بسیاری از ما خوانندگان ادبیات داستانی به خصوص وقتی در آغاز راه باشیم از نویسندگان ادبیات ژاپن تنها هاروکی موراکامی یا کازوئو ایشی گورو را میشناسیم که به واسطهی شهرت جهانی و کسب جایزه نوبل ادبیات، کتابهایشان را خوانده و یا درباره آنها شنیدهایم. نویسندگانی که در واقع شاید نتوان هیچکدام از آنها یا حداقل بسیاری از آثارشان را ژاپنی به حساب آورد. شاید بسیاری از خوانندگان این یادداشت تا همین جا هم به من خرده بگیرند و بگویند مگر نویسندگان ژاپنی به همین دو نفر محدود میشود؟ البته حق دارند، نویسندگان خوبِ اهل ژاپن کم نیستند و اگر بخواهیم تنها به چند تن از آنها اشاره کنیم میتوانیم به افرادی همچون کوبو آبه، یاسوناری کاباواتا، یوکو اوگاوا و یوکیو میشیما و چند نفر دیگر نیز اشاره کنیم. اما اشاره من به آن دو نفر به این دلیل بود که در حال حاضر شناختهشدهترین نویسندگان آن دیار هستند، (حداقل در کشور ما که اینگونه است.)
اما قصد دارم دربارهی کتاب و نویسندهای در اینجا سخن بگویم که در کشور ما کمتر شناخته شده است. کتاب "شایو" اثر اوسامو دازای، نویسندهای سرشناس و اثر گذار در کشور ژاپن که یکی از نویسندگان پیشگام در ادبیات این کشور نیز به حساب میآید، او در سال 1909 به دنیا آمد و نویسندگان سرشناس معاصری همچون هاروکی موراکامی از او تاثیر پذیرفتهاند. شایو که در زبان ژاپنی به معنای پائین رفتن خورشید است یکی از آثاری است که در زمان حیات نویسنده به چاپ رسیده هرچند کتاب "زوال بشری" مشهورترین اثر او به شمار میآید که مضمون آن نیز همچون این کتاب توأم با رنج است. رنجهایی که گویا خودِ نویسنده نیز در تمام عمر 38 ساله خود با آنها دسته و پنجه نرم کرده و برای فرار از آنها تنها راه را پایان دادن به زندگی خود یافته است. راهی که برای تحقق آن هفت بار تلاش کرد و سر آخر در سال 1948 به زندگی خود پایان داد.
آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟. این تنها جمله از متن این کتاب است که پشت جلد آن نوشته شده است، کتابی که در آن رنج موج میزند. شاید امروز اولین چیزی که از رنج مردم ژاپن به فکر من و شما خطور میکند رنج کار کردن یا به عبارتی رنج کار نکردن باشد، چرا که حتما شنیدهاید که بسیاری از مردم آن سرزمین از کار کردن بسیار زیاد (که البته با عشق و علاقه توام است) جان خود را از دست میدهند، موضوعی که به هیچ وجه برای یک انسان اهل خاورمیانه قابل درک نیست. ما امروز ژاپن را به عنوان کشوری که مهد تکنولوژی جهان است میشناسیم کشوری با مردمی سختکوش و ثروتمند که تنها یک برند خودروسازی آنها با حضور پرقدرت در سبد بازار کشورهای اروپایی و امریکایی نشان از جایگاه اقتصادیاش در جهان دارد، حال هوش مصنوعی و باقی موارد بماند. با چنین ژاپنی از طریق اخبار و فیلمها داستانهای متاخر آشنا هستیم. اما اوسامو دازای با داستانش خواننده را با یک ژاپن دیگر آشنا میکند، ژاپنِ بعد از جنگ. ژاپنی که رو به افول بود. ...نخستین روزهای دسامبرِ سالِ تسلیم بی چون و چرای ژاپن در جنگ بود که ما خانهی خیابان نیشیکاتا را رها کردیم و به این خانه در ایزو که معماریاش بیشتر چینیست آمدیم.
همانطور که اشاره شد عنوان کتاب به معنای پایین رفتن خورشید است و بی شک این تمثیلی است از آنچه بر شخصیتهای داستان و در مجموع آنچه بر ژاپن می گذرد همچون غروب، داستانِ این کتاب ماجرای زندگیِ خانوادهای ژاپنی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم را شرح میدهد. این خانواده که در آغاز رمان سه نفر از آنها باقی مانده است از مادر و دو فرزند جوانش تشکیل شده است. خانوادهای اشرافزاده که پس از جنگ زندگیشان متحول شده است. ...از مرگ پدر به این سو دایی وادا، برادر کوچکتر و تنها بازماندهی خونی آن روزهای مادر، مسئولیت تامین هزینههای خانه را به دوش کشیده بود. اما با پایان جنگ همه چیز دگرگون شد و دایی وادا به مادر گفت دیگر نمی توانیم مثل گذشته ادامه بدهیم و چاره ای جز فروش خانه و مرخص کردن خدمتکاران نداریم.ص14. مادر مدتیست ناخوش احوال است و دختر جوانش از او نگهداری میکند، دختری که از همسرش جدا شده و در خانهی مادر با فرزندِ مرده به دنیا آمدهی خود مواجه شده است. پسر خانواده نیز به جبهه جنگ اعزام شده و با این که مدتی از پایان جنگ میگذرد اما هنوز خبری از او نیست.
رمانها اغلب آغاز و پایانی دارند و این سیر با فراز و فرودی همراه است، همچون سیر زندگی که از این قاعده مستثنی نیست، و این موضوع برای هرچیز دیگری نیز برقرار خواهد بود، حتی آنهایی که به نظر نمیرسد تمام شدنی باشند. مثل خیلی از مواردی که من و شما امروز در این دیار به آنها فکر می کنیم. (در این نکته میتواند نوید امیدوار کنندهای وجود داشته باشد). اشاره کردم که این کتاب به یک خانواده اشاره دارد که ذره ذره رو به افول میرود و بیشک این اشارهای است به ژاپنِ آن روزگار و جلال و جبروتی که امپراتوری آن دیار داشته است و آنچه که بر سر مردم آن کشور آمده که به یکباره خود را در خواری دیدند. آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟ ...همهی اونها سرزندگیشون رو از دست دادن. حتی تازه جوونها هم دیگه شاداب و سرزنده نیستن. توی همون غنچگی درگیر برگ ریزون شدهان، شبنم سرد، انگار شبنمِ منجمدِ نابهنگامی سراسر جهان رو در بر گرفته. ص 103 در پاسخ به پرسش ابتدایی این بریده از متن کتاب، باید بگویم بله، حداقل یک نفر در این داستان هست نمیخواهد تباه شود، (هرچند در بسیاری از خواستههای ما، دنیا آنگونه که میل ماست با ما برخورد نخواهد کرد.) آن یک نفر دختر این خانواده، کازوکو است، راوی و یکی از شخصیتهای اصلی داستان که به دنبال گرفتن حق خود از دنیاست. ...مادر، من تازگی به چیزی رسیدهام که آدم رو کاملا از بقیهی جونورها جدا میکنه. اینکه آدم سخنگوئه، آگاهی داره، اصول و سامان اجتماعیِ خودش رو داره رو خودم میدونم، ولی مگه باقیِ حیوونها هم (بدون در نظر گرفتنِ اختلاف درجهها) اینها رو ندارن؟ حتی احتمال داره اونها دین هم داشته باشن. آدم به اشرف مخلوقات بودنش مینازه، ولی انگار اساسا کوچکترین اختلافی با بقیهی جونورها نداره، ولی مادر، من به یه چیزی رسیدهام که آدم رو بی چون و چرا از اونها جدا میکنه. شاید سر در نیاری. نیرویی ویژهی آدمی: راز داشتن. منظورم رو می فهمی. ص 38
کتاب در هشت فصل کوتاه با نام های "مار، آتش، گلهای شببو، نامهها، بانویمن، افتاد مشکلها، وصیتنامهها و قربانیان" ارائه شده است. عناوینی که خواندن آنها خودش به تنهایی میتواند نمایانگر معنای عنوان کتاب باشد. در بخش گلهای شببو کازوکو به دفتر خاطرات برادر خودش که در دورهای به اعتیاد روی آورده بود دست پیدا میکند و در این فصل در واقع فقط خاطرات او را خواهیم خواند، خاطراتی که ما را بیشتر با یک اشرافزادهای که از عرش به فرش افتاده آشنا میکند، جوانی که همچون باقی مردم ژاپن آن روزگار سردرگرم شده است؛ ... دوست داشتم وقتم را صرف کسانی کنم که محترم شمرده نمیشوند. ولی چنان اشخاص شریفی حاضر نیستند وقتشان را با من بگذرانند. وقتی وانمود میکردم باهوشم، همه می گفتند" به به... چه هوشی." وقتی ادای خنگها را در میاوردم، شایعهی خنگیام سر زبانها بود. وقتی وانمود میکردم در نوشتن ناتوانم، میگفتند "خب نمی تواند بنویسد." ادای دروغگوها را در میآوردم دروغگو میخواندندم. وقتی مثل پولدارها رفتار میکردم انگ پولداری به من میچسباندند. وقتی بیقید و سهل انگار رفتار میکردم جزو سهل انگاران به حسابم میآوردند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که به راستی داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در میآورد و ساختگیست. دنیا جای شوم و نامبارکیست. راست راستی چارهای جز خودکشی دارم؟ ص49.
در ادامه مطلب با آوردن بخشهای دیگری از متن کتاب سعی کردم کمی بیشتر درباره این کتاب بنوسیم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمهی مرتضی صانع، چاپ هشتم، زمستان 1400، 122 صفحه در 500 نسخه
ادامه مطلب ...با اینکه چند وقتی هست به رمانهای نوشته شده در ژانرهای جنایی، معمایی و تریلر علاقهمند شدهام اما خب همانطور که کارنامهی خوانشام در وبلاگ نشان میدهد کمتر فرصت کردهام به سراغشان بروم و از میان همین اندک خواندهها، رمانهای جنایی و تریلر غیرایرانی را بیشتر پسندیدهام، اما داستان من و سیامک گلشیری ماجرای متفاوتی دارد. ایشان که برادرزادهی نویسندهی سرشناس کشورمان جناب هوشنگ گلشیری هستند، خودشان هم نویسندهی مورد علاقهی برادرزادهی من به حساب میآیند (چه جملهای شد!) بطوری که برادرزادهی گرامی من از نوجوانی پیگیر همه آثار آن برادرزاده (سیامک گلشیری) بوده و بیشتر آثار او را(حداقل تا وقتی کتابخوان بود) خوانده است، از رمانهایی که این نویسنده برای نوجوانان نوشته است مثل"مجموعهی پنججلدی خون آشام، گورشاه و آخرش میآن سراغم" گرفته تا رمانهای بزرگسال مثل "مهمانی تلخ، خفاش شب و یا همین کتابی که صحبت از آن است. این کتاب را به پیشنهاد برادرزاده خواندم و با توجه به اینکه تجربهی قبلیام از پیشنهاد او، یعنی کتاب آخرش میآن سراغم از این نویسنده تجربه بدی برای سرگرمی نبود، چندی پیش حین سفر نسخه صوتی این کتاب را با صدای نیما رئیسی شنیدم. همانطور که اشاره شد این رمان یک رمان جنایی معمایی با رگههایی نسبتاً روانشناسانه به حساب میآید که ماجرای آن بر حول محور ناپدید شدن یک دختر جوان می گردد.
سه ماهی میشد که چیزی ننوشته بودم، حتی یک داستان کوتاه. فقط رسیده بودم چند تا از داستانهایم را که هنوز چاپ نشده بودند، بازنویسی و ویرایش کنم. اما تمام این مدت به موضوع رمان تازهام فکر میکردم. چیزهایی هم یادداشت کرده بودم؛ چند صحنه که به نظرم کلیدی بودند و همینطور اطلاعاتی دربارهی شخصیتهای رمان. تقریباٌ آماده بودم شروعش کنم...
از همین چند خط آغازین کتاب میتوان حدس زد که شخصیت اصلی این کتاب همچون چند کتاب دیگر سیامک گلشیری یک نویسنده است. رماننویسی که در همان ابتدای کتاب از این نکته سخن به میان میآورد که مدتهاست به دنبال طرحی برای داستان جدیدش میگردد و با وجود اینکه به جاهای خوبی هم در ذهنش رسیده اما هنوز موفق به نوشتن رمان نشده است . او همین که این افکار را در سرش میپروراند صدای زنگ تلفن را میشنود و پس از برداشتن گوشی ماجراهای اصلی رمان آغاز می گردد. تماس گیرنده یکی از شاگردان نویسنده در کلاسهای داستان نویسی اوست که از او خواهش می کند کمکش کند. او اعلام میکند دخترعمویش که از قضا نامزد او هم بوده گم شده و تنها شخصی که میتواند برای یافتن او به او و خانواده ی عمویش کمک کند جناب نویسنده است. با وجود اینکه نویسنده اصرار میکند که کاری از من بر نمیآید و بهتر است با پلیس تماس بگیرید، اما گوش شاگرد بدهکار نیست و میگوید عمویم قصد ندارد بخاطر آبرویش با پلیس تماس بگیرد و این حرفها... . بالاخره قرار بر این می شود که استاد و شاگرد با هم دیدار کنند و این دیدار و کل ماجراهایی که بر این دو شخص برای پیدا کردن دختر گمشده در یک شب می گذرد، رمان تصویر دختری در آخرین لحظه را تشکیل میدهد. ...کاتالوگها را برگرداندم سرجایشان و بلند شدم. به قفسهها نگاه کردم. بعید میدانستم آنجا لابه لای آن همه کتاب چیزی پیدا کنم. با این حال تلفن همراهم را برداشتم و به سراغشان رفتم. آنقدر دقیق کنار هم چیده شده بودند که فکر میکردی مدتهاست کسی از لای آن کتابی بیرون نکشیده. قفسههای بالا پر از کتابهای درسی و تخصصی درباره برق و مخابرات و چیزهای دیگری بود که من از آنها سر در نمیآوردم. قفسههای پائین بیشتر کتابهای داستانی و تاریخی بود. با خودم گفتم اگر فرصتش را هم داشتم، باز کتابی بین آنها نبود که توجهم را جلب کند اما وقتی به دیوار انتهای اتاق نزدیک شدم. چیزی روی یکی از قفسههای بالا نظرم را جلب کرد. چیزی شبیه کتابی با جلد چرمی سیاه که روی کتابها خوابانده بودند. خواستم آن را بردارم که از دستم رها شد...
با توجه به اینکه با ژانر جنایی آن هم با رمانهای جنایی وطنی چندان آشنا نیستم و شاید تنها رمانی که در این ژانر خواندهام فیل در تاریکی باشد برایم مهم بود که بازخورد خوانندگان این کتاب به خصوص جناییخوانهای حرفه ای را بدانم که بعد از خواندن چندین نظر متوجه شدم خوانندگانی که مثل من تجربه کمی در خواندن این ژانر داشتهاند از خواندن این کتاب مثل من راضی بودند و آن را برای سرگرمی چندساعته خود مناسب میدانستند اما اغلب جناییخوانهای حرفهای نظر خیلی مثبتی به این کتاب نداشتند و اعتقاد داشتند بسیاری از معماهای طرح شده در این کتاب تقریباٌ قابل پیشبینی بوده و اغلب انتظار داستان بسیار پیچیدهتری داشتهاند. اما من کتاب را به عنوان یک کتاب سرگرمکننده که نیاز به تمرکز چندانی نداشته باشد و بتوانم حین سفر آن را بشنوم انتخاب کردم و از انتخابم راضی بودم.
سیامک گلشیری متولد سال 1347 و اهل شهر اصفهان است. او دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشتهی زبان و ادبیات آلمانی است. گلشیری فعالیت ادبی خودش را از سال 1373 با نوشتن چند داستان کوتاه و چاپ آن در مجلات مختلف ادبی آغاز کرد و همچنین چند ترجمه از ادبیات داستانی آلمان در کارنامهی او وجود دارد. تا به امروز از سیامک گلشیری دو مجموعه داستان، هشت رمان بزرگسال و 7 رمان نوجوان منتشر شده است که شاید مشهورترین آثار این نویسنده همان دو مجموعه رمان منتشر شدهی نوجوان باشد، یعنی مجموعهی 5 جلدی خونآشام و مجموعهی 4 جلدی گورشاه که طرفداران زیادی هم در میان نوجوانان دارند.
کتابی که من خواندم در نشر صوتی رادیو گوشه که واحد تولید کتابهای صوتی نشر چشمه است با صدای نیما رئیسی تولید شده بود. کتاب قبلی که از رادیو گوشه قصد داشتم بشنوم کتاب ایوب نوشتهی یوزف روت بود که بخاطر اجرای گویندهاش نتوانستم آن را ادامه دهم و نیمهکاره رهایش کردم، اما نیما رئیسی این کتاب را در 5 ساعت و 4 دقیقه به خوبی اجرا کرده بود.
سه حلقه برای پادشاهان الف در زیر گنبد نیلی، هفت حلقه برای فرمانروایان دورف در تالارهای سنگی، نه حلقه برای آدمیان که محکوم به مرگاند و فانی. و یکی برای فرمانروای تاریکی بر سریر تاریکش، در سرزمین موردور و سایههای آرمیدهاش. حلقهایست از برای حکم راندن، حلقهایست برای یافتن، حلقهایست از برای آوردن و در تاریکی به هم پیوستن، در سرزمین موردور و سایههای آرمیدهاش.
بله، باز هم سفر به سرزمین میانه و این بار جلد دوم از کتاب سهگانهی ارباب حلقهها، اگر جلد اول این کتاب که یاران حلقه نام دارد را خوانده باشید حتما به یاد دارید که آن کتاب به ماجرای حلقهای مربوط بود که در بخش ابتدایی این یادداشت که از متن کتاب آورده شده هم به آن اشاره شده است. حلقهی قدرتی که بر تمامی حلقههای دیگر حاکم بوده و توسط سائورون فرمانروای تاریکی ساخته شده است. اما نکته اینجاست که سائورون مدتها پیش حلقه را از دست داده و مدتیست با نیروهای شریرش که اورکها نام دارند به دنبال حلقهاش میگردد، اما حلقه به دست یک هابیت به نام فرودو بگینز افتاده و او به همراه یاران حلقه که متشکل از گروهی 9 نفره بوده است سفری سخت را به سمت کوه هلاکت آغاز کردند تا پیش از آنکه حلقهی یگانه به دست سائورون بیفتدو به واسطه آن بر دنیا تسلط یابد آن را نابود کنند. ماجرای جلد اول این سه گانه پس از آنچه که شرح داده شد به همین سفر، یعنی سفر یاران حلقه میپردازد و در جلد دوم که دو برج نام دارد شاهد ادامهی ماجراهایی هستیم که در انتهای جلد اول اتفاق افتاده است.
اگر جلد اول را خوانده باشید و در خاطرتان باشد در انتهای کتاب اول، حلقه بر روی یکی از یاران حلقه به نام برومیر اثر گذاشته و او در صدد این برآمده بود که حلقه را از فرودو بگیرد و برای این کار حتی به زور هم متوسل شده بود. اما فرودو گریخته و همین گریختن و حسِ فرودو از اینکه چرا باید بخاطر حلقه یارانش را به خطر بیندازد سبب این شد که شاهد آغاز فروپاشی گروه یاران حلقه باشیم. پس از آن که جزئیات همین ماجرا را در این جلد می خوانیم، میبینیم گروه 9 نفره به چند گروه کوچک تقسیم شده و ماجراها پی گرفته میشود. در واقع کتاب با آراگورن آغاز میشود که متوجه شده برومیر در نبرد با اورکها کشته شده و دو هابیت از چهار هابیت حاضر در میان یاران حلقه اسیر اورکها شدهاند. البته هابیتهای اسیر شده مری و پیپین هستند و بر خلاف تصور اورکها آنها حامل حلقه نیستند و حلقه نزد فرودو بگینز است. بخش زیادی از روایت این جلد به ماجرای تلاش مری و پیپین برای گریختن از دست اورکها و تلاش آراگورن، لگولاس و گیملی برای پیدا کردن و نجات آنها میپردازد و از طرفی با فرودو و سام همراه میشویم که درگیر موجودی به نام اسمیگل میشوند که قرار است بلد راه ایشان باشد اما از آنجا که او پیش از بگینز آخرین صاحب حلقه بوده، به این دلیل با کلکهای فراوان در دوباره بدست آوردن آن تلاش میکند و فرودو و سم با او دست و پنجه نرم میکنند.
+ یکی از نکات جالبی که در حاشیهی داستان کتاب میتوان به آن اشاره کرد پروسهی نوشتن رمان ارباب حلقهها است، این کتاب 12 سال از زندگی تالکین را در بر میگیرد که بخشی از آن با جنگ جهانی دوم تلاقی دارد، سالهایی که خشونت و مرگ، کشورهای جهان را در بر گرفته و گویی دنیا به دست نیروهای شر رو به نابودی است و بیشک این موضوع در شکلگیری کتابهای ارباب حلقهها و تلاش و تقلای شخصیتهای داستان آن برای پیروزی و زنده نگه داشتن خیر بر نیروهای شر و پلیدی بی تاثیر نبوده است.
++ مشخصات کتابی که من شنیدم: کتاب صوتی ارباب حلقهها، جلد دوم، دو برج، ترجمهی رضا علیزاده، نشر روزنه، نشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطانزاده
اگر تا همین چند سال پیش دوستی خواندن یک رمان چینی را به من پیشنهاد میکرد، احتمالاً سعی میکردم پیشنهادش را رد کنم. همانطور که این حس را به خواندن یک رمان مثلا عربستانی داشتهام. اما خب اغلب خوانندگان پس از گذشتن چند سال از کتابخوانیشان، هرچه بیشتر در عالم ادبیات غوطهور میشوند، بیشتر از تعصبات کورکورانه دور شده و احتمالاً در نهایت به این نتیجه خواهند رسید که اثر خوب را در هر گوشهای از این دنیا میتوان یافت، حتی در آنجایی که فکرش را هم نمیتواند بکند. علاقهی کتابخوانی همهی ما طبیعتاً با توجه به فضایی که در آن زندگی میکنیم شکل میگیرد و در این دیار اگر مسائل سیاسی را کنار بگذاریم دیدگاه من به کتابهای چینی هم احتمالا تحت تاثیر دیدگاه جامعهی ایرانی به محصولات چینی شکل گرفته بود. شما امروز را نبینید که چینیها بخش زیادی از دریاهای ما را در اختیار دارند و خودروهای وارداتی لاکچری این روزهای کشورمان از محصولات آلمانی، ژاپنی و کرهای به خودروهای میلیاردی چینی تبدیل شده است، به یاد دارم که یک زمانی اگر میگفتند محصول چینی، بعد از کاسه و بشقاب احتمالا اولین چیزی که به ذهنمان خطور میکرد کالایی نظیر ماشینهای ریشتراش یک بار مصرف چینی بود.
به هر حال با همین پیشفرض ذهنی، تقریباً سه سال پیش بود که پیرو یک همخوانی با نویسندهی وبلاگ خوب میله بدون پرچم به فکر خواندن کتاب ذرت سرخ افتادم که نوشتهی نوبلیست چینی، مو یان بود. آن روزها هنوز همهگیری کرونا آغاز نشده بود تا کتابخانهها را تعطیل کند ( که خدارا شکر امروز تقریباً تمام شده)، من عادت داشتم پیش از خرید هر کتابی ابتدا در کتابخانه عمومی شهر به دنبال کتاب موردنظر بگردم و پس از آن به کتابفروشی مراجعه کنم، در همین راستا به کتابخانه رفتم تا نگاهی به رمان ذرت سرخ بیندازم و احتمالا با آن پیش فرض از خواندنش صرفنظر کنم که متوجه شدم کتاب را موجود نداشتند و تنها از این نویسنده یک مجموعه داستان در کتابخانه وجود داشت با عنوان جالب توجه : "دست از مسخره بازی بردار اوستا". کتاب یاد شده هر چند سخت زخمیِ تیغ سانسور گشته بود، به طوری که داستان اصلی کتاب که عنوان مجموعه هم از آن وام گرفته شده در ترجمه فارسی حذف شده بود. اما خواندن تنها یک داستان کوتاه و مقدمه و زندگینامهی مختصر نویسنده و همینطور متن سخنرانی ایراد شده ایشان در مراسم اهدای نوبل که ضمیمه کتاب گردیده بود دیدگاه من را به کلی نسبت به ادبیات چین و یا حداقل نسبت به مویان تغییر داد. به طوریکه در اولین فرصت به دست آمده (از لحاظ مالی) نسبت به تهیهی کتابی از این نویسنده اقدام کردم و طبیعتاً انتخابم کتابی بود که یکی از دوستان خوبم نقش ترجمه آن را بر عهده داشت. کتاب طاقت زندگی و مرگم نیست با ترجمه سحر قدیمی و مهدی غبرائی، رمانی حجیم با 785 صفحه که شاید حجم آن خوانندگان غالباً کم حوصلهی این روزگار را بترساند. اما اگر از تجربهی خوانش من که با دغدغههای شغلی این روزهایم همراه شده بود بگذریم، باید بگویم براستی این رمان بسیار خوشخوان است و در حالت عادی در حداکثر دو هفته می توان آن را خواند و از خواندنش لذت برد. شما فقط همین آغاز جالب توجه کتاب را بخوانید: داستانم از اول ژانویه 1950 شروع شد، از دو سال پیش شکنجههای بیرحمانهای به من دادهاند که هیچ بنی و بشری حتی تصورش را هم در اندرون دوزخ به خودش راه نمیدهد، هر بار که به دادگاه احضارم کردهاند با لحنی موقر و تکاندهنده، غمگین و رقت انگیز، ادعای بی گناهی کردهام، صدایم در هر درز و شکاف تالار استماعِ فرمانروا یاما، مالک دوزخ رخنه کرده و با پژواکی مواج برگشته است، هر چه بیرحمانه تر شکنجهام کردند حتی یک کلمه نگفتهام پشیمانم. شیمن نائو زمیندار اهل روستای شیمن در ولایت گائومی شمال شرقی در استان شاندوگ کشور چین حوالی سال 1947 کشته شده و مدتی بعد، در دنیای زیرزمین در محضر مالک دوزخ که گویا فرمانروا یاما نام دارد حاضر شده و حالا احتمالاً با من و شمای خواننده سخن میگوید که پس از متقاعد کردن فرمانروا یاما با کمک ملازمانش در دنیای زیرزمین که گاوسر و اسبچهر نام دارند به دنیای ما باز می گردد، اما چگونه؟ خودتان بخوانید: بعد از طی شدن مسیر موردنظر برای رسیدن به دنیای ما. ... گفتم: ممنون برادران، بابت مشکلاتی که در رساندنم به خانه با آن روبرو شدید. لبخند تلخی روی صورت آبیشان نشست اما پیش از آنکه معنای آن لبخندها را بفهمم بازوهایم را گرفتند و هلم دادند جلو. همه چیز تیره و تار بود؛ حالت غریقی را داشتم، یکهو گوشهایم پر از فریادهای شادی مردی از جایی شد که؛ بیرون آمد... . چشمهایم را وا کردم و دیدم تنم را مایع چسناکی پوشانده و زیر پاردم خری ماده افتادهام، خداوندا!!! کی فکرش را میکرد که شیمن نائو عضو با سواد و تربیت شدهی طبقه اشرافی، در قالب خر سم سفیدی با لبهای نرم و لطیف باز زاده شود.
این آغاز هیجان انگیز داستانی با چند راوی است که بیشترین سهم روایت آن بر دوش حیوانات است. حیواناتی که همگی همان شیمن نائو هستند که در تناسخهای پیدرپی ضمن ادامهی روایت، تاریخ 50 سالهی کشور چین را به کمک داستانی بسیار جالب بر دوش میکشند و از این جهت این کتاب به واقع کتاب خیلی خوبیست. ماجرای راویهای داستان هم خودش ماجرایی دارد که کشف آنها در حین خواندن داستان خودش از زیباییهای کتاب به حساب میآید. شاید مزرعه حیوانات معروفترین کتابی باشد که در آن با حیوانات سخنگو طرف هستیم، حیواناتی که با زندگی خود از یک حکومت و یا یک ایدئولوژی سخن میگفتند و غالباً به نقد آن میپرداختند. حالا با نسخهای به روز مواجه هستیم که نه تنها کار آنها را به خوبی و شاید بهتر از آنها انجام میدهد، بلکه با به کارگیری راویان مختلف، از جمله حضور خود نویسنده در جایجای داستان، جذابیت بسیار بیشتری را برای خواننده به ارمغان میآورد و همچون شاعری مثل حافظ چنان در پردهای از طنازی انتقادهای خودش را بیان میکند که خوانندهی کتاب حسابی از آن لذت میبرد. کتاب طاقت زندگی و مرگم نیست نه تنها میتواند یک کتاب مستند از تاریخ کشور چین در یک بازه زمانی پنجاه ساله، آنهم در آغاز قدرت گیری حزب کمونیست در این کشور باشد، بلکه برای هر خوانندهی دیگر در هر گوشهی جهان میتواند یادآور زندگی خودشان نیز باشد.
.....................................
+ کتاب یک دنیا حرف دارد که البته دوستان خوبم در وبلاگهای میله بدون پرچم(در اینجا) و مدادسیاه (در اینجا) به خوبی به بخشهای زیادی از این نکات مهم اشاره کردند، پس یادداشتهای خواندنی این دو عزیز را از دست ندهید.
مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمهی سحر قدیمی و مهدی غبرایی در نشر ثالث، چاپ اول در سال 1398 و در 1100 نسخه
بعد از چند ماه دوری از دنیای سینما بازهم به سراغ یکی از فیلمهای چهارستاره تاریخ سینما رفتم و این بار نوبت به فیلم سینمایی "شکارچی گوزن" رسید. فیلمی که در سال 1978 به کارگردانی مایکل چیمینو ساخته شد و در زمان اکران موفق شد پنج جایزه اسکار را از آن خود کند. گرچه موضوع محوری این فیلم جنگ است اما نمیتوان آن را در دستهی فیلمهای جنگی و یا حتی فیلمهای صرفاً ضد جنگ قرار داد، البته تاحدودی میشود گفت که شکارچی گوزن فیلمی در مذمت جنگ است. با این همه باید گفت شکارچی گوزن فیلمی متفاوت است که با توجه به زمان 3 ساعتهی آن، دیدناش نیازمند صبر و حوصله فراوان است. صبر و حوصلهای که البته شاید وقتی به جنگ میرسد بیننده را تا مرز جنون هم خواهد کشاند*.
صحنهی آغازین فیلم کارگران مشغول به کار در کارخانهی فولاد را نشان میدهد و پس از آن پایان شیفت کاری و جوانان خندانی که پس از کار طاقت فرسا میان آتشها، در مسیر خانه با هم بگو و بخند میکنند و آواز میخوانند. این فیلم امریکایی حول محور پنج نفر از همین جوانها میگردد، جوانانی که سه نفر از آنها به ارتش فراخوانده شده و قرار است چند روز دیگر راهی جنگ ویتنام شوند و طبیعتا طبق روال چنین فیلمهایی انتظار میرود بعد از اندکی مقدمه، فیلم به سمت جنگ کشانده شود، اما در این فیلم، مدت زمان زیادی طول میکشد تا بیننده به جنگ ویتنام برسد چرا که تقریبا یک ساعت از فیلم تنها به زندگی عادی جمع این دوستان (پیش از اعزام به جنگ) میپردازد و در این میان شاهد مراسم سنتی عروسی مفصل و پربار یکی از همین جوانان هستیم که قصد دارد قبل از رفتن به جنگ ازدواج کند و پس از آن همینطور حضور دسته جمعی این پنج نفر برای شکار گوزن و گفتگوهایی حین این شکار و عروسی که اتفاقاً نقش مهمی در ادامهی فیلم دارد. این روش متفاوت کارگردان و زمان اختصاص داده شدهی طولانی پیش از وارد شدن به ویتنام باعث میشود که بیننده ضمن آشنایی با شخصیتهای داستان با آنها و زندگیشان خو بگیرد و به نظرم در نهایت، مجموعهی فیلم به هدف اصلی کارگردان میرسد و نشان میدهد که "جنگ" چگونه زندگی عادی انسانها را متحول میکند.
فیلم صحنههای جنگی چندانی ندارد، و بیننده نباید انتظار داشته باشد فیلمی در حد جوخه و یا حتی نجات سرباز رایان ببیند، در واقع همانطور که اشاره شد فیلم مثل فیلمهای مشابهی که به جنگ ویتنام میپردازند به این مسئله نگاه نمیکند و درواقع هدف اصلیاش این است که سوالی را مطرح کند؟ آن هم این سوال که چرا جوانانی که با شغل، شکار، عروسی و به هر شکل دیگری مشغول زندگی خودشان هستند باید عازم جنگی شوند که نه تنها به آنها هیچ ارتباطی ندارد بلکه زندگی آنها و جمعشان را برای همیشه متحول میکند؟
* این فیلم به نام رولت روسی هم شناخته میشود، چرا که مهمترین صحنههای فیلم مربوط به اسیران جنگی است که مجبورند برای سرگرمی ویت کنگها به رولت روسی بپردازد.
پ.ن: در مراسم اسکار سال 1978 جوایز اهدا شده در رشتههای بهترین فیلم، بهترین بازیگرنقش مکمل مرد، بهترین کارگردانی و بهترین تدوین و صدابرداری، به این فیلم اختصاص داده شد. از ستارگان فیلم میتوان به "رابرت دنیرو" ، "مریل استریپ" و "جان کازال" اشاره کرد که اتفاقا دو بازیکر اول پس از این فیلم هم نقشهای به یاد ماندنی فراوانی از خود به جا گذاشتند اما شکارچی گوزن برای کازال آخرین فیلم زندگیاش بود.