تنهاییِ پر هیاهو - بهومیل هرابال

کتاب تنهایی پر هیاهو را می توان به معنای واقعی شرح یک تنهایی پرهیاهو دانست. شخصیت اصلی این رمان که در واقع همان تنهای مورد بحث داستان می باشد"هانتا" نام دارد. مردی که شغلش کارگری در کارگاه پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله و آماده کردن آنها برای ارسال به کارخانه خمیرسازی کاغذ می باشد.

کتاب از زاویه دید اول شخص و از زبان هانتا روایت می شود. کشور و محل زندگی هانتا چکسلواکی است و در زمان روایت داستان که سی و پنج سال از مشغولیت او به این شغل می گذرد هنوز کمونیست ها بر کشورحاکم هستند. حکومتی که درآن اتفاقات عجیب و غریب به وفور یافت می شود.یکی از آنها دیدن انسانهایی است که درآن سال ها با وجود تحصیلات عالی به شغل های کارگری مشغول بودند. نویسنده این کتاب هم یکی از آن افراد بود، بهومیل هرابال که نویسنده چک تبار بزرگی همچون میلان کوندرا او را بزرگ ترین نویسنده کشورچک می داند در رشته تحصیلی حقوق مدرک دکترا داشت اما از همان ابتدا در مسیر شغل یابی اش بدون استفاده از مدرک تحصیلی به کارگری، دستفروشی، دوره گردی و شغل هایی از این دست پرداخت که بخشی از آن تجربه های زیسته که حاصل کاردر کارگاه پِرس کاغذ باطله و همچنین کار در سوزنبانی راه آهن بوده در این کتاب دیده می شود.در مقدمه خوبی که مترجم در ابتدای کتاب در باب آشنایی بیشتر خواننده با این نویسنده آورده است هم به موضوع چگونگی نوشتن این کتاب و تاثیر پذیری هرابال از یکی از همکاران اش که سابقه زیادی در کارگاه پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله داشته اشاره شده است.

سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این قصه عاشقانه من است، سی و پنج سال است دارم کتاب و کاغذ باطله را خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که دیگر به هیئت دانشنامه هایی در آمده ام که در طی این سال ها سه تٌنی از آن ها را خمیر کرده ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتاب هایم ناشی شده .اما فقط به این صورت است که توانسته ام هماهنگیم را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج سال گذشته حفظ کنم چون من وقتی چیزی می خوانم، در واقع نمی خوانم، جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آبنبات می مکم، یا مثل لیکورمی نوشم، تا آن اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد.

متن نارنجی رنگ بالا پاراگراف ابتدایی داستان است، هانتا در سال هایی مشغول به کار پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله است که بیش از هر زمان دیگری در کشورش و همچنین در بیشتر کشورهای جهان، کاغذ برای این کار وجود دارد، سال هایی که کامیون کامیون کتاب های نفیس و درخشان با جلد های طلاکوب و با نشان های سلطنتی، کاغذ باطله تشخیص داده می شدند و راهی جز کارخانه خمیر سازی کاغذ پیدا نمی کردند. شغل هانتا هم مثل خیلی از انسانهای این روزگار در تضاد با علایقش است، او خودش از عاشقان کتاب و کتابخوانی به حساب می آید اما شغلش سلاخی کتاب هاست. او به قول خودش این کار دردناک را فقط با نوشیدن است که تحمل می کند.

سی و پنج سال است که دارم به تناوب دکمه سبز و قرمز دستگاه پرس خود را فشار می دهم و همراه با آن سی و پنج سال هم هست که دارم بی وقفه آب جو می خورم، نه اینکه از این کار خوشم بیاید، از میخواره ها بیزارم،  می نوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آنچه که می خوانم بهتر راه یابم چون که من وقتی چیزی می خوانم برای تفنن و وقت کشی یا بهتر خوابیدن نیست، منی که در سرزمینی زندگی می کنم که از پانزده  نسل پیش به این سو بی سواد نداشته است، می نوشم تا آنچه می خوانم خواب را از چشم بگیرد، که مرا به رعشه بیندازد، چون که من با هگل در این عقیده همراهم که انسان شریف هرگز به اندازه کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام وکمال تبهکار نیست. 

هانتا که فردی کتابخوان بود به برکت این شغل کتابهای درخشانی در میان کاغذ های باطله به چشمش می خورد و او هم هر از گاهی دست می انداخت بین کاغذ باطله ها و یکی از کتابها را قبل از پرس شدن بر می داشت و با خودش به خانه می برد، هانتا در این سال ها آنقدر با خودش کتاب به خانه برده بود که نه تنها در اتاق ها بلکه در دستشویی هم تا جایی که جا داشته است کتاب انبار کرده بود و حتی بخش هایی مثل روی تخت خوابش را هم طاقی درست کرده و روی آن تا می توانسته کتاب چیده بود.

او این سی و پنج سال را طبق قوانینی که برای خودش و دستگاه پرس اش چیده یا به هر حال برایش چیده اند زندگی کرده است، مثلا برای هر بسته بندی کاغذ باطله ای که انجام می دهد سعی می کند برچسب خودش را روی آن بزند، برچسب ها هم در واقع یا کپی نقاشی های نقاشان بزرگ هستند که گهگاه در میان کاغذ باطله ها آن ها را می یابد و یا کتابهای نویسندگان بزرگند که آنها را با تشریفات خاصی در هر بسته کاغذ قرار می دهد. هانتا هم مثل همه ما در جوانی آرزو هایی در سر داشته و برای خودش رویاهایی داشته است اما امروز پس از این سی و پنج سالی که به این شغل مشغول بوده چنان به این زندگی عادت کرده است که حتی دیگر حاضر نیست روزی از پِرس اش دست بکشد و در بخشی از داستان می گوید:

دست از پِرسم بر نمی دارم، پول هایم را جمع کرده ام ،دفترچه پس انداز دارم و من و پرسم با هم بازنشسته می شویم.چون که خیال دارم پرس را از موسسه  بخرم، خیال دارم ببرمش به خانه، ببرم و به باغچه منزل دایی ام بین درخت ها جایی برایش در نظر گیرم و بعد به موقعش فقط روزی یک عدل کاغذ درست می کنم و چه عدلی! ختم همه ی عدل ها، مجسمه ای، یک اثر هنری، همه ی توهم های جوانی ام را درش می ریزم، هر آن چه را می دانم، هر آنچه طی این سی و پنج سال کار مداوم یاد گرفته ام، آن وقت فقط موقعی کار می کنم که فقط شوق لحظه برم انگیزد، که الهام بهم دست دهد، روزی یک عدل از سه تن کاغذی که در خانه انتظارم را می کشد. یک عدل که از آن انسان احساس سرافکندگی نکند، یک عدل که پیشاپیش فکرش را در ذهن بافته ام، که سر فرصت بهش اندیشیده ام و مهمتر از آن وقتی که کتاب و کاغذ های باطله را در طبله دستگاه پرسم می چینم در کار این آفرینش زیبا و یک لحظه پیش از آنکه دکمه را بزنم بر کاغذ های باطله پولک و باریکه های کاغذی رنگارنگ می پاشم و بعد در پایان سال در باغ دایی ام نمایشگاهی از عدل های کاغذی ترتیب می دهم. 

با خواندن این کتاب در واقع به نوعی متوجه ادای دین هرابال به نویسندگان و فیلسوفان بزرگی که در طول زندگی اش از آنها تاثیر پذیرفته است هم می شویم، افرادی همچون گوته،هگل، کانت، سارتر، کامو و نویسندگان و کتابهای دیگری که در طول متن به آنها اشاره می شود.

می دانم زمانه زیباتری بود آن زمان که همه اندیشه ها در یاد آدمیان ضبط بود، و اگر کسی می خواست کتابی را خمیر کند باید سر آدم ها را زیر پرس می گذاشت، ولی این کار فایده ای نمی داشت، چون که افکار واقعی از بیرون حاصل می شوند و مثل ظرف سوپی که با خودمان سر کار می بریم آنها را مدام به همراه داریم، به عبارت دیگر تفتیش کننده های عقاید و افکار در سراسر جهان بیهوده کتاب ها را می سوزانند چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد در کار سوختن فقط از آن خنده ای آرام شنیده می شود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد.

... من می توانم به خودم تجمل مطرود بودن را روا بدارم، هر چند هر گز مطرود نیستم، فقط جسماً تنها هستم تا بتوانم در تنهایی ای به سر ببرم که ساکنانش اندیشه ها هستند، چون که من یک آدم بی کله ی ازلی و ابدی هستم، و انگار که ازل و ابد از آدم هایی مثل من چندان بدشان نمی آید.

.................................

نسخه صوتی این کتاب را موسسه "نوار" از روی ترجمه جناب پرویز دوایی در سال 1396 منتشر کرده و به صورت قانونی در اپلیکیشن  اش آن را برای فروش گذاشته و من هم همان نسخه را با صدای میلاد تمدن  شنیدم. این کتاب در نسخه صوتی ۴ ساعت و ۳۷ دقیقه و در نسخه کاغذی ۱۰۶ صفحه است.

+بخش های نارنجی رنگ این یادداشت از متن کتاب آورده شده است.

++همچنین از "اینجا" هم می توان یادداشت خوبی که درباره این کتاب در وبلاگ "میله بدون پرچم" منتشر شده را خواند.

نظرات 13 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 8 بهمن 1397 ساعت 19:18 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما.
معذرت می خوام، پاراگراف دوم، کتاب از زاویه دید اوش شخص؟

سلام
سلامت باشید ، طبیعتاً زاویه دید "اوش شخص"هنوز اختراع نشده، اشتباه تایپی بود، اصلاحش کردم.
ممنون که اطلاع دادید

محبوب سه‌شنبه 9 بهمن 1397 ساعت 23:26 http://2zandarman.blog.ir/

تنهایی پرهیاهو.یکی ازبهترین و تاثیرگذارترین کتاب هایی هست که تا حالا تو زندگی م خوندم.

سلام
این توصیف شما رو از افراد زیادی شنیدم، هر چند این کتاب برا من این نقش رو نداشته اما همین که مطمئنم از این نویسنده و حتی این مترجم باز هم خواهم خواند یعنی کاری که باید برای من می کرده رو تا حدودی انجام داده.
ممنون بابت حضور شما

محبوبه زمانیان چهارشنبه 10 بهمن 1397 ساعت 16:34 http://jaiibarayeman.blogfa.com/

بعضی کتابها نقطه ی عطف زندگیم شدند. تنهایی پرهیاهو یکی ازینهاست. انگار فقط کتاب نبود وحی گونه ای بود برام در اون مقطع زمانی.
اصلا نمیتونم تعریفی ازش داشته باشم. ترجیح میدم همیشه درباره اش سکوت کنم. چون به تعریف درنمیاد
ممنون که با خوندن کتاب و نوشتن ازش ما رو به دنیای زیبای جاودانه دعوت میکنین

سلام بر دوست همراه
این حس شما رو درک می کنم .کتاب های خوب با زمان و لحظاتی که خوانده می شوند در ذهن خواننده جاودانه می شوند و همه کتابخوان ها همیشه در ذهنشون چند تایی از این کتاب ها دارند، کتاب هایی که در به وقت ترین حالت ممکن، در زمانی که روح برای پرواز در عالم خیال قبراقِ قبراق است خوانده شده اند و این پروازها از یاد رفتنی نیست.
ممنون از حضور شما و همچنین باقی دوستان گرامی که باحضورتون باعث دلگرمی من میشید

لادن پنج‌شنبه 11 بهمن 1397 ساعت 10:16 http://lahoot.blogfa.com

منم تازگی ها کتاب را خواندم ولی فکر کنم باید یک بار دیگر مرورش کنم

سلام بر دوست مهاجر ما
کامنت شما در پای مطلب این کتاب در یادداشت وبلاگ میله رو خوندم و متوجه شدم که با ترجمه احسان لامع این کتاب رو خوندید، من اون مترجم رو نمیشناسم اما تا اونجایی که پرویز دوایی رو می شناسم فکر می کنم بد نیست اگر قصد بازخوانی داشتید با این ترجمه تجربه اش کنید.

سحر شنبه 13 بهمن 1397 ساعت 10:29

این کتاب تو ایران خیلی خوانده شده است و طرفدار دارد، اما اون اوایل من یه نقد ازش خوندم که خیلی منو ترسوند و دیگه طرفش نرفتم کلاً
تجربۀ کتاب صوتی را ندارم، چطور است مهرداد؟

سلام
راستشو بخوای نسخه صوتی این کتاب با صدای دستگاه پرس در حال کار کردن شروع میشه و اگه اونو میشنیدی شاید بیشتر هم می ترسیدی
اما بی شوخی کتاب خیلی سختی نیست. حرفهای خوبی میزنه.
.....................................
عدر میخوام که این پاسخگویی درباره کتاب صوتی دیر شد،
راستش برای گفتن از تجربه کتاب صوتی باید چیزی که در گذشته از این نوع کتاب ها در ذهن داریم رو کاملاً فراموش کنیم. چون در گذشته کتاب های صوتی یا محدود به قصه های کودکان بود و یا کاست هایی بود که شخصی یه واکمن میگذاشت جلوش و کتابهارو برای روشندلان می خوند و اکثرشون هم خیلی جالب از آب در نمیومد. نسخه های نمایشی رادیو ها هم که یه جوری نوع خوندن کتاب رو به آدم تحمیل می کرد.
اما چند تا موسسه هستند که دارن حرفه ای این کار رو انجام میدن، یعنی در واقع انگار مشخصه طرف کتابخونه نه مجری یا دوبلور. من "آوانامه" و"نوار" رو میشناسم. هر دو تاشون اپلیکیشن هم دارن. و این اپلیکیشن ها با آپشنهاشون تو درست شنیدن کتاب خیلی مهم هستن.
راستی یه چیزی:ما چون عادت داریم وقت شنیدن مثل وقت خوندن خیلی هم متمرکز نباشیم برای همین پیشنهاد می کنم برای شروع این تجربه از کتاب ها و نویسندگانی که میدونی متن پیچیده ای ندارن انتخاب کنی.
"علی دنیوی ساروی" و "آرمان سلطان زاده" دو تا از راوی هایی هستند که من کارهاشون رو تجربه کردم و بنظرم کارشون خوبتر از چندتای دیگه ایه که شنیدم.
خلاصه این کتاب های صوتی برای اونایی که اگه یه روز رو بدون اینکه کتابی بخونن به شب برسون از استخون درد می میرن، گزینه خوبیه

بندباز یکشنبه 14 بهمن 1397 ساعت 15:32 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام
خاطرم هست این کتاب رو زمانی یک دوست بهم امانت داد که شدیدا از تنهایی رنج می بردم. با همراهی هانتا این بار سبک تر شد. اما پایانش خیلی ترسناک بود. حالا از اون روزها فقط خاطره ی کولی ها برام باقی مونده و رنگ زیبای دامن هاشون...

سلام
دست اون دوست بدرد بخور درد نکنه.
آره ، پایان کتاب وقتی داشتم میخوندمش من رو هم غافلگیر کرد، اما بعدش که فکر کردم دیدم این کتاب پایان دیگری جز این نمیتونست داشته باشه.
کولی های این کتاب و شرحی که هانتا درباره اونها و زندگیشون میده هم برای خودش عالمی داره.

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 18 بهمن 1397 ساعت 14:32

سلام رفیق
فکر می‌کنم بد نباشد از خود پرویز دوایی یک کار را در برنامه قرار بدهیم. موافقی؟!

سلام بر دوست عزیز ما
البته که فکر خوبیه، خود من هم قبل از پیشنهادت به فکرش افتاده بودم، یه جستجویی هم در سامانه کتابخانه ها انجام دادم که متاسفانه اصلاً اثری ازآثار این جناب در اطراف ما وجود نداشت. گویا باید بسراغ کتابفروشی ها رفت، البته اگر اونجا پیدا بشه.
فکر می کنم بد نباشه با بازگشت یکه سوار شروع کنیم. چطوره؟ البته نامه هاش هم گویا هست. البته من آثارش رو زیاد نمیشناسم.

شیرین پنج‌شنبه 18 بهمن 1397 ساعت 22:59 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام. این کتاب را چند سال پیش از یکی از دوستان هدیه گرفته بودم. هر چه هم فکر می کنم یادم نمی آید از چه کسی. شرم آور است واقعا! کتاب من ترجمه احسان لامع است. یادم است موقع خواندن کتاب شگفت زده شده بودم. خیلی عجیب بود برایم ولی جالب. واقعا هیاهوی ساکتی ست.

سلام بر سرکار شیرین ، افتخار دادید.
اون شخصی که این کتاب رو به شما هدیه داده احتمالاً خیلی هم احساس نمی کرده که داره کار بزرگی می کنه، چون اگه اینطور بود و یکی مثل من بود حتماً یه انشای تقدیمی تو صفحه اولش می نوشت که اگه هدیه گیرنده هم دلش خواست پاکش کنه نتونه، البته جدیداًٌ به این نتیجه رسیدم که این انشاها برای بیشترشون جالب نیست و تصمیم گرفتم با مداد بنویسمشون
به هر حال هر کی بوده دمش گرم.
هیاهوی ساکت؟ چه تعبیرجالبی. به فکرش نیفتاده بودم،تا الان به این فکر می کردم که این تنهایی برخلاف همه تنهایی ها که ساکتند چه تنهایی پرهیاهوییه. اما حالا که فکر می کنم میبینم شما هم درست میگی ،در واقع تمام این هیاهو و سر و صدا در ذهن هانتا اتفاق می فتاد و ما هم اونجا بودیم و در واقع هانتا مثل اکثر تنهایی ها یک تنهای بی سر و صدا در نظر دیگران بود
ممنون بابت این حضور

خورشید جمعه 19 بهمن 1397 ساعت 12:55

من هم خوندم و دوستش داشتم

سلام
چه خوب، پس بالاخره در این چند وقت اخیر در خواندن یک کتاب با شما همراه شدم. البته اگه فرصت دست بده یادداشت های یک دیوانه رو هم می خونم. باید دوستان جنابعالی آقایان ونه گات و سلینجر رو هم دریابم.

خورشید شنبه 20 بهمن 1397 ساعت 20:31

من دیگه درمورد عالیجنابان سالینجر و ونه گات چیزی نمیگم چون تابحال موفق نشدم شما رو به سمتشون هدایت کنم
دارم عشق سالهای وبای مارکز رو میخونم البته با قطع و وصل زیاد
این اولین تجربه من و صرفا برای ایجاد یه رابطه خوب با جناب مارکز

در اینکه شما زحمت خودت رو درباره این به قول شما عالیجنابان کشیدی، شکی نیست. من از طرف ایشان از شما متشکرم
منم درآینده نزدیک حتماً سراغ آثار ونه گات خواهم رفت، اما سلینجر رو باید به خودم یه کلکی بزنم تا برم سراغش، چون رفتن سراغ کتاب های نیمه کاره برام حکم کوه کندن داره،
مثلا بلندی های بادگیر امیلی برونته رو دوبار نیمه کاره رها کردم، اونم بخاطر یه ترجمه بد، حالا چون خوندنش برام مهمه با تهیه کردن یه نسخه صوتی با ترجمه خوب،خودمو گول زدمو چندروزیه دوباره رفتم سراغش.
درباره مارکز فکر می کنم بعضی نویسنده ها اینطورهستند که خواننده ها یا عاشق آثارش میشن، یا بعد از خوندن به خودشون میگن آخه این چرا اینقدر مشهوره؟، هاینریش بل و موراکامی هم همینطوره.

مدادسیاه یکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت 15:37

تنهایی پرهیاهو را من به هرکس با هر میزان سابقه ی کتابخوانی و هر سلیقه ای که توصیه کردم آن را پسندید.
داستان فوق العاده ای است با صحنه هایی فراموش ناشدنی.

سلام ،
طبیعتاً برای یک فرد کتابخوان که تا حدودی با نام نقاشان و نویسندگان بزرگ و آثارشان که در کتاب از آنها نام برده می شود آشنا باشد لذت بسیار بیشتری هم از این کتاب خواهد برد.
اما من بازهم از اینکه این کتاب را به هر شخص با هر سلیقه ای معرفی کنم میترسم . شاید به این خاطر که خودم کتاب را با تمرکز کم و در حال قدم زدن به صورت صوتی شنیده ام و فکر می کنم با تمرکز بیشتر بیش از این لذت می بردم.
....
حق با شماست، صحنه هایی به واقع فراموش نشدنی.
یکی از صحنه ها که هر وقت باران می بارد به یادش می افتم، صحنه ایست که کتابهای نفیس طلاکوب را بار زده اند تا به کارخانه خمیرسازی کاغذ ببرند و شره های آب باران مخلوط شده با رنگ طلایی از کناره های واگن سرازیر می شود و هانتا نظاره گر این صحنه اشک می ریزد.

خورشید دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت 13:02

فعلا که نمیتونم بگم خوبه یا نه
بینا بین هم خوشم اومده هم ته ذهنم میگم من چرا اینقدر مارکز رو برا خودم بزرگ کردم و نمی رفتم سراغش امیدوارم به پایان داستان برسم از اون داستانهای حال خوب کن باشه

خوبه، شما به خوندنش ادامه بده.
بعد از خوندن اگر دوباره سری به لینک زیر که یادداشتیه که درباره اش نوشته بودم بزنی هم بد نیست
http://ketabnameh.blogsky.com/1396/11/07/post-39

آوا یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 22:15

این کتاب رو در سال پیش دانشگاهیم خوندم درست زمانی که گیج و منگ بودم از اون همه فشار مضحک سیستم آموزشی پوسیدمون و من رو وارد یه خلسه تازه کرد. یه حسی که در عین حال هم آزاردهنده بود و هم لذت بخش .انگار یه نفر در طول یه راه طول و دراز وسط یه جنگل پر رمز و راز داره باهاتون درد دل میکنه و شما تمام حرف هاش رو با تمام وجود به درونتون میبلعید هم باهاش همدردی میکنید چون خودتون هم توی یه وضعیت مزخرف گیر افتادین و هم خوشحالید که هنوز اونقدرها هم بدبخت نشدید .

سلام ، خوش اومدید
تعبیر جنگل شما رو از این کتاب دوست داشتم . راستش منم همین چند وقت پیش ( یعنی حدودا 20 سال دیرتر از شما) که این کتاب رو می خوندم حسی مشابه با شما داشتم، شاید با توجه به شرایط زندگی ای که این چند سال بر مردم این جغرافیا گذشته و همینطور در پیشه همه مون یه جورایی از فشار همه جانبه گیج و منگیم.
گاهی به این امیدها احتیاج داریم تا بهمون ثابت کنه هنوز هم خیلی چیزها برای خوشبخت بودن داریم و اونقدرها هم که فکر می کنیم بدبخت نیستیم . هر چند شاید در موارد اجتماعی شاید قضیه معکوس باشه.
ممنون از حضور شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد