دوست بازیافته _ فِرد اولمن

در فوریه 1932 به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یک چهارم قرن، بیش از نه هزار روز دردناک و از هم گسیخته از آن هنگام گذشته است؛ روزهایی که رنج درونی یا کار بی امید آن ها را هر چه تهی تر می کرد؛ سال ها و روزهایی که برخی از آن ها پوچ تر از برگ های پوسیده درختی خشک بود.


این آغاز داستانیست که به دو دوست می پردازد، دو دوست که در این داستان در سال های پر التهاب مابین دو جنگ جهانی در کشور آلمان زندگی می کنند، دو دوستی که یکی فرزند یک پزشک یهودی و دیگری  یک اشراف زاده است. سال هایی که تا پیش از آن  یهودی بودن یک آلمانی مسئله  مهمی به حساب نمی آمد و یک یهودی همچون هر آلمانی دیگری که در این خاک به دنیا آمده بود همواره آلمان را خانه و وطن خود می دانست و فکری جز این در سرش نمی پروراند و به قول راویِ این کتاب بی اهمیتی این موضوع تا حدی بود که یک شخص به جای موی بور موی خرمایی داشته باشد. داستان این کتاب از کلاسِ مدرسه و آشنایی این دو دوست نوجوان آغاز می شود و ادامه پیدا می کند:

چنین می نمود که هیچ جای نگرانی نیست. سیاست کار بزرگ تر ها بود و ما مسائل خودمان را داشتیم. و حیاتی ترین مسئله ی ما این بود که یاد بگیریم چگونه بهترین استفاده را از زندگی بکنیم، بی آن که در پی کشف هدف زندگی باشیم - البته اگر واقعاً هدفی داشته باشد- ؛ بی آن که بخواهیم موقعیت بشر را در این کائنات بی کرانه ترسناک درک کنیم. این ها مسائل واقعی بود و اهمیتی جاودانه داشت، و به نظر ما بسیار اساسی تر از مسئله ی وجود گذرا و مسخره ی آدم هایی چون هیتلر و موسولینی می رسید.

اما همانطور که می دانیم در آن سال ها در دنیای آدم بزرگ ها اتفاقات مهمی در حال رخ دادن بود، اتفاقاتی که سیاه ترین صفحه های تاریخ را رقم زد، اتفاقاتی که به انسان مدرن هم روی دیگری از انسان ها را نشان داد؛

هنوز جر و بحث بسیار شدیدی را که بین پدرم و یک مرد صهیونیست در گرفت به خاطر دارم. این مرد برای جمع آوری پول به نفع اسراییل به خانه ی ما آمده بود، و پدرم از صهیونیسم نفرت داشت. حتی فکر وجود چنین مشربی به نظرش احمقانه می رسید. بازخواهی سرزمین فلسطین پس از دوهزار سال به نظرش همان قدر بی معنی می رسید که مثلاً ایتالیایی ها خواستار پس گرفتن آلمان باشند، چرا که زمانی نیروهای روم باستان آن را اشغال کرده بودند. می گفت که تنها پیامد چنین ادعایی خونریزی دائمی است زیرا یهودیان باید با همه ی جهان عرب در افتند. از این گذشته، بیت المقدس چه ارتباطی به او داشت که اهل اشتوتگارت بود؟

پی نوشت: باید اعتراف کنم که مدت ها بود از خواندن کتابی به اندازه این کتاب کوچک لذت نبرده بودم. کتاب کوچک البته نمی تواند واژه درستی درباره این اثر بزرگ باشد، حتی واژه "شاهکار کوچک" هم که آرتور کوستلر در مقدمه ای که در ابتدای این کتاب آورده( که پیشنهاد میکنم در پایان کتاب آن را بخوانید) هم فکر می کنم حق مطلب را ادا نمی کند، مترجم این کتاب یعنی جناب مهدی سحابی در پیشگفتاری که در کتاب اولین برف و داستان های دیگر نوشته گی دو موپاسان آورده درباره بکار گیری این واژ] (شاهکار کوچک) اشاره کرده و می گوید: 

" ... اغلب صفتِ ((شاهکار کوچک)) به کار برده می شود، صفتی که اگر فقط یک عیب داشته باشد (درحالی که بیشتر دارد) این است که حق مطلب را درباره ی چنین آثاری ادا نمی کند، و سرایت مفهوم های دیگری که با لفظ ((کوچک)) همراه است شأن و قدر این آثار را خواسته نخواسته پایین می آورد. در حالی که، به گمان ما، شاهکار شاهکار است و دادن صفت کوچک یا بزرگ به آن در عمق منطق درستی ندارد، دوچیز متفاوت و اغلب متنافر، یعنی کمیت و کیفیت را نابجا با هم می آمیزد.

در بخشی از مقدمه ای که آرتورکوستلر بر این کتاب نوشته به نکته جالبی اشاره شده است؛

فرد اولمن در نوشتن چنین رمان کوچکی بسیار موفق بوده است؛ شاید از این رو که مانند همه ی نقاشان خوب می داند چگونه جزئیات تصویری را که می خواهد بکشد در چارچوب محدود بوم جا دهد، حال آن که نویسندگان، متاسفانه، برای نوشتن تا بخواهند کاغذ در اختیار دارند.


مشخصات کتابی که من خواندم: ازسری کتابهای جیبی نشر ماهی - ترجمه مهدی سحابی - چاپ چهاردهم- 1500 نسخه - 112 صفحه

ما اما آمده ایم تا بمانیم...

فردای بازی فوتبال ایران و یمن بود، شبکه ورزش ویژه برنامه فوتبال آسیایی با اجرای جواد خیابانی رو پخش می کرد، منم درحال خوندن یادداشتی بودم که درباره یکی از کتاب های احمد محمود بود، نمی دونم کدوم کتابش بود"شهر سوخته" یا "داستان یک شهر" ، فقط می دونم درباره خرمشهر و سالهای جنگ بود، بنظرم باید کتاب خوبی هم باشه، با خوندنش ذهنم رفت به سمت تمام فیلم ها و عکس هایی که از اون سال ها دیده بودم و خاطرات تلخی که از آن روز ها شنیده بودم رو به یاد آوردم، چند دقیقه ای مشغول همین فکرها بودم که صدای تلویزیون توجهم رو جلب کرد، صدای کارلوس کی روش بود، خبرنگار درباره بازی با عراق که چهارشنبه این هفته اس ازش پرسیده بود و اون میگفت عراق برای من مثل استخوانیه که تو گلوم گیر کرده. البته میدونم که منظور کی روش از این استخون گلوگیر بلایی که عراق در سال های جنگ بر سر مردم ما آورده نیست و شاید منظورش آخرین داغیه که عراق چهار سال پیش بر دل هواداران فوتبال ایران گذاشت.

آره، بهمن ماه چهار سال پیش بود، بازی های جام ملت های آسیا، مرحله یک چهارم نهایی، ایران در برابر عراق، هنوز مدت زیادی از درخشش تیم ملی فوتبال ایران در برابر آرژانتین نگذشته بود و همه به این تیم امیدوار بودند، دقیقه 24 بازی وقتی سردار آزمون گل اول رو به عراق زد مردم ایران مطمئن بودند که این طلسم ۳۹ ساله قهرمانی آسیا قراره بشکنه و این جام حقشونه، اونا حتی بعد از اشتباه بچه گونه و اخراج بی دلیل مهرداد پولادی در دقیقه 45 بازی هم امیدشون رو از دست نداده بودند اما کم کم انگار تیم روحیه شو داشت از دست می داد، اتفاقی که اکثر اوقات جلوی تیم های عربی زبان برامون رخ میده، دقیقه 56 بود که عراق گل زد و یه موج از نگرانی رو تو دل هشتاد میلیون ایرانی انداخت، بچه های ما 10نفره ادامه دادن اما نتونستن توی ۹۰ دقیقه، گل برتری رو بزنن، بازی به وقت های اضافه کشیده شد، حالا تا دقیقه 120 وقت داشتیم تا به این جنگ تازه ایران و عراق پایان بدیم اما دقیقه 93 این عراقی ها بودن که به ما گل زدن، تیم ایران حق نداشت مردم رو ناامید کنه و ما باید امید میداشتیم، مثل اون مردمی که تا آخرین لحظات زندگیشون تو خرمشهر به رسیدن نیروهای کمکی امید داشتند، این بار اما نیروی کمکی رسید، پورعلی گنجی دقیقه 113 برای ایران گل زد. حالا دو بر دو بودیم، اما انگار این عراق با آتیش هاش نمی خواست دست از سرمون برداره و باز هم بهمون حمله کرد و دقیقه 116 یعنی 4 دقیقه مونده به پایان بازی بهمون گل زد، آره، این عراقی ها هم اومده بودند که تو این جام بمونن، مثل پدرانشون که همچین قصدی داشتند و اینو رو در  درو دیوار های خرمشهر نوشته بودند. و این هوس چه درختانی رو که از این کشور ریشه کن نکرد و چه ماندنی هایی رو از ما نگرفت.

حالا 4 دقیقه تا پایان بازی مونده بود و ما 3 بر 2 عقب بودیم. اما رضا قوچان نژاد هم مثل همه شیرمردای جنگی ایرانی دست روی دست نذاشت و دقیقه ۱۱۹ به عراق گل زد و بازی رو ۳ بر۳ مساوی کرد و بعدش داور سوت پایان رو زد، هرچند توضربات پنالتی بخت باهامون یار نبود و عراق طبق عادتش که اومده بود تا بمونه، متاسفانه موند، هرچند کره تو بازی بعد حذفش کرد اما تیم ما همون روز برگشت خونه، اون روز نه تنها ۱۱ نفرِ تو زمین بلکه یه ملت اشک ریختند، اشکهایی که با اشکهای ۸ سالِ جنگ مخوط بود.

همون شب خواب دیدم، خواب دیدم تو خرمشهرم، اون سال های جنگ اصلا شبیه چیزهایی که ازش دیدم و خونده بودم نبود، وحشتناک تر از این حرفا بود، چه چیزایی که ندیدم، تو خیابونا راه می رفتم و اشک می ریختم، روزمین چقدر بچه معصوم غرق خون دیدم، تو کوچه ها آتیش می بارید، از یه خونه صدای جیغ و فریاد کمک خواهی شنیدم، اونجا خیلی شجاع تر از خودم بودم، از رو دیواری  که نصفش ریخته بود پریدم بالا، اینجاش دیگه خیلی شبیه فیلم ها شد، فقط چند کلمه عربی و بعد یه صدای انفجار شنیدم، صدایی که با یه آتیش از سر لوله  یه مرد کلاشینکف به دست همراه بود، تا حالا شلیک از روبرو رو ندیده بودم، بعدش هیچی نفهمیدم، فکر کنم از روی همون دیوار افتادم پائین، فقط حس کردم که با سر خوردم زمین، همون لحظه از خواب پریدم و دیدم تو حال خونه جلوی تلویزیون نشسته ام و صدای جواد خیابانی با بغض بلند شده که توی دروازه، گل برای ایران، مردم ایران، ما به عراق گل زدیم، آفرین بر یوزهای ایرانی... آفرین ب...آف...آ...

وقتی از خوشحالی مشتمو گره کردم حس کردم انگار یه تیغ رو تا مغز استخون تو کتفم فرو کردند، وقتی بهش نگاه کردم دیدم از کتفم همینطور داره خون میریزه و باز هم یهو از خواب پریدم و دیدم تو رختخوابم هستم، چند دقیقه ای  این ور و اونور رو نگاه کردم، حسابی از این توالی خواب در خواب ها گیج شده بودم، وقتی مطمئن شدم که دیگه بیدارِ بیدارم، فهمیدم چهل دقیقه ای میشه که زنگ گوشی رو خوابوندم و خواب موندم.

...

با آرزوی موفقیت برای تیم ملی فوتبال کشورمون برای ماندن دراین جام و تا قهرمانی در آسیا پس از ۴۳ سال.

تا قهرمانی تیم ملی فوتبال ایــران.

...

عکس مربوط به دیوارهای خرمشهر در سالهای اشغال است.

سوکورو تازاکیِ بی رنگ و سال های زیارتش - هاروکی موراکامی

تابستان سال گذشته بود که در وبلاگ خوب "میله بدون پرچم" طبق روال اغلب اوقات آنجا یک انتخابات کتابی برگزارشد. انتخاباتی که برای انتخاب کتابی که  قرار بود در آینده خوانده و معرفی شود برگزار می شد و یکی از نامزد های انتخاباتی کتاب "کافکا در کرانه" هاروکی موراکامی بود، وارد جزئیات آن انتخابات و کاندیدا هایی که بی شباهت به انتخابات اخیر کشور نبود نمی شوم، فقط این را بگویم که در مجموع با همه کارشکنی ها و تبلیغات منفی که شخصاً بر علیه این نویسنده انجام دادم در نهایت کافکا در کرانه با اکثریت آرا انتخاب شد. راستش را بخواهید من با این مردچشم بادامی مشکل شخصی نداشتم وآن تبلیغات منفی هم از آنجا آب می خورد که آن روزها میزان حس دافعه من نسبت به این نویسنده در بالاترین حد ممکن بود، در حد حس الانم به جوجو مویز مثلا. با اینکه مصمم بودم که آن روز ها با دوستان یک همخوانی داشته باشم سرم را انداختم پایین و همچنان بر تصمیمم مبنی نخواندن موراکامی استوار ماندم و آن کتاب را نخواندم (همچین میگم انگار شاخ فیل رو شکستم).

البته از این نکته نباید غافل شد که یادداشتی که در آن وبلاگ درباره کتاب کافکا در کرانه نوشته شد از آن یادداشت هایی بود که یقه خواننده را می گیرد و او را برای خواندن کتاب وسوسه می کند، اما هر چه باشد من یک سالی مقاومت کردم تا اینکه چندی پیش به واسطه هدیه ی یکی از دوستان عزیز با کتابی دیگر از این نویسنده در دام افتادم که در ادامه ی یادداشتی که در حال خواندن آن هستید درباره آن خواهم نوشت.

..........

کتاب "سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش"* با این نام عجیب، سیزدهمین کتاب موراکامی و اولین کتابیست که من از او می خوانم، پیش از خواندن، هیچ اطلاعاتی درباره این کتاب نداشتم و با توجه به یادداشت هایی که درباره دیگر آثار این نویسنده خوانده بودم گمان می کردم این کتاب هم مثل اغلب رمان های مدرن، کتابی پیچیده با سبک روایی خاص و پر و پیچ و خم باشد اما پس از خواندنش حسابی متعجب شدم، چرا که می توان گفت این کتاب، رمانی تقریبا کلاسیک و خوش خوان به حساب می آید؛ روایتی تا حدودی ساده و روان که قصه ای را برای مخاطب تعریف می کند. قصه ای که من سعی می کنم در این چند سطر آن را لو ندهم.

موراکامی خودش درباره تفاوت این کتاب با دیگرآثارش می گوید: "من فکر می کردم رمان هایم به دو دسته تقسیم شده اند: این دقیقا مثل سمفونی های بتهوون است که شماره های فرد و زوج دارد. سمفونی سه، پنج، هفت و نه، کارهای بزرگ او هستند و شماره های دو ،چهار،شش و هشت کارهای معمولی تر. به نظرم رمان های من هم شبیه همین هستند. اما نطرم درباره "سوکورو تازاکی" چیست؟ بله، شاید این یک گونه جدید باشد"

اما پس از خواندن سخنان جناب موراکامی بهتر است برویم به خود کتاب بپردازیم، اگر در حین خواندن سطور زیر این فکر به نظرتان آمد که داستان در حال لوث شدن است می توانید ادامه ندهید اما تا 95% می توانم تضمین کنم که این گونه نیست

در ابتدای این کتاب راوی سوم شخص برای ما از بیست سالگی شخصیت اصلی داستان یعنی سوکورو تازاگی می گوید؛ 

سوکورو تازاکی سال دومٍ کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مردن فکر نمی کرد. در این شش ماه، تولد بیست سالگی اش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطه عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعی ترین راه چاره می دید و هنوز هم درست نمی دانست چرا آن روزها این قدم آخر را بر نداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سخت تر از این نبود که تخم مرغ خام لیزی را ته گلو بیندازد.

آن روزهایی که راوی در اینجا به آنها اشاره می کند شانزده سال پیش است، زمانی که سوکورو کمتر از بیست سال سن داشت و در کنار 4 نفر از دوستانش گروهی صمیمی را تشکیل داده بود، گروهی تشکیل شده از همکلاسی های دختر و پسر دبیرستانی که تقریبا تمام لحظاتشان را با یکدیگر می گذراندند و  دنیا را خارج از فضای خوش دوستی خود نمی دیدند، این دوستان در شهر ناگویا زندگی می کردند و حتی دانشجو شدن سوکورو در توکیو هم نتوانسته بود خدشه ای در دوستی شان وارد کند. تا اینکه یک روز این جمع دوستانه بطور ناگهانی سوکورو را برای همیشه کنار گذاشت و بدون هیچ دلیلی که خود سوکورو بداند او را نادیده گرفت. طبیعتاً این ضربه هولناک برای سوکورو به راحتی قابل پذیرش نبود، با این حال پس از چند تلاش ناموفق در برقراری ارتباط با دوستانش راهی توکیو شد و به زندگی اش در آنجا ادامه داد.

حالا شانزده سال از آن روزها گذشته و سارا، دوست جدید سوکورو خواهان بازگشت او به شهر زادگاهش یعنی ناگویا شده تا در آنجا به دنبال توضیحی برای دلایل این جدایی بگردد تا از سنگینی این بار اندوه شانزده ساله بر روحش خلاص شود.

 و ادامه ماجرا که فکر می کنم گفتنش بیش از این برای دوستانی که داستان را نخوانده اند و قصد خواندنش را دارند جالب نباشد و در واقع باید گفت جایز نیست.

...

اما فارغ از داستان اجازه بدهید چند کلامی درباره این کتاب بنویسم ؛

در بخشی از نام هر کدام ازدوستان سوکورو نام یک رنگ وجود دارد، (مثلا یکی آبی، دیگری سبز و ...، البته این نام ها معادل کلمه ژاپنی اش در ترجمه آمده، مثلا معنی نام شیرو به فارسی می شود ریشه ی سفید که طبیعتا باید هم همان شیرو ترجمه شود اگر غیر از این بود آنوقت مثلاً "مهرداد" در زبان انگلیسی می شدچیزی شبیه به"سان گیفت"). اما در نام سوکورو نام رنگی وجود ندارد و نام او معنایی معادل ساخت و ساز می دهد، حالا او هم مهندس ساخت ایستگاه های مترو است، شغل مابقی هم بماند برای خوانندگان کتاب، اما این موارد می تواند بخشی از کدهایی باشد که در این کتاب برخی رمزگشایی می شوند و برخی نمی شوند، به هر حال اگر قصد خواندن این کتاب خوش خوان را داشته باشید باید پیه این نکات گنگ را هم به تنتان بمالید چرا که تا انتهای کتاب از این موارد زیاد خواهید دید، مهمترین آنها روبرو شدن با یکی از شخصیت های فرعی داستان است که به واسطه تعریف کردن خاطرات یکی از دوستان تازه یافته سوکورو با او آشنا می شویم.

این شخصیت، یک نوازنده پیانو است که قابلیت عجیبی دارد و رنگ آدم ها را با هاله ای در اطرافشان می بیند و به نظر او هر رنگی معنای خاصی دارد که البته او مارا از آن معانی آگاه نمی کند، این شخصیت با این قابلیت عجیبش و یا از آن عجیب تر کیسه کوچکی که همیشه همراه دارد و به هنگام نواختن آن را روی پیانو خود می گذارد و هیچوقت هم از محتویاتش به ما نمی گوید، همه مواردی هستند که خواننده را با امید تا انتهای داستان همراه خود می برند و سر آخر هم خبری از رازگشایی شان نمی شود و خواننده ای مثل من را به یاد فیلم های پایان باز وطنی می اندازد.البته موارد دیگری هم هستند که من بخاطر لوث شدن داستان از ارائه شان معذورم. طبیعتا ابتدا درک نکردن  این موارد را به ضعف خودم در خواندن و درک این کتاب نسبت دادم و به همین جهت جست و جویی درباره اش انجام دادم و به مصاحبه ای از نویسنده بر خوردم که در پرسش درباره این شخصیت فرعی اینگونه پاسخ داده است:

( نمی دانم چرا این پیانیست می تواند رنگ افراد را ببیند. این چیزی است که اتفاق می افتد. به نظر من رمان ها در کل، از یک راز و رمز نشات می گیرند. اگر مهمترین معما حل نشود خواننده زده می شود. این خواسته من نیست. اما اگر یک راز، بماند، اتفاقی عجیب و نادر رخ می دهد. فکر می کنم خواننده ها به این نوع کنجکاوی نیاز دارند. اما این اتفاق در صورتی رخ می دهد که نیروی محرک یک زن وارد داستان نمی شد و آن را جلو نمی برد. وقتی آن داستان کوتاه را نوشتم، سارا، دوست سوکورو پیش او آمد و گفت: باید بفهمی آن موقع چه اتفاقی افتاد. باید به ناگویا برگردی و از ماجرا سر در بیاوری. وقتی داشتم کتاب را می نوشتم، شخصیتم پیشم آمد و گفت که چه کار کنم... داستان و تجربه ام در یک زمان و به طور موازی پیش آمدند. بنابراین داستان به یک رمان تبدیل شد )

..................

* نام این کتاب برگرفته از سوئیت "سال های زیارت" اثر فرانتس لیست می باشد که چندین بار از آن در کتاب هم نام برده شده است.

پی نوشت 1: انگار این ژاپنی ها تاثیر پذیری شان از موسیقی بسیار زیاد است و علاقه زیادی هم به اختصاص نام قطعات موسیقی بر عنوان کتاب هایشان دارند، نمونه دیگرش کتاب "هرگز رهایم مکن" ایشی گورو است که آن عنوان هم نام یک قطعه موسیقی است.

پی نوشت 2: با همه کارشکنی هایی که در گذشته علیه این نویسنده انجام داده بودم باید اعتراف کنم کارش در ایجاد کشش برای خواننده و ارائه جملات درخشان کارش کم نظیره.

مشخصات کتابی که من خواندم : ترجمه امیر مهدی حقیقت، نشر چشمه، چاپ دهم، بهار 97، با تیراژ 1500 نسخه و در 302 صفحه


بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.راستش اگر این بخش ها طولانی است صرفاً به این دلیل است که راهی برای کوتاه کردنش وجود نداشت.

ادامه مطلب ...

یادداشتی به بهانه ی؛ عزاداران بَیَل - غلامحسین ساعدی

تو دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتیم که پدرش از ملاکان بزرگ یکی از روستاهای نزدیک شهر بود و بچه پولدار اونجا و حتی شهر به حساب میومد اما این بنده خدا همیشه از همه چیزدنیا می نالید، از بی پولی گرفته تا بی وقتی و حتی از درس خوندن و درس نخوندن، نمره هاش تقریبا از بهترین نمره های کلاس بود اما بازم همش می نالید، هرکس که شبای امتحان  پیشش می موند حتما از استرس و نا امیدی می مرد، از بس که این پسر ناله می کرد، بخاطر همین هم تو کلاس معروف شده بود، بچه ها لقبش رو گذاشته بودن "بِرمه" ، البته بچه های کلاس این لقب رو برای این روش نگذاشته بودند که مثلا خیلی کتاب "روزهای برمه" جورج اورول دوست داشته، چون فکر می کنم هنوز هم علاقه ای به کتاب نداشته باشه، یا اینکه مثلا بخاطر این نبوده که یه رگش به اهالی "برمه" میخورده، اصلا این رقم"برمه" رو فراموش کنید. قضیه از این قراره که "بِرمه" تو زبان مازندرانی یعنی "گریه" ، بهش می گفتن "...بِرمه"، جای سه نقطه هم اسمش رو میگذاشتن، حالا از ترکیبش بگذریم، به هر حال چون الان  برا خودش آدم خیلی مهمی شده اسمشو اینجا نمیارم. هر چند که عمراً گذرش به اینجا بخوره و این نوشته ها رو بخونه.

حتما الان می پرسید چرا اینارو گفتم؟ راستش خواستم بگم این روزا اگه اینو به اطرافیان من بگید میگن چی میگی بابا، برمه تر از همه الان خود تویی، از بس که از کمبود وقت و نداشتنش می نالی و هر کی ندونه میگه چه خبرته؟ مگه داری آپولو هوا می کنی؟ آپولو که راستش هوا نمی کنم اما عرضم به حضورتون که گلایه من از کمبود وقت بیشتر بخاطر ناتوانی در کتاب خوندن و خوشنویسی کردن در طول روز و شبه که بخش زیادیش از همون "حمله همه جانبه به کتابخوانی" ناشی میشه که قبلا  اینجا درباره اش حرف زده بودم، به شکلی که من گاهی ساعت ها موقعیت های کتابخونی رو به همان دلایل اشاره شده در اون یادداشت از دست میدم، حالا شما استرس های وارده بخاطر یه احمق به تمام معنای بالاسری در محل کار رو هم که گاهی باعث میشه کل روز رو نتونم برا خوندن حتی چند صفحه کتاب فکرمو متمرکز کنم  به این ها اضافه کنید . اما به هر حال از اونجا که من هم به نوعی معتاد به حساب میام دست از تلاش بر نمی دارم و مبارزه ام رو ادامه میدم و هر جور که باشه یه راهی برا کتاب خوندن پیدا می کنم. برا اولین قدم تصمیم گرفتم مسیر خونه تا محل کار رو تا اطلاع ثانوی پیاده گز کنم تا هم یه تکونی به بدنی که مدت هاست منتظر رسیدن شنبه اس بدم و هم در طول مسیر که حدودا 40 دقیقه ای میشه یه کتاب صوتی گوش بدم و کمی از استخون درد روزانه ام در این زمینه بکاهم. اگر یادتون باشه نوبه قبل که دوای ناله های تا حدودی بی جای من رو هیچ دکتری جزجناب غلامحسین خان ساعدی نشناخت و تجویز کتاب"چوب بدست های ورزیل" خودش بود که برای مدتی مرهم دردها شد، این بارهم در این رفت و برگشت های خط یازده ای باز به سراغ این نویسنده رفتم و با صدای علی دنیوی ساروی که کتاب صوتی خواندنش را دوست دارم به تک تک داستان های کتاب "عزاداران بیل" گوش دادم و لذت بردم. قبلا هم این صدا رو تجربه کرده بودم و کتاب تصادف شبانه ی پاتریک مودیانو رو با صداش شنیده بودم تجربه خوبی بود.

اما "عزاداران بیل"، این کتاب از هشت داستان کوتاه تشکیل شده که هر کدوم قصه مجزایی از دیگری رو روایت می کنه اما همه داستان ها در یک مکان یعنی روستای بَیَل اتفاق می افته و تقریبا یک سری شخصیت های ثابت که مردم و بعضاً حیوانات روستا هستند قصه ها را تشکیل می دهند. راستش در این ده روزی که توی مسیر هر روزه مشغول شنیدن این کتاب بودم همینطور گوشی به گوش که قدم می زدم  چهره های انسان هایی که از کنارشون می گذشتم توجهم رو جلب می کرد. آدم های جورواجور و گاهی ثابتی رو میدیدم که مثلا مغازه دار، کارگر و دست فروش بودن یا داشتن میرفتن سر کار و مدرسه و به هر حال پی کارای روزمره شون، هر روزبعضیاشون رو جای شخصیت های داستان می گذاشتم وبا خودم می گفتم مثلا مشدی اسلام باید این شکلی باشه، یا مثلا ننه فاطمه این شکلیه، اِ اینو ببین چقدر شبیه کدخداییه که ساعدی درباره اش تو اکثر داستانها گفته، پسر مشدی صفر هم که تا دلت بخواد سر کار می بینم، بین خودمون بمونه حتی مشدی ریحان رو هم دیدم، باور کنید! از دستش فرار کردم.

خلاصه، داشتم می گفتم، همه این هشت داستان رو راوی دانای کل روایت می کنه و از اونجا که کتاب در سال 1343 منتشر شده، ساعدی در داستانها از فرهنگ خرافات زده ی روستایی در آن سال ها سخن می گه که البته فکر می کنم امروز بعد از گذشت سال ها نه تنها بدی هاش از بین نرفته بلکه به گمانم به روز هم شده و نه تنها در روستا ها بلکه به شهر ها هم سرایت کرده. نقد و تفسیر های مختلفی از داستان های این کتاب وجود داره که البته توصیه می کنم بعد از خوندن کتاب خونده بشه چون بیشتر از اونی که فکر می کردم تو این داستان ها حرف وجود داشته و داره.

 ساعدی در این کتاب انگار از چوب های لای چرخ ها حرف می زنه، چوب هایی که در نهایت جلوی حرکت جامعه رو می گیرند و دلایل این عدم پیشرفت نه ازعوامل بیرونی بلکه از تک تک افراد تشکیل دهنده جامعه ناشی میشه که در اینجا این جامعه بیل معرفی میشه..

داستانها سراسر دلهره هستند، شاید دلهره ای به رنگ مرگ، موضوعی که در همه قصه ها دیده میشه با این حال در هر داستان خواننده غافلگیر میشه و شیوه بیان به شکلیه که با تعلیق های به موقع خواننده رو تا پایان داستان با خودش همراه می کنه.

بیل ، یه روستای فقیر هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ فرهنگی  و حتی عقلیه. مردمی که حتی درباره موارد ساده هم خراقات و شنیده ها رو برتفکر ترجیح می دهند.

.........

پی نوشت 1: مطمئنم به شرط بقا باز هم از غلامحسین ساعدی خواهم خواند.

پی نوشت 2: این عکسی که این بالا می بینید هم مشدی حسن به همراه گاوشه که عزت الله انتظامی در فیلم داریوش مهر جویی نقش اون رو بازی کرده این قصه یکی از داستان های این کتابه که آن فیلم مشهور از روی آن ساخته شده است.


مشخصات کتابی من من خوندم یا به عبارتی شنیدم: کتاب صوتی عزاداران بیل، راوی: علی دنیوی ساروی، ناشر: "آوانامه" با همکاری موسسه انتشارات نگاه، مدت زمان کتاب: 6 ساعت و 42 دقیقه، نسخه کاغذی: 208 صفحه