در بابِ شباهت های نیاز انسان به "امگا ۳" و" تاریخ"

اولین باری که با اومبرتو اکو آشنا شدم به واسطه ی مطلب خوبی بود که دوست عزیزم در وبلاگ میله ی بدون پرچم درباره مشهورترین کتاب این نویسنده یعنی نام گل سرخ نوشته بود و مرا با دنیای شکفت انگیز این پیر ایتالیایی آشنا کرد. آن مطلب خواندنی با پرداختن به اهمیت تاریخ و سهم آن در آثار اکو آغاز شده بود و گویا من هم نمیتوانم باچیزی غیر از این یادداشتم را آغاز کنم.

به هر حال همه ما به اهمیت خواندنِ تاریخ واقف هستیم اما بی تعارف باید گفت تاریخ نمی خوانیم.البته نخواندن های ما به همین یک مورد ختم نمی شود،انگار این علاقه ی خواندن در ما مرده.در صدر خواندنی های پرطرفدار ما ایرانی ها یک سری پیام های تلگ.رامی وجود داشت که ثابت کرده بودیم حداقل آنها را خوب می خوانیم.اما متاسفانه آنها هم این روزها(آنطور که می گویند برای مصلحت خودمان)به دسته ی نخواندنی ها پیوستند

 بهتر است خارج از شوخی از نمی خوانیم ها بگذریم و به آن سهم اندکی بپردازیم که می خوانیم .حتی اگرتعدادآن هابه شماره انگشتان یک دست هم نرسد،اگر کتابهای درسی و روزنامه ها و مجله های رنگارنگ وجدول ها را کنار بگذاریم طبیعتاً بعد از آن به آثار هرودوت و یا ویل دورانت و یا هگل فکر نمی کنیم و نهایتش این است که یک کتاب رمانی در دست بگیریم و بخوانیم.خب این نگران کننده هست اما همین یک کتابِ رمانی که می توانیم(و می خواهیم) در دست بگیریم و بخوانیم جای بسی امیدواری دارد .چرا؟ شاید در ابتدا جواب قانع کننده ای نباشد اما به هر حال امروز پیشرفت ها در موارد مختلف به داد بشر رسیده و اگر بیخیال آن موارد مختلفش بشویم بدون حاشیه باید گفت  پیشرفت ها می تواند به تاریخ خواندن ما هم کمک کند. حتما باز هم با خودتان می گویید چه ربطی داشت؟  شاید بتوانم ربطش را با این مثال به نظر بی ربطی که در ادامه می آورم شرح دهم

مغز ما برای سلول سازی و هزار چیز دیگر که من از آنها سر در نمی آورم نیاز به اسید های چرب اُمگا 3 دارد که باید آنها را از طریق غذا تامین کند.هرچند آنها درمواد غذاییِ زیادی یافت نمی شوند اما خوشبختانه باز هم جای نگرانی نیست چون بیش از آن چه که بدن ما احتیاج دارد در ماهی و  روغن آن امگا 3 وجود دارد.(اینو تا همین جا داشته باشید)

 حتما شما هم مثل من بار ها جمله ی "تاریخ تکرار خواهد شد"  را شنیده اید. شاید ملموس ترین مثال درباره این جمله آن مثال هیتلر و     نیروهایش باشد: " اگر هیتلر هم تاریخِ شکست ناپلئون را می خواند در جنگ به همان شکل شکست نمی خورد".البته همانند این مثال هر روز در برابر چشمان همه اتفاق می افتد و تاریخ خوانان را به شگفتی می اندازد اما خُب تعداد تاریخ خوانان آنقدری کم هست که به چشم نیاید

 

با این دو مثال فکر میکنم تا حدودی  به فواید"امگا 3" و "تاریخ" و نیاز هر دو برای انسان پی بردیم.خُب حالا می توانیم با خیال راحت ماهی بخوریم و تاریخ بخوانیم. اما اینها چه ربطی به پیشرفت ها داشت؟ میگم.

من شاید بتوانم تا آنجا که جا دارم ماهی را با لذت بخورم و تاریخ را هم به سختی و هرطور شده بخوانم .اما ماهی خوردن و تاریخ خواندن برای همه آسان نیست. چرا که افرادی هم هستند که ماهی و غذا های دریایی که سرشار از امگا 3 هستند را اصلا دوست ندارندو البته افرادی بیشتر از ماهی نخورها وجود دارند که حوصله خواندن کتاب های قطور تاریخی و فلسفی را ندارند.اما باز هم باید این جمله ی جای نگرانی نیست را بگویم.چرا که امروز آنها می توانند به مدد پیشرفت ها با خیال راحت ماکارونی و لازانیاو محصولات غنی شده با امگا 3 بخورند وهم حالش راببرند هم امگا3 مورد نیاز بدنشان را تامین کنند.یا در مثال مشابه اش اگر از نوشته های سخت خوانِ مورخان و فیلسوفان(راستی فواید فلسفه رو نگفتم،کمتر از تاریخ نیست.حالا بماند) وحشت دارند می توانند تاریخ و فلسفه را با طعم جذاب تری در قالب رمان نوش جان بفرمایند و باز هم حالش را ببرند.مثال ها فراوانند مثل آثار یوستین گردر و یا از آن مهم تر آثاراومبرتو اکو و... .

---------------------------------------------- 

فکر نمی کنم تا اینجا این یادداشت را تحمل کرده باشید و به اینجا رسیده باشید اما اگر خواندید و برایتان سوال پیش آمد که چرا یادداشت را با نام امبرتو اکو آغاز کردم و عکس او را صدر این مطلب قراردادم باید اعتراف کنم که قرار بود این نوشته ها آغازی باشد برای یادداشتِ کتاب آخر این نویسنده یعنی"شماره صفرم".اما از آنجا که بعد از خواندن این کتاب در دور اول به چیزی بیش از این دست نیافتم و درنیمه های دور دوم هم عوامل بیرونی طوری رقم خورد که مرا از ادامه باز داشت و حتی موتور کتابخوانیم را تا مرز خاموشی کشاند .در حال حاضر طی مشورتی که با اومبرتوی عزیز داشتم  تصمیم بر این شد دست نگه دارم و سراغ یک کتاب موتور راه انداز بروم و سرو سامانی به اوضاع بدهم و دوباره به نزد اومبرتو بازگردم.

حمـله ی همـه جانـبه به کتابــخوانی


همه ما وقتی دوران پادشاهی زیر هفت سالگی مان راکه پشت سر گذاشتیم بعد از آن چه دانش آموز باشیم، چه دانشجو و سرباز و شاغل و یا خانه دار ،به هر حال در این دوران جدید نیمی از روز را به شکل های مختلف در اختیار خودمان نیستیم و تازه اگرشانس با ما یار باشد اختیار آن نیم دیگر برای خودمان است و می توانیم آن را به کارهایی اختصاص بدهیم که دوست داریم.

حال اگر علاقه مند به کتاب و کتابخوانی باشیم طبیعتا دوست داریم بخش قابل توجهی از آن اوقات را به کتاب خواندن اختصاص دهیم. اما آیا به واقع با وجود هجوم همه جانبه جذابیت ها ممکن است به سمت کتاب هم  برویم؟
از سر کار و مدرسه و دانشگاه و ... به خانه که برگشتیم اولین حمله کننده به ما تلویزیون است. بیخود نیست که نامش را جعبه جادو گذاشته بودند.این جادوگر شمشیری بُرنده دارد به نام "کُنترل" که به تنهایی با دو دکمه بالا و پائینش ابتدا حریف را وسوسه به چرخیدن در کانال های مختلف می کند و پس از آن یکی یکی نیروهایش را بسته به سلایق افراد با اسلحه هایی ازقبیل فوتبال و فیلم و سریال و سرگرمی و...  وارد میدان می کند.

برفرض ما طرفدار هیچکدام از تیم های فوتبال ایرانی نباشیم و بیخیال پخش زنده دوبازی در هفته از تلویزیون شویم. طبیعتاً اگر توانستیم بیخیال پخش زنده بازی ها بشویم پس با کمی تلاش می توانیم از حواشی بازی ها و برنامه 90 هم بگذریم.

خب ،از فوتبال داخلی که گذشتیم ،به لطف صدا وسیما هم که یکی دو سالیست از کالچو لیگ (لیگ ایتالیا ) گذشته ایم. بوندِسلیگا(لیگ آلمان) هم که چنگی به دل نمیزند و براحتی می توان از آن گذشت اما خودمانیم با جادوی ساق های مسی و رونالدو در لا لیگا (لیگ اسپانیا) چه کنیم ؟ آقای خاص و کونته و گواردیولا ی جذابِ  پریمیِر لیگ (لیگ انگلیس ) را چه؟ بر فرض که از این دو هم گذشتیم ،اما عمراً از چمپیونز لیگ(لیگ قهرمانان اروپا) بتوان گذشت .هر چه باشد آنجا آخرین شانس های دیدن آخرین بازمانده ی نسل طلایی یوونتوسِ محبوب ، عالیجناب جانلوئیجی بوفونِ دوست داشتنی را داریم.

غیراز فوتبالِ می ماند یکی دو برنامه تلویزیونی با موضوعاتی مثل کتاب،سرگرمی،فلسفه،علم و یک سریال شبانه وتک و توک  فیلم سینمایی و این وسط هر از چند گاهی هم اگر جام جهانی کُشتی و وزنه برداری هم در میان باشد این قدر قدرت دارد که قادر است حتی ساعت 5 صبح از خواب بیدارمان کند تا ناداوری های هیئت ژوری و اشک های بهداد را ببینیم .

حالا اگر به سلامت از این خان گذشتیم می رسیم به دستگاهی که میتوان نام آن را "کارخانه زمان سوزی "گذاشت.البته مردم به آن موبایل یا تلفن همراه هم می گویند .

اینجا هم اگر اهل کلش رویال و آف کلنز و ... و هزار تا بازی پر رنگ و لعاب دیگر نباشیم و از این مقولات قِسر در رفته باشیم آن وقت می رسیم به تلگرام ،جایی که در آن اقیانوسی از اطلاعات وجود دارد منتها اقیانوسی به عمق یک سانتی متر. 

نهایت مقاومتمان شاید در این  حد باشد که وسوسه ی کانال های چرند و پرند و یا خبری نشویم و در چند کانال کتاب محور عضو شویم،آنها هم مگر دست از سر ما بر می دارند؟ ادمین های محترمشان که خدا قوت سه شیفت مشغول کار هستند ،چند شب پیش دمِ صبح پستی گذاشته بودند که فلان نویسنده در باب عشق چه نظری داشته است(آخه پدرت خوب مادرت خوب تو خواب نداری؟). نکته اینجاست که لابلای جملات بزرگان گاهی هر چه دوست دارند از خودشان می نویسند و در پایان جمله یک تولستوی و آل احمد و شریعتی می گذارند، در این حد هم حواسشان هست که گاهی در جمله هایی که گویا با تیپ وعقاید نویسنده نامبرده سازگاری ندارد یک  کلمه ی "منسوب به" هم قبل از نام نویسنده می گذارند و مسئله را حل می کنند.

اینستاگرام هم که نگو همه  در آنجا حس خبرنگاری شان گل می کند و احساس می کنند که موظف هستند که در هر حالتی هستند آن را گزارش دهند. "من و ... یهویی" . حالا جای  این سه نقطه را میتواند هر چیزی پُر کند، از پلاسکوی در حال فرو ریختن گرفته تا ماشین نصف شده وسط اتوبان و کودک یخ زده ی بی خانمان وسط ویرانه های  زلزله . 

آنجا کتابخوان فعال هم ماشاالله کم نیست . فقط نمی دانم چرا اکثر این دوستان (البته نه همه آنها) بیشتر متخصص طراحی صحنه و دکور هستند و به جای حرف زدن از مطالبی که در کتاب به آن پرداخته شده یک سری عروسک و دکوری و جوراب و چکمه وفنجان و حتی خوردنی را کنار هم می چینند و وسط آنها هم یک کتاب می اندازند وعکس می گیرند، برخی اوقات هم گوشه کادر عکس ها یک دست با ناخن های لاک زده و یا دو پا با جوراب های رنگارنگ هم مشاهده می شود که احتمالا حکم هولوگرام یا برچسب اطمینان محصول را دارد.

مخاطب عاشق کتاب وکتابخوانی هم که  می بیند آنجا با آن همه جذابیت ها در کنارحضورچشمگیر مویز و استیل و دوستان آنها،از نویسندگان و کتابهای  خوبی هم صحبت شده با کمی درنگ اصطلاحاً فالوئر می شود و این داستان ادامه دارد.

از منبر وپر چانگی های من که بگذریم به عملکرد حمله این مهاجمان مجازی می رسیم شاید بپرسید حمله آنها چگونه است؟


ساعت 10 شب است  و تو کتاب  مورد علاقه ات را در دست میگیری و برای فرار از تلویزبون به اتاق میروی تا به خواندنت بعد ازمدتی ادامه بدهی، اما این پایان ماجرا نیست چرا که این مهاجم با روش های خودش حتما وسوسه ات می کند که اندر تغییرات اخیر سَرَکی در فضای مجازی بکشی و آخرین پست ها و کامنت هارا چک کنی... 

... نیم ساعتی ازساعت 12 شب گذشته است...چند دقیقه ای هست که چشمانت سنگین شده و گوشی به دست خوابت برده است و حتی به خودت زحمت این را نداده ای که کتاب بی نوایی را که حتی آن را باز نکرده ای را از هجوم غلت های شبانه ات نجات بدهی و روی میز بگذاری. آری، این است فرجام این نبرد.

خدا ایتالو کالوینو را هم بیامرزد..

در صورتی که شما هم تا حدودی مثل من موفق به دفع همه ی دشمنان کتابخوانی شدید و بالاخره آماده ی کتاب خواندن گشتید احتمالا از خستگی این همه پیکار دچار پدیده ای به اسم ابلومویسم خواهید شد و مثل حال امروز من بعد از نیمه کاره رها کردن دو کتاب در دو هفته ی گذشته رو به بازخوانی کتاب های ساده تر خواهید آورد.

امید که کتابخوانیِ ما از این حمله ی همه جانبه ی جذابیت ها جان سالم به در ببرد.