تونل - ارنستو ساباتو

کتابهای زیادی را می شناسیم که با سخن گفتن درباره پایان داستانشان بخش قابل توجهی از مخاطبان خود را از دست می دهند. به همین خاطر بسیاری از نویسندگانِ این قبیل کتاب ها تمام تلاش خود را انجام می دهند تا قبل از رسیدن به صفحات پایانی کتاب ماجراهای حساس داستان را که حکم برگ برنده برای آنها را دارد رو نکنند یا حداقل آنها را تا انتهای کتاب امتداد بخشند تا خواننده را صفحه به صفحه پای کتاب خود نگه دارند. هر چند این موضوع می تواند تنها یک برداشت شخصی باشد و نمی توان آن را دلیل بر رد یا تایید این روش نوشتن دانست اما هدف از بیان این موضوع آن بود که بگویم در دنیای ادبیات، نویسندگان بی باکی هم وجود دارند که چنان به قدرت اثر خلق شده خود ایمان دارند که حتی در همان صفحات ابتدایی کتابشان با خیال راحت از پایان داستان سخن می گویند و به همراهی خواننده تا پایان کتاب هم شکی ندارند. یک نمونه از این نویسندگان که در یکی از آثارش از همان ابتدا تکلیف را با خواننده مشخص کرده جناب گابریل گارسیا مارکزِ سرشناس است. او در کتاب "گزارش یک مرگ" درهمان صفحات ابتدایی از کشته شدن شخصیت اصلی داستانش سانتیاگو ناصر سخن می گوید و کتابش را که نه می توان یک گزارش و نه یک رمان تلقی کرد "گزارش یک مرگ" می نامد. درباره آن کتاب چندی پیش با هم صحبت کردیم که اگر دوست داشتید میتوانید از "اینجا" آن یادداشت را مطالعه کنید، اما یکی از زیباترین داستانهایی که به این شکل ارائه شده را "ارنستو ساباتو"ی آرژانتینی نوشته است. او در کتاب "تونل" نه در فصول و صفحات ابتدایی بلکه در همان خط اول داستان کار را تمام می کند، به اولین خط کتاب توجه کنید:

"کافیست بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت..."

بله، کتاب با همین یک خط ویرانگر آغاز می شود، خطی که با صراحت پایان کتاب را لو می دهد اما جادوی قلم ساباتو در همین صریح سخن گفتن راوی با خواننده است، او اینگونه نه تنها انگیزه خواننده را برای ادامه دادن کتاب نمی کاهد بلکه او را تشنه تر هم می کند. البته ساباتو به همین آغاز بسنده نکرده و در ابتدای فصل دوم از زبان شخصیت اصلی داستانش باز هم قدرت نمایی می کند و می گوید:

"همانطور که گفتم اسم من خوان پابلو کاستل است. شاید از خود بپرسید که چه چیزی مرا بر آن داشت که این گزارش از جنایتم را بنویسم (مثل اینکه به تان نگفته ام که می خواهم جنایت را جزء به جزء برایتان نقل کنم) و به خصوص چرا می خواهم آن را منتشر کنم. من آن قدر با روح انسان آشنایی دارم که پیش بینی کنم بعضی از شما آن را ناشی از خودخواهی می دانید. هر فکری می خواهید بکنید، من به آنها محل سگ هم نمی گذارم. خیلی وقت است که برای افکار یا قضاوت مردم پشیزی ارزش قایل نیستم."

البته زیاد خودتان را ناراحت نکنید، او تنها شما خواننده ی کتاب را هدف قرار نداده و منظورش کل بشریت است:

گاهی وقت ها می شود که یک نفر احساس می کند یک اَبَرمرد است، و فقط بعدها پی می برد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست. 

حتما برای شما که کتاب را نخوانده اید هم این سوال پیش می آید که با این رجزخوانی های نویسنده، ادامه کتاب چگونه می تواند باشد؟  نگران پاسخ این سوال نباشید، خوان پابلو (شخصیت اصلی کتاب) درابتدای بخش سوم کتاب قضیه را برایمان روشن می کند: 

"همه می دانند که من ماریا ایریبارنه را کشتم. ولی کسی نمی داند که من چطور با او آشنا شدم، روابط ما دقیقاً چگونه بود، یا چرا به این نتیجه رسیدم که باید او را بکشم. سعی می کنم همه این مسائل را به طور عینی روایت کنم. ممکن است من به علت مسئله ماریا رنج زیادی برده باشم، ولی آنقدر ابله نیستم که ادعا کنم  رفتارم شایسته بوده است."

و اینگونه کاستل که اکنون در بازداشت و یا در یک درمانگاه به سر می برد شرح ماجرا را آغاز می کند،

خوان پابلو کاستل، نقاش سرشناسی است که در واقع می توان صفاتی چون خودخواه، مغرور، خود محور یا حتی منزوی را به او نسبت داد،  او هیچ منتقد و حتی نقاش دیگری را قبول ندارد، البته شاید اگر بگوییم هیچ کس را قبول ندارد هم پر بیراه نگفته ایم:

ولی بیش از هر گروه دیگری از نقاش ها بیزارم. البته تا حدی به آن علت که نقاشی رشته ای است که من بهتر از رشته های دیگر از آن سر در می آورم، و معلوم است که برای ما بسیار موجه تر است که از چیزهایی که به آنها آشنایی کامل داریم بیزار باشیم. ولی دلیل دیگری هم هست: منتقدان. اینها بلایی هستند که من هیچ وقت نشناختمشان. اگر من جراح بودم، و آدمی که هیچ وقت چاقوی جراحی به دست نگرفته، دکتر نبوده، و هرگز برای پنجه ی شکسته ی یک گربه آتل نگذاشته است، می خواست به من یادآوری کند که در جراحی ام کجا به خطا رفته ام، مردم چی فکر می کردند؟ در مورد نقاشی هم همین طور است...  

سخن درباره این جناب خوان پابلو کاستل فراوان است و سطر به سطرِ کتاب سرشار از ذهنیات او که البته بهتر است با خواندن کتاب آنها را تجربه کرد، اما اگر بخواهم با زبانی غیر از کاستل از داستان حرف بزنم باید بگویم با همه این تفاسیر این کتاب یک داستان عاشقانه به حساب می آید. داستان عاشقانه ای که در آن خبری از توصیف های مطول و شاعرانه نیست. داستان عاشقانه ای پر محتوا که عاشق تمامیت خواه آن به دنبال عشقی حقیقی ست. هرچند خودش هم در نیمه های داستان اعتراف می کند دقیقاً نمی داند منظورش از عشق حقیقی چیست:

...و سعی می کردم به زور از او تضمین بگیرم که عشقش، عشقی حقیقی است. ولی این صحبت ها هیچ یک آن چیزی نیست که من قصد داشتم بگویم. باید اعتراف کنم که من خودم نمی دانم منظورم از "عشق حقیقی" چیست...  

;این جناب کاستل با این شناختی که تا اینجای یادداشت از او پیدا کرده اید در نمایشگاه سالانه ی بهار تابلویی را به نمایش گذاشته بود، تابلویی به نام مادری. این تابلو مثل اکثر تابلوهای گذشته این نقاش مورد توجه منتقدان قرار گرفت. اثری که یک زن را نمایش می داد که در حال تماشای بازی کردن کودکش بود. اما در گوشه بالا و سمت چپ تابلو چشم انداز تک افتاده ای به چشم می خورد، قاب گرفته در میان پنجره ای کوچک: منظره ساحلی خلوت و زنی تنها که به دریا نگاه می کرد. چنان به دوردست خیره شده بود که انگاری انتظار چیزی را می کشید، شاید فراخوانی ضعیف و مبهم را. از نظر من آن چشم انداز نماینده ی تنهایی ای بس حسرت بار، تنهایی ای تمام عیار بود.

کاستل چشمان بازدیدکنندگان تابلوی نقاشی اش را دنبال می کرد تا بلکه اندک توجهی به گوشه سمت چپ بالای نقاشی اش در آنها بیابد اما بازدیدکنندگان یکی پس از دیگری دریغ از اندکی توجه براحتی از آن می گذشتند. تا اینکه زن جوانی را دید که مدتی طولانی به این چشم انداز خیره مانده و چنان مجذوب آن منظره گشته بود که گویی از همه جهان پیرامون خود فارغ گشته است. آن شخص ماریا بود. ماریا ایریبارنه، زنی که به قول کاستل تنها کسی بود که آن نقاشی و همینطور خوان پابلو کاستل را درک می کرد.

 .............

بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شده ایم، بزرگ می شویم، تلاش و تقلا می کنیم، بیمار می شویم، رنج می بریم، سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند.

....

عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند، فقط معنی اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند.

....

احساس می کنم که دارم تاوانی را می پردازم، تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا(موقتاٌ) از تنهایی نجات می داد.

امیدوارم پیش از آن که دیر شود بدانیم چه می خواهیم و به سرنوشت خوان پابلو دچار نشویم.

................................................................................

> با تشکر از نویسنده وبلاگ میله بدون پرچم که با یادداشتش درباره این کتاب مرا با تونل آشنا کرد.  <از اینجا> می توانید آن یادداشت را مطالعه کنید.

>> مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه مصطفی مفیدی، چاپ چهارم، زمستان 1391، در شمارگان 1650 نسخه، انتشارات نیلوفر

>>> خواندن این یادداشت ضربه ای به داستان کتاب نمی زند.

>>>> طبق معمول یادداشت های نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است.

نظرات 8 + ارسال نظر
میله بدون پرچم جمعه 14 تیر 1398 ساعت 07:51

سلام
یکی از کتابهای عالی خطه آمریکای لاتین... ساباتویی که کم نوشت (رمان) اما عالی نوشت.
این تمامیت خواهی چه می کند با ما... به جای اینکه ما را به سمت داشتن سعادت بیشتر, لذت بیشتر, موفقیت بیشتر, و چه می دانم چی چیه بیشتر ببرد ما را به سمت هیچ می برد

سلام بر میله عزیز
بله، برای منی که زیاد از این خطه نخوندم تا اینجا عالی ترین نویسنده آمریکای لاتینه. آشنایی با ساباتو رو مدیون تو هستم و باز هم از این بابت ازت سپاسگزارم. وقتی قهرمانان و گورها رو خوندم عظمت آثاراین مرد رو بیشتر درک کردم.

اما تمامیت خواهی، حق با تو و ارنستوئه. من این رسیدن به هیچ در مواردی که طمع کرده ام رو بارها تجربه کردم. یادمه چندسال پیش اولین باری که این کتاب رو خوندم بود که تشخیص دادم شدیداً در حال آلوده شدن به این ویروس تمامیت خواهی هستم و به هر حال در این چند سال در درمانم کوشیده ام .

دریا دوشنبه 17 تیر 1398 ساعت 12:15 http://jaiibarayeman.blogfa.com/

آخ آخ عجب کتابی عجب جملاتی
عااااالی بود. ممنون از این مرور خوب و کامل

بله، حق با شماست کتاب خیلی خوبیه.
پیشنهاد می کنم از مطالعه اش غافل نشید دوست عزیز. مطمئنم خوشتون میاد.
نظر لطف شماست، خوشحالم این یادداشت به کارتون اومده

بندباز سه‌شنبه 18 تیر 1398 ساعت 17:28 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام بر مهرداد

تنها راه رستگاری بشر همینه که بدونه چی می خواد!
به شخصه وقتی قانع شدم به اونچه که واقعیت داشت و من هم به دنبالش بودم، ذره ذره روی آرامش رو دیدم.
هر چند هم اندک باشه اما نجاتبخش است.

سلام بر مرجان خانمِ بندباز دنیای بلاگستان
زدن وبلاگ مارو کن فیکون کردن رفت پی کارش، راهی برای تغییر شکلش هم بهمون ندادن. به قول خانم هاچینسن در داستان لاتاری منصفانه نیست، منصفانه نیس! .خوبه هنوز دیار شما مثل قبله.
از این موضوع به عنوان تنها راه رستگاری بشر یاد کردی، خب امیدوارم همه مون مثل تو به اینجا برسیم. هرچند همین قانع شدنه که انگار عمراً بهش برسیم. من دارم سعیمو انجام میدم.

مدادسیاه چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 09:29

ساباتو اعجاب انگیز است؛ فیزیک دانی که تصمیم می گیرد داستان نویس شود . تنها سه رمان می نویسد و هر سه شاهکار.
توصیه می کنم قهرمانان و گورها را هم از دست ندهی.

خوشبختانه لذت خواندن قهرمانان و گورها رو هم تجربه کرده ام. از همون جا بود که شیفته این نویسنده شدم.آره فیزیکدانی که کم نوشت اما شاهکار نوشت. اصلا همین ادبیاتی نبودن و نوشتنش برام یه جورایی الگوئه. کتاب سوم این نویسنده یعنی فرشته ظلمت رو نخوندم.
شما خوندیش ؟ اون چطوره؟

سحر شنبه 22 تیر 1398 ساعت 08:55

بابا یک مدتی ما نبودیم این چه بلایی است سر وبلاگ هاتان آورده اید؟ آدم قاطی می کند!

تونل به شخص من که به تعداد مشخصی کلمه در خلق رمان اعتقاد داشتم ثابت کرد با کمتر از آن تعداد هم می توان شاهکار خلق کرد! البته نظر سابقم را عوض نکرده ام، به خصوص در مورد رمان های فارسی که حرفی برای گفتن ندارند و به زور کتاب را به 100 ص می رسانند.

یادمه "قهرمانان و گورها" را با چه سختی ای خواندی، مهرداد!

سلام بر حامی گذشته ی بلاگر ها، خوشحالم بعد از سالها برگشتی.
وقوع این تغییر شکل وبلاگی یه چیزی مثل گران شدن اجناس در کشور ما بود. شب خوابیدیم و صبح بلند شدیم دیدیم همه چی تغییر کرده و راهی برای بازگشت و یا بهبود آنچنانیش هم برامون باقی نمونده. مدت زیادی به اون نمای وبلاگ عادت کرده بودم و ازش لذت می بردم . این نما برام جالب نیست. اما همه بنده عادتیم. بزودی به این شکل قیافه وبلاگ هم عادت می کنیم.
.
درباره تونلاین نگاه تخصصیت هم نکته مهمیه که سواد من به فکر کردن درباره اش قد نمی داد و برام جالب بود. من که به عنوان یه خواننده معمولی از خوندنش لذت بردم. این رمان های فارسی و بحث درباره شون خودش داستانیه. فکر می کنم اکثر رمان های جدید فارسی که به قول خودت به 100 ص هم نمیرسن بسیار سخت خوان هم هستند و البته سراسر ژست روشنفکری و در اکثر موارد دارای پایانی عجیب غریب، هرچند ازشون زیاد نخوندم اما همون چند تجربه برام هیچ لذت مطالعه ای به ارمغان نیاورده هیچ منو زده هم کرده.
قهرمانان و گورها، یادش بخیر، خوانشی سخت اما بسیار لذت بخش.
به بهونه نوشتن درباره اش تو وبلاگ هم که شده بازخوانیش می کنم. مطمئنم به اندازه کافی خوب خونده نشده و حرفهای زیادی برای من خواهد داشت. همونطور که تونل بعد از 4 سال برام اینطور بود.
فعلا فکر نکنم بتونم پستی بروز کنم اما در پست های غیبتت منتظرت هستم سرکار حامی.

مدادسیاه یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 11:48

فرشته ی ظلمت کار بسیار خاص و دشواری است. یک بار آن را دست گرفتم اما در شرایطی نبودم که بتوانم تمامش کنم. در کمین فرصت مناسبم.

اوه اوه برا شما دشوار بوده یعنی از اون کتابهاست.
دیروز رفتم به کتابفروشی های شهر سر زدم همشون گفتن فعلا چاپ تمومه، کتابخونه شهر هم اصلا از این نویسنده هیچ کتابی نداره، اما بالاخره گیرش میارم.

شیرین جمعه 28 تیر 1398 ساعت 14:56 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام مهرداد، تونل منهم مال همان چاپی ست که شما دارید. چند سال پیش یک دوست خوب هدیه داد و البته اسمش را هم ننوشت و یادم نیست دقیقا کدام دوست بوده! بخاطرر همین همیشه غر می زنم به همه که روی کتابی که هدیه می دهند لااقل یک اسم بنویسند.
داستان غم انگیزی ست بهرحال و بسیار مرتبط با فرهنگ لاتین، فرهنگی که مشابه فرهنگ حوالی خودمان زن را یک شیی قابل تصرف می دانند و در نتیجه آمار femicide il هم به شکل ناجوری بالاست. مرسی از این نوشته خوب که کتاب رو برام یادآوری کرد.

سلام بر شیرین گرامی . بابت این تاخیر پوزش من رو هم بپذیر این روزها بیمار بودم و فرصت سر زدن به اینجا رو نداشتم.
دست آن دوست هم هر کی بوده درد نکنه. کتاب خوبی بهت هدیه داده. حالا تو زیاد خودتو اذیت نکن اگر خودشون ننوشتن خودت بنویس. راستش من چون زیاد با فرهنگ لاتینی که میگی آشنا نیستم اینو کلی دیدمو در واقع اینو مسئله تمامیت خواهی دیدم . یعنی برای من اگر جای شخصیت زن و مرد داستان هم عوض می شد اوضاع تقریباً همین بود و در اصل موضوع تغییری ایجاد نمی کرد.
خواهش می کنم . خوشحالم این یادداشت برات یادآور خوبی بوده.

لادن یکشنبه 13 مرداد 1398 ساعت 11:54 http://lahoot.blogfa.com

عالی نوشتین. تونل واقعا از کتاب های تاثیرگذار بر من بوده است

نظر لطف شماست. این کتاب با همین حجم کم برای افراد زیادی که خوندنش تاثیر گذار بوده. منم هنوز بهش فکر میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد