شوایک _ یاروسلاو هاشک

رمان شوایک مهمترین اثر نویسنده و طنزپرداز اهل چک، یاروسلاو هاشک می باشد. رمانی که در بین آثار ترجمه شده از زبان چکی به زبان های دیگر رتبه اول را به خود اختصاص داده است. ماجرای این رمان در سالهای آغازین جنگ جهانی اول می گذرد، سال هایی که هنوز کشور چک بخشی از امپراتوری بزرگ اتریش - مجارستان به حساب می آمد. شخصیت اصلی این کتاب مردی به نام شوایک است، مرد پرحرفی که مدت ها پیش از طرف کمیسیون پزشکی ارتش حکم قطعی احمق بودن خود را گرفته و به همین دلیل از خدمت نظام معاف شده است. او در آن روزگار از راه خرید و فروش سگ ها روزگار می گذراند و کارش این بود که سگهای بدقواره ی بدنژاد را به قیمت پایین می خرید و آنها را با برگ شناسایی جعلی به جای سگ های اصیل به مشتریان قالب می کرد. بگذارید سخن کوتاه کنم و از داستان کتاب برایتان بگویم، این آقای شوایک داستان ما مدتی بود دچار باد مفاصل شده بود (یعنی در همان ابتدای داستان) و حالا درحالی که مشغول مالیدن ملغمه ای از کافور به زانوهایش بود پیرزن خدمتکار به او گفته که: "فردیناندم که کشتن...". منظور او از فردیناند، "فرانتس فردیناند" وارث تاج و تخت پادشاهی اتریش - مجارستان بود و به ترور او اشاره می کرد. اتفاقی که با وقوعش آغازگر جنگ جهانی اول گردید. داستان هم با همین جنگ آغاز می گردد. 

البته جا دارد همین جا به شما بگویم که گول این حرفهای اولیه من درباره شوایک را نخورید و به او بدبین نشوید، او مرد شریفی است. باور نمی کنید؟ پس ببینید جناب هاشک (نویسنده کتاب) درباره او چه می گوید:

روزگاران بزرگ مردان بزرگ می طلبند. هستند قهرمانان فروتن و ناشناخته ای که تاریخ آنان را به سان ناپلئون نستوده است، حال آن که خصال شان سرفرازی های اسکندرمقدونی را هم بی رنگ می کند. این روزها، هنگام گردش در کوچه های پراگ به مرد شندرپندری بر می خورید که نمی داند در رویدادهای روزگار بزرگ کنونی چه نقش مهمی بر دوش داشته است. سرش به کار خودش است. آزارش به کسی نمی رسد و روزنامه نگاران هم با درخواست مصاحبه مزاحم او نمی شوند. اگر اسمش را بپرسید با سادگی و فروتنی جواب خواهد داد: شوایک هستم... . من، شوایک، این سرباز غیور را بسیار بسیار دوست می دارم، و می دانم با خواندن سرگذشت او در جنگ بزرگ جهانی، شما هم این قهرمان فروتن و ناشناخته را در قلب خود جای خواهید داد. او معبد هیچ الهه ای در افه سوس را به مانند اروستراتس خرف نسوخته است تا به این وسیله به کتاب های درسی راه یابد. و همین کافی است.

من هم با جناب هاشک هم عقیده ام. حالا داشتم عرض می کردم خدمتتون، بله جنگ جهانی در شرف آغاز بود و شوایک هم در آن روزگار علاوه بر اینکه احتمالاً در خیابان ها دنبال سگ ها می گشت، زمان زیادی را هم در میخانه شهر میگذراند و در آنجا احتمالاً با حرفهایش مغز همه را می خورد. از طرفی با توجه به اینکه در چنین حکومت هایی ماموران مخفی حاکمیت هم فراوانند بالاخره این پرحرفی های شوایک در میخانه کار دستش می دهد و به خاطر پیش بینی جنگ و توهین به امپراتور و مسائلی از این دست کارش به کمیسری و بازجویی می افتد، البته طولی نمی کشد که در آنجا هم خل بودن شوایک به اثبات می رسد و او را مستقیماً از آنجا به تیمارستان می برند. بد نیست شما هم نظر شوایک درباره تیمارستان و دیوانه ها رو بدونید:

" فکریم که چرا دیوونه ها از این که اونا رو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم میتونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که می کشید و می گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید، و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت، روم به دیوار، باهاش هم قافیه اس... اونجا همه هرچی دل شون می خواست می گفتن، هرچی که سر زبونشون می اومد، عین پارلمان. گاهی ام واسه هم قصه می گفتن، و اگه عاقبت شازده خانوم اون جور که دل شون می خواست نمی شد، کتک کاری می کردن. شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کردجلد شونزدهم لغت نامه ست و از همه می خواست وازش کنن و معنی کلمه چیتگرو پیدا کنن و الا کارشون زاره.فقط وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش. خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد."

البته در تیمارستان هم شوایک را به تمارض متهم می کنند و از آنجا هم دوباره به کمیسری حواله می شود و از طرف دیگر بالاخره جنگ هم آغاز می گردد و در نهایت به دلیل کمبود نیرو شوایک هم به جبهه های نبرد اعزام و در آنجا به عنوان مصدر مقامات بالا رده گمارده می شود و اینگونه با پرگویی های فراوان در محضر این افراد و همینطور دسته گل های پیاپی که به آب می دهد در کنار نیش زدن به قاضی عسکرها و ژنرال ها نظام، نظامی گری و امپراتوری و از همه مهمتر جنگ را حسابی به باد انتقاد گرفته و با سخنان خود خواننده را حسابی می خنداند و همینطور به فکر وا می دارد.

 در ادامه مطلب بخشهایی از کتاب را آورده ام که بسیار هم طولانی ست و من از این بابت از دوستان کم حوصله پوزش می خواهم.البته شاید این بخش ها برای دوستانی هم جذابیت خاص خودش را داشته باشد. اما راستش را که بخواهید من خودم هم به ثبت و ضبط بودن این بخش ها در اینجا برای مراجعه مجدد نیاز دارم.

..................

پی نوشت: با این کتاب اولین بار چند سال پیش در وبلاگ میله بدون  پرچم آشنا شدم که به این جهت از نویسنده این وبلاگ، حسین عزیز سپاسگزارم. از اینجا هم می توانید یادداشت مربوط به این کتاب در آن وبلاگ را بخوانید. همچنین به پیشنهاد آن دوستی که از من گله داشت که در معرفی این کتاب به ایشان چرا به این نکته اشاره نکرده ام عرض میکنم که متاسفانه این کتاب به دلیل مرگ نویسنده اش نیمه تمام مانده است اما به نظرم این موضوع ضربه چندانی به کتاب نزده و اگر خواننده از کتاب خوشش آمده باشد از این که این هشتصد نهصد صفحه ادامه پیدا نکرد حسرت می خورد اما از خواندن کتاب پشیمان نخواهد شد.

تذکر یا مثلا تاکید مجدد: ادامه مطلب شامل بخشهای جالب توجه کتاب است که به دلیل طولانی بودن خواندنش برای همه توصیه نمی گردد. 

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه کمال ظاهری، تصویرگر یوزف لادا، چاپ چهارم در ۱۰۰۰ نسخه در تابستان ۱۳۹۳ و در ۹۰۶ صفحه


و اما بخش هایی از کتاب:

در حالی که شوایک نگاهش را با آرامش روحانی کودک بی گناهی روی یک یک اعضا می گرداند، رئیس هیئت یک قدم به طرفش رفت و گفت:

خیلی دلم می هواد بدونم که تو خوک دریایی الان به چی فکر می کنی؟ به عرض مبارک می رسونم که من اصلا فکر نمی کنم. لعنتی، میگه اصلا فکر نمی کنم. چرا اصلا فکر نمی کنی؟ به عرض مبارک می رسونم واسه این اصلا فکر نمی کنم که تو سربازی این کار واسه سربازا قدغنه. قدیما، وقتی تو هنگ 91 خدمت می کردم، جناب کاپیتان همیشه بهمون میگفت: "سرباز نباید با مغز خودش فکر کنه، بالا دستیاش به جاش فکر می کنن. همچین که یه سرباز شروع کرد به فکر کردن، دیگه سرباز نیست، خوکه، سیویلِ شیشیشوئه، فکر کردن حاصل دیگه ای نداره..."   ص 119 

...

مثل هر دولت دیگری که در آستانه فروپاشی سیاسی و اقتصادی و اخلاقی است، اینجا هم کادر قاضیان نظامی فراتر از حد تصور بود. می کوشیدند جلال و جبروت قدرت گذشته را با دادگاه ها، با گزمه ها، با امنیه ها، و با انبوه جاسوسان و خبرچینان سر پا نگه دارند.

کلیه گردان های اتریشی خبرچین داشتند، و خبرچینان همقطاران خود را که توی چادرهای صحرایی کنارشان می خوابیدند، و در راهپیمایی ها نان شان را با آن ها قسمت می کردند لو می دادند. ص 123

...

وقتی به خانه رسیدند معلوم شدن فتیردان را گم کرده اند. شوایک گفت:

عیبی نداره، مسیحیان قدیم بدون فتیردونم میتونستند دعا کنن. اگر آگهی کوچیکی ام بدیم، یابنده ی شرافتمند انتظار دست خوش و مژدگونی داره. اگر صحبت سر پول باشه بلکه اصلاً یابنده شرافتمندی ام پیدا نشه، هر چند، هنوز گاه گداری از این آدما پیدا میشن. قدیما تو هنگ مون، تو بودیو ویتزه، یه سرباز داشتیم، از اون خرای شیش دانگ. یه روز تو خیابون شیشصد کورون پول پیدا کرد و یه راست برد کمیسری. روزنامه هام نوشتن که یابنده ی شرافتمند و از این حرفا. با این کار خودشونو سکه ی یه پول کرد. دیگه هیشکی بهش محل نمیذاشت، همه می گفتن: "می بینی حیوون، می بینی چقدر خری، حالا اگه راس راستی شرف داری باس یه عمر خودتو بخوری". حتی نامزدشم باهاش به هم زد. وقتی مرخصی گرفت و رفت ولایتش، جوونا تو رقص راش ندادن و از میخونه انداختنش بیرون. نم نم زد به سرش و سرآخر خودشو انداخت زیر قطار.  ص 183

...

چند وقت پیش شنیدم که یک روز جمعه تو رستوران اشتباهاً کتلت خوک خوردین- چون فکر می کردین پنج شنبه است. اونوقت رفتین تو مستراح، دست کردین تو حلق تون و بالا آوردین، فکر کردین اگه نکنین خدا نفرین تون می کنه. من از این که تو ایام روزه گوشت بخورم نمی ترسم، از جهنم نمی ترسم. اوه بفرمایین، سرحال تر نشدین؟  نکنه شمام عقاید پیشروِ باب روز راجع به جهنم دارین و خودتونو با روح زمان و اصلاح طلبا وفق میدین. به عقیده اونا تو جهنم گناهکارای مادر مرده رو دیگه تو پاتیلای گوگردی نمیندازن، تو دیگای فشار قوی پاپن می پزن و تو مارگارین سرخ می کنن. سیخارو برقی کرده ن، گناهکارا تا میلیون ها سال باید زیر غلتک و بولدوزر بخوابن. ساییدن دندون توسط پزشکا انجام میشه، نعره هارو رو صفحه گرامافون ضبط می کنن و واسه تفریح خاطر ارواح پاک به بهشت میفرستن. تو بهشت گلابدونا مشغول عطر پاشی ان و ارکستر فیلارمونی اونقدر آثار برامسو می زنه که بهشتیا آرزوی برزخ و دوزخ بکنن. ملائکه طیاره موتوری زیر پاشونه که بالاشون خسته نشه. ص 187

...

می گفت: می بینی پسر جون، دلم نمی خواد تنبیهت کنم، اما ناچارم، چون ارتش از انضباطه که ارتشه. ارتش بدون انضباط مثل نیزاری می مونه که دستخوش باد شده باشه. اگه وضع اونیفرمت روبه راه نیست و دگمه هاش بد دوخته شده یا افتاده، فوری میشه فهمید که تعهدی رو که نسبت به ارتش داری پشت گوش انداختی. شاید در نظر اول مطلبو نگیری که چرا باید حبست کنن، فقط برای اینکه دیروز سر بازدید یه دگمه از نیمتنه ت کم بوده، یه چیز به این بی اهمیتی که واسه یه سیویل اصلاً به حساب نمیاد، و می بینی که اینجا تو نظام به خاطر سهل انگاری کوچیکی که تو سر و لباس کسی دیده میشه تنبیهش می کنن، و می پرسی چرا؟ اینجا موضوع سر این نیست که یه دونه از دگمه های تو کمه، سر اینه که باید به نظم عادت کنی. ص 219

...

می دونی شوایک، خیلی دلم می خواد بفرستمت دادگاه نظامی، اما حیف که تبرئه ت می کنن، چون خل بالفطره ای مثل تو رو اونجام ندیده ن. برو تو آینه نیگا کن. حالت از دیدن یه همچین ریخت مضحکی به هم نمی خوره؟ تو احمقانه ترین شوخی طبیعتی که تا حالا باهاش روبرو شده م. بگو ببینم شوایک، خودت از خودت خوشت میاد؟ - به عرض مبارک جناب اوبرلایت نانت می رسونم که نه، از خودم خوشم نمیاد چون تو آینه کله ام یه کم کدوئیه. این آینه درست تراش نخورده. تو مغازه چینی استانِک یه آینه دق بود که اگه کسی توش نیگا می کرد عُقش می شست. ریختش این جوری، کله ش عینهو تاغار، شیکمش مث شیکم یه کشیش سیامست، خلاصه یه جنم باحال. آقای فرماندارم یه روز گذرش افتاد اونجا، خودشو تو آینه دید و داد آینه رو از اون جا ورداشتن. ص 271

...

پیش از رسیدن هر قطار مسافری، رستوران درجه سه ایستگاه از نظامیان و غیر نظامیان پر می شد. بیشتر آن ها سربازانی بودند از افواج و یگان های مختلف، و متعلق به گوناگون ترین ملیت ها، که تندباد جنگ آن ها را توی بیمارستان های نظامی پراکنده بود، و حالا باز از نو پی زخم های تازه، نقص های تازه، و رنج های تازه می رفتند، تا سزاوار صلیب چوبی رنگ و رو رفته ای باشند که در دشت های غم انگیز گالیسی بر گورشان فرو خواهد رفت. کلاهخود فرسوده ی روی آن با دگمه زنگ زده ی "فرانتس یوزف"اش سال ها زیر وزش باد و بارش باران خواهد ماند. گاه زاغ پیر غمگینی بر آن خواهد نشست و اندوه سفره ی پهناور رنگینی را خواهد خورد که سال ها پیش در این دشت از اجساد انسان ها و لاشه ی اسبان گسترده بود، و لذیذ ترین لقمه های آن درست زیر کلاهی پنهان بود که حالا او بر آن نشسته است- چشم آدم ها.   ص295

...

مدرسه های نظام هیچ وقت کاری به سواد قبلی شاگردا نداشتن، چون این مهملاتو لایق یه افسر کادر اتریشی نمی دونستن. فرهنگ روحو تصفیه می کنه و صیقل میده، پس هیچ احتیاجی بهش نیست، افسر هر چی قلدر تر بهتر. ص 372

...

آدم گاهی حالش درست سر درگیریا به هم می خوره، دلش از یه چیزی آشوب میشه. یکی که از پژه میشل برگشته بود میگفت یه روز تو جنگِ سرنیزه سینه به سینه در میاد با یه روس بی شاخ و دم، قد کوه. با سرنیزه میره تو شیکمش. یه مُف گنده از دماغ یارو آویزون بوده. تا مُفه رو می بینه حالش به هم می خوره و می برنش اورژانس، اونجا میگن وبا گرفته و میفرستنش مریض خونه ی وبائیا تو بودابست و اون جا دیگه راس راستی وبا می گیره. ص 430

...

شوایک گفت: تقصیر همه مجارا نیست که مجارن. ص447

...

خیلی بده که آدم یهو آلوده یه فلسفه ای بشه، این جور چیزا همیشه بوی جنون و الکل میدن، قدیما یه سرگردی به اسم بلوهر از هنگ هفتاد و پنج منتقل شد اومد پیش ما. یارو سر هر برج ماهارو چارگوش به صف می کرد و به قول خودش راجع به فضایل نظام و نظامی گری فلسفه می یافت، غیر از عرق اَلواَم چیزی نمی خورد. تو حیاط سربازخونه واسه مون می گفت: "هر افسری، سربازا، به خودی خود کامل ترین موجود خلقته. اگه عقل و شعورشو بگیریم، صد برابر از عقل و شعور همه تون رو هم بیشتره. اگه تا آخر عمرتونم بشینینو زور به کله هاتون بیارین، بازم نمی تونین چیزی کامل تر از یه افسر تصور کنین.هر افسری یه وجود لازمه، برخلاف شماها که موجودات اتفاقی هستین، می تونین باشین، اما بودن تون جزو واجبات نیست. اگه جنگی پیش بیاد و شماها در راه اعلیحضرت امپراتور کشته بشین، خب، شدین، این تغییر چندانی تو اوضاع نمیده، اما اگه افسراتون کشته بشه، اون وقته که می بینین تا چه اندازه وابسته به اون بودین، و مصیبت واقعی اینه، افسر باید وجود داشته باشه، اما وجود شما ناشی ازوجود افسره. شما از برکت اونه که وجود دارین و بدون افسر نمی تونین تو این دنیا باشین. شما بدون مافوق های نظامی تون حتی قادر به گوزیدنم  نیستین. واسه شما افسر یه قانون معنویه، حالا می خواد این تو کله تون بره، می خواد نره، و چون هر قانونی قانون گذاری داره، این قانون گذار فقط افسر می تونه باشه که در مقابل اون شما خودتونو موظف و مکلف حس می کنین و بایدم حس کنین و تمام دستورات شو، حتی اگه باب میل تون هم نباشه، مو به مو اجرا کنین. ص 522

...

همه فکر می کردند: پیرمرد دیگر به سرش زده و سیم هایش قاتی شده. دیگر وقتش است که به وزارت جنگ منتقل شود. ص 559

...

... با وجود این از وانِک مونم پرسیدم، چون هر چی باشه اون تو کار جنگ دو تا پیرهن بیشتر از ماها پاره کرده. گفت اولِ کار همه ی افسرا خیال می کردن جنگ یه جور عیشه و هر کی یه انبار کتاب با خودش برده بود میدون جنگ، پنداری میره ییلاق، بعضی از شازده خانوما کلیات همه جور شاعرای ریز درشتو براشون میفرستادن و بیچاره مصدرا زیر بار این همه کتاب قُر می شدن و به روزی که قدم به این دنیا گذاشته ن لعنت میفرستادن. وانِک اینم می گفت که این کتابا از بابتیِ سیگار پیچیدن به لعنت خدا نمی ارزیدن، چون رو کاغذای فرد اعلای ضخیم چاپ شده بودن و تو مسترابم جناب اوبرلایت نانت، بی ادبی نباشه با این شعرا پوست ماتحت آدم قلفتی کنده میشه. واسه خوندنم که اصلا وقت نبود، چون راه به راه باید می زدیم به چاک و کتاب بود که این ور اون ور پرت می شد و بعدم دیگه دست همه روون شد، همچین که اولین گوله ی توپ در می رفت، گماشته ها هر کتابی رو که دم پرشون می اومد پرت می کردن به دور و اطراف.  ص 571

...

...البته، بر اساس یادداشتایی که تا حالا تهیه کرده ام گردان مون ضایعات دردناکی ام متحمل میشه، چون گردانی که مرده نداشته باشه اصلاً گردان نیست. خیال می کنم راجع به شهیدان مون باید یه فصل جدا بنویسم. تاریخچه گردان نمی تونه فقط از وقایع خشک مربوط به فتوحات مختلف - که تا حالا سر به چهل و دو تا زده - تشکیل بشه. منباب مثال آقای وانک شما کنار یه نهر باریک شهید میشین، یا این بالوئون که اونجا نشسته و عین آدم نمدی به ما زل زده، با گوله و شراپنل، یا بگیریم نارنجک نمی میره . ایشونو قراره یه هواپیمای دشمن با کمند خفه کنه اونم درست موقعی که داره ناهار ستوان لوکاشو می بلعه. ص693

...

نترس بالوئون، تو تاریخ گردان ذکری از این نمیشه که سر راه سنگر به مطبخ، موقع لمبوندن به شهادت رسیدی. اسم تواَم همراه اسم بقیه سربازایی که جون شونو در راه اعتلای امپراتوری مون فدا کرده ن ثبت میشه، درست مثل جناب رخنونگسفدوبل وانِک. ص694

...

قطار روی خاکریز تازه ساز آهسته پیش می رفت و همه افراد گردان می توانستند خوشی های جنگ را نظاره کنند و لذایذ آن را بچشند،  و با دیدن گورستان های پوشیده از صلیب های سفید که بر بلندی های هموار و شیب های سوخته نمایان بود، خوش خوشک آماده ی میدان کارزار شوند، میدانی که انتهای آن با یک کاسکت نظامی گل آلود اتریشی که بر صلیب سفید رنگی لنگر می خورد نشان شده بود.

نظرات 7 + ارسال نظر
شیرین یکشنبه 17 فروردین 1399 ساعت 11:49

سلام مهرداد، باید خیلی خواندنش جالب باشه. کتابخونه باز بشه می رم ببینم دارنش یا نه. برام جالبه بدونم چاپ کتاب دچار مشکل نشد در زمان خودش؟ نویسنده های ما بابت خزعبلات اسلامی و رساله های پر از bullshit (بلانسبت و گلاب به روت) اگر چنین کتابی بنویسند صد تا فتوا تا روزی که زنده اند گریبانگیرشون خواهد شد و انصافا چقدر لذت می برم از تمسخر خرافات و چرندیات مذهبی! هر کس می نویسه دست مریزاد داره!

سلام خدمت شیرین گرامی و عرض پوزش بسیار از بی پاسخ ماندن طولانی به این کامنت. امیدوارم در این بلبشوی کرونایی حالت خوب باشد.
خواندنش که برای من بسیار جالب بود، اما برای دوستانی که صرفاً طرفدار داستان هستند شاید خیلی جذاب نیاد، چون این آقای شوایک ما فقط یه سره راه میره و حرف میزنه، خیلیا هم حوصله همش حرف شنیدن رو ندارن، البته خب همه اون چیز هایی که برای من جالب بود و برای تو هم میتونه جالب باشه رو تو همین حرفهای شوایک میشه شنید. کتابخونه ها که باز شد یه سر بهشون بزن و یه نگاهی به این کتاب بنداز، شاید خوشت اومد.
باز هم ممنون از توجهت

میله بدون پرچم جمعه 22 فروردین 1399 ساعت 08:45

سلام بر مهرداد
این کتاب از آنهایی است که روزی دوباره آن را خواهم خواند. بعد از خواندنش تا مدتها تاثیر شوایک را روی خودم حس می‌کردم... بیخود نبود که برتولت برشت این کتاب به قول بعضی نیمه کاره را جزء سه کتاب تاثیرگذار نیمه اول قرن بیستم قرار می‌دهد.
ممنون رفیق

سلام و عرض ادب
تاثیر خوانش ات و تاثیر یادداشتی که درباره اش نوشتی چند سالی با من هم همراه بود تا بالاخره این کتاب را خواندم و بی شک این شخصیت عزیز تا پایان عمرم در خاطرم خواهد ماند. بار دیگر به این خاطر که مرا با این کتاب آشنا کردی ازت سپاسگزارم
راستش من که هنوز خیلی پایبند قول دوباره خوانی هایی به خودم دادم نبودم امیدوارم شما بتوانی اما به هر حال هر زمانی که قصد داشتی این کتاب را دوباره بخوانی خبرم کن، حتماً پایه این خوانش مجدد خواهم بود

Mahoor شنبه 30 فروردین 1399 ساعت 19:07

سلام
ای وای پس چرا من نتونستم تمومش کنم
اونوقت شما میگید دوباره خوانی اش؟

کتاب خوبیه اما یه خوبیِ راکدِ کش دارِ پرحرفِ تکراری.
شاید باید دوباره تلاش کنم به ادامه دادنش

سلام
راستش یه چیزی هست که شاید بارها هم شنیده باشی، اونم اینه که گاهی اوقات زمان مناسبی برای خوندن یک کتاب انتخاب نمی کنیم و اصطلاحاً زمان خوندن اون کتاب هنوز نرسیده و یا حتی میشه گفت موقعش مثلا گذشته.
بنظرم شوایک راکد نیست، نسبت به کتابهای هم عصرش خیلی پویا هم هست، تکرار های آزاردهنده هم نداره، اما خب سلیقه هم هست دیگه، قرار نیست ما از همه کتابها خوشمون بیاد
ممنون از توجه به این یادداشت

ماهور پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 00:48

اره زمان خیلی مهمه
امروز اتفاقی افتاد که نگاهم به کتاب شوایک کنجکاو شد و راستش رو بخوای ترغیب شدم که تمومش کنم

حالا فکر میکنم این زمانِ یا همون موقع مطالعه ی یک کتاب، بر خلاف نظر دوستانی که در پست کتاب نادر ابراهیمی اشاره به این داشتن که به سن ربط داره فکر می کنم گاهی خیلی هم به سن مربوط نمیشه و برای هر شخصی منحصر به فرده، مثلا من که چند وقت پیش رمان هابیت رو خوندم حالا پا رو فراتر هم گذاشتم و دارم کتاب صوتی هری پاتر رو گوش می دم.کتابی که شاید باید تو دوره نوجوانی می خوندم اما خب اونموقع هیچ علاقه ای به خوندنش نداشتم
خب، ادامه ی شوایک، چه خوب بعد از خوندنش خوشحال میشم نظرت رو اینجا درباره اش بخونم.

سمیه ام دیگه چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 14:58

من این رمان ۷۰۰ صفحه ای رو کمتر از یک هفته تموم کردم انقدر که برام جذابیت داشت ، نسبتا کمتر شناخته شده اس بین کتابخوان ها
میدونستی بخش چهارم کتاب به خطر مرگ نویسنده نیمه تموم موند ؟

کمتر از یک هفته، پس با این اوصاف سرعتت یه چیزی در حد سرعت نوره، اگه یه روز قرار باشه همخوانی اتفاق بیفته چطور میشه رسید به این سرعت
آره، البته قبل خوندن نمی دونستم که نیمه کارهمونده این کتاب. اتفاقا یکی از مخاطبان وبلاگ که به واسطه تعریف من از وسط های کتاب رفته بود کتاب رو خریده بود از دستم شاکی هم شد که چرا با احساسات ما بازی کردی و نگفتی ، اما خب من هم اونموقع نمی دونستم . اما واقعا این نیمه کاره موندن ضربه ی مهمی به کتاب نزده و حتی به نظرم کاری کرده که منِ خواننده با تموم نشدن این کتاب همیشه شوایک رو سالم و سر حال می بینم که داره راه میره و حرف میزنه و تا ابد در ذهنم زنده خواهد ماند.
آره، با این که گویا در ادبیات چک و همینطور جهان کتاب و نویسنده معروف و مهمیه در کشور ما کمتر کسی میشناسدش و کوندرای عزیز ذهن همه ما رو از ادبیات چک پر کرده.

نیکی پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1399 ساعت 11:59

سلام. من خیلی وبلاگ شما رو نمی‌خونم، امروز اتفاقی چک کردم و این پست رو دیدم. شوایک به نظرم یکی از کتابهای فوق‌العاده‌ست. من وقتی 19 سالم بود برای بار اول خوندمش (از نمایشگاه خریدم، قیمت 10 هزار تومن، اون زمان وام دانشجویی ترمی 70 هزارتومن بود) و تا الان پس از گذشت سالها کتاب تقریبا از جلدش جدا شده و من هم تقریبا تمام جملاتش رو از حفظم. ترجمه کمال مظاهری خیلی خوبه اما جاهایی سانسور هم داره (لطمه خاصی نمی‌زنه) مثلا تقریبا دو صفحه درباره گذشته قاضی‌عسگر اتو کاتز سانسور شده. اما متن و لحن خیلی مشابه با ترجمه انگلیسیه.
در کل با اینکه در ایران کتاب خیلی معروفی نیست، در ادبیات جهان جایگاه خیلی بالایی داره. هر چند، کتابهایی که در ایران معروف می‌شن خصوصیات خاصی دارن، و در اکثرشون رگه‌هایی از ابتذال دیده می‌شه که در این کتاب نیست. شاید دلیلش این باشه

سلام.
این که شما هر از گاهی این نوشته ها رو میخونید هم باعث افتخار منه، به هر حال وبلاگ به مخاطبش زنده اس و گاهی وبلاگ نویس از عدم واکنش به یادداشت هاش مایوس میشه و احساس میکنه خودشه و خودش.
با یه بررسی اقتصادی از وام های دانشجویی شاید بشه سن الان شما رو تشخیص داد
درباره شوایک من چند سال پیش که تعریفش رو از دوستی شنیدم بهش علاقه مند شدم و همون موقع تهیه اش کردم. این چند وقت اخیر که خوندنش فکر می کنم خاطره ی این شخصیت دوست داشتنی تا ابد در ذهنم باقی میمونه. بنظرم اینکه بتونی به این شیرینی حرفها و اعتراض هات رو بیان کنی شاهکاره، کاری که ما تو ادبیات داستانی خودمون بلد نیستیمش. پس شما حسابی قدر شوایک رو دونستی. من هم مطمئنم باز هم این کتاب را خواهم خواند.
درباره اهمیتش منم بعد از جستجویی که درباره اش داشتم متوجه شهرت و جایگاه مهمش در دنیا شدم و تعجب کردم که چرا اینقدر تو کشور ما کم شناخته شده و بهش اهمیت زیادی داده نشده. واقعا جای تاسف داره که کتابهای مزخرفی تو کشورمون با وجود قیمت های گزاف به نوبت چاپهای بسیار بالایی می رسن و مطرح میشن اما جنین کتابهای شیرینی مهجور واقع میشن. تا به حال به خصوصیات خاصی که کتابها رو در ایران معروف میکنه فکر نکرده بودم. تحقیق درباره اش میتونه جالب باشه.
ممنون از توجه شما دوست عزیز. کامنت برای پست های قدیمی حسابی حال منو جا میاره

ماهور شنبه 27 اردیبهشت 1399 ساعت 14:24

سلااااام
من شوایک رو تموم کردم بالاخره و چقدر خوشحالم که تمومش کردم.
یه گیری تو صفحات چهارصد پونصد کرده بودم که رفع شد
و آخرهاش خیلی هم سریع پیش رفت.
چقدر اتفاقهای بامزه زیاد داشت
شاید بشه گفت الان حرف کامنت قبلیمو شجاعانه پس میگیرم
من چرا هیچی از کوندرای عزیز نخوندم هنوز پس

به به، سلامی بعد از مدتی دوری از وبلاگ
پس بالاخره خوندن شوایک تموم شد، من هم از این بابت خوشحالم چون حیف بود که این کتابِ اصطلاحاً نیمه کاره، نیمه کاره هم رها بشه. کلا کتاب با مزه ای بود
چنین گیر هایی هم طبیعیه، الان بیشتر از دو هفته اس که من هم در همان صفحات حوالی ۵۰۰ ابله گیر کردم و نتونستم هنوزجلو برم.
طبیعی بود که با تموم کردن کتاب نظرت نسبت به کامنت قبل برگرده.
درباره جناب میلان کوندرا هم که شاید کتابهای کم حجمش برای شروع گزینه های خوبی باشند. من جشن بی معنایی و هویت رو ازش خوندم:
https://ketabnameh.blogsky.com/1397/04/08/post-57/
و
https://ketabnameh.blogsky.com/1396/06/24/post-16/
اگرم به فکر همخوانی بودی من بعد از ابله و یکی دو کتاب بعدش جاودانگی میلان کوندرا با ترجمه حشمت الله کامرانی که به تازگی هم از دستش دادیم در برنامه دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد