26- فیلم سینمایی "بنشی‌های اینیشرین"2022 - مارتین مک‌دونا

امروز می‌توان به جرات گفت که مارتین مک‌دونا یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌نویسان و فیلمنامه‌نویسان روز دنیاست. در واقع او نمایشنامه‌نویسی ایرلندی است که علاوه بر نوشتن به کارگردانی هم روی آورده و چند اثر خود را نیز به فیلم تبدیل کرده است. مک‌دونا با کارگردانی فیلم‌هایی مثل "در بروژ" و "سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری" و چند فیلم دیگر نیز ثابت کرده است که در کنار نویسنده‌ی خوب بودن، کارگردان خوبی هم هست. "بنشی‌های اینیشرین" هم آخرین اثر اوست که خودش آن را نوشته و کارگردانی  آن را نیز خود بر عهده گرفته است. این فیلم در سال 2022  اکران شد و چندی قبل هم در رشته‌های مختلف در لیست نامزدهای اسکار 2023 قرار گرفت. 

فیلم با تصاویر زیبایی از طبیعت و موسیقی با کلام آرامی که به نظر موسیقی بومیِ آن تصاویر به نمایش گذاشته شده می‌باشد آغاز می‌شود. همین شروع ساده نوید داستانی ساده را می‌دهد که با گذشت زمان اندکی از فیلم بیننده متوجه خواهد شد که به نظر با داستان چندان پیچیده‌‌ای روبرو نیست. درسال 1923 در یک روستای ایرلندی به نام اینیشرین (که البته گویا در دنیای واقعی چنین روستایی وجود ندارد) دو دوست به نام‌های کالم و پادریک با هم رابطه‌ی دوستانه و خوبی دارند و بیشتر ساعات روز خود را با هم می‌گذرانند. در واقع موضوع فیلم هم همین رابطه‌ی این دو دوست است. بله، داستانی دیگر با محوریت رابطه، اگر یادتان باشد همین دو سه پست قبل بود که در تجربه‌ی خوانش نمایشنامه‌ی "هنر" نوشته‌ی یاسمینا رضا به این موضوع اشاره شد، رضا هم در آن نمایشنامه به موضوع رابطه‌ی سه‌ی دوست پرداخته بود، رابطه‌ای بسیار صمیمی و شکنندگی این رابطه که بی شباهت به هدف نویسنده‌ی این فیلم نیست،  البته مک دونا با پرداختی متفاوت به این موضوع پرداخته و آن را ارائه داده است. 

همانطور که درباره داستان فیلم اشاره شد دو مرد نسبتاً میانسال که سالها با یکدیگر دوست بوده‌اند شخصیت‌های اصلی داستان هستند و در همان آغاز فیلم یکی از این دو دوست به یکباره تصمیم می‌گیرد که به این دوستی پایان دهد و این تصمیم غریب با تعجب دوست دیگر مواجه شده و باعث تلاش او برای یافتن علت این اتفاق و احیای دوستی می‌شود. در واقع به نظر می‌رسد این موضوع هدف اول یا اصطلاحاً لایه اول مورد نظر سازنده‌ی فیلم است، یعنی این نکته که قطع یک رابطه آن هم به طور ناگهانی می‌تواند چه بلایی سر انسانها بیاورد؟ اما به نظر می‌رسد که لایه‌ی بعدی که البته بخش مهمتری از فیلم است پس از دریافتن علت قطع رابطه‌ی دوستی توسط کالم باشد. علت قطع ارتباط کالم با پاتریک و پایان دادنش به این دوستی این بوده که احساس می‌کرده عمرش با این پوچی‌های سطح پایین دوستش در حال هدر رفتن است و لازم است که باقی عمرش را به کارهای مهم‌تری بگذراند و قبل از مردن هر طور شده اثری از خودش بر روی زمین باقی بگذارد. مثل نوشتن یا ساختن یک آهنگ. در واقع منظورم این است که این میلِ انسان به جاودانگی شاید لایه‌ی بعدی مورد اشاره‌ی سازنده این اثر باشد. (مسئله‌ی عمر انسان و معنای زندگی و تلاش برای جاودانگی شاید به هر قیمتی).

اما فارغ از دیدگاه کالم، (یعنی همان شخصیتی که قصد داشته به این رابطه‌ی دوستی پایان دهد)، با دیدگاه و رویکرد دوست دیگر یعنی پادریک روبرو می شویم. دیدگاه او به دنیا و دوستی. اول به این نکته اشاره کنم که در یکی از صحنه‌های فیلم وقتی خواهر پادریک از او می پرسد احساس تنهایی نمی کنی می‌خندد و خواهرش را مسخره می‌کند و می گوید:"تنهایی؟ چه حرفهای مسخره‌ای". (در صورتی که در ادامه در برخورد پاتریک با دوستش، خواهرش و حتی کره الاغش متوجه می‌شویم که او به راستی از تنهایی رنج می‌برد). فارغ از تنهایی، دیدگاه او به زندگی اینگونه است که مهربان باشد و به همه خوبی کند و دنیا را خیلی زیبا و صمیمی بیند و به عبارتی دنیا در نظرش بسیار ساده است(البته نگاهی ساده اما دقیق و با توجه). به طوری که مثلا در یکی از مکالمات میان دو دوست می‌شنویم که دوستش او را مورد تمسخر قرار می‌دهد و می‌گوید: "تو خیلی چرت و پرت میگی و فقط حرف‌های پوچ میزنی، حتی یک روز برای من دو ساعت تمام درباره پِهِن کره الاغت حرف زدی." و نکته جالب هم اینجاست که پاتریک به او پاسخ می‌دهد: اون کره اسبم بود و معلومه که خوب به حرفهام گوش ندادی." 

پس از پی بردن به این دو دیدگاه، فیلم ما را به عنوان بیننده در موقعیتی قرار می‌دهد تا به این فکر کنیم که آیا آنچه کالم می گوید یعنی جاودانه شدن (مثلا یکی مثل موتزارت شدن) شیوه‌ی درست زندگی و معنای واقعی آن است؟ یا مهربان بودن و ساده بودن مثل رفیقش پادریک؟  در واقع این را هم می توان لایه‌ی بعدی مورد نظر فیلمساز دانست. در کنار این دو شخصیت اصلی، دیگر شخصیت‌های فیلم مثل"شوبان" خواهر پادریک، "دومنیک" پسرکی که مادرش را از دست داده و فرزند افسر پلیس دهکده است، خانم فروشنده‌ی مغازه‌ی دهکده و حتی می‌توان گفت هر کدام از مردم جزیره بخصوص خانم کهنسالی که گویا بیش از هر کسی بیننده را به این نتیجه می‌رساند که او بنشی جزیره است، (بنشی در افسانه های ایرلندی به معنای پیام آور مرگ) هر کدام در واقع نماد یا بهتر بگویم دریچه‌ای هستند به دنیایی از حرفهای بسیار و با هر دیالوگِ این افراد و با دیدن آنها بی شک موردی مشابه در زندگی بیننده به ذهن می‌رسد از تنهایی شوبان و عشق وفداکاری و حتی عدم فداکاری‌اش گرفته تا دومنیک و آنچه در وجود اوست، بر خلاف آنچه که تصور می‌شود .

همانطور که اشاره شد مهم ترین چالش این فیلم رابطه است. آدم هایی که به ظاهر زیاد حرف می زنند اما کمتر حرف همدیگر را می فهمند و همین پایه و اساس شکل گیری دنیای خاص این فیلم است یکی دیگر از نکات جالب توجه فیلم این است که به جز دو شخصیت اصلی فیلم باقی شخصیت‌ها تا حدودی برای بیننده قابل درک هستند و به نظر می‌رسد این حس برای پادریک بیشتر عیان است و انگار هدف نویسنده همین خاص بودن و تا حدودی غیر قابل درک بودن پادریک از بعضی جهات بوده است. 

نمی‌دانم چند ماه پیش که فیلم را دیدم این بریده‌هایی که در اداکه می‌آورم را در جایی خواندم و اینجا نوشتم یا خودم در هنگام دیدن فیلم به آنها رسیده بودم، اما حالا که با دوباره دیدن فیلم به فکر تکمیل و انتشار این یادداشت افتادم به نظرم نکات واقعا مربوطی آمدند و آنها در ادامه خواهم آورد: پرسش‌ها و چالش‌هایی با دیدن این فیلم در ذهن بیننده ایجاد می‌شود مثل: _نسبت میان خوب بودن و کودن بودن؟ _عادی بودن و ابله بودن؟ _آرمانگرا بودن و واقع‌گرا بودن؟ _این که حد فاصل میان ساده‌دلی، ساده‌لوحی و حماقت کجا مشخص می‌شود؟ _این که تنهایی ناگزیر است یا یک انتخاب؟ اصلا مفید است یا مضر؟ _این که مرز میان افسردگی و درونگرایی، مرز میان جامعه گریزی و جامعه ستیزی کجا مشخص می‌شود؟هنر چه نسبتی با زندگی، معنای آن و جاودانگی دارد.

پی نوشت: دیدن این فیلم 114 دقیقه‌ای بدون کوچکترین جلوه‌های ویژه‌ای آن هم در فضای یک روستای اروپایی در قرن بیستم نیاز به صبر و حوصله بیشتری نسبت به دیگر فیلم‌ها دارد که قطعاً فیلم‌بازها از آن برخوردارند. به قول یکی از دوستان، فضای روستایی فیلم، بیننده‌ی ایرانی را یاد فیلمهای ایرانی که در دوره‌ای در جشنواره‌های خارجی می درخشیدند می اندازد.

باشگاه کتاب و نمایشنامه "هنر - یاسمینا رضا"

چند سال پیش به اتفاق دو نفر از دوستان اقدام به تاسیس یک باشگاه کتاب کردیم. باشگاهی که به واسطه آن علاقه‌مندان به کتاب و کتابخوانی بتوانند هفته‌ای یک بار دور هم جمع شوند و با هم از کتاب‌هایی که خوانده‌اند، فیلم‌هایی که دیده‌اند و هرچیزی که رنگ و بوی فرهنگ و هنر دارد حرف بزنند. این باشگاه که نام آن را به یاد فیلم سینمایی مسیرسبز (البته کاملا بی ارتباط با موضوع آن فیلم) چنین نهادیم در سال 1398 آغاز به کار کرد اما چند ماه از فعالیتش نگذشته بود که با همه‌گیری بیماری کرونا مواجه شد و از آنجا که ممنوعیت هر گونه اجتماع، سرلوحه پیشگیری از این بیماری بود علی‌رغم تلاش‌های ما برای روشن نگه داشتن چراغ باشگاه، با کارهایی مثل عوض کردن مکان برگزاری جلسات و روی آوردن به فضای باز و مواردی از این دست در نهایت با اوج گیری کرونا چراغ برگزاری جلسات حضوری باشگاه خاموش شد تا اینکه در سال 1401 و بعد از رخت بر بستن نسبی کرونا دوباره دور هم جمع شدیم و حال که من این یادداشت را می‌نویسم باشگاه به جلسه‌ی نود و هفتم خود رسیده است. روال کار باشگاه‌های کتاب و کتابخوانی که اغلب می‌شناسیم این گونه است که اعضا یا گردانندگان باشگاه، کتاب خاصی را مشخص می‌کنند و در طول یک بازه زمانی آن کتاب را خوانده و در جلسه‌ای به تحلیل و بررسی آن از دیدگاه خودشان خواهند پرداخت. اما باشگاه کتاب مسیر سبز ضمن پوشش این مورد، برنامه‌های متنوعی دارد که معرفی شاعر هفته، کتاب و فیلم هفته، بحث محوری فصل و موارد دیگری ازجمله نمایشنامه‌خوانی نیز در باشگاه اجرا می‌شود که در واقع به همه اینها اشاره کردم تا به همین مورد آخر یعنی نمایشنامه‌خوانی برسم، برنامه‌ای که هر چند هفته یک بار توسط من و چند نفر دیگر از اعضای باشگاه بسته به شخصیت‌های نمایشنامه در جلسات هفتگی برگزار می‌شود و در همین راستا چندی پیش به سراغ نمایشنامه‌ی هنر نوشته یاسمینا رضا رفتیم. در ادامه‌ی مطلب سعی خواهم کرد درباره این نمایشنامه بنویسم. 

هنر نوشته‌ی یاسمینا رضا نویسنده‌ی اهل فرانسه است. او تباری ایرانی مجاری دارد و نام خانوادگی او هم به همین دلیل رضا است. نویسنده‌ی معاصری که داستان کوتاه، رمان و زندگی‌نامه هم نوشته است اما بیش از هر چیز بخاطر نمایشنامه‌هایش در جهان به شهرت رسیده و به این واسطه جوایز زیادی را از آن خود کرده است. او پس از نمایشنامه هنر که اول بار در سال1994 اجرا شد و  جایزه بزرگ مولیر را از آن خود کرد چنان شهرت یافت که منتقدان او را با بکت مقایسه کردند و اعتقاد داشتند او هم همچون بکت با خلق اثرش تئاتر را به سمت و سویی تازه کشاند.  نمایشنامه‌ی خدای کشتار و داستان بلند خوشا خوشبختان نیز از آثار مشهور او هستند.

نمایشنامه‌ی هنر دارای سه شخصیت است که در یکی دو اتاق پذیرایی ساده‌ به فراخور دیدار و گفتگو این افراد با یکدیگر شکل می‌گیرد و مثل اغلب آثاری که از یاسمینا رضا می‌شناسیم داستان بر پایه گفتگوی افراد و با تمرکز بر روی روابط انسانها پیش می‌رود، سه شخصیت‌ این نمایشنامه سه مرد نسبتاً میانسال به نام‌های مارک، سرژ و ایون هستند. سرژ که یک دندانپزشک است اقدام به خرید یک تابلوی نقاشی کرده است که تابلویی مدرن به حساب می‌آید و آن را به قیمت گزافی خریداری کرده است. او که از این خرید خود بسیار خرسند است با شوق و ذوق فراوان قصد دارد این تابلو را به دوست 15 ساله خود مارک نشان دهد. مارک یک کارمند با دیدگاه منطقی و کلاسیک است و  بر خلاف انتظار سرژ در اولین مواجهه با تابلوی یاد شده، آن تابلوی گرانهای سرژ  را زباله‌ای بیش نمی‌داند. در واقع مارک چندان هم بی‌راه نمی گوید چرا که تابلوی ذکر شده یک تابلوی بزرگ تماماٌ سفید است که چند خط سفید در داخل آن رسم شده است، خط هایی که آن هم به سختی در صورت تابش نور خورشید از زاویه‌ای خاص قابل رویت هستند. شخصیت سوم داستان که ایون نام دارد پس از تغییر شغل‌های فراوان حالا فروشنده مغازه‌ی لوازم التحریر است. او نسبت به دو شخص دیگر نمایشنامه تا حدودی جوان‌تر است و بر خلاف آن دو با دیالوگ‌های ابتدایی خود نشان می‌دهد تا حدودی شخصیت نسبتاٌ ضعیفی دارد و در واقع بر خلاف مارک و سرژ که می‌توان یکی را طرفدار سنت و دیگری را طرفدار مدرنیته دانست، ایون  پیرو عقیده و اندیشه‌ی خاصی نیست و در دیالوگ‌های گاهاً با طعم طنز و کمدی تلخ این داستان، مانند توپ پینگ پنگ میان دو دوست خود در رفت و آمد است و لحظه‌ای با سرژ هم عقیده و لحظه‌ای دیگر به سمت مارک می‌رود و در واقع به بسیاری از انسانهای سراسر تضاد امروزی شباهت فراوانی دارد.

همانطور که اشاره شد رابطه‌ی این سه دوست که از قضا رابطه‌ای بسیار طولانی و صمیمی بوده است هدف اصلی پرداختن نویسنده به نظر می‌رسد و او در جایی درباره این نمایشنامه اشاره کرده است که "من روابط انسانها را همچون عشق شکننده می دانم" و به راستی در هنر سعی کرده است این حرف را ثابت کند. او از اختلاف این دو دوست با تفاوت سلیقه هنری آنها آغاز می‌کند اما این تنها نمایانگر سلیقه هنری آنها نیست بلکه به نحوی فطرت و اندیشه واصالت درونی افراد را نیز مشخص می‌سازد. گویا جدال دو مرد بیش از آنکه جدال بر سر سلیقه هنری باشد جدالیست میان اندیشه های خاص، مثل همان جدال سنت و مدرنیته‌ای که اشاره شد. در واقع نویسنده با شخصیت سرژ نگاهی به زندگی روشنفکرنماهایی دارد که هنر در نظر آنها از جایگاه اصلی خود دور شده و تنها تبدیل به وسیله‌ای برای خودنمایی و فخرفروشی شده است. در واقع مارک هم دچار همین افراط است و اصطلاحاً از سمت دیگر بام افتاده است. این افراط بین این دو دوست تا جایی پیش می‌رود که هیچکدام از دو قطب درگیر، حاضر به عقب‌نشینی از عقیده خود نیستند و این دو عقده‌های درونی خودشان را در نهایت بر سر دوست سوم خالی می‌کنند. 

با اینکه اشاره شد که شخصیت ایون به نظر شخصیت ضعیف تری نسبت به دو دوست دیگر است اما ایون نسبت به آن دو به زندگی واقعی نزدیک‌تر است و دردهای او بر خلاف دوستانش همرنگ دردهای بسیاری از آدمهای معمولی جامعه است و به همین دلیل بی پرده از مشکلاتش حرف می‌زند و مانند آن دو دوستِ دیگر نیست که آنقدر درگیر عقاید روشنفکرانه‌ی خودشان شده‌اند که به خودشان اجازه می‌دهند حتی درباره نامزد ایون هم در حضور او اظهار نظر کنند و ایون را به خاطر نامزدی‌اش که از لذت‌های عادی زندگی به حساب می‌آید مورد تمسخر قرار دهند، چرا که آنها آنقدر در ژست‌های روشنفکرنمایانه خود غرق‌اند که از لذت‌های عادی زندگی دور شده‌اند. البته همچون دنیای واقعی هیچکدام از این سه شخصیت را نمی‌توان کاملا رد تائید کرد و این یکی از نقاط قوت نمایشنامه است. در واقع ورای دیدگاه‌های اشخاص این نمایشنامه به ما یادآوری می‌کند که گاه هنر برای ما چگونه دست آویزی است تا به وسیله آن بتوانیم قدرت خویش را به رخ دیگری بکشانیم و حتی حاضر نیستیم نظر دیگران را بشنویم و اشاره به افراد زیادی در جامعه امروز دارد که می‌خواهند به هر قیمتی متفاوت باشند و عادی‌ترین چیزهای زندگی را نیز یک جور دیگر ببینند و تنها متفاوت جلوه کنند.


 + خودِ یاسمینا رضا درونمایه نمایشنامه‌اش را خودفریبی می‌داند و در این باره می‌گوید: "خودفریبی برای من بخش مهمی از زندگی است و من امروز به خصوص آن را با دنبال کرده یک چهره سیاسی می‌بینم*. خودفریبی امروز حکومت می‌کند. خودفریبی عنصر مسلط نهاد بشری است. خودفریبی تنها دروغ گفتن به دیگران نیست، بلکه دروغ گفتن به خود است. شکلی از محافظت است و ناشی از احساسات دیگر مثل احساس غرور، نخوت، ترس و در آمیختن با دیگران." *(منظورش زمانی است که مشغول نوشتن کتاب زندگی نامه سیاسی سارکوزی بوده است که البته اقدامش برای نوشتن آن کتاب نقدهای منفی فراوانی برای او به ارمغان آورد). 

++ خواندن نمایشنامه‌ی هنر چندان وقت زیادی از شما نخواهد گرفت و پیشنهاد می‌کنم تجربه‌اش کنید. در ایران  هم از این نمایشنامه اجراهای مهمی به روی صحنه رفته و از مشهورترین آنها اجراهایی بودند که به کارگردانی سیروس رشیدی و پارسا پیروزفر انجام شد. ساخته‌ی داود رشیدی تله تئاتر بوده و در حال حاضر هم بر روی اینترنت  قابل دسترس است، اجرایی با نقش آفرینی داود رشیدی، سعید پورصمیمی و فرهاد آئیش ساخته شد.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: مجموعه "طنزآوران جهان نمایش" شماره 13 (شامل خدای کشتار و هنر) - یاسمینا رضا- گردآوری و ترجمه داریوش مودبیان در نشر گویا- چاپ دوم- بخش نمایشنامه هنر هم در این مجموعه حدودا 90 صفحه است.

++++ سه شخصیت این نمایشنامه و رابطه آنها بی شباهت به ما سه نفر گرداننده‌ی باشگاه کتاب نیست. 

10- فیلم سینمایی "آنی هال" (1977) - وودی آلن

باز هم بازگشت من به هالیوود و این بار سفر به سال 1977 و اولین تجربه‌ی من در دیدن یکی از آثار وودی آلن به نام "آنی هال" که معروف ترین و به اعتقاد بسیاری از منتقدان بهترین فیلم این کارگردان به حساب می‌آید.

آلوی سینگر شخصیت اصلی فیلم که نقش آن را وودی آلن بازی می کند در همان ابتدای فیلم روبه دوربین ایستاده و با بیننده درباره فیلمش سخن می گوید بطوریکه مشکل می‌توان تشخیص داد که خود آلن در حال حرف زدن با بیننده است یا این آلوی سینگر است که سخن می گوید. اما خیلی زود سینگر خودش را معرفی می کند و می گوید که او هم (مثل آلن) یک کمدین است اما کمدینی ناموفق. می گوید که این فیلم گرچه کمی طنازانه به نظر می‌رسد اما در حقیقت فیلمی است که قرار است با ما سخن بگوید. آلوی سینگر کمدینی عصبی و عاشق پیشه‌ای است که‌ به نظر نمی‌رسد بتواند از پس تمام مشکلات زندگی‌اش بربیاید، او یک آزادی‌خواهِ روشن‌فکر است که در زندگی همواره به دنبال آرمان‌هایش می‌گردد و در واقع در اکثر موارد هم به هیچکدام از آنها دست پیدا نمی کند.

با این همه او طرز فکر جالب توجهی دارد و در همان ابتدا بعد از تعریف کردن این جُک : "یه جُک قدیمی هست که میگه: «دوتا پیرزن در یک منطقه کوهستانی بودن که یکیشون میگه میدونی غذای اینجا واقعآ وحشتناکه ! اون یکی میگه آره، ولی همونشم به آدم کم می دن...! »" می گوید: -خُب طرز فکر من هم در مورد زندگی دقیقاً همین طوره؛ زندگی پر از تنهایی، نکبت، زجر کشیدن و ناراحتیِ... تازه خیلی زود هم به آخر می رسه! "

اما ماجرای فیلم از چه قرار است:

سینگر در همان سخنرانی آغازینش می گوید که به تازگی از عشقش (آنی هال) که نقش آن را دایان کیتون بازی می کند جدا شده، این در صورتی‌ست که به قول خودش آن دو تا یکسال پیش عاشق یکدیگر بوده‌اند. در واقع در این فیلم، شخصیت اصلی داستان (سینگر) سعی می‌کند به همراه من و شمای بیننده، کنکاشی در زندگی و روابط شخصی خودش در چندسال گذشته داشته باشد تا شاید اینگونه به دلایل عدم موفقیت خود در رابطه‌ هایش پی ببرد. او حتی پای را فراتر گذاشته و در این مسیر سعی می کند به این پرسش مهم پاسخ دهد که "هدف ما از زندگی بخصوص در رابطه هایمان چیست؟"

"روابطی که آنها را آغاز می‌کنیم و چندی بعد به خود می‌گوییم چه اشتباه بزرگی بود، چرا چنین کاری کردم، کور بودم. به خاطر آزادی عمل‌هایی که رابطه از ما گرفته، به خاطر مشکلات احتمالی کوچکی که برایمان بوجود آورده و یا دلایل دیگر خیلی زود آن را قطع می‌کنیم چون هدف بزرگ و اصلی این روابط را فراموش کرده‌ایم، هدف از زندگی زناشویی زن و مرد فقط و فقط چند نیاز غریزی نیست، بوجود آوردن زندگی جدید و نیرو بخشیدن به آن است که متاسفانه در بین خواسته‌های سطحی افراد جامعه امروزی دیگر معنایی ندارد."

.................

+ این فیلم جایزه بفتا و اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول زن را از آن خود کرده است. 

پی نوشت: این فیلم در میان علاقه مندان به سینما فیلم محبوبی به حساب می آید، اما خب با سیلقه‌ی من چندان سازگار نبود. با این حال علاقه‌مندم که فیلم"نیمه شب در پاریس" را هم از این کارگردان امتحان کنم.