هابیت - جی. آر. آر. تالکین

در یکی از روزهای تابستانی دهه ی دوم از قرن نوزدهم میلادی، وقتی جان رونالد روئل تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی دانش آموزان بود روی برگ سفیدی با خط بد نوشت: "در سوراخی، در زمین، هابیتی زندگی می کرد...". به قول خودش نمی دانست چرا، اما آن را نوشت و از آن روز بود که واژه ی "هابیت" به وجود آمد. واژه ای که آغازگر خلق دنیایی جدید بود و در پی خود یک داستان گیرا به همین نام و پس از آن داستان های جذاب تری به نام های ارباب حلقه ها و سیلماریون به همراه داشت و اینگونه نام نویسنده اش را در دنیا تا ابد ماندگار کرد. درباره راز ماندگاری این آثار قصد داشتم چند کلامی با جناب تالکین سخن بگویم و از آنجایی که ایشان علاقه ای به استفاده از راه های ارتباطی مدرن نداشتند و در این اوضاع اضطراری هم مجال نامه نویسی وجود نداشت برای گفتگو راهی جز دیدارحضوری باقی نمی ماند که البته راه خیلی آسانی هم نبود، مخصوصاً در این روزهای پُرویروسی که علما همگی متفق القول حکم بر عدم خروج از خانه ها را داده اند و از طرفی هم با خبر شدم که جناب تالکین بعد از اینکه سرو کله ویروس کرونا پیدا شد به جهت دور ماندن از اجتماعات به سرزمین "اِره بور" نقل مکان کرده است. (به گمانم تعطیلات کرونایی هم در این تصمیم ایشان بی تاثیر نباشد، هرچند از چنان فرهنگی چنین برخوردی بعید به نظر می رسد. حالا بماند) سرتان را درد نیاورم به هر حال قدم درراه سفری پرخطر گذاشتم که با استفاده از تجربه پیاده روی آئینی اخیرم خیلی هم بهم سخت نگذشت و بالاخره هفته گذشته بی دردسر به "تنهاکوه" رسیدم اما با وجود اینکه برای ملاقات با جناب تالکین وقت قبلی هم گرفته بودم به محض ورود توسط جناب تورینِ سپر بلوط دستگیر شده و مستقیماً به قرنطینه ی اجباری فرستاده شدم. جایی که در آن همه جور موجود از جمله دورف، هابیت، اِلف و کمتر انسان پیدا می شد، بین خودمان بماند در ابتدا وحشت تمام وجودم را گرفته بود اما طبق معمول همیشه کم کم به شرایط عادت کردم و انصافاً هم باید بگویم برخورد عوامل قرنطینه گر با من بسیار مناسب بود و خدارا شکر درآنجا خبری از روغن بنفشه و امثال آن نبود و بعد از گذراندن دوره ی لازم، وقتی از غیرکرونایی بودنم اطمینان حاصل شد مرا نزد جناب تالکین بردند که در بستر در حال استراحت بودند. بله، متاسفانه ایشان هم چند روزی بود که در تب می سوختند و همین ناخوش احوالی مانع از گفت و گوی طولانی مدتم در رابطه با راز ماندگاری آثار ایشان گردید و به این جهت تنها به چند پرسش مختصر درباره کتاب هابیت بسنده کردم که ایشان هم با وجود حال نامساعد با روی خوش و مهربانی پاسخگو بودند. شما خوانندگان عزیز این وبلاگ هم می توانید بخش هایی از مصاحبه ی یاد شده را در ادامه این یادداشت بخوانید:

+ سلام جناب تالکینِ عزیز، قرار بر این شد که  زیاد مزاحم اوقات شما نشوم، پس فقط خواهش میکنم کمی از کتاب هابیت برایمان بگوئید، از کجا شروع شد؟

- سلام، خواهش می کنم، بسیار خوب در خدمتم، اما فکر نمی کنم نیاز به توضیح خاصی باشد، کافیست برایتان بگویم که روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی می کرد. نه از آن سوراخ های کثیف و نمور که پر از دُم کِرم است و بوی لجن می دهد، و باز نه از آن سوراخ های خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمی شود، سوراخ، از آن سوراخ های هابیتی بود، و این یعنی آسایش.

+ چه پاسخ عجیبی، پس در همین ابتدا ما متوجه می شویم که گویا این هابیت ها از لحاظ خلق و خوی، خیلی هم به ما انسان های راحت طلب این روزگار بی شباهت نبودند، درست می گویم؟ حالا این هابیت شما چه جور هابیتی هست؟ اصلا داستان از چه قرار است؟

- دوست عزیز هرچند فکر می کنم شما کتاب را خوب نخوانده ای اما اشکالی ندارد شما اولی اش نیستی، برایت می گویم، هابیت ما هابیتی بود که خیلی دستش به دهانش می رسید و اسمش بَگینز بود. بَگینزها از عهد بوق توی محله ی تپه زندگی می کردند و مردم خیلی حرمت و احترامشان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای این که ماجراجو نبودند یا کارهای غیرمنتظره ازشان سر نمی زد: می توانستی بی آن که زحمت پرسیدن به خودت بدهی، حدس بزنی که یک بگینز به سوالت چه جوابی می دهد. این داستان، داستان بگینزی است که دست به ماجراجویی زد و یک دفعه دید کارهایی از او سر می زند و چیزهایی می گوید که پاک غیرمنتظره است. درست است که شاید احترامش را پیش در و همسایه از دست داد، اما در عوض، خب، حالا کتاب را که بهترخواندی بعدش خواهی دید که آخر سر در عوض چیزی نصیب اش شد یا نشد.

- بله حق با شماست باید کتاب را خوب خواند تا متوجه این موضوع شد. البته نا گفته نماند که من این توانایی را دارم که درباره کتابهایی که نخوانده ام هم حرف بزنم، اما جدی جدی هابیت را خوانده ام و باید این نکته را هم در نظر داشت که این مصاحبه را افرادی که کتاب را نخوانده اند هم خواهند خواند، افرادی که شاید پیش از خواندن کتاب دوست داشته باشند کمی درباره آن بدانند، پس با اجازه شما ادامه می دهم، موافقید؟

 + از دست شما خبرنگار ها، خیلی خب، بفرمائید.

- متشکرم، نام کتاب شما هابیت است و فرمودید این جناب بیلبو بگینز که شخصیت اصلی داستان شماست هم یک هابیت می باشد، امکان دارد بفرمائید اصلا هابیت یعنی چه؟

+ بله حق داریدکه حالا می پرسید هابیت یعنی چه؟ خیال می کنم امروزه روز اول لازم باشد که کمی وصف هابیت ها را بگوییم، چون آنها خیلی کمیاب و به قول خودشان از مردمِ بزرگ که ما باشیم، گریزان شده اند. هابیت ها مردم کوچکی هستند (یا بودند)، تقریباً نصف قد ما، و کوچک تر از دورف های ریشو. هابیت ها ریش ندارند. چیزهای خارق العاده و جادویی در آنها کم است، یا نیست، مگر آن چیزهای کوچک پیش پا افتاده و روزمره، که وقتی مردم بزرگ و ابلهی مثل من و شمای دست و پا چلفتی از راه می رسیم و مثل فیل سر و صدا راه می اندازیم، طوری که آن ها از یک فرسخی می شنوند و این به آنها کمک می کند که بی سر و صدا و فوری غیب شان بزند. اگر اوضاع مساعد باشد شکم شان خیلی چربی می آورد، لباس هایی به رنگ روشن می پوشند( عمدتاً سبز و زرد)، کفش پا نمی کنند، چون پاشان به طور طبیعی کف چرم مانندی دارد و روی آن موهای انبوه و گرم و قهوه ای رنگی می روید که خیلی شبیه به موهای سرشان است ( که جعد دارد) ، انگشتان بلند و چالاک و سبزه، و صورت مهربان دارند، و موقع خنده، خنده شان از ته دل است (مخصوصاً بعد از شام که هر وقت گیرشان بیاید دو بار در شب نوش جان می کنند.) خب، حالا اینقدر می دانید که با خیال راحت بروید و داستان را ادامه بدهید.

-از توضیح جامع تان درباره این موجودات متشکرم، جناب تالکین این درست است که می گویند شما کتاب هابیت را برای نوجوانان نوشته اید؟

+ تا شما نوجوانی و بزرگسالی را چه سنینی بدانید. دوست عزیز با نهایت احترامی که برای شما و خوانندگان قائل هستم باید بگویم که متاسفانه تمام روز را برای مصاحبه با شما وقت ندارم و با توجه به این که امروز صبح کمی برایم نفس کشیدن مشکل شده  باید هر چه سریع تر به پزشکم مراجعه کنم، خدانگهدارتان.

-اما آخر... باشد، از لطفتان سپاسگزارم. بعد از خواندن سه گانه ارباب حلقه ها باز هم مزاحمتان خواهم شد. برایتان آرزوی سلامتی دارم. خدانگهدار.

آنچه تا اینجا خواندید بخشی از مصاحبه من با جناب تالکین بود که قسمت هایی از آن (خصوصاً بخش هایی که با قلم نارنجی رنگ به رشته تحریر درآمده) هم در کتاب هابیت به چاپ رسیده است. در واقع کتاب هابیت بدون بخش هایی از این مصاحبه گنگ می نمود و به همین جهت با رضایت اینجانب این مصاحبه روشنگر نیز در کتاب جای داده شد. در ادامه مطلب سعی کردم چند کلامی درباره داستان کتاب هم بنویسم.


جی آر آر تالکین  نویسنده، شاعر، زبان شناس و استاد دانشگاه بریتانیایی بود که در سوم ژانویه 1892 در آفریقای جنوبی متولد شد. پدرش آرتور روئل تالکین و مادرش مابل سوفیلد انگلیسی بودند و یک سال پیش از تولدِ جان به آفریقای جنوبی مهاجرت کردند، در سال 1896 تالکین پدرش را از دست داد و مادرش او و برادرش را به انگلستان بازگرداند اما از بخت بد این دو کودک مادر هم در سال 1904 بر اثر بیماری دیابت که در آن سال ها درمان پذیر نبود جانش را از دست داد و تالکین توسط کشیشی به نام پدر فرانسس مورگان تربیت شد. معروف ترین کتابهای او هابیت، ارباب حلقه ها و سیلماریلیون می باشد که از پر خواننده ترین کتاب های ادبیات داستانی جهان به حساب می آید و به نقل از ویکیپدیا همین کتاب هابیت تا کنون بیش از 140 میلیون نسخه درکشور های مختلف به فروش رفته است و تعداد خوانندگانی که در سایت گودریدز بعد از خواندنش به آن رای داده اند تا این لحظه به 2709848 نفر رسیده که با این تعداد و نمره 4.27 در نوع خود یک رکورد به حساب می آید.  

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه ، چاپ ششم ، در 1500 صفحه و 432 صفحه

 
ادامه مطلب ...

بلندی های بادگیر - امیلی برونته

به قول نویسنده سرشناس ایتالیایی ایتالو کالوینو: آثار کلاسیک آثاری اند که نمی توانیم در برابرشان بی تفاوت بمانیم و یاریمان می دهند که از طریق آن ها و احتمالاً در تضاد با آن ها، خود را تعریف کنیم.

.

ساعات زیادی از زمستانی که گذشت را همینطور که در حال قدم زدن بودم سری به بلندی های بادگیر زدم، همچون آقای لاک وود پای صحبت های خانم اِلن دین نشستم و از زبان او به شرح انگلیسیِ "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها" گوش و دل سپردم، چند صباحی با کاترین قدم زدم و شبهایی را هم با عذاب های هیت کلیف گذراندم، روزها به لینتون فکر می کردم و شبها به رقیب بی نوایش. بارها در طول روز و حتی شبها پیش از خواب وقتی به یاد این کتاب می افتادم موقعیت کاترین در گذر سال ها ذهنم را حسابی درگیر خودش می کرد. کتاب بلندی های بادگیر فارغ از دوست داشتن یا دوست نداشتنش برایم یک قصه ی نافذ بود. از آن جنس قصه های آشنا که در باقی آثار کلاسیک می بینیم و در واقع شنیدنش برایم در طول روز و شبهای این زمستان همچون وعده ای غذا بود، به شکلی که بعد از اتمامش تا چند روز احساسی همچون گرسنگی در وجودم احساس می کردم. نوعی گرسنگی که با داستانهای پرتنش کتابهایی که بعد از آن به دست گرفتم رفع نشد و پس از آن هنوز هم نتوانستم گوشهایم رابه هیچ داستان صوتی دیگری بسپارم.

....................................................................

آثار نوشته شده ی خواهران برونته از مهمترین آثار کلاسیک قرن نوزدهم بریتانیا و جهان به حساب می آیند و در میان آنها کتاب های "جین ایر" اثر شارلوت برونته و "بلندی های بادگیر" اثر امیلی برونته از شناخته شده ترینِ این آثار هستند.

"وادرینگ هایتس" یا به زبان خودمان "بلندی های بادگیر" که در ایران با نام "عشق هرگز نمی میرد" هم شناخته می شود تنها اثر به جا مانده از امیلی برونته است که در سال 1847 منتشر شد. اولین بار این رمان (همانطورکه در عکسی که در ادامه مطلب آورده ام قابل رویت است) به صورت کتابی 3 جلدی انتشار یافت که جلد اول و دوم آن را "بلندی های بادگیر" و جلد سوم را کتاب "اگنس گری" نوشته ی آن برونته تشکیل میداد که البته  تحت تاثیر جامعه آن روز هر دو نویسنده کتابشان را با نام مستعار به چاپ رسانده بودند.

امیلی برونته این کتاب را با لحنی دراماتیک و شاعرانه و با ساختاری غیرمعمول نسبت به آثار آن دوره نوشته است. یکی از ویژگی های مهم و متمایز کننده این اثر این است که نویسنده درباره خوب یا بد بودن شخصیت های داستانش اظهارنظر نمی کند و قضاوت را به عهده خواننده می گذارد. اما بخش اصلی این تمایز که خواننده امروزی هم به خوبی آن را درک می کند معماهایی است که نویسنده در فصل ابتدایی کتاب برای یکی از راویان کتاب یعنی آقای لاک وود به وجود می آورد و خواننده را هم با خود همراه می کند. 

.....................................

نسخه صوتی این کتاب از روی ترجمه رضا رضایی در نشر "نی" تهیه شده و موسسه "نوار" آن را در سال 1395 و با صدای رضا عمرانی و بهناز بستان دوست در سایت خود منتشر کرده است که بصورت قانونی با پرداخت هزینه آن قابل دریافت است. این کتاب در نسخه صوتی 15 ساعت و 39 دقیقه و در نسخه کاغذی 438 صفحه است.

+ در ادامه مطلب چند خطی درباره داستان این کتاب نوشته ام.

++ سال نو رو به همه دوستانی که لطف می کنند و این صفحه را می خوانند شادباش میگم. امیدوارم سال آینده در این روزها از سال پشت سر گذاشته راضی باشیم.

ادامه مطلب ...

هرگز رهایم مکن - کازوئو ایشی گورو

همانطور که دوستداران کتاب و کتابخوانی در جریان هستند چند سال پیش لیستی در قالب یک کتاب تحت عنوان "1001 کتابی که باید پیش از مرگ بخوانید" منتشر گردید که براساس نظرات بیش از یکصد نویسنده ومنتقد ادبی تنظیم شده بود. در همان سالها علاقه مندان فارسی زبان هم بر اساس کتاب های ترجمه شده موجود در آن لیست که به چیزی حدود 500 عنوان می رسید،لیست هایی را تنظیم و در فضای مجازی منتشر کردند.در صدراولین لیست ارائه شده که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت نام  کتاب"هرگز رهایم مکن"به چشم می خورد که درآن زمان بسیاری از مخاطبان این لیست (از جمله خودم) را کنجکاو به خواندن این کتاب کرد و حتی بسیاری اینگونه با این نویسنده آشنا شدند و کارهای او را دنبال کردند.همچنین چند ماه پیش وقتی آکادمی اسکار نام "کازوئو ایشی گورو" را به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات درسال ۲۰۱۷ معرفی کرد همه نگاه ها به سمت این نویسنده وآثارش روانه شد و اینگونه بود که من به فکر بازخوانی این کتاب افتادم.
شاید از عنوان کتاب(هرگز رهایم مکن*) بر می آید که با یک داستان عاشقانه(حتی از نوع آبکی آن)مواجه باشیم،اما نه تنها به هیچ وجه اینگونه نیست بلکه خواننده بعد از خواندن آن متوجه خواهد شد که کتاب حرفهای زیادی برای گفتن دارد. به هر حال جوایز و افتخارات متعددی که این کتاب نصیب نویسنده اش کرده است می تواند گواه خوبی بر این مدعا باشد،نامزدی جایزه ی بوکر و سی کلارک و قرار گرفتن در لیست 100 رمان برتر انگلستان و همچنین معرفی آن به عنوان بهترین رمان سال 2005 از نظر مجله تایم تنها بخشی از این افتخارات است.
و اما بپردازیم به داستان این کتاب:
داستان در انگستان و در اواخر قرن بیستم اتفاق می افتد و راوی خودش را در ابتدای کتاب اینگونه به خواننده معرفی می کند
:
"اسمم کتی اچ است.سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که پرستارم.میدانم،یک عمر است اما راستش می خواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم ،یعنی تا آخر سال.با این حساب تقریبا می شود دوازده سال تمام .حالا می دانم که سابقه کار طولانی ام ضرورتاً به این معنا نیست که کارم از نظر آنها محشر است.پرستاران خیلی خوبی را می شناسم که دو سه ساله عذرشان را خواسته اند و دست کم یک پرستار را می شناسم که به رغم بی مصرف بودن  چهارده سال آزگار به کارش ادامه داد. پس قصدم لاف زدن نیست اما به هر حال حتم دارم که از کارم راضی بوده اند و در کل،خودم هم همین طور."
کتی در ادامه برای ما از زندگی وخاطراتش می گوید.او به همراه روت و تومی که دیگر شخصیت های اصلی داستان و همچنین دوستان صمیمی او هستند در مدرسه ای شبانه روزی به نام هیلشم درس خوانده ،زندگی کرده و به قول معروف بزرگ شده است.در ابتدا همه چیز عادی به نظر می رسد اما نه هیلشم یک مدرسه عادی است و نه دانش آموزانی که در آن درس می خوانند.کتی همچنین برای ما از شیوه آموزش هیلشم می گوید،روشی که به تمام دانش آموزان القا می کند که این سرنوشت تلخ را بپذیرند و در طول کتاب خواهیم دید که سرپرست های مدرسه در این آموزش چقدر هم موفق بوده اند چرا که شاهد هیچ گونه اعتراضی از سوی دانش آموزان نیستیم و آن ها این موضوع را ناگزیر می دانند.
وقتی می گوئیم کتی از زندگی اش در هیلشم سخن می گوید در واقع از چیزهایی سخن می گوید که همه ما در مراحل رشدمان از کودکی تا نوجوانی و بزرگسالی با آنها مواجه بوده ایم و یا خواهیم بود.البته تفاوت های مهمی هم وجود دارد مثلا اینکه در هیلشم محدودیت شدید اطلاعاتی حاکم است و بچه ها به گونه ای پرورش می یابند که حتی در ارتباط برقرار کردن با یکدیگر هم مشکل دارند.آنها برای خرید هایشان هم اجازه ندارند از هیلشم بیرون بروند وماهانه از دنیای بیرون کامیونهایی وارد می شوند و برای آنها بازار های ماهانه برگذار می کنند و آنها می توانند با ژتون هایشان از آنجا خرید کنند.
و اما سرپرست ها: هیلشم توسط سرپرست هایی اداره می شود که انسانهایی از دنیای بیرون از هیلشم هستند. آنها از بچه ها می خواهند که خلاقیتشان را به کار بیندازند و آثار هنری خلق کنند و آن آثار را در بازاری بین خودشان بفروشند.اما چیزی که برای بچه ها بیش از آن اهمیت دارد این است که یکی از سرپرستها به نام دوشیزه لوسی ماهانه بهترین آثار هنری بچه ها را انتخاب می کند و با خود می برد و بین بچه ها شایع است که در جایی یک گالری از آثار بچه ها وجود دارد که آثار در آنجا به نمایش گذاشته می شوند.
سخن از شایعات بین بچه ها به میان آمد و نباید از این غافل شد که این هم یکی از روشهای تربیتی هیلشم بود،نمونه ای دیگر می تواند داستان بیشه ها باشد،هیلشم در جایی مانند یک تپه بنا شده که دورتا دور آن را بیشه هایی فرا گرفته است.بیشه هایی که داستان های وحشناکی درباره آنها می گفتند:
...یک بار،نه خیلی پیش از آن که ما به هیلشم بیاییم،پسر بچه ای با دوستانش به شدت دعوا می کند و به فراسوی مرزهای هیلشم می گریزد.دوروز بعد جسدش را پیدا می کنند،دردل آن بیشه ها،در حالی که به درختی بسته شده بود و دست و پایش بریده شده بودند.داستان دیگری که سر زبان ها افتاده بود سرگردان بودن شبح دختری در میان آن درخت ها بود... 
...سرپرست ها همیشه اصرار می کردند که این داستانها احمقانه اند.اما بعد بچه های با سابقه تر به ما می گفتند که خود سرپرستها وقتی که آنها بچه تر بودند،این وقایع را برایشان تعریف کرده بودند،و نیز این که به زودی همان داستان های شوم را برای ما هم تعریف خواهند کرد،همان طور که برای آن ها تعریف کرده بودند.
یکی دیگر از روشهای جالب توجه و البته بهتر است بگوئیم ظالمانه ی تربیت بچه ها در هیلشم این بود که سرپرست ها اطلاعات مورد نیازسالهای آتی بچه ها و یا هراطلاعاتی که قصد نداشتند در آینده مستقیما به آن اشاره کنند را در سنین پائین تر و چند سالی پیش از آنکه کودک حتی به درک آن برسد در اختیارش می گذاشتند و درست است که دانش آموزان چیز زیادی از آن اطلاعات سر در نمی آورد اما برای سرپرستها همین که ذره ای از آن اطلاعات در ذهن آنها ته نشین شود کافی بود.
....................
اگر خواننده ی این کتاب از آن دسته کتابخوان هایی باشد که در لابلای نوشته ها به دنبال معنا ومفهوم یا حرف اصلی نویسنده می گردند، بدون شک با رسیدن به صفحات انتهایی داستان عمیقاً به فکر فرو رفته و یا حتی اشک خواهد ریختچرا که خواننده با پی بردن به عمق این داستان لحظه ای خودش را جای آن کودکان گذاشته و فارغ از هر نوع اعتقادی که داشته باشد در مقیاسی بزرگترمتوجه نگاه نویسنده به زندگی انسان در این دنیا  خواهد شد: ما به دنیا می آییم ،زندگی می کنیم و می میریم واین سرنوشت برای ما چنان بدیهی است وآن را پذیرفته ایم که مسئله فقط اعتراض کردن ما به آن نیست بلکه ما هم مثل بچه های هیلشم دیگر همه مطمئن شده ایم اعتراضمان در این راه فایده ای نخواهد داشت و به هر حال روزی جسم همه ما این دنیا را ترک خواهد کرد.اما همواره در انتهای تاریکی میتوان به  دیدن بارقه هایی از امید چشم داشت.همانطور که ایشی گورو این نور را در دل شخصیت های داستانش به وسیله آن نقاشی ها و امید به آن مهلت بیشتر زندگی کردن** زنده نگه داشته بود.شاید در دنیای واقعی هم تنها وسیله ی جاودانه ماندن بشر،هنر باشد و تنها هنر بتواند به انسان مهلت بیشتری برای باقی ماندن نامش در دنیا هدیه کند.همانطور که چنین مهلتی را بیش از یکهزار سال است که برای هنرمندانی چون فردوسی طوسی فراهم کرده است.
....................
کازوئو ایشی گورو متولد 1954 در شهر ناکازاکی ژاپن است اما از پنج سالگی به همراه خانواده اش به انگلیس مهاجرت کرده و امروز یک نویسنده انگلیسی به حساب می آید.ایشیگورو یکی از مهمترین نویسنده های معاصرانگلیس شناخته می شود.او در سال 1989 بخاطر کتاب "بازمانده روز"برنده جایزه بوکر شد و همچنین دو کتاب دیگرش یعنی "وقتی یتیم بودیم"(2000)و"هرگز رهایم مکن"(2005) در فهرست نامزدهای نهایی این جایزه قرار گرفته اند و البته بدون شک بزرگترین افتخار این نویسنده کسب جایزه نوبل ادبیات بوده که آن رادر سال2017 از آن خود کرد. در لیست 1001 کتابی که باید پیش از مرگ خواند پنج اثر از این نویسنده حضور دارد. 
مشخصات کتابی که من خواندم: هرگز رهایم مکن-ترجمه سهیل سُمی - نشر ققنوس - چاپ سوم1389 -1100 نسخه - 367 صفحه

* هرگز رهایم مکن (never let me go) گویا عنوان قطعه ای  از یک موسیقی به خوانندگی شخصی به نام جودی بریج واتر است .
**جهت لوث نشدن داستان به پیشنهاد دوست خوبم  این داستانِ چند سال مهلت زندگیِ بیشتر و هیلشم را به ادامه مطلب منتقل کردم.

ادامه مطلب ...

دکتر جکیل و آقای هاید - رابرت لویی استیوِنسُن

آقای آتِرسُن وکیل دادگستری به همراه دوستش اِنفیلد عادت داشت که روزهای یکشنبه را به پیاده روی بپردازد ،طی یکی از این پیاده روی ها در کوچه ای که محل گذرشان بود اِنفیلد به واقعه ای که چند روز پیش در این مکان اتفاق افتاده و موجب حیرتش شده اشاره می کند و نظر آترسن را در این باره جویا می شود. ماجرا از این قرار بوده است که سر پیچِ خیابان،مردی کوتاه قامت و دستپاچه و با چهره ای کریه که با سرعت در حال راه رفتن بود با دختر بچه ای برخورد و دخترک را به زمین می اندازد و بدون اعتنا به ناله های دخترکِ نقش زمین شده از روی او رد می شود و با پیگیری انفیلد و در نهایت پدر ومادر بچه برای ختم قائله مجبور به پرداخت حق السکوت طی یک چک می شود .اما نکته اینجاست که با دیدن نام روی چک توسط انفیلد معما ها آغاز می شود.

این رمان با وجود حجم کم که چیزی حدود 100 صفحه است به گونه های ادبی مختلفی ازقبیل معمایی، علمی، تخیلی،جنایی،روانشناسی و... سرک کشیده است که در نوع خود کم نظیر بوده وماندگاری این اثر نشان از آن دارد که درارائه بیشتر آنها موفق بوده است .کتاب با  زاویه دید سوم شخص آغاز می شود و در ادامه بخشهایی به راوی اول شخص تغییر پیدا می کند و این  نکته با توجه به اینکه از انتشار این کتاب بیش از یک قرن می گذرد جالب توجه است.

دکتر هنری جکیل که در خانواده ای بسیار متمول به دنیا آمده بود، علاوه بر ثروت از موهبت های دیگری نیز برخوردار بود ،ذاتاً به ابتکار تمایل داشت و شیفته ی احترامی بود که به همنوعان خردمند و برجسته اش می گذاشتند،چنان که می شود تصور کرد قطعا آینده ی پر افتخار و شاخصی در انتظارش بود.در حقیقت بزرگترین اشتباهش نوعی خوش دلی توام با بی صبری بود،که برای خیلی ها سبب شادمانی است،ولی برای او دشوار بود که آن را با میل مبرم خود به آن که سری در میان سرها درآورد آشتی دهد و ظاهری موقر در برابر جمع داشته باشد .چنین شد که لذائذش را از دیگران پنهان کرد و وقتی به سنین پختگی رسید و به اطراف خود نگریست و پیشرفت وموقعیت خود را در جامعه ارزیابی کرد ،دید که سخت درگیر زندگی دوگانه شده است.چه بسا مردانی که لغزش های گناهکارانه شان را آشکارا مرتکب می شدند اما او به خاطر بلند پروازی هایش آنها را با حس ننگی مرگبار پنهان می کرد.

شاید بار ها این جمله را شنیده باشیم که بشر آمیزه ای از خیر و شر است .در این که  همه انسان ها خوبی را دوست دارند شکی نیست اما آیا خوب یا بد مطلق وجود دارد؟ همه انسان های خوب هم به نوعی در عین خوب بودن دچار شیطنت هایی در درون خود هستند و یا انسانهایی که آنها را بد می نامیم در عین بد بودن می توان بارقه هایی از نیکی را در آنها دید و در نظر انسان خوش بینی چون من انسان با فطرت خوبش همواره در حال مبارزه با نیروی شر است .هرچند که شاید جناب استیونسن با من هم نظر نباشند.

..................

رابرت لوییس بالفور استیونسُن  نویسنده اسکاتلندی است  که  در سال 1850 در اِدینبرا متولد شد .او که خالق رمان خاطره انگیز "جزیره گنج" است  کتاب دکتر جکیل و آقای هاید را در سال 1886  بر اساس خوابی که یک شب دیده بود نوشت و با نام اصلی (Strange Case of Dr Jekyll and Mr Hyde) منتشر کرد .این اثر تا به امروز منبع الهام بسیاری از تئاتر ها و فیلم های سینمایی و آثار ادبی جهان بوده وشهرتش تا به آنجاست که نامش در کشورهای مختلف جهان تبدیل به ضرب المثل شده است.یکی از مهمترین آثار ادبی که با چنین موضوعی به ذهنم می رسد رمان زیبای ایتالو کالوینو یعنی  ویکنت دو نیم شده  است.

استیونسن که در تمام عمرش از ناراحتی جدی دستگاه تنفسی رنج می برد دائما در حال سفر به شهرهای خوش آب و هوا بود تا بیماری اش تسکین یابد.تربیت تقدیرگرایانه ی او و مبارزه ی دائمی اش با بیماری سبب شد ذهنش همیشه درگیر اندیشه مرگ و روی تیره فطرت بشر باشد و اثر آن در نوشته هایش هویدا شود.استیونسن مدعی بود"تخیل برای بزرگتر ها مثل بازی برای بچه هاست"و تا پایان زندگی اش طیف وسیعی از آثار تخیلی را پدیدآورد.

.............

مشخصات کتابی من خواندم: دکتر جکیل و مسترهاید - ترجمه مرجان رضایی - نشر مرکز - چاپ اول 1389 - 1800 نسخه - 97 صفحه

............

اگر قصد خواندن این کتاب را داشتید بدون خواندن هیچ پیشگفتار،مقدمه،نقد و یا خلاصه داستان،مستقیم به سراغ خود کتاب بروید و خیالتان از بابت مطلبی هم که در اینجا خواندید راحت باشد.

مزرعه حیوانات - جورج اورول

چندی پیش طی داستان هایی که در پست قبل به آنها اشاره کردم تقریبا بی دلیل دست و دلم آنچنان به خواندن نمی رفت و برای روی دور افتادن موتور کتابخوانی تصمیم گرفتم به چند بازخوانی فکر کنم و در حال تصمیم گیری بودم که دوست عزیزم در وبلاگ میله بدون پرچم با مطلب کتاب "آس و پاس در پاریس و لندن" خاطرات اورول را برایم زنده کرد وبه سراغ مزرعه حیوانات رفتم.

به یاد دارم حدود ده سال پیش،مدتی قبل از خوانش اول این کتاب،انیمیشن سینمایی زیبایی دیدم با نام اصلی Barnyard که به نام "رئیس مزرعه" ترجمه شده بود و دوبله خوبی هم داشت.داستانش درباره ی مزرعه ای بود که حیوانات در آنجا کنار صاحب مزرعه زندگی می کردند و هر شب بعد از پایان  روز و خوابیدن صاحبشان در یک اجتماع شبیه به انسانی دور هم جمع می شدند و به رقص و آواز و شادی می پرداختند و خوش می گذراندند تا اینکه رئیس مزرعه به دلایلی که الان در خاطرم نیست مزرعه را ترک می کند و حیوانات به فکر انتخاب یکی از بین خودشان جهت اداره مزرعه می افتند و ادامه ماجرا...

شاید کتاب مزرعه حیوانات به غیر از بخشی از این جزئیات که به آنها اشاره کردم در موارد دیگر شباهت چندانی با این انیمیشن نداشته باشد اما هنگام خواندن کتاب،پیش زمینه های ذهنی از آن انیمیشن درتصویرسازی به من کمک کرد و برام جالب بود.

کتاب درباره ی مزرعه ای است به نام "مزرعه اربابی" که توسط شخصی به اسم آقای جونز اداره می شود . میجرِ پیر ،گرازِ سفید یالِ صاحب مدال ،خوابی می بیند و تصمیم دارد آن را برای دیگر حیوانات نقل کند و در واقع با این کار قصد آگاه کردن حیوانات از وضعیت کنونی شان را دارد :

... حالا رفقا،ماهیت زندگی چیست ؟ بیایید با خودمان روراست باشیم ،زندگی ما ادبار و کوتاه و پر از درماندگی است .به دنیا می آییم ،فقط و فقط به اندازه ی بخور و نمیر به ما می دهند و تا جان داریم از گرده مان کار می کشند و به دردنخور که شدیم ،با بی رحمی از دم تیغ می گذرانند . انسان تنها مخلوقی است که مصرف می کند و تولیدی ندارد. انسان شیر نمی دهد ،تخم نمی گذارد .سرعتش در دویدن به پای خرگوش هم نمی رسد .با این حال آقا بالاسر همه ی حیوانات است .آنها را به کار وا می دارد .در عوض فقط قوت بخور نمیری به ما می دهد و باقی را برای خود نگه می دارد .با کار وزحمت ماست که زمین کاشته می شود ،کود ماست که زمین را حاصلخیز می کند .منتها هیچکدام از ما جز باد به دست نداریم.

میجر به سخنانش ادامه می دهد و به آنها می گوید که تنها راه نجات ما حیوانات بیرون کردن بشر از مزرعه است و وعده انقلاب یا شورشی بر علیه انسان ها را به آنها داده و به آنها هشدار می دهد که از یاد نبرید روزی که بر انسانها پیروز شدید به هیچ وجه نباید شبیه انسان ها شوید و فراموش نکنید که هیچ یک از عادات انسانی نیست که شَر نباشد  و مهمتر از همه اینکه هیچ حیوانی نباید در حق همنوع خود جفا کند ،قوی یا ضعیف ،زیرک یا کودن همه با هم برادریم،هیچ حیوانی نباید حیوان دیگری را بکشد و همه ی حیوانات با هم برابرند.

میجر این  سخنان را با سرودی قدیمی و فراموش شده به نام وحوش انگلیس به پایان می رساند و سه شب بعد با دلی آرام در خواب از دنیا می رود.

پس از او حیوانات باهوش تر مزرعه با دید تازه ای به زندگی نگاه می کردند و ماه های بعد فعالیت های زیرزمینی بسیاری صورت گرفت و شورش حیوانات خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردند به وقوع پیوست و چند خوک که از بقیه باهوش تر بودند اداره ی امور مزرعه را بعد از پیروزی در شورش به دست گرفتند و تعلیمات میجر پیر را در هفت فرمان" تغییر ناپذیر" خلاصه کردند و  روی دیوار مزرعه بزرگ نوشتند :

1-دوپا رونده دشمن است . 2- بر چهارپارونده و بال دار دوست است .  3-هیچ حیوانی نباید لباس تن کند . 4- هیچ حیوانی نباید بر تخت بخوابد .  5- هیچ حیوانی نباید خمر بنوشد . 6- هیچ حیوانی نباید حیوان دیگری را بکشد .7- همه ی حیوانات برابرند.

آنها خودشان محصولات را درو می کردند و حالا دیگرسهم کامل محصول برای خودشان بود و سیر می خوردند و می خوابیدند و اگر کار می کردند خیالشان راحت بود که برای خودشان کار می کنند نه برای انسانها. 

همه چیز به خوبی و همانگونه که به حیوانات وعده داده شده بود پیش می رفت و روز به روز اوضاع محصول هم بهتر می شد ، اما با قدرت گرفتن خوک های حاکم بر مزرعه اوضاع تغییر کرد و با شیبی ملایم و نا محسوس خدشه هایی در هفت فرمان تغییر ناپذیر وارد شد.

و من به این فکر کردم که همه ما هم (تا حدودی و هر کس به سهمی) قبل و بعد از به قدرت رسیدن در مسائل جزئی و کلی زندگی با این که همان آدم قبل هستیم اما متاسفانه تفاوت اعمال و حرفهایمان از زمین تا آسمان است و نکته غم انگیزش هم اینجاست که گاهاً با چنان نبوغی برای آن دلیل می تراشیم که خودمان هم باورمان می شود.


......................................................................................

>  اریک آرتور بِلر با نام مستعار جورج اوروِل( زاده ی 25 ژوئن 1903 و در گذشته در 21 ژانویه 1950) داستان نویس،روزنامه نگار،منتقد ادبی و شاعر انگلیسی که به غیر از این اثر ،کتاب 1984 و روزهای برمه از شناخته شده ترین آثار او هستند .

>> مشخصات کتاب من : مزرعه حیوانات -ترجمه صالح حسینی و معصومه نبی زاده - چاپ پنجم1389 -3300 نسخه - انتشارات دوستان -158 صفحه .

>>>    اینجا می توانید مطلب وبلاگ میله بدون پرچم درباره این کتاب را بخوانید . 

>>>>  فکر نمی کنم دانستن پایان این کتاب پیش از خواندن آن ضربه ای به آن بزند. در ادامه مطلب بخش هایی نسبتا طولانی از متن کتاب که بنظرم جالب توجه بوده اند را انتخاب کرده ام که شاید امکان لوث شدن داستان در آنها وجود داشته باشد. شاید هم نه.

  

ادامه مطلب ...