زندگیِ من- آنتون چخوف

در زندگی من با سرگذشت زندگی شخصی به نام میخائیل پولوزنف  و حواشی آن مواجه هستیم که فرزند یک معمار سرشناس و بلند مرتبه در یکی از شهر های روسیه در زمانی حولی دوران زندگی نویسنده است  که البته چخوف  در خلال داستان به هیچ تاریخی اشاره نمی کند اما  این زمان  از فضای داستان قابل حدس است.

پدر میخائیل ار آن دست آدم هایی است که خیلی به آباو اجدادش می نازد و با افتخار به پسرش می گوید : پدرجد تو ،ژنرال پولوزنف  در جنگ بورودینو شرکت داشته است ، جدت شاعر،سخنران و رئیس تشریفات دربار بوده ،عمویت  معلم و دست آخر من پدر تو، معمارم و از جایگاه مهمی برخوردار هستم. خیال نکن که ما ، خانواده پولوزنف ،همگی این شعله مقدس رو دست به دست رد کرده ایم تا یکی بیاد خاموشش کنه!

داستان با مشاجره میخائیل با صاحبکارش در یک اداره دولتی و در نهایت اخراج او آغاز می شود ،کمی که پیش می رویم در می یابیم این نهمین شغلی بوده است که میخائیل با پادر میانی پدر سرشناسش بدستش آورده و آن را با اخراج  پشت سر گذاشته  و علت همه اخراج ها را شخص خود و عقایدش می داند ،چراکه خود را آدم کارمندی و پشت میز نشینی ندانسته و  نشستن پشت یک میز و رونوشت برداشتن و گوش دادن به حرفهای صد تا یک غاز  و ابلهانه را برای آدمی به سن و سال  خود ننگ آور و حقارت آمیز می داند و اعتقاد دارد که  کجای این کار شعله مقدس است. میخائیل اعتقاد به کار یدی داشت و پدرش مخالف او بود و  اعتقاد داشت او  باید جایگاهش را در جامعه پیدا کند. اما نظر میخائیل:

^جایگاهی که آدم باید در جامعه داشته باشه چی یه؟ منظورتون امتیازاتی یه که با پول و تحصیل می شه به دست آورد دیگه. در حالی که آدم های دست به دهن و بی سواد زندگی شونو از راه کار یدی تامین می کنن. می خوام ببینم من چرا باید فرق داشته باشم ؟ این چیزیه که من سر در نمی آرم؟

یک بار کار فکری تخیل منو جذب خودش کرد و من خودمو معلم یا دکتر یا نویسنده تصور کردم ، اما این رویاها هیچ وقت تحقق پیدا نکرد . من به لذت های فکری مثل مطالعه کردن  و تئاتر رفتن علاقه پرشوری داشتم . اما آیا کار فکری ار من بر می اومد؟ یقین نداشتم . مدرسه که می رفتم از درس یونانی بی اندازه بیزار بودم و بالاخره هم عذرمو خواستن . مدت زیادی هم معلم خصوصی داشتم تا تونستم وارد کلاس پنجم بشم . بعد از اون بود که کار تو اداره های جورواجور دولتی شروع شد . و بیش تر وقت ها هیچ کاری نمی کردم و اسم این کارو گذاشته بودن کار فکری.

دانش آموز یا کارمند بودن ، فعالیت فکری یا استعداد یا فعالیت مخصوص یا نیروی ابتکار نمی خواد . خود به خود انجام می شه. من این جور کار فکری رو از کار یدی پایین تر تصور می کنم و فکر نمی کنم حتی یه لحظه ارزش اینو داشته باشه که آدم بی کار وبی عار بگرده. این کارو ننگ آور می دونم و می گم خودش یه جور ول گشتنه . البته این هم هس که من کار فکری رو به معنی واقعی نشناخته باشم.^

و همین طور در ادامه متن به این شکل شاهد انتقاد از این نوع کار که آن را برده داری مدرن  می داند هستیم.

و سر انجام میخائیل  نزد شخصی به نام آندره ی  ایوانف معروف به تربچه که مردی پنجاه ساله است به کار نقاشی ساختمان و کارگری مشغول می شود و در ادامه بخش های جالب و بنظرم مهمی از کتاب را آورده ام.

.......................................

آنتون پاولوویچ چخوف (1860-1904) پزشک، داستان نویس و نمایشنامه نویس برجسته روس که در مدت زمان عمر کوتاهش بیش از 700 اثر ادبی داشته و او  را مهمترین داستان کوتاه نویس می شمارند و در زمینه نمایشنامه نویسی آثار بسیار برجسته ای از خود بر جای گذاشته است ، وی را پس از شکسپیر بزرگترین نمایشنامه نویس می دانند. از برخی آثار او  می توان به هنگام سحر، داستان ملال انگیز،  مرغ دریایی ، دایی وانیا و باغ آلبالو نیز اشاره کرد .

...............

کتاب من در سال 1384 توسط نشر آفرینگان در 2200 نسخه به چاپ دوم رسیده است.

میخائیل خواهری دارد به نام کلئوپاترا  که باهم  در کنار پدر زندگی می کنند  ،کلئوپاترا که تحت تاثیر سلطه افکاری پدر قرار گرفته و تبدیل به شخصی خانه نشین با افکاری محدودشده  و سرشار از ترس و واسطه ای همیشگی در تلاش برای آشتی  بین برادر و پدربوده  و بخاطر احوالات ناخوش پدر همواره سعی می کند برادرش را متقاعد کند.

کلئوپاترا دوستی به نام آنیوتا دارد که از قرار به میخائیل هم علاقه مند است ولی  این را به میخائیل عنوان نمی کند ، از آنجا که آنیوتا دختر معاون دادگاه شهریوده  و رابطه صمیمی ای  هم با کلئوپاترا دارد قرار بر این می شود که از طریق پدرش فکری به حال بیکاری برادر دوستش بکند و میخائیل هم برای دل خواهرش هم که شده تصمیم بر این می گیرد که این بار هم به رضایت پدر فکر کند و بار دیگر تن به کار اداری بدهد ، به سفارش پدر آنیوتا روزی  نزد مهندس دلژیکف  در خانه اش می رود ( مهندس دلژیکف مسئول راه آهن است ،در ضمن دختری هم دارد به نام ماشا که میخائیل هم اورا از دور می شناسد)،   پس از آن در راه آهن مشغول به کار می شود ، و بعد از ماجرایی که در داستان می خوانیم با کلی تحقیر طبق معمول باز هم  از کار بیکار می شود و  شاید  تنها دست آوردش از این شغل و  یا بهتر بگویم از این مصاحبه کاری اولیه آشنایی بیشتر با ماشا دختر دلژیکف است.

پس از راه آهن این بار برای همیشه از کارمندی دست می کشد و سراغ تربچه می رود و به او می گوید که می خواهد از این پس نقاش ساختمان و کارگر باشد.

آنیوتا بلاگوو هم برادری دارد به نام ولادیمیر که دکتر ارتش است طی داستان مشخصی می شود که دکتر بلاگوو به کلئوپاترا علاقه مند می شود از قرار این علاقه ای دوطرفه است، اما کلئوپاترا که در یک فضایی وهم آلود و سرشار از ترس از پدر و ترس از همه چیز هایی که در خارج از خانه با آن ها آشنا می شود به سر می برد و این علاقه مندی ترسش را ابتدا دو چندان می کند ولی در نهایت علاقه بر ترس غلبه می کند  تا جایی که بعد از مدتی از همه آن قواعد و اصولی که پدرش برایش گذاشته بود دل می کند و به قولی از دیدگاه خود، خودش را از این قفس نجات می دهد ،  هرچندکه  این برایش بسیار گران تمام شد و  زیاده روی در رابطه اش با ولادیمیر  که به  بارداری  و ترک او انجامید  و از دید اطرافیانش او را به تباهی کشا نید. 

اما نظر کلئوپاترا این نیست ونه تنها  از هیچ کدام از کارهایش به هیچ وجه پشیمان نیست بلکه  ناراحت است که چرا زودتر با ماشا آشنا نشده است، چرا که  احساس می کند که ماشا بوده که سطح فکرش را بالا برده و او را به آزادی رسانده است .

حالا کلئوپاترا چطور با ماشا آشنا شده است ؟ آهان یادم نبود این رو بگم، به آنجا هم می رسیم

ارتباط  میخائیل با مهندس دلژیکف بعد از بیرون آمدن از راه آهن قطع می شود اما بعد از ترک کار میخائیل به پیشنهاد دکتر ولادیمیر بلاگوو به همراه او  به دیدن ماشا دلژیکف که پدرش مدتی است به سن پترزبورگ رفته است می روند و این دیدارها ادامه پیدا می کند و حاصلش آشنایی هایی قابل پیش بینی در رمان های کلاسیک روس از این دست می شود ودر ادامه ماجرا داستان به شرح جزئیات زندگی روستایی مردم آن دوران می پردازد که با این همه تلاش من در کلی نویسی شد این روده درازی که هم اکنون در حال مطالعه آن هستید.

در حاشیه داستان که بنظرم یکی از بخش های مهم حرف نویسنده است خانواده ای ملاک و ثروتمند روستایی ولی همیشه شهر نشین هستند به نام آژوکین که مخالف خرافات غالب بر روستاییان هستند و این خانواده که تشکیل شده از مادر و سه دخترش است حامی تئاتر آماتور و کنسرت ها بوده و در آمدشان را هم صرف خیریه می کنند.  آنها تصمیم می گیرند برای مقابله با خرافات و... تمام کارهایی که مردم روستا بنا بر خرافات آن را منع می کردند را انجام می دهند تا به همه ثابت کنند با انجام دادن آنها اتفاقی نمی افتد ، و به همین سبب ژستی روشنفکرانه به خود گرفته اند .اما همانطور که در داستان و برخوردشان بعد از باردارشدن کلئوپاترا و زمین خوردنش در صحنه تئاتر متوجه می شویم که این خانواده نمادی است از افراد خیر و فعال اجتماعی که با بر هم خوردن نظم و روال روز مره شون همه چیز رو فراموش می کنند و در اینجا با روی زمین افتادن یک خانم باردار در صحنه تئاتر به جای کمک کردن به از واژه های چون :خیلی وحشتناکه .... زودتر از اینجا ببرینش ... واقعآ چه افتضاحی ... چه اتفاق وحشتناکی  استفاده می کنند.

ظاهرأ آنها فقط اشتباهات و خرافات انسان ها را همان روشن کردن شمع های سه تایی ، اعتنا کردن به سیزدهم ماه و دوشنبه های بدشگون می دانند  و نه چیز دیگر.

در بخشی از داستان میخوانیم که میخائیل درباره آنها به خواهرش می گوید:

فکر میکنی این آدم های احمق ، بی رحم، پپه و نادرست شهر بهتر  از اون دهاتی های مست و خرافاتی کوریوفکا باشن ؟ یا بهتر از حیوون ها باشن، حیوون هایی که یه اتفاقی زندگی یک نواخت اونهارو که از روی غریزه دنبال می کنن ، به هم زده باشه و دچار وجشت شده باشن.

یا درباره عقب ماندگی فرهنگی مردم شهر در جایی دیگر می گوید :

نمی فهمیدم اون شصت هزار نفر آدم شهرنشین برای چی زندگی می کردن؟ چرا انجیل می خوندن  ؟ برای چی دعا می خوندن؟ چرا کتاب و مجله می خوندن؟ حالا که اینا مثل همون صد یا سیصد سال پیش هنوز بویی از آزادی نبرده ن و به همون تاریکی روح دچار بودن ، این همه گفته و نوشته چه حاصلی براشون داشته ؟ یه عمر زندگی می کنن اما هِرّ رو از بِرّ تشخیص نمی دن.

این شصت هزار آدم ساکن شهر تا روز مرگشون درباره حقیقت ، درباره ترحم و خیلی چیزهای دیگه این همه شنیده ن و خونده ن اما از صبح تا شب به دروغ هاشون ادامه میدن ، همدیگه رو به صلابه می کشن ، اما از آزادی مثل دشمن خودشون می ترسن و نفرت دارن.

نظرات 11 + ارسال نظر
مجید مویدی شنبه 7 مرداد 1396 ساعت 20:53 http://majidmoayyedi.blogsky.com

این داستان رو نخوندم.
از جمله مجموعه داستان هایی که از چخوف خوندم و خیلی دوستشون دارم، یکی کتابی هست که نشرِ "نگاه" با ترجمه ی همین جناب گلشیری منتشر کرده و یکی هم مرحوم "عبدالحسین نوشین" با نام "بانو و سگِ ملوس"، که البته داستان هاش به نسبت کارهای چخوف بلند هستن.

سلام
متن کتاب محاوره اس و وقتی کمی پیش رفتم انگار جزئی از داستان شدم و خوب حسش کردم. خوب بود . معرفی های شما رو هم یادم می مونه.
ممنون

زهره سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 01:00 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

برمیگردم میخونم.
اجالتا آمدم ببینم شما که هستید

سلام .
من شخص مهمی نیستم اما از اشخاص و کتاب های مهمی می نویسم .
منتظر برگشتتان میمانم.

مدادسیاه سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 09:51

متاسفانه کارهای اندکی از چخوف خوانده ام آن هم در روزگار نوجوانی که خیلی از آن می گذرد.
عقیده ی برتری کار یدی بر فکری زمینه ی اقدامات شگفت انگیز و گاه ترسناکی به ویژه در تاریخ معاصر بوده است.

بنظرم امروزه فضای موجود در دنیای کتاب خوانی به سمتی پیش میرود که نسل کتابخوان امروز حتی در نوجوانی هم به سراغ چخوف نخواهند رفت . و این خبر بدیه .
درباره این عقده برتری کار یدی اطلاعات دیگه ای جز این کتاب ندارم. خوبه گفتی پی اش رو میگیرم . ممنون

محسن سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 15:43 http://after23.blogsky.com/

تجربه من میگه که رهگذزان در جهان مجازی مطالب طولانی رو نمی خونن. به ویژه اگر در باره کتاب یا فیلم باشه. می خوان خیلی سریع لب مطلب بیاد دستشون و بعدش اگر چیزی که خوندن مورد توجه شون بود، میرن و کتاب رو می خرن و می خونن. یا فیلم رو تهیه کرده و نگاه می کنن.
حالا مطالب دیگه فرق می کنن. مثلن چیزی که خیلی مورد نظر خوانندگانه قیمت کتابه. و این که آیا هست یا نیست؟

سلام. خوش آمدید
والا چون من خودم بعد خوندن کتابی به مجازی آباد می اومدم و میگشتم به دنبال نقد و مطلبی درباره اون کتاب و وقتی مطلبی رو پیدا میکردم که خلاصه و تیتر وار کتاب رو معرفی میکرد و مقدمه و یا پشت جلد کتاب رو میاورد و میرفت به کارم نمیومد .از مطالبی استقبال میکردم که کتاب رو بشکافه و به دور از پر گویی بیجا همه زوایای داستان رو که درک کرده ارائه کنه . با مطالعه اون مطلب به غیر از درک زوایایی که از دید من جا مونده ، لحظه های شیرین کتاب هم برام تکرار میشه و اینجوری کتاب در ذهنم جای خودش رو محکم میکنه و ماندگار.
من سعی خودم رو میکنم که اینطور بنویسم . حالا راه رو به اشتباه میرم و یا درست رو باید شما و دوستان بگید.
ممنون که وقت گذاشتید . باعث افتخاره که از تجربیاتتون استفاده کنیم

بندباز چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 16:46 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام
نمی دونم چه خاصیتی در نویسندگان روس هست که وقتی کتاب شون رو دست می گیریم یکباره در اون حل می شیم! انگاری از گذشته با ما بوده اند! اینقدر نزدیک، صمیمی، راحت، قابل پذیرش که حجم زیاد کتاب، شخصیت های فراوان، فضاسازی های چندین صفحه ای رو در چشم ما محو می کنند... خلاصه که از خواندن داستان های روسی اغلب لذت بردم. ممنونم از یادداشت شما. من خودم از اون دسته آدم هایی هستم که از بارها از پشت میز نشینی فرار کردم و کار یدی رو ترجیح دادم! بماند که دیگران معتقدند من در کار فکری و ذهنی موفق ترم!!

سلام
حق با شماست . من در تجربه شخصی خودم از روس خوانی اینچنین بوده ام و با اینکه در جنگ و صلح صفحه ها خارج از روایت داستان درباره کشاورزی و تربیت فرزند و... صحبت شد باز هم هیچ جا خطر رها شدن تهدیدش نمی کرد.آنهم اگر اشتباه نکنم باخلق بیش از 60 شخصیت.
ویا داستایوسکی که استاد شخصیت پردازی ست.
چخوف هم که پیش روی شماست.
حالا مرشد و مارگریتا هم چندوقتیست درقفسه کتابها مرا می خواند . تا ببینیم کی نوبتش می رسد.
.......
اینکه کار یدی چه کاری باشد هم البته خیلی مهم است .
ما که از این سمت داستان لذت میبریم تا ببینیم کار یدی شما چگونه است
ممنون ازوقتی که گذاشتید.

میله بدون پرچم چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 18:21

سلام
کار فکری روس‌ها در آن زمان خیلی شبیه کارای فکری که گاهی من و البته خیلی از همکارانم! در سازمان‌مان انجام می دهیم است

سلام
پس شما هم در شرایط موجود کاریتان حق را تا حدودی به میخائیل می دهید.
البته روس ها در موارد بسیار دیگر هم به ما شباهت دارند.
ممنون که مطلبو خوندی

سحر دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت 14:26

وای نمایشنامه های چخوف از بهترین تجربه های کتابخوانی من هستند، مخصوصا همان سه تا که خودت اشاره کردی. اجرای دوتاشونو هم دیدم. آنها هم عالی. مجموعه داستان های کوتاهش را هم تا حدودی خوانده ام که البته الان دیگر یادم نیست.
نوع نگاهش به جامعه و ظرافت های کارش رو خیلی دوست دارم.
واقعا درک نمی کنم آدم ها چطور این لذت ناب خواندن رو از خودشون دریغ می کنند

بله همینطوره، این نوع نگاه رو تاحدودی درک کردم.

خوشحالم که شما در زمره جوگیران این روزگار نیستید ، هرچند به هر حال سلیقه است دیگر نمیشود خرده گرفت
ولی درواقع به قول شما همان دریغ کردن هم هست چرا که توی این روزگار اینقدر درگیر اون کتابها و شیوه اونها میشیم که از شاهکارها غافلمون میکنن، از شاهکارها که غافل بشیم بالاخره ازادبیات غافل میشیم و اونوقت چه زندگی نازیبا تری خواهیم داشت.

شبنم جمعه 29 تیر 1397 ساعت 00:50

اونقدر زیباست که تا هفته ها بعد از خوندنش هم حس و حالم عوض نمیشد و اونقدر شجاعانه نوشته سده که قابل ستایشه

سلام
بله منم با اینکه نزدیک به یک ساله که از خوندن این کتاب میگذره هنوز هم وقتی به یادش میفتم همین حس شما رو دارم، باید از چخوف بیشتر خواند،یک مجموعه داستان رو ازش تو برنامه دارم.
از شما هم ممنونم که نظرتون رو اینجا به اشتراک گذاشتید دوست عزیز

سمیه جمعه 7 دی 1397 ساعت 15:57

اصلا فک کن من چخوف نخونده باشم

شما که سلطان چخوف خوانان هستی

دون کیشوت پنج‌شنبه 16 اسفند 1397 ساعت 21:57

دوستان اگه دوست داشتید این کانال رو دنبال کنید در تلگرام:
دون کیشوت
@Don_Quixote1605
تازه کتاب زندگی من رو تمام کردم...

سلام
به محض گذرم به اون سمت حتماً سر خواهم زد.
خوشحال می شدم نظرتون درباره زندگی من رو با ما هم در میون می گذاشتید.

زهرا قمبری پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1400 ساعت 18:48

درسته رمان کم حجمیست و شاید خیلی ساده-اما این اولین کتاب تو زندگیمه ک دوستدارم یه باردیگه بخونمش تا بفهممش-بنظرم باید روش خیلی صادقانه فکرکرد

چقدر جالب، همین لجظه که مشغول نوشتن یادداشتی درباره نمایشنامه دایی وانیا از همین جناب چخوف بودم که شما برای یادداشتی دیگر از این نویسنده آن هم یادداشتی که حدود 4 سال از نوشته شدنش میگذره کامنت گذاشتید. همزمانی دلپذیری بود.
حق با شماست چخوف به همین کوتاه نوشتن اما بسیار پربار نوشتنش مشهور است.
با این کامنت برای پستی قدیمی خوشحالم کردید. ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد