یادداشتی به بهانه ی؛ عزاداران بَیَل - غلامحسین ساعدی

تو دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتیم که پدرش از ملاکان بزرگ یکی از روستاهای نزدیک شهر بود و بچه پولدار اونجا و حتی شهر به حساب میومد اما این بنده خدا همیشه از همه چیزدنیا می نالید، از بی پولی گرفته تا بی وقتی و حتی از درس خوندن و درس نخوندن، نمره هاش تقریبا از بهترین نمره های کلاس بود اما بازم همش می نالید، هرکس که شبای امتحان  پیشش می موند حتما از استرس و نا امیدی می مرد، از بس که این پسر ناله می کرد، بخاطر همین هم تو کلاس معروف شده بود، بچه ها لقبش رو گذاشته بودن "بِرمه" ، البته بچه های کلاس این لقب رو برای این روش نگذاشته بودند که مثلا خیلی کتاب "روزهای برمه" جورج اورول دوست داشته، چون فکر می کنم هنوز هم علاقه ای به کتاب نداشته باشه، یا اینکه مثلا بخاطر این نبوده که یه رگش به اهالی "برمه" میخورده، اصلا این رقم"برمه" رو فراموش کنید. قضیه از این قراره که "بِرمه" تو زبان مازندرانی یعنی "گریه" ، بهش می گفتن "...بِرمه"، جای سه نقطه هم اسمش رو میگذاشتن، حالا از ترکیبش بگذریم، به هر حال چون الان  برا خودش آدم خیلی مهمی شده اسمشو اینجا نمیارم. هر چند که عمراً گذرش به اینجا بخوره و این نوشته ها رو بخونه.

حتما الان می پرسید چرا اینارو گفتم؟ راستش خواستم بگم این روزا اگه اینو به اطرافیان من بگید میگن چی میگی بابا، برمه تر از همه الان خود تویی، از بس که از کمبود وقت و نداشتنش می نالی و هر کی ندونه میگه چه خبرته؟ مگه داری آپولو هوا می کنی؟ آپولو که راستش هوا نمی کنم اما عرضم به حضورتون که گلایه من از کمبود وقت بیشتر بخاطر ناتوانی در کتاب خوندن و خوشنویسی کردن در طول روز و شبه که بخش زیادیش از همون "حمله همه جانبه به کتابخوانی" ناشی میشه که قبلا  اینجا درباره اش حرف زده بودم، به شکلی که من گاهی ساعت ها موقعیت های کتابخونی رو به همان دلایل اشاره شده در اون یادداشت از دست میدم، حالا شما استرس های وارده بخاطر یه احمق به تمام معنای بالاسری در محل کار رو هم که گاهی باعث میشه کل روز رو نتونم برا خوندن حتی چند صفحه کتاب فکرمو متمرکز کنم  به این ها اضافه کنید . اما به هر حال از اونجا که من هم به نوعی معتاد به حساب میام دست از تلاش بر نمی دارم و مبارزه ام رو ادامه میدم و هر جور که باشه یه راهی برا کتاب خوندن پیدا می کنم. برا اولین قدم تصمیم گرفتم مسیر خونه تا محل کار رو تا اطلاع ثانوی پیاده گز کنم تا هم یه تکونی به بدنی که مدت هاست منتظر رسیدن شنبه اس بدم و هم در طول مسیر که حدودا 40 دقیقه ای میشه یه کتاب صوتی گوش بدم و کمی از استخون درد روزانه ام در این زمینه بکاهم. اگر یادتون باشه نوبه قبل که دوای ناله های تا حدودی بی جای من رو هیچ دکتری جزجناب غلامحسین خان ساعدی نشناخت و تجویز کتاب"چوب بدست های ورزیل" خودش بود که برای مدتی مرهم دردها شد، این بارهم در این رفت و برگشت های خط یازده ای باز به سراغ این نویسنده رفتم و با صدای علی دنیوی ساروی که کتاب صوتی خواندنش را دوست دارم به تک تک داستان های کتاب "عزاداران بیل" گوش دادم و لذت بردم. قبلا هم این صدا رو تجربه کرده بودم و کتاب تصادف شبانه ی پاتریک مودیانو رو با صداش شنیده بودم تجربه خوبی بود.

اما "عزاداران بیل"، این کتاب از هشت داستان کوتاه تشکیل شده که هر کدوم قصه مجزایی از دیگری رو روایت می کنه اما همه داستان ها در یک مکان یعنی روستای بَیَل اتفاق می افته و تقریبا یک سری شخصیت های ثابت که مردم و بعضاً حیوانات روستا هستند قصه ها را تشکیل می دهند. راستش در این ده روزی که توی مسیر هر روزه مشغول شنیدن این کتاب بودم همینطور گوشی به گوش که قدم می زدم  چهره های انسان هایی که از کنارشون می گذشتم توجهم رو جلب می کرد. آدم های جورواجور و گاهی ثابتی رو میدیدم که مثلا مغازه دار، کارگر و دست فروش بودن یا داشتن میرفتن سر کار و مدرسه و به هر حال پی کارای روزمره شون، هر روزبعضیاشون رو جای شخصیت های داستان می گذاشتم وبا خودم می گفتم مثلا مشدی اسلام باید این شکلی باشه، یا مثلا ننه فاطمه این شکلیه، اِ اینو ببین چقدر شبیه کدخداییه که ساعدی درباره اش تو اکثر داستانها گفته، پسر مشدی صفر هم که تا دلت بخواد سر کار می بینم، بین خودمون بمونه حتی مشدی ریحان رو هم دیدم، باور کنید! از دستش فرار کردم.

خلاصه، داشتم می گفتم، همه این هشت داستان رو راوی دانای کل روایت می کنه و از اونجا که کتاب در سال 1343 منتشر شده، ساعدی در داستانها از فرهنگ خرافات زده ی روستایی در آن سال ها سخن می گه که البته فکر می کنم امروز بعد از گذشت سال ها نه تنها بدی هاش از بین نرفته بلکه به گمانم به روز هم شده و نه تنها در روستا ها بلکه به شهر ها هم سرایت کرده. نقد و تفسیر های مختلفی از داستان های این کتاب وجود داره که البته توصیه می کنم بعد از خوندن کتاب خونده بشه چون بیشتر از اونی که فکر می کردم تو این داستان ها حرف وجود داشته و داره.

 ساعدی در این کتاب انگار از چوب های لای چرخ ها حرف می زنه، چوب هایی که در نهایت جلوی حرکت جامعه رو می گیرند و دلایل این عدم پیشرفت نه ازعوامل بیرونی بلکه از تک تک افراد تشکیل دهنده جامعه ناشی میشه که در اینجا این جامعه بیل معرفی میشه..

داستانها سراسر دلهره هستند، شاید دلهره ای به رنگ مرگ، موضوعی که در همه قصه ها دیده میشه با این حال در هر داستان خواننده غافلگیر میشه و شیوه بیان به شکلیه که با تعلیق های به موقع خواننده رو تا پایان داستان با خودش همراه می کنه.

بیل ، یه روستای فقیر هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ فرهنگی  و حتی عقلیه. مردمی که حتی درباره موارد ساده هم خراقات و شنیده ها رو برتفکر ترجیح می دهند.

.........

پی نوشت 1: مطمئنم به شرط بقا باز هم از غلامحسین ساعدی خواهم خواند.

پی نوشت 2: این عکسی که این بالا می بینید هم مشدی حسن به همراه گاوشه که عزت الله انتظامی در فیلم داریوش مهر جویی نقش اون رو بازی کرده این قصه یکی از داستان های این کتابه که آن فیلم مشهور از روی آن ساخته شده است.


مشخصات کتابی من من خوندم یا به عبارتی شنیدم: کتاب صوتی عزاداران بیل، راوی: علی دنیوی ساروی، ناشر: "آوانامه" با همکاری موسسه انتشارات نگاه، مدت زمان کتاب: 6 ساعت و 42 دقیقه، نسخه کاغذی: 208 صفحه

یادداشتی به بهانه ی؛ چوب بدستهای وَرَزیل - غلامحسین ساعدی

در دنیای پر مشغله ی امروز داستان های کوتاه و نمایشنامه ها بهترین گزینه برای رفع تشنگی خواندن در زمانهای اندکیست که نصیبمان می شود،نمایشنامه ها حتی گزینه بهتری هم هستند چون هم خواندنشان اغلب آسان تر است و هم به خاطر دیالوگ هایشان شور و علاقه خاصی در خواننده ایجاد می کنند.من که به شخصه گاهی چنان در نقش ها فرو می روم و دیالوگ ها را بلندبلند می خوانم که صدای اطرافیان هم در آید و می گویند ای بابا،یواش تر،اَه،انگار رادیو شکسته اس(البته کمی محترمانه تر)

به هر حال زمانی اندک نصیب شد و ما هم احوالی ازجناب غلامحسین ساعدی پرسیدیم.ازساعدی برایتان بگویم؛ اصلا من که باشم که از ایشان برای شما بگویم، ایشان که معَرِف حضورتان هستند، هرچه باشد اگر نام او را بخاطرنمایشنامه ها و داستانهای کوتاه منتشر شده اش هم نشنیده باشید دیگر حداقل یک بار نام نمایشنامه "گاو" و یا حداقل نام فیلم اقتباس شده از آن توسط داریوش مهرجویی به گوشتان خورده است. نخورده!؟ بگذریم، خودتان را اذیت نکنید، به هر حال الان از او می شنوید. من که پیش از این ازهنرمندی های این نویسنده بسیار شنیده ام اما من هم متاسفانه فقط به شنیده ها بسنده کرده و هیچ اثری از او نخوانده بودم. حالا که بحثمان گل انداخته اجازه بدهید همین جا یک اعترافی بکنم، احتمالا شما هم مثل من شنیده اید که مدتهاست برچسبی زشت تحت عنوان مرده پرستی بر روی ما مردم ایران زمین خورده است. برچسبی که البته منظورش معنای لغوی کلمه نیست. اما خودمانیم اگر تعارف را کنار بگذاریم و نگاهی به اطرافمان بیندازیم می بینیم جناب یا سرکار برچسب زننده پربیراه هم نگفته است. در این شکی نیست که من هم مثل تک تک این مردم این انگ را بر روی خودم نمی پذیرم و خودم را تافته جدا بافته می دانم، هر چه باشد ما قوم آریایی و همچنین از نوادگان کوروش کبیرهستیم وچه و چه و چه...، اما با همه ی این فضائل باز هم من تا مدت ها به سراغ خواندن آثار این  نویسنده نرفتم. الان حتما با خودتان می فرمائید: این چی میگه؟ حالش خوبه؟ اصلا این چه ربطی به اون داشت؟ مثه اینکه فاکنر خوندن این پسره رو خل و چل کرده رفته.

به هر حال حق دارید که این جملات را بگوئید، چون از قضا این نویسنده حتی پیش از بدنیا آمدن من از دنیا رفته و به نظر عنوان کردن این موضوع ربطی به قضیه مطروحه ی مرده پرستی و این حرفها ندارد. اما اگر اجازه بدهید ارتباطش را عرض می کنم. نکته اینجاست که من از مدتها قبل ساعدی را میشناختم و قصد خواندن آثارش را داشتم اما آنقدر سراغ اثری از او نرفتم تا اینکه چندی پیش پس از شنیدن از دنیا رفتن مرحوم عزت الله انتظامی و صحبت از فیلم گاو و ساعدی و این حرف ها در سریع ترین زمان ممکن به کتابفروشی رفتم و نمایشنامه چوب بدست های ورزیل را خریدم و در یکی دو ساعت آن را خواندم.بعد از این حرکت بود که متوجه شدم من هم از همین بدنه ام و تافته جدابافته نیستم و درک این موضوع حسی رو بهم تزریق کرد شبیه به درد، به هر حال شرمساری خون م به حداکثر رسیده بود و این درد داشت.

البته پِی  مُسَکِنی برای این درد هم گشتم و بعدش یاد شعار معروف پزشک ها افتادم؛ پیشگیری بهتر از درمان است.پس مسکنش باید درمانگر هم می بود، نمی خواستم دوباره دچارش بشم، گفتم باید زنده ها را دریابم.

رفتم کتابفروشی کتابی از رضا قاسمی  وفریبا  وفی رو از تو قفسه برداشتم و یه سبک سنگین کردم دیدم نه، مُسکنش افاقه نمی کنه.گذاشتمشون سرجاش.گشتم و باز هم گشتم،فایده نداشت،درمانده شدم. نزد حکیم ساکن در کتابفروشی رفتم، خوشبختانه اون ویزیت نمی خواست. فقط دارو نوشت اما با همون دارو نوشتنش کاری کرد که جیب ها  و کارت ها همه را در برابرش روی میز خالی کردم، حکیم صاحب سخنِ ساکن در کتابفروشی هم در بین دارو ها مسکنی قوی به نام" کلیدر" در دستانم گذاشت و بر روی آن نوشت مصرف در اسرع وقت روزی یک ساعت. باشد که این تسکینی باشد بر برچسب های تنیده شده در وجود.خوشحالم که دارویش تاریخ گذشته بود و سال ها از تولیدش می گذشت وگرنه قیمت تولید جدیدش کمرم را هم می شکست.

اما چوب بدست های ورزیل،

خواهشاً اگر دارویی هم برای جلوگیری از پرحرفی های من پیش از پرداختن به کتاب ها سراغ داشتید خبرم کنید.

بعد از خواندن این نمایشنامه یاد شعری از سعدی شیرین سخن افتادم ؛

"شبی دود خلق آتشی برفروخت  / شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود / که دکان ما را گزندی نبود

جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس / تو را خود غم خویشتن بود و بس؟

پسندی که شهری بسوزد به نار / اگر چه سرایت بود بر کنار؟"

این موضوع که سعدی در این بخش از شعرش به آن اشاره کرده یکی از موضوعاتی است که نمایشنامه به آن اشاره می کند، به این بخش از متن که چندین بار از زبان شخصیت های داستان گفته می شود توجه کنید؛

بعضی ها این جورین...وقتی یه نیش می خورن...فکر می کنن اگه دیگرونم نیش بخورن،درد اونا کمتر می شه. 

اما این موضوع اصلی نمایشنامه نیست و در واقع چوب بدست های ورزیل نمایشنامه ای است در نکوهش استکبار وعواقب قدرت دادن به  بیگانه ها ،نکته جالب و یکی از مزیت های این نمایشنامه برای یک خواننده معمولی همچون من شیوه بیان این موضوع با ساده ترین مثال ها است،همانطور که این سادگی را در نمایشنامه گاو هم شاهد بوده ایم.

ورزیل روستایی است که در آن سر و کله ی گراز ها پیدا شده و گراز ها هر شب به زمین یکی از اهالی محل می زنند ومحصولات آن را نابود می کنند،حالا اهالی محل دور هم جمع شده اند و به فکر چاره ای برای رفع این مشکل هستند.

از آنجا که قصد ندارم زیبایی های این نمایشنامه را با بیان کردنش خراب  کنم بیش از این درباره اش نمی گویم.