دوستش داشتم - آنا گاوالدا

همیشه کتابهای جیبی را دوست داشتم اما از وقتی بطور جدی علاقه مند به مطالعه شدم دیگر سالها بود که کتاب جیبی چندانی چاپ نمی شد ویا اگر چاپ هم می شد حداقل من آنها را نمی دیدم و همچنان درحسرت محروم ماندن از این لقمه های کوچکِ دوستداشتنی مانده بودم تا اینکه از چند سال پیش برخی انتشارات از جمله نشر ماهی اقدام به چاپ کتابهای شیک و با کیفیتی در این قطع کرد که خاطرات خوبی را از این نارنجی های کوچک در ذهن دارم.

کتابِ دوستش داشتم،اثر آناگاوالدا* هم یکی از همان کتابهایی است که در این قطعِ جمع و جور چاپ شده و با وجود حجم 175 صفحه ای اش می توان آن را در یک یا نهایتاً دو نوبت خواند.(حتی اگر خیلی هم کتاب خوبی نباشد)

راوی و شخصیت اصلی داستان همچون خود نویسنده(درزمان نوشتن داستان)یک زن جوان اهل پاریس به نام "کلوئه" است.او دو فرزند دارد، کارمند موزه لوور است و عاشقانه همسرش"آدرین"را دوست دارد،اما همه چیز به این زیبایی که بیان شد باقی نمانده است چرا که لحظاتی قبل از آغاز داستان، آدرین،همسرو فرزندانش را ترک کرده و به سراغ معشوقه اش رفته است.آیا این اتفاق غالبا به همین راحتی که گفته شد روی می دهد؟حداقل در این داستان اینگونه است.

داستان با مکالمه ای میان زن و خانواده شوهرش آغاز می شود،پی یر(پدرشوهر کلوئه) که از وقتی کلوئه او را می شناسد در نظرش مردی خشک و بی احساس بوده این بار برای اینکه عروس و نوه هایش از این فضای تلخ و شوک وارد شده خارج شوند تصمیم می گیرد آنها را برای مدتی از خانه و زندگی شان دور نگه دارد،به همین جهت به کلوئه پیشنهاد می دهد که آنها را به ویلای خانوادگی خارج شهرشان ببرد.کلوئه که دیگر نمی خواهد به خانه اش بازگردد پیشنهاد پی یر را قبول کرده و ساکش را می بندد و به همراه دو فرزندنش سوار بر ماشینِ پی یر عازم این سفر می شوند.کل متن کتاب از گفت و گو میان شخصیت های اصلی داستان(کلوئه و پدرشوهرش)تشکیل شده و این مکالمات از همان ابتدا با  آغاز سفر به سمت ویلا آغازو تا پایان کتاب ادامه پیدا می کند.

گفت و گویی که گره های زیادی را برای خواننده باز می کند و با ایجاد پرسش هایی همچون پرسش زیر خواننده را به فکر وا می دارد؛

مردم همیشه از غمِ کسانی حرف می زنند که می مانند و می سازند،اما هیچ وقت به غمِ آن  هایی که می گذارند و می روند فکر کرده ای؟

* * *

در ادامه مطلب میتوان چند خطی بیشتر درباره داستان و همچنین بخش هایی از متن کتاب را خواند.البته خطر لوث شدن داستان در آنها وجود دارد.

.......................

* آناگاوالدا که امروز یکی از معروف ترین نویسندگان نسل جدید فرانسه به شمار می آید در سال 1970  در خانواده ای با اصل و نسب در یکی از محله های پاریس به دنیا آمد.او کودکی و نوجوانی اش را به همراه برادر و خواهرهایش در میان خانواده اش سپری کرد اما وقتی 14 ساله بود پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و بیرحمانه مسئولیت نگهداری هیچکدام از بچه ها را نپذیرفتند و بچه ها را به خاله ها و عمه ها سپردند و سهم آنا خاله ای شد که خودش 13 فرزند داشت.او نوجوانی و جوانی اش را در این خانواده پرجمعیت و با شغلهایی چون پیش خدمتی و فروشندگی گذراند تا اینکه از سر شانس یک بورسیه تحصیلی از سوربن نصیبش شد و راهی دانشگاه شد و سرنوشتش به ادبیات گره  خورد.

..................................... 

 پی نوشت 1: کتابهای این نویسنده در کشور ما تا دلتان بخواهد هدف مترجمین تازه کار قرارگرفته اما دو ترجمه معروف تر از بقیه هستند که یکی همین ترجمه ای که من خواندم که به نظرم ترجمه روان و خوبی بود و دیگری ترجمه اول این کتاب است که توسط الهام دارچینیان چند سال پیش از این در نشر قطره منتشر شد.آن ترجمه را نخواندم اما درباره ترجمه کتاب دیگر این نویسنده با ترجمه خانم دارچینیان مقاله ای خواندم که بسیار ناامید کننده بود.اشتباه در ترجمه های اول متعجبم نمی کند(هرچند با وجود ویراستاران همین هم نباید باشد) اما از تکرار آن در سیزده تجدید چاپ که تا زمان نوشتن آن مقاله به این تعداد رسیده بودو امروزبه بیش از بیست چاپ رسیده تعجب می کنم.((آن مقاله را می توان از اینجا خواند.))

  پی نوشت 2: از صاحب قبلی  این کتاب متشکرم که این کتاب را سر راهم  قرار داد و باعث شد آن را بخوانم.البته کاش خودش هم یک دور می خواندش چون ظاهر کتاب نشان میداد که من اولین نفری بودم که آن را می خواندم.

مشخصات کتابی که من خواندم :ترجمه ناهید فروغان - نشر ماهی - زمستان 1394 - 1500 نسخه - 174 صفحه جیبی

...........................

در طول سفر و اقامتشان در ویلا پی یر تمام سعی اش را می کند تا کلوئه را آرام کند و به او ثابت کندکه واقعا او نیست که شکست خورده ی این ماجراست،همچنین تا آنجا که در توان دارد تلاشش را برای خوش گذراندن بچه ها انجام می دهد؛با آنها بازی می کند،با هم به خرید و رستوران می روندو...در مجموع می توان گفت اوضاع بچه ها خوب است.اما از آنجا که آدرین در طول زندگی مشترکش با کلوئه هیچوقت تعریف مثبتی از پدرش نداشته و کلوئه هم همیشه او را با همان عینک مردی خشک و ساکت و گاهاً بدعنق و دیکتاتور دیده است به همین دلیل گفت وگوی این دو در ابتدا بسیار سرد و بی روح ادامه پیدا می کند،هرچه باشد طرف مقابل گفت و گوی کلوئه، پدرِشخصیست که به تنهایی خانواده اش را نابود کرده وباید به او حق داد که هر چه از پی یر می شنود احساس کند که یا در دفاع از پسرش بوده و یا در جبران عذاب وجدانش از داشتن چنین فرزندی.اما پی یر دست از تلاش بر نمی دارد و در نهایت موفق هم می شود تا تنور این گفت و گو را گرم کند.

اینجاست که راز دلش را برای عروسش می گشاید، از عشق دوران جوانی اش می گوید، از ماجراهای عشقش،از ازدواج بدون عشقش،از عشق پس از ازدواجش و همچنین از ماندن به پای شخصی که عاشقانه دوستش نداشته است و زیر پا گذاشتن خواسته های قلبی اش فقط به این خاطر که الگوی بدی برای فرزندانش نباشد.اما حالا بعد از گذشت سالها می بیند که فرزندش همان کاری را کرده است که او برای انجام ندادنش با خودش جنگید.

...............

بخش هایی از متن :

دلم سیگار میخواست.ابلهانه بود.سال ها بود که  سیگار نمی کشیدم.اما زندگی همین است دیگر...با اراده ای آهنین سیگار را کنار میگذاری و بعد در یک صبح زمستانی،حاضری 4 کیلومتر را توی سرما زیر پا بگذاری تا یک پاکت سیگار بخری .عاشق مردی هستی و از او دو بچه داری و باز یک صبح زمستانی می فهمی که راهش را کشیده و رفته ،چون به زن دیگری علاقه مند شده.تازه خجالت هم نمی کشد می گوید متاسف است .قبلا اشتباه کرده. ص 35


جالب است ،اصطلاح ها واقعا اصطلاح نیستند،مثلا باید ترس واقعی را تجربه کرده باشیم تا معنی اصطلاح عرق سرد را بفهمیم،یا خیلی دلهره داشته باشیم تا اصطلاح دلشوره برایمان واقعاً معنا پیدا کند،نه؟ "ول کردن" هم همین طور است.نقص ندارد .کی آن را ساخته؟ طناب را ول می کنند. همسر را ول می کنند .بعد راه دریاها را پیش می گیرند،بالهای پهنِ مرغ دریایی را باز می کنند و به آسمان های دیگر پر می کشند. واقعاً اصطلاح از این بهتر پیدا نمی شود...  ص 41


درست وقتی که فکر می کنیم جای پایمان محکم است،تازه افتاده ایم توی تله. آن وقت است که تصمیم هایی می گیریم،تعهداتی می دهیم،خطرهایی را می پذیریم،وام می گیریم،خانه می خریم،بچه دار می شویم،اتاق بچه ها را صورتی می کنیم و شب ها بغل هم می خوابیم.تعجب می کنیم از این...چی می گویند؟ از این تفاهم.بله ،وقتی خوشبخت بودیم،این کلمه را به کار می بردیم.حتی  وقتی دیگر مثل قبل خوشبخت نبودیم هم آن را به کار می بردیم... ص 42


... چون یک پایان تلخ خیلی بهتر از تلخی بی پایان است.  ( این جمله واقعاً برای این کتاب بود؟)


حواست هست؟زندگی،حتی وقتی انکارش می کنی ،حتی وقتی به آن بی اعتنایی،حتی وقتی از قبولش سر باز میزنی،از تو قوی تر است .از همه چیز قوی تر است.آدم ها از اردوگاه های اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند .مردان و زنانی که شکنجه شده بودند.مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند،دوباره دنبال اتوبوس دویدند،دوباره درباره هوا حرف زدند ودخترهایشان را شوهر دادند.باورکردنی نیست.اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومند تر است... ص165

نظرات 6 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی جمعه 22 تیر 1397 ساعت 13:56 http://www.fala.blogsky.com

این کتاب رو با ترجمه ی خانم دارچینیان دارم و در نوبت مطالعه است؛ حتما بعدش می آم و می خونم این پست رو.
سپاس!

سلام
امیدوارم ترجمه این اثرش ترجمه خوبی از آب در آمده باشد و شما از خواندنش لذت ببرید.
البته قبل از خواندن کتاب به شما پیشنهاد میکنم به مطلبی که درباره ترجمه کتاب دیگر آناگاوالدا که دارچینیان آن را ترجمه کرده و من لینک آن را در انتهای این یادداشت آورده ام نگاهی بیندازید.
سپاس از شماو بعد از خواندن کتاب هر زمان که شد اینجا منتظرتان هستم

خورشید یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 19:36

نمیدونم چرا در مقابل خوندن کتابهای جوجو مویز و اناگاولدا به شدت مقاومت میکنم
البته یه دونه از کتابهای مویز رو هدیه گرفتم و از سر کنجکاوی خوندم ولی مطمعن نیستم که دوباره بخونم یا نه

سلام
فکر نمیکنم این دو نویسنده با هم قابل مقایسه باشن. زرد بودن آثار نویسنده ای مثل جوجومویز رو از زبون خیلی ها شنیدم اما تا به حال درباره گاوالدا همچین چیزی نشنیده بودم . نمیدونم اگرم این نویسنده در اون دسته قرار بگیره من تا به حال نمیدونستم . اما درباره این اثر باید گفت که درسته به نظر من اثر فوق العاده ای نبود و شاید خیلی خوب هم نبود اما انصافاً بد هم نبود.

لادن سه‌شنبه 26 تیر 1397 ساعت 09:21 http://lahoot.blogfa.com

از " آنا گاوالدا" دو تا کتاب خوندم. من او را دوست داشتم و دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد. متن ساده با جملات زیبای زیاد. احساسات زنانه رو خوب بیان کرده و کوتاهه. در کل به قوا شما بد هم نیست

من او را دوست داشتم همین کتابه با یک ترجمه دیگه ،در واقع اون ترجمه اول این کتاب بود.
آره متن ساده ای داشت و راحت خونده شدو موافقم بد نیست.
متشکر از حضور و توجه شما

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 28 تیر 1397 ساعت 15:22

سلام
صاحب قبلی کتاب؟! داستان چیست
یاد کتاب اپرای شناور افتادم که در بساط یک دست دوم فروش دیدم... کتاب نوی نو بود و در صفحه ابتدایی آن فردی کتاب را به فرد دیگر هدیه داده بود... یک هدیه عاشقانه... تاریخش مربوط به چند ماه قبل از دیدن من بود... لای کتاب باز نشده بود و خیلی زود راهش را به بساط دست دوم فروشی باز کرده بود!!
به قول آنا گاوالدا گذاشته بودند و رفته بودند!
راستی در آن نقل قول سبز شده فعل اشتباه تایپ شده است.
آن جمله تلخی بی‌پایان هم به کثیری از نویسنده‌ها و اشخاص معروف نسبت داده شده است

سلام
بله صاحب قبلی.اما داستان به دردناکی داستان اپرای شناور نبود اما خودمانیم آن شخصی که اپرای شناور را رد کرده با چنین روحیه ای احتمالا اگر لای اون کتاب را هم باز میکرد چیز زیادی دستگیرش نمی شد.اینجا اصلا کتابفروشی دست دوم نداره،بساطشم نداره.داستان این کتاب به همراه چند کتاب دیگه از این قراره که صاحب قبلی به قصد نونوار کردن خانه آنها را دور ریخته و اتفاقی به پست من خورد ومنم با آغوش باز پذیرای چیزهایی که از نظرش زباله بود را پذیرفتم.خوشبختانه سلیقه اش در دور ریختن برای من خوب بود.کتابها همه کم حجم اند.گویا ناخودآگاه برام گلچین کرده.از همه رقم هست،کوندرا،اورول،مارکز،داستایفسکی،ویلیامز،کامو...
در نقل قول سبز چیزی متوجه نشدم اما یک خط بالا پایینش همه اشکال بود بسیار از این بابت ممنونم .من از شما و باقی دوستان فرهیخته اینجا بیش از این انتظار رفع اشکال و کمک دارم.بیش از این و در همه ی جوانب یادداشت .
متشکرم از این که بخشی وقتت رو هم برای خوندن اینجا میذاری رفیق .

مدادسیاه پنج‌شنبه 4 مرداد 1397 ساعت 23:37

نمی دانم چرا تا کنون از این نویسنده چیزی نخوانده ام. فکر کنم باید تجربه اش کرد. شاید با همین کار.

شاید به این خاطر که این نویسنده در همه معرفی هایی که تا به حال از او وآثارش خواندم نویسنده ای زنانه توصیف شده. و یا شاید به دلیل قرار گرفتن به ناحقش در کنار مویز و شافاک و.... در خیلی از لیست های موجود.
به هر حال تجربه اش برا من با توجه به شرایط زمانی و مکانی که خوندمش تجربه بدی نبود.امیدوارم برا شما هم اینگونه باشد.

میله بدون پرچم شنبه 6 مرداد 1397 ساعت 17:14

عجب داستانی داشت این صاحب قبلی!!
خانه‌شان نونوار باد!
آن فعل می‌گذارند بود که می‌گذراند نوشته شده است

بله داستانی بود که در چندین و چند ژانر قرار می گرفت.
ما که بخیل نیستیم نونوار بادا. فقط امیدوارم بعدش فقط به پست من بخورن.
ای بابا!بالا و پایین وچپ راستشو تغییر داده بودم اما اصلا متوجه این فعل نشده بودم.عجب بی بصیرتی ای.
ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد