کتابهای قاضی و جلادش، سوءظن و قول سه رمان پلیسی فردریش دورنمات هستند که توسط محمود حسینیزاد به فارسی ترجمه شده و با شکل شمایلی مشابه در نشر ماهی بصورت جیبی منتشر شدهاند. ترتیب انتشار این آثار همانطور است که در ابتدای این یادداشت نوشته شد اما اولین آشنایی من با دورنمات سال گذشته و پس از خواندن کتاب سوءظن بود. کتابی که شخصیت اصلیاش با کتاب قاضی و جلادش مشترک است و ماجرایش گویا چند سال بعد از آن رخ می دهد.
کتاب قاضی و جلادش این گونه آغاز می شود: آلفونس کلنن، پلیس دهکدهی تهوان، صبح روز سوم نوامبر هزار و نهصد و چهل و هشت در محل خروجی جادهی لامبوینگ (یکی از دهکدههای تسنبرگ) از جنگل تنگهی ته وان، مرسدس آبیرنگی را دید که کنار جاده توقف کرده بود. هوا مثل اغلب روزهای اواخر این پائیز مهآلود بود و کلنن تقریبا از کنار آن اتومبیل رد شده بود که دوباره برگشت. از شیشههای تیرهی اتومبیل نگاهی سرسری به درون آن انداخته بود و دیده بود که انگار راننده روی فرمان افتاده است. فکر کرده بود لابد راننده مست است؛ کلنن مرد قانون بود و اولین فکرش هم می توانست همین باشد.به همین دلیل هم تصمیم گرفت تا با این غریبه برخوردی انسانی داشته باشد، نه رسمی. ... کلنن درِ اتومبیل را باز کرد و پدرانه دست روی شانهای مرد غریبه گذاشت. اما در همان لحظه بود که فهمید مرد مرده است. شقیقهها را گلولهای سوراخ کرده بود.
البته تا اینجا خبری از شخصیت اصلی کتاب نیست و در ادامه، خواننده کمکم با شخصیت اصلی که بازرس برلاخ نام دارد آشنا می شود. درباره داستانهای پلیسی آثار دورنمات همانطور که مترجم این اثر هم اشاره کرده است باید این نکته را یادآور شد که کارآگاه های داستانهای پلیسی دورنمات هیچ شباهتی به قهرمانهای خوش قیافه و تر و فرز رمانهای پلیسیِ امریکایی و یا قهرمانهای زیرک و تر و تمیز رمانهای پلیسی اروپایی ندارند. برای نمونه کارگاه برلاخ یک پیرمرد خونسرد و بیمار روبه موت و درب و داغون است و همواره همچون گربهای در انتظار موش نشسته، اما در کارش بسیار کارکشته است.
خب برگردیم به داستان؛ همانطور که در بخش آغازین کتاب خواندید شخصی کشته شده است. این شخص، افسری به نام اشمید است که قبل از کشته شدن از نیروهای زبده بازرس برلاخ بوده است. به نظر می رسد که ماجرای اصلی کتاب همین یافتن قاتل اشمید باشد اما قضیه کمی پیچیدهتر بوده و مربوط به پروندهای است که اشمید به دستور برلاخ پیگیر آن بوده است. قصد ندارم داستان کتاب را فاش کنم (قبلاً می گفتم نمی خواهم لو بدهم:) ) اما این بخش از کتاب را بخوانید: ... تو میگفتی که عدم کمال انسانی، این واقعیت که ما هیچوقت نمی توانیم شیوهیِ عملِ فردِ دیگر را با اطمینان پیشبینی کنیم، و این که ما هیچوقت نمی خواهیم در برنامهریزیهایمان عنصر اتفاق را که همه جا نقش دارد دخالت بدهیم، باعث می شود بیشتر جنایتکارها به ناچار دستشان رو بشود. می گفتی جنایت، حماقت است، چون غیرممکن است بشود با انسانها مثل مهره های شطرنج رفتار کرد. من، برخلاف تو، کمتر از سرِ اعتقاد و بیشتر برای مخالفت با تو، با اطمینان میگفتم که درست همین بی نظمیِ روابط انسانی، جنایت را ممکن می کند. و باز به همین دلیل، تعداد بیشماری جنایت نه فقط کیفر نشده اند، بلکه بدون انعکاس هم مانده اند؛ انگار که نه فقط در ناخودآگاه اتفاق افتاده باشند... من شرط جسورانه ای بستم که در حضور تو جنایتی انجام بدهم، بدون این که قادر باشی جنایتم را ثابت کنی.
حال سالها از آن شرط بندی جسورانه گذشته است و برلاخ همچنان در پی اثبات جنایتهایی است که از طرف مقابل شرطبندیاش سر میزند. اگر تا اینجای یادداشت را خواندهاید و بعد از پی بردن به همه این موارد باز هم فکر می کنید دورنمات همه چیز را برای شما رو کرده و هیچ غافلگیری دیگری برای شما ندارد سخت در اشتباهید.
پی نوشت: از بین دو کتابی که از این نویسنده خوانده ام با وجود اینکه کتاب قاضی و جلادش اثر بسیار مشهورتری است و در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور دارد اما من کتاب سوءظن را بیشتر دوست داشتم. جالب اینجاست دوستانی که هر سه اثر را خواندهاند شنیده ام کتاب "قول" از هردو کتابی که من خواندهام جذاب تر و خواندنیتر است. امیدوارم فرصتی دست دهد و بزودی بتوانم سراغ کتاب قول هم بروم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ هفتم، 1500 نسخه، زمستان 1396، در 157 صفحه جیبی
در کتاب هایی که تا به حال خوانده ام ادبیات پلیسی جنایی سهم چندانی را به خود اختصاص نداده و اگر بگویم تا به حال یک رمان پلیسی به معنای واقعی کلمه نخوانده ام بیراه نگفته ام. شاید اولین اقدامم در نزدیک شدن به این ژانر آثار پل استر بود که آنها هم گویا رمان پلیسی تمام عیار به حساب نمی آیند و در واقع استر تنها با استفاده از بن مایه های ژانر پلیسی مسائل مورد علاقه خودش را مطرح و رمان های منحصر به فردش را می نویسد. پس از استر با رمان دکتر جکیل و آقای هاید به این ژانر نزدیکتر شدم و حالا به سراغ فردریش دورنمات رفتم، هرچند آثار او هم تفاوت هایی با همدسته هایش در این ژانر دارد، اما با توجه به تک کتابی که از او خوانده ام آن را حداقل از رمانهای استر به این ژانر نزدیکتر می بینم، با این تفاوت که خواندنش بر خلاف کتابهای استر نیاز به فسفر سوزی چندانی هم ندارد.
علاوه بر نمایشنامه هایی که از دورنمات به جا مانده کتابدوستان بیشتر او را با رمان "قاضی و جلادش" می شناسند، محمود حسینی زاد سه رمان از آثار پلیسی دورنمات یعنی "قاضی و جلادش" ، "سوءظن" و "قول" را که در واقع تا حدودی با یکدیگر مرتبط هم هستند ترجمه کرده و توسط نشر ماهی منتشر شده است.
دو کتاب دیگر را نخوانده ام اما گویا آنهایی که کتاب قاضی و جلادش را خوانده اند با کارگاه پیری به نام "برلاخ" آشنا شده اند که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد و تنها یک سال از زندگی اش باقی مانده بود، او در فرصت کمی که در اختیار داشت باید معمای قتل یکی از زیردستانش را حل می کرد.
اما در رمان سوءظن، جرم شناس معروف سوییسی یعنی همان جناب بازرس برلاخ به علت همان بیماری، در حال گذراندن روزهای پایانی عمرش روی تخت بیمارستان است. او پیش از معاینه روزانه پزشکش مشغول ورق زدن مجله ای امریکایی تحت عنوان لایف (مربوط به سال ۱۹۴۵) بود که عکسی در مجله توجه اش را جلب کرد. عکس مربوط به اردوگاه نازی ها به نام اشتوت هوف بود و در آن عکس پزشکی دیده می شد که در حین عمل جراحی بدون بیهوشی شکمِ یک زندانی با افتخار ایستاده و عکس گرفته است.
برلاخ عکس را به پزشک(هونگرتوبل) که دوستش هم بوده نشان می دهد و در حین گفت و گو با او دچار سوءظنی می شود و بی آنکه ماموریتی داشته باشد از آنجا که حدس می زند بی عدالتی بزرگی اتفاق افتاده پی ماجرا را می گیرد و حتی جانش را هم در این راه به خطر می اندازد و این کتاب شرح همین ماجراهاست.
..........
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه س. محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ ششم، ۱۵۰۰ نسخه، زمستان ۱۳۹۶
در ادامه این یادداشت بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بود را آورده ام.
ادامه مطلب ...