاد زد:چه طرز فکر شرم آوری!

مرد فرانسوی گفت:این طرز فکر عجیب روس مآبانه است.

من می خندیدم.سخت دلم می خواست کوک شان کنم و حرص شان را در آورم!

من با حرارت بسیار گفتم:من ترجیح می دهم که تمام عمر مثل قرقیز ها صحراگردی کنم و زیر چادر به سر ببرم تا پیش صنم آلمانی سجده کنم!

ژمرال به خشم آمد و گفت:یعنی چه؟کدام صنم؟

راه و رسم آلمان ها برای تحصیل ثروت!من مدت زیادی نیست که این جایم اما آنچه اینجا توانستم ببینم و تحقیق کنم خوی تاتاری ام را به سرکشی می کشاند. نمی دانید چقدر از آن فضایل این ها بیزارم من دیروز ده ورستی در این اطراف گشتم آنچه دیدم درست همان چیزی است که در کتاب های مصور می بینید که به آلمان ها درس اخلاق می دهند در هر خانه "فاتَر"ی(به آلمانی یعنی پدر)هست با مبانی اخلاق بسیار استوار.این فاتر بی نهایت شریف است به قدری شریف که آدم می ترسد نزدیکش شود من تاب تحمل این آدم های شریفی که شرف شان از استواری به صد سکندر می ماند ندارم. هر فاتری رئیس یک خانواده است و هر شب کتاب های آموزنده ای برای خانواده اش به صدای بلند می خواند.بر فراز خانه باد در تاج درختان نارون و شاه بلوط صدا می دهد و غروب لک لکی روی بام است...این ها بی نهایت شاعرانه و دل انگیز است... اوقات تان تلخ نشود،ژنرال،اجازه بدهید که من این فاترها و خانواده های شان را به بیانی دل انگیزتر برای تان وصف کنم.من خودم به یاد دارم که مرحوم پدرم شب ها زیر درخت زیزفون در باغچه مان برای من و مادرم از همین کتاب های آموزنده می خواند...این است که من می توانم آن طور که شایسته است در این خصوص قضاوت کنم . اینجا هر خانواده بنده و مطیعِ فاتر است.همه مثل خر کار می کنند و مثل یهودیان پول کنار می گذارند.حالا فرض کنیم یک فاتر وقتی پیر شد فلان مقدار گولدن گرد آورده و قصد دارد آن را همراه حرفه اش یا زمینش به پسر ارشدش واگذار کند.بنابراین چیزی برایش نمی ماند که جهیزیه ای به دخترش بدهد و دختر تا پیری دختر می ماند.خدمات پسر کوچکترش را یا به اربابی می فروشد،و پسر نوکر یا کارگر می شود یا به ارتش،و او را به خدمت سربازی می فرستند و پول حاصل از این فروش به ثروت خانواده افزوده می شود.این مطالب حقیقت دارد.من در این خصوص پرس و جو کرده ام.این حال از شرافتمندی است،نهایت شرافتمندی،به طوری که پسر کوچک تر که خدماتش فروخته شده است کاملا یقین دارد که او را از سر احترام به شرافت و سنت خانوادگی فروخته اند.دیگر از این بهتر چه می خواهید.قربانی از این که به قربانگاه می رود خوشحال است.ولی پسر ارشد هم چندان کامروا نیست.دل به آمالیای ملوسش داده است،اما نمی تواند با او ازدواج کند زیرا سرمایه اش هنوز به حد کفایت نرسیده است.آنها نیز با پارسایی و صمیمیت صبر می کنند و خندان به قربانگاه می روند.سال ها می گذرد و گونه های آمالیای ملوس طراوت جوانی را می بازند و گود می شوند و می خشکند.عاقبت بعد از بیست سال رنج بردن در عین پارسایی رونق کار بالا گرفته و گولدن بسیار در نهایت شرافتمندی گرد آمده است.فاتر پسر ارشد 40 ساله و آمالیای 35 ساله را که سینه اش خشکیده و بینی اش سرخ شده است با دعای خیر تبرک می دهند... بعد پدرانه مقداری اشک می ریزند و پس از نصیحت بسیار به آنها از دنیا می روند،پسر ارشد جای او را می گیرد و به نوبه خود فاتری می شود پارسا و کوشا و همین دور بار دیگر تکرار می شود.پنجاه یا هفتاد سال می گذرد و عاقبت نوه اولین فاتر سرمایه قابل ملاحظه ای جمع می کند و آن را به پسر و او نیز به پسر خود می سپارد و بعد از پنج شش نسل عاقبت بارون دو روتشیلدی پیدا می شود یا شرکت هوپه ای یا چیزی در همین ردیف به وجود می آید.آیا این نمایش شکوهمند نیست؟یک قرن،دو قرنٍ متوالی و صبر و هوشمندی و درستی و پشت کار و پایداری و مال اندیشی لک لک روی بام! دیگر چه می خواهید؟از این بالاتر که چیزی نیست!از این دیدگاه شروع می کنند بر دنیا داوری کنند و مقصران را،یعنی کسانی که،ولو اندکی،غیر از خودشان باشند،فوراً مجازات کنند.باری،وضع این طور است.این است که من ترجیح می دهم به شیوه ی روس ها هرزگی کنم،یا به عبارتی دیگر از راه چرخ بخت به ثروت کلان برسم.من نمی خواهم به راه هوپه بروم و مثل او بعد ازپنج نسل چنین چیزی بنیان گذارم.من پول را برای خودم می خواهم و خودم را چیزی واجب برای جمع کردن سرمایه،وفرع آن نمی شمارم.می دانم زیادی پرحرفی کردم ولی چه کنم ببخشید اعتقادات خودم را برای تان گفتم.

شبهای روشن - فیودور داستایفسکی

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

 تو  بیا  کز  اول  شب  در صبح باز باشد

---------

شب کم نظیری بود،خواننده ی عزیز! از آن شب ها که فقط در شور شباب ممکن است.آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می کردی بی اختیار می پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدم های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟بله،خواننده ی عزیز،این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید.دردل های خیلی جوان.اما ای کاش خدا این پرسش را هر چه بیشتر در دل شما بیندازد!...

این چند خطِ آغازین داستان است.کتاب شش فصل دارد و عنوان چهار فصل آن "شب"(شب اول،دوم،سوم و چهارم) ،یک فصل "داستان ناستنکا" و یک فصل هم "صبح" است ودر تمام آنها به غیر از فصل پنجم به ملاقات های راوی جوان با ناستنکا و همکلامی اش با او پرداخته شده است.

شبهای روشن که از آثار منتشر شده درایام جوانی داستایفسکی است یک داستان ادبی به حساب می آید و راوی غالب آن اول شخص است،البته در بخشهایی از متن شاهد آن هستیم که نویسنده مستقیماً خواننده را مخاطب خود قرار داده و با او سخن می گوید(مثل بخش آورده شده از متن درابتدای این یادداشت).و یا در بخشهایی شخصیت اصلی داستان خودش را قهرمان داستان معرفی کرده و شروع به تعریف کردن قصه خودش می کند(مثل بخش آورده شده از متن اینباردرادامه مطلب*).راوی با شرح زیبایی های شب در سن پترزبورک داستان را آغاز می کند،زیبایی هایی که طبیعتاً اینطور به نظر می رسد که برای ما با توجه به موقعیت جغرافیایی محل زندگی مان خیلی هم نباید ملموس باشد اما این زیبایی ها توسط داستایفسکی به زیبایی به تصویر کشیده شده است،شب هایی در فصل تابستان که هیچ گاه تاریک نمی شوند و تا خود صبح روشن می مانند.در طول داستان نامی از راوی برده نمی شوداماهمانطور که از عنوان فرعی کتاب("رمانی احساسی از خاطرات یک خیال پرداز") پیداست با یک جوان طرف هستیم.مرد جوانی به شدت خیال پرداز و البته تنها.یا در تعبیری مثلا می توان گفت فردی به شدت احساسی  اما آشفته حال و نیازمند اعتدال.

...در این بیغوله ها آدم های خیلی عجیبی زندگی می کنند.این ها خیال پردازند،بله،خیال پرداز.اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق تری بخواهید می گویم که این ها آدم نیستند،بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان.این ها اغلب اوقات در جایی،در گوشه ای،کنج و کنارِپنهانی می خزند،انگاری می خواهند خود را از روشنایی روز پنهان کنند.وقتی به این کنج دنجشان رسیدند همان جا می چسبند،مثل یک حلزون.دست کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است هم لانه ی جانورو اسمش لاک پشت است.حالا شما خیال می کنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته اند؟

اززندگی او قبل از آمدن به پترزبورگ سخنی به میان نمی آید اما می دانیم از هشت سال پیش که به این شهر آمده درتمام این سالها تنها به همراه خدمتکار پیرش درانزوا زندگی کرده و با هیچکس ارتباط نزدیکی نداشته است.اندراحوالات اوهمین بس که چنان بی نوا و سر گشته و حیران روزگار گذرانده که با پیاده رَوی در خیابان هاو همکلامی با درو دیوار و پنجره ی خانه های شهر پیِ دوست و هم نفس می گردد.همچنین او در وجودش از نوعی شور وبی قراری رنج می برد که خودش هم نمی داند ناشی از چه چیزیست. 

جوانِ داستان در یکی از همین پیاده روی های شبانه که  آنها را هم بدون نظم خاصی انجام می داد بصورت اتفاقی در کنار رودخانه با دختری به نام ناستِنکا آشنا و با او هم کلام می گردد.پس از این آشنایی است که شور و هیجان وجودش را بیش از پیش فرا گرفته وخواب را از چشمانش می رباید.این آشنایی طی چند قرارملاقات و همکلامی با ناستنکا ادامه پیدا می کند وجوانِ قصه آن دوست وهمنفسی که مدت ها در انتظارش بوده را در وجود ناستنکا یافته و با تمام وجود شور و اشتیاق و عشقش را به پای او می ریزد.

... ناستنکا،هیچ می دانید کار من به کجا کشیده بود؟می دانید من مجبورم که سالگرد رویا های خود را جشن بگیرم،سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود،اما در واقع هرگز وجود نداشت،زیرا این جشن یادآور رویاپردازی های بی معنی وهم گونه ی گذشته است.رویاهای احمقانه ای که دیگر وجود ندارند،زیرا چیزی ندارم که جایگزین آن ها کنم،آخر رویا را باید تجدید کرد.باورتان می شودکه حالا دوست دارم در روزهای معین جاهایی را که در آن ها به طریقی خوش بوده ام زیارت کنم و یادشان را گرامی دارم؟دوست دارم که امروزِخود را در هماهنگی با دیروزِ بازنیامدنی نو بسازم و اغلب با دلی گرفته و غم زده در خیابان ها پرسه می زنم بی آنکه آن جاها کاری داشته باشم یا هدفی را دنبال کنم...

اما آنسوی داستان یعنی نزد ناستنکا قضیه متفاوت است.روزی که جوان اولین بار با ناستنکا ملاقات کرد روزی بود که ناستنکا بعد از یک شکست عشقی به کنار رودخانه پناه آورده و در حال گریستن بود.ناستنکا طی آشنایی بیشتر با جوان بیش از هر چیز از این خوشحال بود که می توانست بدون هیچ دردسری با چنین دوست مهربانی از عشق سخن بگوید،دوستی که خالصانه با شور فراوان به حرف ها و درددل های دختر گوش می داد. و این مرد جوان بود که در هرملاقات بیش از ملاقات قبل شیفته ی ناستنکا می شد.اما آیا اوضاع در دل ناستنکا هم همچون دل جوان می گذشت؟

............................... 

فئودور میخایلوویچ داستایِفسکی زاده نوامبر ۱۸۲۱ و در گذشته فوریه ۱۸۸۱ یکی از بزرگترین نویسندگان روس است. از آن نویسندگانی که به جرات می توان گفت نه تنها علاقه مندان به کتاب و کتابخوانی بلکه همه با آثار و یا حداقل نام و آوازه اش آشنا هستند.داستایفسکی را اغلب با چهار شاهکار حجیمش یعنی" جنایت و مکافات"،"ابله"،"شیاطین"و" برادران کارامازوف" می شناسد اما این استاد شخصیت پردازی در کنار آثار بزرگش آثار کم حجمی هم دارد که لایق توجه هستند.آثار کم حجمی مثل قمارباز،رویای آدم مضحک،همیشه شوهرو همین شب های روشن که از کارهای اولیه و دوران جوانی نویسنده به حساب می آید و هرچند به عقیده بسیاری شاید شاهکار به حساب نیاید اما با نثرشاعرانه اش در نوع خود اثری قابل توجه است.

در لیست ۱۰۰۱ کتابی که پیش ازمرگ باید خواندپنج اثر از این نویسنده  بزرگ روس به چشم می خورد که در کنار ۴ شاهکاری که از آن نام برده شد نام "یادداشت های زیرزمینی"نیز دیده می شود.

پی نوشت ۱:بخش هایی از متن که با رنگ سبز مشخص شده اند از متن کتاب آورده شده است.

پی نوشت۲:ما که پولمون نمیرسه اینروزا با تیم ملی بریم روسیه،جالب شد که حداقل اتفاقی با ادبیات سری به روسیه زدیم.به امید روزهای خوب برای تیم ملی ایران.

مشخصات کتابی که من خواندم: شبهای روشن-ترجمه سروش حبیبی- نشر ماهی -چاپ بیست و سوم -زمستان۱۳۹۶_ ۱۵۰۰ نسخه-۱۰۹ صفحه درقطع جیبی

ادامه مطلب ...