عقاید یک دلقک - هاینریش بل

تقریبا ده سال پیش وقتی تازه چند وقتی بود که بیش از پیش از کتاب خواندن لذت می‌بردم با کتاب عقاید یک دلقک آشنا شدم و به یاد دارم آن را یکی از بهترین کتابهایی می‌دانستم که تا آن روز خوانده‌ بودم. این خاطره‌ی خوش تا مدتها همراهم بود و البته فکر می‌کنم حق داشتم که اینطور فکر کنم چرا که آن روزها کتابهای کمتری نسبت به امروز خوانده بودم و از طرفی هم همانطور که می‌دانید ذهن ما اغلب در چنین مواردی به این گونه‌ عمل می‌کند که با گذشت زمان بیشتر بخش‌های خوب کتابهایی که خوانده‌ایم در خاطرمان می‌ماند و حتی نه تنها گذشت زمان باعث فراموشی آن بخش‌ها نمی‌گردد بلکه حتی منجر به پر و بال یافتن آنها در ذهنمان نیز می‌گردد، البته در چنین مواردی بازخوانی آن کتاب نتیجه بسیار متفاوتی نسبت به آنچه که ما از آن کتاب در ذهن داشتیم دربرخواهد داشت. عقاید یک دلقک هم برای من آخرین نمونه‌ی این تجربه بود و حالا برخلاف بار اول فکر میکنم خواندن این کتاب خوب نه تنها اصلاً جذاب نیست بلکه حتی شاید غور کردن در آن بسیار دردآور هم باشد، چرا که بنظرم جامعه‌ی هدف این کتاب مشابهت‌های فراوانی با جامعه امروز ما دارد و هانس شنیر(شخصیت اصلی کتاب) بودن در این جامعه طبیعتا جذاب نیست و زجرآور است، اما خب اینجا سلیقه‌ی من مطرح نیست و مسئله اصلی این است که نمی توان کتمان کرد کتاب عقاید یک دلقک برای بیان موضوع موردنظرش کتاب درخشانی است.

عنوان عقاید یک دلقک را می توان کوتاه‌ترین و بهترین شرح از این اثر هاینریش بل دانست. این کتاب عقاید"هانس شنیر" است. جوان بیست و هفت ساله‌ای که در خانواده‌ای ثروتمند (که بخش اعظمی از سهام ذغال سنگ کشور را در اختیار دارد) به دنیا آمد اما در جوانی و از وقتی تصمیم گرفت شغل دلقکی را برای خودش انتخاب کند مسیر زندگی‌اش را عوض کرد و اتفاقاً در این شغل موفق بود و حتی یک دلقک مشهورهم شد. هر چند در ابتدای این کتاب می‌خوانیم که او حین یکی از اجراهایش دچار مصدومیت شده و نمی تواند کار کند و به علت همین کار نکردنش و موضوعی دیگر، به انزوا کشیده شده است.

اما آن موضوع دیگر که این بلا را بر سر این جوان آورده چیست؟ شرح آن موضوع را می‌توان از اینجا شروع کرد که هانس شنیر پیرو مذهب خاصی نبود اما در خانواده‌ای پروتستانی رشد یافته و از طرفی عاشق دختری کاتولیک به نام ماری می‌شود و با او ازدواج می‌کند. آنطور که در این کتاب اشاره می‌شود  ازدواج به سبک کاتولیک‌ها آنگونه است که می‌بایست آن را در محضر یا کلیسایی به ثبت رساند تا بتوان ازدواج را رسمی تلقی کرد اما هانس علاقه ای به این کار ندارد و در نتیجه، این ازدواج در نظر کاتولیک‌ها بخصوص اطرافیان ماری یک ازدواج غیر رسمی یا در زبان آنها زنا به شمار می‌رود و اینگونه باعث احساس گناه ماری می گردد. احساس گناهی که در نهایت منجر به ترک هانس می‌شود.

هانس حالا یک دلقک مصدوم است که همسری هم که عاشقانه دوستش داشته او را ترک کرده و در ابتدای این کتاب با قطار وارد شهر زادگاهش بن می‌گردد و با ته مانده پولی که برایش باقی مانده در یک مسافرخانه اتاقی می ‌گیرد و شروع می‌کند به فکر کردن به آنچه بر او گذشته و آنچه که درباره مسائل مختلف اعتقاد دارد، در واقع او قصد دارد با دوستان و آشنایان و حتی خانواده تماس بگیرد و با توجه به نیاز شدید مالی‌اش از آنها پولی بگیرد و یا از آن مهم‌تر قصد دارد از ماری خبری بگیرد که به قصد همراهی و ازدواج با یک کاتولیک به نام سوفنر او را ترک کرده است. دلقک شروع به تلفن زدن می‌کند و در حین گفتگوهای تلفنی‌اش و البته بیش از آن به کمک راوی اول شخص داستان، برای ما از خاطراتش می گوید واین گونه نه تنها به نقد ماری و روابطش با او یا نقد پدر و مادر و شیوه تربیت آنها بلکه فراتر از آن از زوایای مختلف سیاسی، مذهبی و.. به نقد جامعه‌ی نوین آلمان که بر روی ویرانه‌های آلمان نازی بنا شده می‌پردازد. جامعه ای که هر چند دست‌اندرکاران و صاحبان قدرت آن خود را  تافته‌ی جدا بافته‌ای از نازی‌ها می دانند اما درواقع آنها همان نازی‌های دو آتشه‌ای هستند که بر مرکب فراموشکاری جامعه سوار شده و حال می‌تازند. 

اما هانس آنها و اعمااشان را هنوز به خاطر دارد و مثلا وقتی در حین صحبت با یکی از این افراد است یا درباره آنها فکر می‌کند، می گوید: دیر زمانی است که با خود عهد کردم با کسی نه درباره پول صحبت کنم و نه درباره هنر، همیشه یک جای کار می‌لنگد. وقتی این دو گزینه با هم مخلوط شوند برای هنرت همیشه یا کمتر یا بیش از حد بازپرداخت می‌شود. یا در حین تعریف کردن خاطراتش در زندگی با ماری بعد از اینکه کاری را انجام می‌دهد و ماری منظور او را متوجه نمی‌شود می‌گوید: ماری منظور مرا درک نکرد و من از تشریح هر مسئله‌ای بیزارم، یا من را می‌فهمند یا نمی‌فهمند، من که مفسر نیستم.

یکی از آن افراد یاد شده مادر هانس است که در این داستان متعصب‌ترین عضو خانواده و یکی از نمایندگان این قشر از مردم آلمان در این داستان است، او در زمان جنگ از خاک مقدس یاد می‌کرد و با افتخار از لزوم کشته شدن همه یانکی‌های جهود سخن می‌گفت و حتی به این جهت دختر نوجوانش را هم به جنگ فرستاد و باعث کشته شدن او شد، و اما حالا، او رئیس کمیته‌ی مرکزی آشتی نژادی شده است. این رویه آشنا نیست؟.. هانس در نقد تربیت والدینش در بخشی از کتاب می گوید: ... این اشتباه بزرگی بود که مرا پیش از اجباری شدن تحصیل به مدرسه فرستادند، و حتی آن زمانِ قانونی هم کمی زود بود، من هیچ‌گاه به خاطر این مسئله از معلم‌هایم شکایتی نداشتم بلکه والدینم را مقصر می‌دانستم. این مسئله‌ای که او باید حتما دیپلم بگیرد در واقع مسئله‌ای است که در کمیته مرکزی آشتی نژادی باید به آن پرداخته شود. این به راستی مسئله‌ای نژادی است. دیپلمه‌ها، غیر دیپلمه ها، اساتید، هیئت مدیره، تحصیل‌کرده‌‍های آموزش عالی، آنها که آموزش عالی ندیده‌اند، همه از یک نژادند...

او درباره شغلش و اندیشه‌ای که در پس آن دارد هم‌ سخن‌های جالب توجهی دارد و می‌گوید: بهترین کار من نمایش پوچی‌های روزمره بود...

...در هر ایستگاه بزرگ قطار صبح‌ها هزاران انسان وارد شهر می‌شوند که در شهر کار کرده و هزاران نفر از شهر خارج می‌شوند. واقعا چرا این انسانها محل کارشان را با هم عوض نمی‌کنند!، یا صف‌های قطارگون اتومبیل‌ها که در ساعات ترافیک‌ در دل هم می‌روند. تعویض کار یا محل اقامت آنها سبب می‌شود که این همه دود و کثافت بی‌جا نداشته و ازدست تکان دادن‌های پلیس راه بی چاره جلوگیری کنیم. اینگونه در تمام شهرچنان آرامش و سکوتی می شد که مردم می توانستند وسط چهارراه منچ بازی کنند...

هانس نه تنها مرد شرافتمندی است، جوان با احساسی هم هست و درباره رابطه‌اش با ماری که او را عاشقانه دوست داشته چنین می گوید: ...ماری نمی‌توانست هیچ‌یک از کارهایی که با من انجام می‌داد را با سوفنر انجام دهد و احساس خیانت به او دست ندهد و فکر نکند که تن به خودفروشی وانهاده است، او حتی نمی‌توانست روی نان سوفنر کره بمالد، حتی اگر تصورش را هم بکنم که ماری سیگار او را از زیر سیگاری برمی‌دارد و می‌کشد تقریباً دیوانه می شوم... یا در بخشی دیگر ...اگر ماری از سوفنر بچه‌دار شود آن وقت نه می‌تواند بادگیر نیم‌تنه به تن‌شان کند و نه بارانی بلندِ شیک روشن، او باید بچه ها را بدون بارانی به بیرون بفرستد، چون ما درباره‌ی انواع بارانی‌ها به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. ما حتی درباره‌ی شلوارک‌های کوتاه و بلند، لباس زیر، جوراب و کفش آنها هم صحبت کرده بودیم- اگر او بخواهد احساس فحشا و خیانت نکند، مجبور است اجازه دهد بچه ها کاملاٌ عریان در خیابان‌های شهر بن تردد کنند. من همچنین اصلاً نمی‌دانستم که او به بچه‌هایش برای خوردن چه خواهد داد: ما درباره‌ی انواع غذاها و روش‌های تغذیه هم با یکدیگر صحبت کرده بودیم...


+ در ادامه مطلب بخشهای دیگری از متن کتاب را خواهم آورد. همچنین از اینجا هم می توانید به یادداشت وبلاگ خوب میله  بدون پرچم درباره این کتاب دسترسی داشته باشید.

++ مشخصات کتابی که من بازخوانی کردم: نسخه صوتی کتاب عقاید یک دلقک با ترجمه سارنگ ملکوتی  که در نشر نگاه به چاپ رسیده و در نشرآوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 9 ساعت و 32 دقیقه تبدیل به کتاب صوتی شده است. از این کتاب ترجمه های فراوانی به زبان فارسی وجود دارد که از مشهورترین آنها می توان به ترجمه شریف لنکرانی در نشر امیرکبیر و محمد اسماعیل زاده در نشر چشمه (که من هم اولین بار چند سال پیش همین نسخه را خواندم) اشاره کرد اما گویا بهترین و نزدیکترین ترجمه‌ی موجود از این کتاب، ترجمه‌ی سپاس ریوندی در نشر ماهی باشد که اتفاقا من هم  علاقه مند بودم آن را بخوانم اما خب با توجه به محدودیت زمانی که داشتم اولویت با خواندن  نسخه صوتی بود که با ترجمه سارنگ ملکوتی موجود بود و بنظرم تجربه خواندن این ترجمه هم خوب بود، با نیم نگاهی که حین شنیدن به ترجمه اسماعیل زاده داشتم حداقل برای من هیچکدام از ترجمه ها نسبت به دیگری برتری نداشت و اگر مورد حمله‌ قرار نمی گیرم که آخر تو از زبان آلمانی چه میفهمی؟ دوست دارم یواشکی و بر مبنای متن فارسی بگویم بنظرم این ترجمه هم می توانست خیلی بهتر باشد.

 

اگر در این کتابهای مذهبی به جای اصطلاح رکیک نیاز جسمی واژه‌ی تمایل به زن به کار می رفت بهتر بود. به اعتقاد من تنها در یک دکان قصابی می توان نیاز جسمی داشت.


به لئو گفتم: "بالاخره تصمیم گرفتی که در ارتش خدمت کنی؟"  او گفت: با دوستان در این رابطه صحبت کرده‌ایم و به این نتیجه رسیدیم که این کار ما خدمت به دموکراسی است.


یک عضو کک مکی سازمان به نام جورج، به اشتباه با کشیدن ضامن نارنجک خودش و مجسمه را به هوا فرستاد. تفسیر و تحلیل هربرت کالیک در این مورد خیلی مختصر و مفید بود: "خوشبختانه جورج یک بچه یتیم بود"


صاحبان کار بهتر از هرکس می‌دانند که یک هنرمند اصلا کار دیگری به غیر از پیشه خود بلد نیست انجام دهد. از نظر آنها یک  هنرمند همچون زنی است که غیر از ابزار محبت نسبت به مردان کار دیگری بلد نیست و برای رسیدن به هدفش حاضر به انجام هر کار غیر اخلاقی‌ست. بنابراین هنرمند و زن بهترین و مناسب‌ترین وسیله برای استثمار هستند و مدیران هم این وسط نقش دلال محبت زنان فاحشه را بازی می کنند.


من حتی تعجب نخواهم کرد روزی یکی از این کاتولیک‌ها پشت کرسی خطابه بایستد و از کمبود فاحشه ها در شهر شکوه و شکایت کند.


کاتولیک ها مثل آدم های خسیس و پست از گنج‌های گران بهایشان یعنی مراسم مذهبی و پاپ حراست می کنند.


من فقط این یک اشتباه بزرگ شما کشیش ها را نمی توانم بپذیرم که به دختر جوانی که دوست ندارد به صومعه برود مریم باکره را به عنوان سرمشق و نمونه معرفی می‌کند.


هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت. باید آنها را همان گونه که یکبار اتفاق افتاده اند فقط تنها به یاد آورد.


به نظر من عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است، عصر فحشا.

نظرات 4 + ارسال نظر
میله بدون پرچم پنج‌شنبه 22 مهر 1400 ساعت 15:33

سلام بر مهرداد
با خواندن مطلبت مزه شیرین کتاب و البته تلخ داستان زیر زبانم آمد. اولین باری که با این کتاب برخورد کردم دوران کارآموزی بود! در آن دوره دخترخانم کارآموزی هم بود که بخشی از دوره را مشغول خواندن این کتاب بود ده سال پس از آن بود که من کتاب را خواندم بعدها در زمان وبلاگ دوباره خواندمش و این بار بود که به اوج رسیدم و البته اوجی در حد خودم.
یادم هست که کتاب را با ذوق و شوق به دوستی که اهل کتاب بود دادم و منتظر بودم کف بر لب ببینمش اما بازخوردی که از او گرفتم مثل یک دوش آب سرد بود! هنوز برایم عجیب است!

سلام حسین عزیز
خوشحالم در این روزهای از لحاظ کاری برای من مزخرف، پیام های شما و دیگر دوستان به من یادآوری می کند که اینجا به همراه دوستان خوبش هنوز هست و هنوز هم می شود دنیا و مردمانش را این همه سیاه ندید و نیازی هم نیست این قدر آن را سخت و جدی گرفت.

خودمانیم شما و آن دختر خانم چقدر با فرهنگ بودید که در دوران کارآموزی کتاب می خواندید این 10 سال هم مثل اینکه خیلی به این کتاب ربط داره‌ها منم با همین فاصله رفتم سراغش، گویا خواننده این کتاب محکوم به اینه که هر 10 سال یک بار بره سراغش.
اما در تمام این مدت طولانی که از خوانش اول گذشت همواره تلخی و حال بد شنیر بخصوص در انتهای داستان با شنیدن نام کتاب برایم تداعی می شد و این به نظرم ناشی از قدرت اثر هاینریش بل بوده چرا که در این سالها کتاب های تلخ فراوانی خوانده ام اما شاید بسیاری از آنها و شخصیت هایشان را فراموش کرده باشم و یا حداقل کمتر مرا این چنین تحت تاثیر قرار نداده اند که در خاطرم بماند.
درباره آن ماجرایی که برای دوستتان پس از معرفی این کتاب و عکس العمل ایشان تعریف کردید، موضوعی هست که من هم مدتی به آن فکر می کنم و دوست دارم آن را با شما دوست گرامی در میان بگذارم:
به تازگی به این نتیجه رسیده‌ام که نظرمان درباره کتابهایی که میخوانیم شدیداً تحت تاثیر حال و احوال شخصی مان در زمان خواندن آنهاست. البته این کشف تازه ای نیست و انگار اظهر من الشمس است و اصلا غیر از این نمی تواند باشد. اما من حرفم چیز دیگریست و به نظرم تاثیرش بیش از آن چیزیست که فکر می کنیم و اصلا همه این ها را گفتم تا به اینجا برسم که این موضوع خیلی به موضوع معرفی کتاب هم مربوط می شود و "با این اوصاف شاید بتوان گفت اصلا نمی‌شود کتابی را به کسی معرفی کرد".
برای بیان منظورم مثالی از خودم می آورم، مثلا من که در حال حاضر در محل کارم مورد ظلم قرار گرفته‌ام و زحمات چند ساله‌ام نادیده گرفته شده و در شرف کنار گذاشته شدن هستم، با همین حال و احوال، اگر اتفاقی به سراغ فیلم یا کتابی بروم که در آن کارفرمایی به کارگر یا کارمندش ظلم می کند یا رعیتی تحت ظلم خانی قرار می گیرد،با این اوصاف طبیعتا در مواجهه با آن اثر بیش از بیش حال و هوای اثر را به واسطه آن ظلمی که با گوشت و پوست و استخوانم تجربه اش کرده ام درک می کنم و بیشتر از قبل حرص می خورم یا آزار می بینم و طبعاً اینگونه آن کتاب یا فیلم در ذهنم ماندگار خواهد شد. (حالا من بعد منفی را گفتم حتما بعد مثبت هم همینگونه است)
حالا طبق همان ماجرایی که از تاثیر حال و احوال لحظه مان از کتاب گفتم من خودم در خوانش اول تحت تاثیر حال و هوای آغاز جوانی به بُعد عاشقانه ماجرا توجه کردم و خودم را به جای شنیر گذاشتم و غمگین شدم. در خوانش اخیر بازهم از نادیده گرفته شدن شنیر و همه کارهای خوبش توسط ماریا آزار دیدم و حرص خوردم. چرا که این بار من همان شنیر بودم اما همه سردمداران محل کارم ماریا بودند.
احتمالا آن دوست شما هم اگر در زندگی‌اش چنین جای‌گذاری‌هایی را انجام می‌داد این کتاب تلخ به جانش می نشست. هرچند این کار فکر نمی کنم خیلی هم کار درستی باشد اما خب فکر می‌کنم درباره این کتاب غیر از این نمی‌شود خیلی با آن ارتباط گرفت و در غیر این صورت احتمالا خواننده در میان پرحرفی های شنیر سرگیجه خواهد گرفت.

monparnass جمعه 23 مهر 1400 ساعت 23:36 http://monparnass.blogsky.com

سلام مهرداد
اسم کتاب برام خیلی آشنا بود
من قبلا از هینریش بول دو کتاب خونده بودم و قاعدتا این کتاب باید یکی ازدو کتاب خونده شده می بود که نبود .
خوندن توضیحاتت نشون داد که یا من این کتاب رو نخوندم یا بالکل فراموشش کردم !!!!

در هر صورت دانلودش کردم که بعدا بخونمش
تعداد کتابهای خوبی که توی این یک سال اخیر دانلود کردم اونقدر زیاد شده که فکر کنم برای خوندنشون به ده سال عمر نیاز هست
زندگی همینه دیگه
داستان نان و دندانه
وقتی دندون داری نون نداری
و
وقتی نون داری دیگه دندون نداری


الان توی این سن و با وجود داشتن مسوولیت تامین نان برای خانواده به برکت گسترش اینترنت و سایتهای دانلود رایگان کتاب تازه به کتابهایی دسترسی پیدا می کنیم که در سنین پایین تر که آزادتر بودیم آرزوشون رو داشتیم

سلام بر شما دوست گرامی
ممنون از توجه و لطف شما
عقاید یک دلقک نامی است که حتی از هاینریش بل که آثار بهتری هم دارد بیشتر معروف شده و در هر جایی که بحث از رمان می شود یا در خر بساط کتابفروشی این نام دیده می شود و حتی اگر نخوانده باشیدش هم آشنا بودن این نام طبیعی است.
در رابطه با کتابهای نخوانده ای که قصد خواندنش را کرده اید همدردیم . یک بار سعی کردم حساب کتابی بکنم که چقدر طول می کشد که آنها را بخوانم و آیا تا خواندن همه آنها عمرم کفاف می دهد یا نه که از وسط کار بیخیالش شدم و گفتم آخه این چه کاریه و اصلا از کجا معلوم که آن خط پایان کجا باشد.
نوجوانی و ابتدای جوانی را اگر هر که دریافت و در آن دوره حسابی کتاب خواند که خواند، اگر نه در تمام روزهای باقیمانده عمرش می بایست فقط تلاش کند تا در میان دوندگی های هر روزه اش با چراغ قوه زمان و فراغت و روان آزاد پیدا کند تا بتواند کتاب بخواند.

monparnass سه‌شنبه 27 مهر 1400 ساعت 00:36 http://monparnass.blogsky.com

"... و هنوز هم می شود دنیا و مردمانش را این همه سیاه ندید و نیازی هم نیست این قدر آن را سخت و جدی گرفت. "
دقیقا و بیاد داشته باش که خوشبختی فقط یک احساسه که الزاما ارتباطی با وضعیت ظاهری زندگی ما نداره
خوشبختی احساسیه که از درون میاد و با هیچ چیز بیرونی قابل ساخت و معادل سازی نیست
اگر کتاب " مردی که می خندد" ویکتور هوگو رو خونده باشی
میبینی که زندگی جویین پلین و دئا و اوروسوس چطور در مقطعی قرین خوشبختی بوده در حالی که لب های جویین پلین بریده شده و دئا کوره و اوروسوس پیرمردی دوره گرده که هر سه تا برای یه لقمه نون باید آواره جاده ها باشند.
اگر این مفهوم خوشبختی رو با مفهوم توکل همراه کنی احساس بهتری پیدا می کنی
زندگی در هر صورت در جریانه
و
فقط اینکه در گذر زمان چه حالی داشته باشیم اهمیت داره
با تلخکامی بگذره یا با حس های خوب
امیدوارم مشکل کاریت حل بشه
که اگر هم نشد خوردن زمین و دوباره برخواستن شیوه تمام مردان موفق در همه اعصار بوده

آن کتاب را نخواندم، در واقع باید متاسفانه بگویم هنوز هیچ کتابی از ویکتور هوگوی بزرگ نخوانده ام. اما از شما بابت امیدواری هایتان ممنونم.
امیدوارم شما همواره و یا حداقل در بیشتر اوقات هم خوب و خوش و سلامت باشید.

میله بدون پرچم شنبه 1 آبان 1400 ساعت 16:22

سلام مجدد

باهات موافقم. تأثیر حال و هوای درونی بر کیفیت کتاب به هیچ وجه قابل کتمان نیست.

سلام.
پس حال و احوالت همیشه خوش، خصوصا حین خواندن کتابها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد