آخرین رمان جنایی یا بهتر است بگویم آخرین تریلری که خواندهام همسر دوست داشتنی من نام داشت، یک رمان پانصد صفحهای جذاب که تنها طی چند روز پیش از یک نوروزکرونایی شلوغ آن را خواندم و لذت بردم. در یادداشت مربوط به آن کتاب اشاره کرده بودم که شاید خواندن کتابی با این حجم آن هم در چندروز برای برخی کتابخوانان عادی باشد اما برای کتابخوان تنبلی همچون من این سرعت خوانش به هیچ وجه امری عادی به حساب نمیآِید مگراینکه رمان مورد نظر یک تریلر یا به هرحال یک رمان پلیسی جنایی یا معمایی باشد. این آثار، اغلب رمانهایی خوشخوان هستند که به شدت برای کتابخوانهایی که اصطلاحاً موتور کتابخوانیشان به روغنسوزی افتاده یا در مواردی همچون من که موتورشان کاملاً خاموش شده حکم یک موتور راه اندازِ کاردرست را دارند و حسابی حال کتابخوان را جا میآورند. رمان جنایی و معمایی پرونده هری کبر هم برای من یکی از همین موتور روشن کنها بود. این کتاب، داستانی امریکایی است که توسط یک نویسندهی اهل سوئیس به زبان فرانسوی نوشته شده و در فرانسه به چاپ رسیده است. به همین دلیل در زمان نوشتن این یادداشت واقعا نمی دانستم یادداشت این کتاب را جزء ادبیات داستانی کدام کشور لحاظ کنم.
مارکوس گلدمن نویسنده جوانیست که بعد از نوشتن اولین کتابش به شهرت و ثروت فراوانی دست یافته و حالا طرفداران او و بیش از آن ناشر کتابش منتظر کتاب بعدی او هستند اما مارکوس با وجود اینکه بیش از یکسال از انتشار کتاب اولش گذشته هنوز موفق نشده حتی یک خط از کتاب جدیدش را بنویسد. او راههای مختلفی را برای نجات خودش از این بیماری شایع نویسندگان امتحان کرده اما نتیجهای نگرفته تا اینکه سرانجام تصمیم میگیرد به استاد دانشگاه خودش در زمان تحصیل که اتفاقا یکی از مشوقین اصلی او برای نویسنده شدن نیز بوده سری بزند تا بلکه بتواند کمکی از او بگیرد و از آنجا که استادش در یک شهر ساحلی کوچک به نام اورورا در نیوهمپشایر زندگی میکند با خودش فکر می کند شاید در آن شهر ساحلی کوچک بتواند منبع الهامی بیابد و با کمک آرامش آن شهر کتابش را بنویسد.
استادِ یاد شده که سالهای انتهایی دههی ششم از زندگیاش را پشت سر میگذارد "هَری کِبِر" یا به قول مترجم دیگر کتاب هری کیوبرت نام دارد. هری کبر که در این داستان خودش یکی از سرشناسترین نویسندگان امریکا به حساب میآید کتابی به نام "ریشههای پلیدی" نوشته است که در این داستان از آن به عنوان یکی از مهمترین آثار معاصرآمریکا نیز نام برده میشود و در داستان به بخشهای زیادی از آن نیز اشاره میگردد. ریشههای پلیدی که داستانش در سال 1975 میگذرد کتابیست که شخصیت اصلی آن هم مثل کتاب پرونده هری کبر، یک نویسندهی جوان است. نویسندهی جوانی که عاشق دختری پانزده ساله شده و کل کتاب شرح ماجرای رسیدن یا نرسیدن او به این عشق ممنوعه میباشد. دو شخصیت اصلی کتابِ ریشههای پلیدی یک دختر پانزده ساله و یک مرد سی و چهار ساله هستند. دختر، "نولا کلرگان" نام دارد و آن مرد، یک نویسندهی جوان عاشق در سال 1975 به نام "هری کبر"
اما کتاب پرونده هری کبر چگونه آغاز می شود:
شنبه 30 اوت 1975 - "اداره پلیس بفرمائید:" "الو؟ من دبرا کوپرم، در ساید کریک لین زندگی میکنم. به نظرم همین الان دختری را دیدم که به سمت جنگل فرار میکرد، مردی هم تعقیبش میکرد. -میتونید توضیح بدین دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ "نمیدونم کنار پنجره ایستاده بودم و جنگل را تماشا می کردم که ناگهان دختر جوانی را دیدم که به سمت جنگل می دوید، یک مرد هم داشت تعقیبش میکرد، فکر کنم دختره داشت از دست آن مرد فرار می کرد" -الان کجا هستند؟" "دیگر آنها را نمیبینم، باید در جنگل باشند" - الان نیروی گشت میفرستم خانم"
با همین تماس تلفنی جنایتی که شهر اورورا در نیوهمپشایر را به لرزه درآورد آغاز شد، آن روز نولا کِلرگان، دختر 15 سالهای از اهالی منطقه ناپدید شد و دیگر هرگز خبری از او نشد. اکتبر 2008 ، 33 سال بعد...
همانطور که گفته شد اکنون 33 سال از آن اتفاق می گذرد و تقریباً همه نولا و پرونده مربوط به آن جنایت را به دست فراموشی سپردهاند. هنوز هم نولا پیدا نشده و در تمام این سالها هری کبر منتظر او مانده است. در واقع داستانِ کتاب نوشته شده توسط هری کبر(یعنی داستان ریشه های پلیدی) داستان زندگی و عشق خودش تا زمان ناپدید شدن نولاست، هرچند هیچکس این موضوع را نمی داند. در یکی از روزهای سال 2008 که مارکوس مهمان استادش هری بود باغبانان در حیاط خانه مشغول کندن زمین و مهیا کردن آن برای کاشتن درختی بودند که با جنازه دختری مواجه میشوند که پس از بررسیهای آزمایشگاهی مشخص میگردد متعلق به عشق قدیمی هری کبر یعنی نولا کلرگان است.
هرچند هری پس از مواجهه با این موضوع چنان افسرده میشود که گویا از چیزی خبر ندارد اما تمامی مدارک و شواهد بر علیه اوست و همه بر این اذعان دارند که هری کبر مشهور قاتل نولاست. او در مدت کوتاهی نه تنها محبوبیتش را در نزد مردم از دست می دهد بلکه حتی به عنوان یک کودکآزار نیز شناخته میشود و کتابش هم از همه کتابفروشیها جمع میگردد. اما در این میان مارکوس همچنان به استاد خودش اطمینان دارد و زیر بار این موضوع نمیرود که اسطوره زندگیاش یک قاتل باشد، پس حتی پس از دستگیری استادش تصمیم می گیرد در شهر اورورا بماند و روی پرونده هری کبر تحقیق کند و برای اثبات بی گناهی احتمالی او کتابی بنویسد. مراحل تحقیق او برای نوشتن کتابش کتابیست که حال در دستان ماست.
............
+ در کنار خوشخوان بودن، یکی از نکات مثبت این کتاب غیرقابل پیش بینی بودن آن است، به طوریکه بازیهایی که نویسنده با خواننده کتاب می کند هم غالباً قابل باور هستند و هم به اصطلاح به شعور خواننده توهین نمیکنند. نکته مثبت دیگری که باید درباره این کتاب اشاره کرد این است که در ابتدای هر فصل از زبان هری کبر در قالب نصیحتها یا درسگفتارهایی به مارکوس، با نکاتی آموزشی درباب نویسندگی آشنا میشویم که این برای رمانی در این ژانر در نوع خود جالب است.
++ کتابهای کمی در این ژانر خواندهام اما اگر بخواهم این کتاب را با کتاب "همسر دوست داشتنی من" که اتفاقا دوستش هم داشتم مقایسه کنم باید بگویم پرونده هری کبر برایم جذابتر بود.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه آریا نوری، نشر البرز، چاپ اول 1395 در 646 صفحه ، ناشر صوتی: نوین کتاب در سال 1398 ، با صدای مهبد قناعت پیشه در 19 ساعت و 35 دقیقه
......
ژوئل دیکر مثل نویسندهای که در کتابش خلق کرده خودش هم نویسندهای جوان است. او متولد 1985 در سوئیس است و هرچند مدت زیادی در فرانسه زندگی کرده و کتابش را به زبان فرانسوی نوشته است و از طرفی کل داستان کتابش امریکاییست اما خب من او را سوئیسی می دانم. او فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه ژنو است و از افتخارات مهم او میتوان به دریافت جایزه بزرگ رمان فرهنگستان فرانسه اشاره نمود که دیکر آن را در سال 2012 از آن خود کرده است. از این نویسنده سه کتاب در ایران به چاپ رسیده که هر سه را نشر البرز با ترجمه آریا نوری منتشر نموده است، البته نشر نیلوفر هم این کتاب را با عنوان "ریشه های شر" منتشر نموده که هرچند عنوان جالب توجهی است اما خب همانطور که با خواندن یادداشت هم میتوان متوجه شد این نام عنوان این کتاب نیست بلکه عنوان کتابیست که شخصیت اصلی این کتاب یعنی هری کبر آن را نوشته است.
کتابهای قاضی و جلادش، سوءظن و قول سه رمان پلیسی فردریش دورنمات هستند که توسط محمود حسینیزاد به فارسی ترجمه شده و با شکل شمایلی مشابه در نشر ماهی بصورت جیبی منتشر شدهاند. ترتیب انتشار این آثار همانطور است که در ابتدای این یادداشت نوشته شد اما اولین آشنایی من با دورنمات سال گذشته و پس از خواندن کتاب سوءظن بود. کتابی که شخصیت اصلیاش با کتاب قاضی و جلادش مشترک است و ماجرایش گویا چند سال بعد از آن رخ می دهد.
کتاب قاضی و جلادش این گونه آغاز می شود: آلفونس کلنن، پلیس دهکدهی تهوان، صبح روز سوم نوامبر هزار و نهصد و چهل و هشت در محل خروجی جادهی لامبوینگ (یکی از دهکدههای تسنبرگ) از جنگل تنگهی ته وان، مرسدس آبیرنگی را دید که کنار جاده توقف کرده بود. هوا مثل اغلب روزهای اواخر این پائیز مهآلود بود و کلنن تقریبا از کنار آن اتومبیل رد شده بود که دوباره برگشت. از شیشههای تیرهی اتومبیل نگاهی سرسری به درون آن انداخته بود و دیده بود که انگار راننده روی فرمان افتاده است. فکر کرده بود لابد راننده مست است؛ کلنن مرد قانون بود و اولین فکرش هم می توانست همین باشد.به همین دلیل هم تصمیم گرفت تا با این غریبه برخوردی انسانی داشته باشد، نه رسمی. ... کلنن درِ اتومبیل را باز کرد و پدرانه دست روی شانهای مرد غریبه گذاشت. اما در همان لحظه بود که فهمید مرد مرده است. شقیقهها را گلولهای سوراخ کرده بود.
البته تا اینجا خبری از شخصیت اصلی کتاب نیست و در ادامه، خواننده کمکم با شخصیت اصلی که بازرس برلاخ نام دارد آشنا می شود. درباره داستانهای پلیسی آثار دورنمات همانطور که مترجم این اثر هم اشاره کرده است باید این نکته را یادآور شد که کارآگاه های داستانهای پلیسی دورنمات هیچ شباهتی به قهرمانهای خوش قیافه و تر و فرز رمانهای پلیسیِ امریکایی و یا قهرمانهای زیرک و تر و تمیز رمانهای پلیسی اروپایی ندارند. برای نمونه کارگاه برلاخ یک پیرمرد خونسرد و بیمار روبه موت و درب و داغون است و همواره همچون گربهای در انتظار موش نشسته، اما در کارش بسیار کارکشته است.
خب برگردیم به داستان؛ همانطور که در بخش آغازین کتاب خواندید شخصی کشته شده است. این شخص، افسری به نام اشمید است که قبل از کشته شدن از نیروهای زبده بازرس برلاخ بوده است. به نظر می رسد که ماجرای اصلی کتاب همین یافتن قاتل اشمید باشد اما قضیه کمی پیچیدهتر بوده و مربوط به پروندهای است که اشمید به دستور برلاخ پیگیر آن بوده است. قصد ندارم داستان کتاب را فاش کنم (قبلاً می گفتم نمی خواهم لو بدهم:) ) اما این بخش از کتاب را بخوانید: ... تو میگفتی که عدم کمال انسانی، این واقعیت که ما هیچوقت نمی توانیم شیوهیِ عملِ فردِ دیگر را با اطمینان پیشبینی کنیم، و این که ما هیچوقت نمی خواهیم در برنامهریزیهایمان عنصر اتفاق را که همه جا نقش دارد دخالت بدهیم، باعث می شود بیشتر جنایتکارها به ناچار دستشان رو بشود. می گفتی جنایت، حماقت است، چون غیرممکن است بشود با انسانها مثل مهره های شطرنج رفتار کرد. من، برخلاف تو، کمتر از سرِ اعتقاد و بیشتر برای مخالفت با تو، با اطمینان میگفتم که درست همین بی نظمیِ روابط انسانی، جنایت را ممکن می کند. و باز به همین دلیل، تعداد بیشماری جنایت نه فقط کیفر نشده اند، بلکه بدون انعکاس هم مانده اند؛ انگار که نه فقط در ناخودآگاه اتفاق افتاده باشند... من شرط جسورانه ای بستم که در حضور تو جنایتی انجام بدهم، بدون این که قادر باشی جنایتم را ثابت کنی.
حال سالها از آن شرط بندی جسورانه گذشته است و برلاخ همچنان در پی اثبات جنایتهایی است که از طرف مقابل شرطبندیاش سر میزند. اگر تا اینجای یادداشت را خواندهاید و بعد از پی بردن به همه این موارد باز هم فکر می کنید دورنمات همه چیز را برای شما رو کرده و هیچ غافلگیری دیگری برای شما ندارد سخت در اشتباهید.
پی نوشت: از بین دو کتابی که از این نویسنده خوانده ام با وجود اینکه کتاب قاضی و جلادش اثر بسیار مشهورتری است و در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور دارد اما من کتاب سوءظن را بیشتر دوست داشتم. جالب اینجاست دوستانی که هر سه اثر را خواندهاند شنیده ام کتاب "قول" از هردو کتابی که من خواندهام جذاب تر و خواندنیتر است. امیدوارم فرصتی دست دهد و بزودی بتوانم سراغ کتاب قول هم بروم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ هفتم، 1500 نسخه، زمستان 1396، در 157 صفحه جیبی
در کتاب هایی که تا به حال خوانده ام ادبیات پلیسی جنایی سهم چندانی را به خود اختصاص نداده و اگر بگویم تا به حال یک رمان پلیسی به معنای واقعی کلمه نخوانده ام بیراه نگفته ام. شاید اولین اقدامم در نزدیک شدن به این ژانر آثار پل استر بود که آنها هم گویا رمان پلیسی تمام عیار به حساب نمی آیند و در واقع استر تنها با استفاده از بن مایه های ژانر پلیسی مسائل مورد علاقه خودش را مطرح و رمان های منحصر به فردش را می نویسد. پس از استر با رمان دکتر جکیل و آقای هاید به این ژانر نزدیکتر شدم و حالا به سراغ فردریش دورنمات رفتم، هرچند آثار او هم تفاوت هایی با همدسته هایش در این ژانر دارد، اما با توجه به تک کتابی که از او خوانده ام آن را حداقل از رمانهای استر به این ژانر نزدیکتر می بینم، با این تفاوت که خواندنش بر خلاف کتابهای استر نیاز به فسفر سوزی چندانی هم ندارد.
علاوه بر نمایشنامه هایی که از دورنمات به جا مانده کتابدوستان بیشتر او را با رمان "قاضی و جلادش" می شناسند، محمود حسینی زاد سه رمان از آثار پلیسی دورنمات یعنی "قاضی و جلادش" ، "سوءظن" و "قول" را که در واقع تا حدودی با یکدیگر مرتبط هم هستند ترجمه کرده و توسط نشر ماهی منتشر شده است.
دو کتاب دیگر را نخوانده ام اما گویا آنهایی که کتاب قاضی و جلادش را خوانده اند با کارگاه پیری به نام "برلاخ" آشنا شده اند که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد و تنها یک سال از زندگی اش باقی مانده بود، او در فرصت کمی که در اختیار داشت باید معمای قتل یکی از زیردستانش را حل می کرد.
اما در رمان سوءظن، جرم شناس معروف سوییسی یعنی همان جناب بازرس برلاخ به علت همان بیماری، در حال گذراندن روزهای پایانی عمرش روی تخت بیمارستان است. او پیش از معاینه روزانه پزشکش مشغول ورق زدن مجله ای امریکایی تحت عنوان لایف (مربوط به سال ۱۹۴۵) بود که عکسی در مجله توجه اش را جلب کرد. عکس مربوط به اردوگاه نازی ها به نام اشتوت هوف بود و در آن عکس پزشکی دیده می شد که در حین عمل جراحی بدون بیهوشی شکمِ یک زندانی با افتخار ایستاده و عکس گرفته است.
برلاخ عکس را به پزشک(هونگرتوبل) که دوستش هم بوده نشان می دهد و در حین گفت و گو با او دچار سوءظنی می شود و بی آنکه ماموریتی داشته باشد از آنجا که حدس می زند بی عدالتی بزرگی اتفاق افتاده پی ماجرا را می گیرد و حتی جانش را هم در این راه به خطر می اندازد و این کتاب شرح همین ماجراهاست.
..........
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه س. محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ ششم، ۱۵۰۰ نسخه، زمستان ۱۳۹۶
در ادامه این یادداشت بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بود را آورده ام.
ادامه مطلب ...