امروز میتوان به جرات گفت که مارتین مکدونا یکی از مهمترین نمایشنامهنویسان و فیلمنامهنویسان روز دنیاست. در واقع او نمایشنامهنویسی ایرلندی است که علاوه بر نوشتن به کارگردانی هم روی آورده و چند اثر خود را نیز به فیلم تبدیل کرده است. مکدونا با کارگردانی فیلمهایی مثل "در بروژ" و "سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری" و چند فیلم دیگر نیز ثابت کرده است که در کنار نویسندهی خوب بودن، کارگردان خوبی هم هست. "بنشیهای اینیشرین" هم آخرین اثر اوست که خودش آن را نوشته و کارگردانی آن را نیز خود بر عهده گرفته است. این فیلم در سال 2022 اکران شد و چندی قبل هم در رشتههای مختلف در لیست نامزدهای اسکار 2023 قرار گرفت.
فیلم با تصاویر زیبایی از طبیعت و موسیقی با کلام آرامی که به نظر موسیقی بومیِ آن تصاویر به نمایش گذاشته شده میباشد آغاز میشود. همین شروع ساده نوید داستانی ساده را میدهد که با گذشت زمان اندکی از فیلم بیننده متوجه خواهد شد که به نظر با داستان چندان پیچیدهای روبرو نیست. درسال 1923 در یک روستای ایرلندی به نام اینیشرین (که البته گویا در دنیای واقعی چنین روستایی وجود ندارد) دو دوست به نامهای کالم و پادریک با هم رابطهی دوستانه و خوبی دارند و بیشتر ساعات روز خود را با هم میگذرانند. در واقع موضوع فیلم هم همین رابطهی این دو دوست است. بله، داستانی دیگر با محوریت رابطه، اگر یادتان باشد همین دو سه پست قبل بود که در تجربهی خوانش نمایشنامهی "هنر" نوشتهی یاسمینا رضا به این موضوع اشاره شد، رضا هم در آن نمایشنامه به موضوع رابطهی سهی دوست پرداخته بود، رابطهای بسیار صمیمی و شکنندگی این رابطه که بی شباهت به هدف نویسندهی این فیلم نیست، البته مک دونا با پرداختی متفاوت به این موضوع پرداخته و آن را ارائه داده است.
همانطور که درباره داستان فیلم اشاره شد دو مرد نسبتاً میانسال که سالها با یکدیگر دوست بودهاند شخصیتهای اصلی داستان هستند و در همان آغاز فیلم یکی از این دو دوست به یکباره تصمیم میگیرد که به این دوستی پایان دهد و این تصمیم غریب با تعجب دوست دیگر مواجه شده و باعث تلاش او برای یافتن علت این اتفاق و احیای دوستی میشود. در واقع به نظر میرسد این موضوع هدف اول یا اصطلاحاً لایه اول مورد نظر سازندهی فیلم است، یعنی این نکته که قطع یک رابطه آن هم به طور ناگهانی میتواند چه بلایی سر انسانها بیاورد؟ اما به نظر میرسد که لایهی بعدی که البته بخش مهمتری از فیلم است پس از دریافتن علت قطع رابطهی دوستی توسط کالم باشد. علت قطع ارتباط کالم با پاتریک و پایان دادنش به این دوستی این بوده که احساس میکرده عمرش با این پوچیهای سطح پایین دوستش در حال هدر رفتن است و لازم است که باقی عمرش را به کارهای مهمتری بگذراند و قبل از مردن هر طور شده اثری از خودش بر روی زمین باقی بگذارد. مثل نوشتن یا ساختن یک آهنگ. در واقع منظورم این است که این میلِ انسان به جاودانگی شاید لایهی بعدی مورد اشارهی سازنده این اثر باشد. (مسئلهی عمر انسان و معنای زندگی و تلاش برای جاودانگی شاید به هر قیمتی).
اما فارغ از دیدگاه کالم، (یعنی همان شخصیتی که قصد داشته به این رابطهی دوستی پایان دهد)، با دیدگاه و رویکرد دوست دیگر یعنی پادریک روبرو می شویم. دیدگاه او به دنیا و دوستی. اول به این نکته اشاره کنم که در یکی از صحنههای فیلم وقتی خواهر پادریک از او می پرسد احساس تنهایی نمی کنی میخندد و خواهرش را مسخره میکند و می گوید:"تنهایی؟ چه حرفهای مسخرهای". (در صورتی که در ادامه در برخورد پاتریک با دوستش، خواهرش و حتی کره الاغش متوجه میشویم که او به راستی از تنهایی رنج میبرد). فارغ از تنهایی، دیدگاه او به زندگی اینگونه است که مهربان باشد و به همه خوبی کند و دنیا را خیلی زیبا و صمیمی بیند و به عبارتی دنیا در نظرش بسیار ساده است(البته نگاهی ساده اما دقیق و با توجه). به طوری که مثلا در یکی از مکالمات میان دو دوست میشنویم که دوستش او را مورد تمسخر قرار میدهد و میگوید: "تو خیلی چرت و پرت میگی و فقط حرفهای پوچ میزنی، حتی یک روز برای من دو ساعت تمام درباره پِهِن کره الاغت حرف زدی." و نکته جالب هم اینجاست که پاتریک به او پاسخ میدهد: اون کره اسبم بود و معلومه که خوب به حرفهام گوش ندادی."
پس از پی بردن به این دو دیدگاه، فیلم ما را به عنوان بیننده در موقعیتی قرار میدهد تا به این فکر کنیم که آیا آنچه کالم می گوید یعنی جاودانه شدن (مثلا یکی مثل موتزارت شدن) شیوهی درست زندگی و معنای واقعی آن است؟ یا مهربان بودن و ساده بودن مثل رفیقش پادریک؟ در واقع این را هم می توان لایهی بعدی مورد نظر فیلمساز دانست. در کنار این دو شخصیت اصلی، دیگر شخصیتهای فیلم مثل"شوبان" خواهر پادریک، "دومنیک" پسرکی که مادرش را از دست داده و فرزند افسر پلیس دهکده است، خانم فروشندهی مغازهی دهکده و حتی میتوان گفت هر کدام از مردم جزیره بخصوص خانم کهنسالی که گویا بیش از هر کسی بیننده را به این نتیجه میرساند که او بنشی جزیره است، (بنشی در افسانه های ایرلندی به معنای پیام آور مرگ) هر کدام در واقع نماد یا بهتر بگویم دریچهای هستند به دنیایی از حرفهای بسیار و با هر دیالوگِ این افراد و با دیدن آنها بی شک موردی مشابه در زندگی بیننده به ذهن میرسد از تنهایی شوبان و عشق وفداکاری و حتی عدم فداکاریاش گرفته تا دومنیک و آنچه در وجود اوست، بر خلاف آنچه که تصور میشود .
همانطور که اشاره شد مهم ترین چالش این فیلم رابطه است. آدم هایی که به ظاهر زیاد حرف می زنند اما کمتر حرف همدیگر را می فهمند و همین پایه و اساس شکل گیری دنیای خاص این فیلم است یکی دیگر از نکات جالب توجه فیلم این است که به جز دو شخصیت اصلی فیلم باقی شخصیتها تا حدودی برای بیننده قابل درک هستند و به نظر میرسد این حس برای پادریک بیشتر عیان است و انگار هدف نویسنده همین خاص بودن و تا حدودی غیر قابل درک بودن پادریک از بعضی جهات بوده است.
نمیدانم چند ماه پیش که فیلم را دیدم این بریدههایی که در اداکه میآورم را در جایی خواندم و اینجا نوشتم یا خودم در هنگام دیدن فیلم به آنها رسیده بودم، اما حالا که با دوباره دیدن فیلم به فکر تکمیل و انتشار این یادداشت افتادم به نظرم نکات واقعا مربوطی آمدند و آنها در ادامه خواهم آورد: پرسشها و چالشهایی با دیدن این فیلم در ذهن بیننده ایجاد میشود مثل: _نسبت میان خوب بودن و کودن بودن؟ _عادی بودن و ابله بودن؟ _آرمانگرا بودن و واقعگرا بودن؟ _این که حد فاصل میان سادهدلی، سادهلوحی و حماقت کجا مشخص میشود؟ _این که تنهایی ناگزیر است یا یک انتخاب؟ اصلا مفید است یا مضر؟ _این که مرز میان افسردگی و درونگرایی، مرز میان جامعه گریزی و جامعه ستیزی کجا مشخص میشود؟هنر چه نسبتی با زندگی، معنای آن و جاودانگی دارد.
پی نوشت: دیدن این فیلم 114 دقیقهای بدون کوچکترین جلوههای ویژهای آن هم در فضای یک روستای اروپایی در قرن بیستم نیاز به صبر و حوصله بیشتری نسبت به دیگر فیلمها دارد که قطعاً فیلمبازها از آن برخوردارند. به قول یکی از دوستان، فضای روستایی فیلم، بینندهی ایرانی را یاد فیلمهای ایرانی که در دورهای در جشنوارههای خارجی می درخشیدند می اندازد.
سلام مهرداد جان
من فیلم های مک کنا را خیلی دوست دارم. در بروژ این کارگردان شاهکاره و هرگز از چندباره دیدنش سیر نمی شم.
باید بگم که باید اسکار بهترین هنرپیشه نقش مکمل را می دادند به اون خره. ببخشید که گاهی بی رحم می شوم وقتی من یک سکانس اون خره را به هزار تا سکانس هنرپیشه های دوزاری خودمون نمی دهم. مرسی که از این فیلم زیبا نوشتی.
سلام بر دوست قدیمی
منم اولین بار خیلی وقت پیش با فیلم در بروژ با مک دونا آشنا شدم و یادمه اون فیلم رو هم دوست داشتم اما چنین شاهکاری که تو میگی چند بار ببینی و سیر نشی ازش توی ذهنم نمونده. شاید واجب شده بعد از مدت ها دوباره ببینمش. درباره خر هم تا حدودی بهت حق میدم.
خواهش می کنم. منم خوشحالم که کامنتت رو اینجا می بینم و ممنون که این یادداشت رو خوندی. بی شک یکی از دلایل دوباره نوشتن در وبلاگ، کامنت خودت بود که بهم گفتی "هر وقت تونستی برگرد و دوباره بنویس. نوشتن همیشه از ننوشتن بهتره."
درود بر مهرداد عزیز و بازگشتش؛
ممنون بابت معرفی. این فیلم و فیلم بروژ را تماشا کردم. این فیلم ریتم کند داشت. ولی با تلفیق متن شما و تماشای فیلم، سؤالات تأمل برانگیزی سراغ آدم می آمد.
به هر حال ممنونم.
سلام بر شما دوست گرامی
درسته. این فیلم از اون فیلم هایی هست که ریتم بسیار کندی داره و هر بیننده ای شاید از تماشای اون لذت نبره مگه اینکه دغدغه داستان و سینما داشته باشه. همین چند وقت پیش در جمعی از افرادی که اغلب چنین دغدغه هایی نداشتن این فیلم معرفی شده بود و بازخوردهایی که از اغلب افراد داشتم منفی بود.
با اینکه مدت زیادی از دیدن در بروژ گذشته اما مطمئنم در بروژ برای بیننده ای که با این کارگردان و نوع فیلمسازیش آشنا نیست گزینه بهتری برای شروع باشه.
سلامت باشی. ممنون از حضور و توجه خودت
سلام. آقا مهرداد فرصت کردی از دوست قدیمی ات، مرتضی ، هم بنویس.
سلام. موتورمون گرم شد و حافظه یاری کرد به روی چشم.
سلام بر مهرداد
بازگشت با این فیلم خوب
نوشتن به از ننوشتن خاصه در بهار
سلام بر حسین عزیز
امیدوارم بازگشتی درست و درمان باشد. من که چشمم آب نمی خورد. اما سعی خودم را انجام خواهم داد