پریرا چنین می گوید _ آنتونیو تابوکی

آخرین باری که در دنیای کتاب‌ها با یک روزنامه‌نگار همراه شدم در شهر میلان ایتالیا بود و این رویارویی درکتاب "شماره صفرم" نوشته‌ی اومبرتو اکو واقع شد، یک همراهی جذاب و البته پر‌اضطراب و همینطور تجربه‌ای تلخ از این جهت که چشمان خواننده را بی‌پرده برجنایت های واقع شده در جنگ‌جهانی باز می کرد. بعد از آن تجربه‌ی نسبتا پیچیده که دوسالی هم از آن می‌گذرد جالب است که تجربه بعدی‌ام از همنشینی با یک خبرنگار، بازهم با یک کتاب ایتالیایی است، اما این بار نه درشهر میلان ایتالیا بلکه در شهر لیسبون پرتغال و در اواخر دهه‌ی سیِ قرن بیستم میلادی، زمانی که حکومتی مستبد در این کشور حکمرانی می‌کرد و سردمدارانش در توهمات گذشته‌ی استعمارگر خود که به نظرشان گذشته‌ی درخشانی هم بوده، برای جنگ ویرانگرِ پیش رو، هیزم کنار هم می چیدند.

این رمان ایتالیایی که از طریق یک راوی سوم شخص ناشناس روایت می شود، شرح ماجراهایی است که در یک تابستان گرمِ لیسبون در سال ۱۹۳۸ برشخصی به نام دکتر پریرا گذشته است. شیوه‌ی روایت، خاصِ این کتاب است، به طوری که از همان ابتدای متن، خواننده با عنوان کتاب، یعنی (پریرا می گوید) مواجه می گردد و این عنوان تا انتهای کتاب برای روایت داستان بکار رفته و هراتفاق یا ماجرایی که برای پریرا رخ می دهد خواننده پیش از شرح آن، شاهد جمله‌ی "پریرا می گوید" خواهد بود، این به آن معناست که راوی موردنظر همه چیز را هم نمی داند و از ماجراهایی که شرح داده می‌شود فقط به آنهایی اشاره می کند که پریرا دوست داشته بگوید. مثلا در بخش‌هایی از کتاب پریرا یاد خاطره‌ای از همسرش می افتد یا خوابی می بیند که در آن قسمت از داستان، دانستن آن می تواند برای خواننده جالب باشد اما همین که خواندن سطرها را دنبال می کنیم تا به مثلا تعریف خواب موردنظر برسیم با چنین جمله‌ای مواجه می‌گردیم: "پریرا می‌گوید علاقه‌ای ندارد یا نمی‌خواهد خوابش را تعریف کند چون خوابش هیچ ربطی به این داستان ندارد، یا می گوید خواب‌ها و خاطره‌ها شخصی هستند و او قصد ندارد آنها را تعریف کند. این موضوعِ رو نبودن همه‌ی اتفاقاتی که در یک شرح خطی از روایت می تواند اتفاق بیفتد ابهامی به روایت کتاب وارد می کند که آن را می توان از نکات مثبت کتاب و همینطور یکی از دلایل کشش داستان دانست. اما از همه این‌ها گذشته این جناب پریرا کیست؟

پریرا مرد چاقی است که در سال ۱۹۳۸ یعنی سالی که من و شمای خواننده در این کتاب به آن زمان سفر کرده و با او آشنا می شویم در میانسالی به‌سر می برد و مدتیست همسرش را بر اثر ابتلا به بیماری سل از‌دست داده است. او که سی سال از عمرش را خبرنگار بخش حوادث روزنامه‌های مختلفی بوده در آغاز این داستان در روزنامه‌ی کوچکی به نام لیزبوا کار می کند که عصرها درشهر لیسبون منتشر می‌شود. سردبیر این روزنامه‌ی مستقل که به تازگی قصد دارد در میان صفحات روزنامه‌اش یک بخش فرهنگی داشته باشد دکتر پریرا را مسئول بخش فرهنگی این روزنامه کرده و به او در‌انتشار این صفحه، نسبتاً اختیار تام می‌دهد و داستان با تلاش دکتر پریرا برای آماده کردن مطلب برای این بخش از روزنامه آغاز می گردد. تلاشی که به تحول عظیمی در زندگی پریرا می انجامد.

در ادامه مطلب با آوردن بخش‌هایی از متن، سعی کرده  ام بیشتر به داستان کتاب بپردازم.(بخش‌های نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است)


آنتونیو تابوکی در‌سال ۱۹۴۳ در شهر"پیزا"‌ی ایتالیا به دنیا آمد و در‌سال ۲۰۱۲ درشهر"لیسبون" پرتغال ما را ترک گفت (از اینجا می‌توانید یادداشت نویسنده وبلاگ خوب مدادسیاه در این‌باره را بخوانید). از این نویسنده ایتالیایی که استاد زبان و ادبیات پرتغالی بود آثار زیادی به زبان فارسی ترجمه شده است، آثاری که برخی از آنها هم بسیار مورد استقبال واقع شده‌اند، کتاب "میدان ایتالیا"ی او که به ترجمه سروش حبیبی درآمده از محبوب‌ترین کتابهای تابوکی در کشور ماست، اما خارج از این مرزها، معروف ترین کتاب این نویسنده که تنها نماینده‌ی او در لیست "۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند" هم به حساب می آید کتاب "پریرا چنین می گوید" می باشد که جایزه های ادبی بسیاری را هم نصیب نویسنده‌اش کرده است.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه‌ی شقایق شرفی، انتشارت کتاب خورشید، چاپ اول، مرداد ۱۳۹۳، در ۵۰۰ نسخه و در ۱۹۰ صفحه

پی نوشت: یادداشت حسین خان گرامی درباره‌ی این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را هم می توانید از "اینجا" مطالعه بفرمائید. 

ادامه مطلب ...