چند سال پیش وقتی برای اولین بار قصد داشتم به سراغ خواندن اثری از توماس مان بروم در گشت و گذارم در میان قفسههای کتابخانهی شهر به صورت اتفاقی با کتاب "تریستان و تونیو کروگر" روبرو شدم که با حجمی نسبتاً کم به نظر گزینه مناسبی برای آغاز آشنایی با یک نویسندهی نوبلیست به حساب میآمد. اما آن روزها با اینکه دوبار سعی کردم که خواندنش را به پایان برسانم متاسفانه موفق نشدم و همان جا به جناب ویل دورانت حق دادم که در کتاب تفسیرهای زندگی گفته بود:"توماس مان نویسندهای بود که زندگیاش از کتابهایش جالبتر است." اما این بار با یک نسخه صوتی از کتاب مشهور او، شانس مجددی به خودم دادم تا با جناب توماس مان آشتی کنم، البته هر چند این بار موفق شدم به انتهای این کتاب پر رمز و راز برسم اما باز هم نتوانستم رابطه خوبی با این نویسنده برقرار کنم. حالا تا ببینیم در آینده گذرم به اثری دیگر از ایشان خواهد خورد یا خیر. اما بگذارید با کمی کمک در حد درک اندکم از این کتاب برای شما بگویم. (خواندن ادامهی یادداشت داستان را افشا خواهد کرد هرچند این اتفاق تقریباً با همان عنوان کتاب که توسط نویسنده انتخاب شده نیز رخ داده است.)
شخصیت اصلی کتاب مرگ در ونیز شخصی به نام گوستاو آشنباخ است. نویسندهای پنجاه ساله که همواره طبق اصول و نظم زندگی کرده است. او در حرفهی خویش بسیار موفق بوده و آثارش همگی مورد ستایش خوانندگان و منتقدان قرار گرفته است اما با همهی اینها خودش از جایگاه آثارش رضایت ندارد: "...اما در همان حال که ملت هنر او را می ستود، خودش از آن ناخشنود بود و به گمانش میآمد آثارش از نشانههای شوری سبکدست و آتشین، نشانههایی که حاصل طراوتاند و در چشم اهل هنر سرآمدِ هر جوهرهی دیگر چندان بازتابی ندارد." در نتیجه آشنباخ تصمیم میگیرد به خودش استراحتی بدهد تا بلکه بتواند به جایگاه مورد نظر خود دست یابد، برای این کار سفر به ونیز را انتخاب میکند. شهری که حتی نویسنده با عنوان کتاب به ما می گوید شهری خواهد بود که مرگ را برای آشنباخ به ارمغان میآورد. چندی بعد از ورود آشنباخ به شهر ونیز خبرهایی از وجود بیماری وبا در شهر شنیده میشود اما به نظر میرسد بیماری وبا که در این داستان شهر ونیز را در بر گرفته است مسئلهی مورد نظر نویسنده برای مرگ نیست و گویا مان هدفش این است که نشان دهد نقاش بزرگی همچون آشنباخ که تمام زندگیاش را بر مبنای اصول و نظم خاصی پیش برده چگونه با یک اتفاق، جریان زندگیاش را که میتواند مشابه با جریان خون در بدن انسان باشد دچار اختلال میبیند. همانطور که یک پرنده در داستان "کبوتر" نوشتهی پاتریک زوسکیند با ایجاد حس وحشت در جاناتان نوئل (شخصیت اصلی آن داستان) زندگی او را رو به نابودی کشاند، در این داستان نیز یک پسر بچهی 14 ساله این بار نه با حس وحشت بلکه با زیبایی خود زندگی این نقاش 50 ساله را از جریان عادی خود خارج میکند. "آشنباخ با شگفتی دریافت این پسر به کمال زیباست. چهرهاش، در هالهای از موهای عسلی رنگ، ماتی و گرفتگی دلفریبی داشت و با آن بینی باریک و دهان خوشنقش و جدیت دلنشین و ملکوتیاش، یادتندیسهای عتیق یونانی را در ذهن بیدار میکرد. با همهی موزونیِ بی کم و کاست و ناب اندام، لطفی یگانه و شخصی در خود داشت، گیراییای چنان که این نظارهگر پنداشت نه در طبیعت به پروردگیای بیش و کم همانند برخورده باشد، نه در دنیای پیکر تراشی."
شاید شما هم حین خواندن داستان با خودتان فکر کنید بعید به نظر میرسد که از یک نقاش با این سن و سال و سبقه هنری چنین برخوردی سر بزند که با دیدن زیبایی یک پسر 14 ساله (چه با نگاهی عاشقانه و یا هوسی هولناک) آنچنان که داستان میخوانیم دگرگون شود اما نویسندهی سرشناش اهل پرو، ماریو بارگاس یوسا در پاسخ به این حس و دیدگاه اولیهی ما به نکته مهمی اشاره کرده و می گوید: "این داستان حتی برای دقیقترین خوانندگان رمز و رازی در خود نهفته دارد، چیزی تیره و خشن و کموبیش ناپسندیده که آن را در وجود قهرمان داستان مییابیم و در عین حال میتواند تجربهی مشترک بشر باشد: اشتیاقی پنهانی که به ناگاه پدیدار میشود و ما را میترساند، چرا که فکر میکردیم برای همیشه از وجودمان رانده شده، یا در اثر فرهنگ یا ایمان و اخلاقی عمومی یا صرفاً در نتیجه نیاز ما به زیستن جامعه." یا در مقالهای دیگر گفته است: "ماجرای گوستاو آشنباخ نشان میدهد که حتی این نمونههای پاکیزه شهروندان سلیم که ظاهراً انضباط عقلانی و اخلاقیشان نیروهای ویرانگر شخصیتشان را رام کرده، ممکن است هر لحظه در برابر وسوسه دوزخ تسلیم بشوند."
همانطور که جناب یوسا هم اشاره کرده است این کتاب نسبتاً سختخوان سرشار از نشانه است. نشانههایی که نویسنده به واسطه آنها عقاید فلسفی خود را به کمک ادبیات بیان کرده است.
+ از این کتاب دو ترجمه از زبان آلمانی وجود دارد که اولی توسط حسن نکوروح در سال 1379 در انتشارات نگاه و دومی توسط محمود حدادی در سال 1393 و در انتشارات افق به چاپ رسیده است. کتابی که من به صورت صوتی شنیدم هم همان ترجمه اول بود که در نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده به صورت صوتی منتشر شده است. اما دو بخش کوتاهی که از متن کتاب آوردهام از ترجمه جناب حدادی میباشد.
++ از "ایـنـجـا" هم میتوانید یادداشت دوست خوبمان درباره این کتاب را در وبلاگ مداد سیاه را بخوانید.
سلام و ممنونم بابت معرفی کتاب.
آدمی زوایای پنهانی در درون خود دارد که شاید جایی، زمانی سر باز کند و آن وقت ..
می تونم بپرسم کتاب های صوتی را چه زمان هایی گوش می دهید؟
سلام.
خواهش میکنم، من از شما بابت توجهتان سپاسگزارم.
آدمی و هر آنچه که خوشبختانه و بیش از آن متاسفانه، از او برمیآید.
درباره کتابهای صوتی هم راستش من اغلب سعی می کنم مسیر های رفت و آمد به محل کار و خانه را پیاده طی کنم و در طول این مسیر کتاب صوتی بشنوم. یا اگر مشغول به کاری باشم که نیاز به تمرکز زیادی نداشته باشد هم کتاب صوتی گوش می دهم.
البته هر کتابی رو هم نمیشه صوتی گوش داد، مثلا همین کتاب یا کتاب صوتی یادداشت های زیرزمین که به تازگی شنیدم آنقدر درکشون نیاز به تمرکز داشت که گاهی برخی از بخش ها رو دو یا سه بار میشنیدم. البته چنین کتابهایی حین خواندن هم نیاز به تمرکز دارند:ناراحت و گاه باید مطلبی رو دو یا سه بار خواند تا درک کرد . اما خب تمرکز بر روی کتاب شنیدن کمی مشکل تر از خواندن است.
برای همین به نظرم کتابهای داستانی کمتر پیچیده برای صوتی شنیدن مناسب تر هستند.
تشکر بابت توضیحاتتون. سؤال دیگر اینکه از چه نرم افزاری برای شنیدن کتاب های صوتی در گوشی(چنانچه اندروید است)، استفاده می کنید؟
سلام مجدد
راستش نرم افزارهای فراوانی برای شنیدن کتاب صوتی وجود دارد و راستش را بخواهی من از همهی مشهورهایش استفاده میکنم
به ترتیب اولویت استفاده بیشتری که از آنها می کنم نام آنها را می نویسم: طاقچه، فیدیبو، کتابراه، نوار.
برنامه های این ۴ موسسه برنامه های خوبی هستند اغلبشان به غیر از نوار هر از گاهی تخفیفهای خوبی هم میگذارند.
سلام بر مهرداد
باز خوب است که مرگ در ونیز چندان بلند نیست! من تجربه گیر کردن در کوهستان جادو را دارم! با زنجیر چرخ هم عبور ازش سخت بود و من که بیخیال شدم و در یک سوم ابتدایی ماندم... اگر همان سبک و سیاق باشد که همینطور است حق میدهم که شنیدنش بسیار بسیار سخت باشد.
سلام رفیق
با توجه به کتاب تونیو کروکر و تریستان که از این نویسنده نیمه کاره رها کردم ، بله گویا سبک نوشتن این نویسنده کلا همینطور است. البته اینجا کمی بیشتر از اونجا درگیر روایت شده بود وگرنه آنجا تفسیرهای فلسفی و زیبایی شناختی بیشتری داشت.
چند وقت پیش یک داستان کوتاه از هرمان هسه خوانده بودم که فکر می کنم آنهم نوع نوشتنش خیلی به این مدل شبیه بود.
با سلام مجدد؛
ممنونم...
سلام
سلامت باشید دوست عزیز