آنچه از ادبیات روسیه‌ در ذهن دارم چقدر به واقعیت نزدیک است؟

اولین مواجهه من با یک شاهکار از ادبیات روسیه برمی‌گردد به دوران خدمت سربازی، در واقع اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم چند ماه پیش از اعزام به دوره آموزشی خدمت بود که کتاب جنگ و صلح را خواندم و تا آنجا که در خاطر دارم آن کتاب اولین رمان قطور از این خطه بود که اقدام به خواندنش کردم و به معنای واقعی کلمه از خواندن آن لذت بردم. 

اگر در خاطر دوستانی که به من لطف دارند و یادداشت‌های این وبلاگ را دنبال می کنند باشد در یادداشتی که درباره کتاب"چگونه درباره کتاب‌هایی که نخوانده ایم حرف بزنیم" نوشته بودم به موضوع جالبی برگرفته از آن کتاب اشاره کردم که بیان آن در اینجا خالی از لطف نیست. "پی یر بایار" در آن کتاب به این نکته اشاره داشت که کتاب‌هایی که ما سال‌ها پیش خوانده‌ایم با آنچه که آن کتابها در حال حاضر در نظرمان هستند بسیار متفاوتند و اگر پس از چند سال کتابی را مجدداً بخوانیم با اثری بسیار متفاوت از آن چه خوانده‌ایم مواجه خواهیم شد. حتماً شما هم مثل من برداشت اولیه‌تان از بیان این موضوع این است که خب به هر حال بعد از گذشت سال‌ها ما تجربه‌های بسیاری در زندگی کسب کردهایم و سن و سالمان هم بیشتر شده و احتمالاً عاقل‌تر هم شده‌ایم و این طبیعی است که برداشت‌مان از کتابی که سال‌ها پیش خوانده‌ایم با خوانش امروزمان متفاوت باشد. این‌ها همه درست، اما منظور اصلی نویسنده این نیست، شاید برای درک بهتر این موضوع بد نباشد یادی کنیم از نویسنده مورد علاقه‌ام جناب ارنستو ساباتوی عزیز که از زبان شخصیت داستانش در کتاب تونل می‌گفت: " عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد درگذشته کمتر رخ می‌دادند، فقط معنی‌اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده‌اند." حتماً با خودتان می گوئید این نقل قول چه ارتباطی به این بحث داشت؟ اگر صبوری  کنید و باقی این یادداشت را بخوانید سعی می کنم ارتباطش را مشخص کنم:).  

به هر حال چه خوشمان بیاید و چه نیاید بعد از اینکه خواندن هر کتابی را به پایان رساندیم سِیر فراموشی آن کتاب در ذهنمان آغاز می‌گردد، پس طبیعتاً کتابهای فراوانی که ما در گذشته خوانده‌ایم هم تا حدودی شامل همین ماجرا گردیده و در بیشتر موارد بی آنکه خودمان بدانیم تنها شیرینی آن‌ها در ذهن‌مان باقی مانده و تلخی‌ها یا به عبارتی عدم جذابیت آن‌ها در زمان خواندن، تا حدودی از خاطرمان رفته است. البته این موضوع به همین جا ختم نمی شود و مسئله اینجاست که حتی آن خاطرات شیرین هم با بسیاری وقایع شیرین دیگر که شاید در زمان خواندن آن کتاب برای ما در زندگی شخصی‌مان اتفاق افتاده تلفیق گردیده و ما با گذشت زمان، مرزهای بین آن وقایع و آنچه در کتابها خوانده ایم را گم می کینم و این‌گونه است که چندان هم نمی‌توان به خاطره‌ها‌ی باقی مانده از خوانش کتابها اعتماد کرد. البته بسیاری از افراد از فیلسوف بزرگی مثل مونتنی گرفته تا یک کتابخوان معمولی مثل مهرداد با نوشتن درباره کتابها سعی در مبارزه با این غول فراموشی دارند اما خب بین خودمان بماند که این روش، خیلی هم راه تاثیر گذاری به حساب نمی آید.

حالا از همه این‌ها گذشته ارتباط شخصی این مواردی که ذکر شد با ادبیات روسیه برای من در چیست؟

قضیه از این قرار است که مثلا وقتی شخصی از من درباره تجربه‌ی خواندن یک کتاب از ادبیات روسیه می پرسد من بلا استثنا به یاد تجربه‌ی خواندن کتاب جنگ و صلح تولستوی می افتم و گویی با این یاد، درب صندوقچه‌ای پر از خاطرات شیرین برای من باز می شود که برایم سرشار از لحظاتی ناب است، این در صورتی‌ست که باید اعتراف کنم امروز که با شما در حال سخن گفتن هستم جز خط اصلی داستانِ کتاب جنگ و صلح و شخصیت‌های اصلی آن تقریباً چیز دیگری از آن کتاب 1700 صفحه‌ای در خاطر ندارم. اما چرا باز هم این کتاب برایم اینقدر درخشان است؟! احتمالاً به همان دلایلی که در بخش ابتدایی این یادداشت ذکرشد.

خاطرات یاد شده از کتابهای خوب، آنقدر شیرین هستند که بتوان تا آخر عمر آنها را در گوشه‌ای از ذهن نگه داشت و در این مورد خاص که نام بردم شاید این طور بنظر برسد که بهتر بود اجازه بدهم ادبیات روسیه در ذهنم همچنان با جناب تولستوی درخشان باقی بماند و با اقدام به دوباره خواندن از آن دیار خدشه ای به خاطره شیرین آن در ذهنم وارد نکنم. اما خب من چنین قصدی نداشتم

بعد از آن کتاب جناب تولستوی برای ادامه‌ی راه به سراغ یکی دیگر از پایه‌های مستحکم این ادبیات یعنی جناب فیودور داستایوسکی محبوب رفتم. قدم اول کتاب قمارباز بود که به ایمانم به این ادبیات افزود، اما وقتی کتابهای شبهای روشن و همیشه شوهر را از این نویسنده خواندم رگه هایی از شک در برقراری ارتباطم با ادبیات این خطه ایجاد شد و خب البته خیلی هم آن شک را جدی نگرفتم، اما همین چند روز پیش بعد از به پایان رسیدن خوانش کتاب قطور و بسیار مهمِ "ابــله" به این یقین رسیدم که گویا ادبیات روسیه با آن چه که من در ذهن دارم بسیار متفاوت است. بحثم خوب یا بد بودن کتابی مثل ابله نیست، هرچند صلاحیت تعیین چنین صفاتی را هم ندارم، اما خب درباره‌اش در پست مربوط به آن باهم گپ خواهیم زد. اما مقصودم در این یادداشت شاید مثالی برای نظریه پی‌یر بایار بود، چرا که حالا دیگر به خاطره‌ی خوش خوانش کتاب جنگ و صلح در ذهنم شک کرده‌ام. اما خب یکی دیگر از اهدافم در نوشتن این یادداشت پیدا کردن پاسخی برای سوال درج شده در تیتر این یادداشت بود که حتی پس از خواندن کتاب ابله هم پاسخی برایش نیافتم. اما شاید پس از خوانش مجدد کتاب جنگ و صلح بتوانم به آن سوال پاسخ دهم. حتماً طیِ این طریق جذاب خواهد بود. حتماً بزودی بسراغش خواهم رفت. همین‌جا قول‌اش می‌دهم.

+ در پایان رواست که به این نکته هم اشاره کنم که همه این‌ موارد ذکر شده برداشتی بود از زاویه دید محدود من، وگرنه شما عزیزان هم خوب می دانید که ادبیات روسیه محدود به تولستوی و داستایفسکی نیست.

در یادداشت مربوط به کتابِ بعدی (بعد از یادداشت  مربوط به فیلم) سعی خواهم کرد درباره کتاب "ابـله" نوشته‌ی فیودور داستایفسکی چند کلامی با شما دوستانِ همراه سخن بگویم.

از همراهی شما عزیزان سپاسگزارم

چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم؟ _ پی یـر بـایـار

اصلاً چه لزومی دارد که درباره کتاب هایی که نخوانده ایم حرف بزنیم؟

اگر قصد نداشته باشیم پز روشنفکری و کتابخوانی بدهیم یا استاد دانشگاه، سخنران و منتقد نباشیم طبیعتاً نباید لزومی در سخن گفتن درباره کتابی که نخوانده ایم وجود داشته باشد (هرچند در آن صورت هم شاید لازم نباشد). احتمالا شما هم مثل من در مواجهه ابتدایی با عنوان این کتاب حس خوبی نداشته اید و با خودتان فکر کردید که این عنوان بسیار شبیه به کتابهای اصطلاحاً زردی است که اکثر اوقات در بساط دست فروش ها دیده می شود، کتابهایی که غالباً عناوینی مثل "چگونه موفق باشیم" را با خود به یدک می کشند و توسط ناشران نامعتبر به چاپ می رسند. اما این کتاب که نشر خوب ترجمان آن را به چاپ رسانده کتابی است که پی یر بایار آن را بر اساس یک نظریه نوشته است، نظریه ای که به کتاب و کتابخوانی از زاویه ای نو می نگرد و به قول مترجم، بن مایه ی آکادمیک قدرتمندی در نظریه ی نقد ادبی و روان تحلیلگری دارد اما در قالبی عامه پسند روایت شده تا مطالعه آن برای عموم علاقه مندان جذاب باشد.

بگذارید اینگونه آغاز کنیم، در حالت عادی من و شمای خواننده در صورتی می توانیم به خوبی درباره کتابی حرف بزنیم که آن را خوب خوانده باشیم، اما پی یر بایار در همان فصل اول کتاب این سخن را رد می کند و در طول چهار بخش ابتدایی کتاب با عنوان های 1- کتابهایی که نمی شناسید 2- کتابهایی که تورق کرده اید 3- کتابهایی که درباره شان شنیده اید  و 4-کتابهایی که فراموش کرده اید. سعی می کند اثبات کند که نه تنها ما می توانیم درباره کتابهایی که تورق کرده ایم یا درباره آنها یادداشت های کوتاهی خوانده ایم، بلکه می توانیم درباره کتابهایی که نمی شناسیم هم حرف بزنیم. همچنین او معتقد است همه این موارد در کنار یکدیگر بر روی ما تاثیر گذاشته و نگاهمان را به دنیای پیرامونمان تغییر می دهد،  نه فقط کتابهایی که گمان می کنیم آنها را از بر هستیم:

"پس می توان گفت هر کتابی به محض راه یافتن به حوزه ادراکی ما، دیگر کتابی ناشناخته نیست و اینکه چیزی درباره آن ندانیم مانعی برای تصور یا بحث درباره اش نیست. از نظر فردی فرهیخته و یا کنجکاو، حتی یک نگاه سرسری به عنوان یا جلد کتاب نیز مجموعه ای از تصاویر و برداشت ها را به ذهن فرا می خواندکه به کمک همه کتابهای مطرح در مجموعه فرهنگ، به اندیشه ای آغازین درباره کتاب می انجامند"

کتاب از دوازده فصل نسبتاً کوتاه به همراه بخشی تحت عنوان حسن ختام تشکیل شده است. نویسنده سخنش را در هر فصل را با یک مثال از دنیای ادبیات داستانی جهان، پیش می برد و اینگونه در کنار ارائه نظریه اش خواننده را با بخش های جالبی از آثار ادبی مهم جهان آشنا می کند. با این اوصاف کتابدوستانی که قصد خواندن این کتاب را دارند اصطلاحاً باید پیه لو رفتن داستان بسیاری ازکتابهای مهم جهان را به تن خود بمالند، هرچند به گمانم ارزشش را دارد. آثار نویسندگانی همچون روبرت موزیل، پل والری، اومبرتو اکو، میشل دو مونتنی، گراهام گرین، پی یر سینیاک، دیوید لاج، انوره دو بالزاک، سوزکی و چند نویسنده دیگر.

.....

پی یر بایار متولد 1954 در شهر پاریس،  روان تحلیل گر و استاد ادبیات فرانسه در دانشگاه پاریس VIII است، دانشگاهی که یکی از میراث داران دانشگاه سوربن سابق می باشد. او کتابها و مقاله های زیادی را در تجدید نظر آثار ادبی به رشته تحریر درآورده است، آثاری مثل "شرلوک هولمز اشتباه بود"، "موپاسان، درست قبل از فروید"، "او دوبار رومن گاری بود"،  و یا کتابها و مقالات فراوان دیگری که در آنها گاه به انگیزه های شخصیت های آثار نویسندگانی همچون آگاتاکریستی و ویلیام شکسپیر نیز پرداخته است. با این همه معروف ترین اثر او همین کتاب پیش رو بوده در سال 2007 چاپ شده و مدتی هم در لیست پر فروش ترین کتابهای فرانسه جای گرفته است. او همچنین در سال 2012 کتابی با عنوان " چگونه درباره مکان هایی که نبوده ایم صحبت کنیم" نوشته است که البته به اندازه این کتاب از آن استقبال نشده و به مانندحدوداً 30 اثر دیگر بایار به زبان فارسی هم ترجمه نشده است. بایار به طنز جاری در میان نوشتارش شهرت دارد، طنزی که در متن این کتاب و حتی در عنوان آن نیز قابل رویت می باشد، چرا که او یکی از بهترین کتابخوان ها به حساب می آید اما در نگاه اول نام و موضوع کتابش گویا درباره کتاب نخوانی است. بعد از خواندن کتاب است که متوجه می شویم اینطور نیست. مترجم هم در ابتدا به این نکته اشاره نموده و گفته است: "این کتاب بر خلاف انتظاری که در نگاه اول از عنوانش می رود کتابی در مدح کتاب نخواندن یا آموزش راهکار های تظاهر به مطالعه نیست. هر چند در عمل می تواند به این کار نیز بیاید، بلکه هدف مولف روایتی پست مدرن از کتاب خوانی است." یا به تعبیری می توان گفت این کتاب کتابیست برای فاصله گرفتن خودِ خودِ خواننده از کتابهایی که می خواند، نه نخواندن آن ها، در واقع شاید بتوان گفت چیزی شبیه به فاصله گرفتن خود از خود.

+ در ادامه مطلب در حد توانم تلاش کرده ام تا با آوردن بخش هایی از کتاب، منظور و هدف نویسنده را شرح دهم.

++ طبق روش معمول وبلاگ، یادداشت هایی که با رنگ نارنجی مشخص شده اند از متن کتاب آورده شده است.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: نشر ترجمان علوم انسانی - ترجمه محمد معماریان و مینا مزرعه فراهانی - چاپ سوم - بهار 1398- در 1000 نسخه - 184 صفحه 

ادامه مطلب ...

قطره ای از اقیانوس

تا آنجایی که در خاطر دارم چند سال پیش در کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" نوشته‌ی ایتالو کالوینو از قول خودش خوانده بودم که در دنیای امروز، کتابهای زیادی برای خوانده نشدن نوشته می‌شوند، کتابهایی که شاید فقط برای خاک خوردن در قفسه‌های کتابفروشی و کتابخانه‌ها چاپ می شوند. خب، احتمالاً کالوینوی دوست داشتنی با بیان این موضوع قصد داشته هشدار دلسوزانه‌ای به خواننده‌اش بدهد و از او بخواهد عمر گرانش را پای هر کتاب بی‌ارزشی هدر ندهد. حالا اگر از معیارهای با‌ارزش و بی‌ارزش بودن یک کتاب بگذریم و بحثش را بگذاریم برای اهل فن، با نگاهی به بازار نشر کتاب به غیر از آن کتابهایی که جناب کالوینو به آنها اشاره کرده است شاهد انتشار روزافزون کتابهای خوب هستیم، کتابهایی  که هر روز بر سیل کتابهای خوب گذشتگان افزوده می شود و با یک حساب سرانگشتی می توان دریافت حتی اگر حرفه‌ای ترین کتابخوان هم باشیم شاید قطره ای از این اقیانوس را دریابیم.

خب چه باید کرد؟ به کلی از کتاب خواندن دست کشید؟ یا به همین قطره قانع بود؟

هر شخصی با توجه به روحیات خود می تواند پاسخی برای این پرسش‌ها بیابد اما طبیعتاً پس از پی بردن به این حجم از منابع و این زمانِ کم عقل حکم می کندکه زین پس گزیده خوان‌تر باشیم و یا اگر بیخیال عقل هم شویم باید گفت به تعبیری دلی‌تر از آنچه تا کنون می‌خواندیم بخوانیم. البته به نظر می رسد که این در صورتی امکان‌پذیر خواهد بود که از لیست‌های 100 تایی و 1001 تایی و از این قبیل لیست ها که تمامی هم ندارند دست بکشیم و همچنین به معرفی های مکرر کتابها توسط دوست و آشنا هم تاحدودی بی اعتنا باشیم و همینطور از ویترین کتابفروشی و یادداشت‌ها و برش‌های کتابها در فضای مجازی هم چشم بپوشیم. نه، همه این ها با هم امکان پذیر نیست، شاید حتی اگر بخواهیم هم نتوانیم چنین کاری انجام دهیم، چرا که بالاخره به دام یکی از موارد یاد شده خواهیم افتاد (البته اگر نامش را دام بگذاریم) و این گونه روز به روز قفسه‌ی کتابهای خانه و ذهنمان را از کتابهایی که دوست داریم بخوانیم و نخوانده ایم پر کرده و همینطور بارمان را سنگین‌تر خواهیم نمود.

شاید فرار از این دور تسلسل راه حلی باشد که در ابتدا به ذهن من هم رسیده، فراری که شاید خود من هم در آن ناموفق بوده ام. اما "پی یر بایار" ، استاد دانشگاه و نظریه پرداز فرانسوی نظر دیگری دارد، نظری که همه‌ی تعاریف مرسوم و متداولی که از مطالعه کتابها می شناسیم را به چالش می کشد. 

او در کتاب "چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم؟" نظریه‌اش را شرح داده است. کتابی که یکی دو روز آینده و در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد چند کلامی درباره‌اش بنویسم.

>>> لینک یادداشتِ کتاب" چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم" >اینجاست.

دلخوش به آن بودیم که فقط کمی خُنک شویم

دوشنبه هوا گرم بود،خیلی گرم،مثل امروز. یکی دو سالی هست که با آمدن فصل سرد و گرمِ سال به این فکر می کنم که آیا این تحمل ماست که کمترشده و یا هوا سردتر و گرمتر از قبل.آن روزآفتاب چنان زورآزمایی می کرد که انگار نه انگار ساعت7بعدازظهر است.سر بالا بردم و گفتم آفتاب جان!تو دیگر چرا؟حداقل در این روزهای نفس گیر زندگی تو از سختی ات بر ما بکاه.البته چه می گویم خانم جان.تو هم که تقصیری نداری.یادم رفته بود که همین زمستان،کنار ساحل وقتی در افق دریا می دیدمت،باد سردی لرزه به تنم انداخت ومن ازتو گله کردم و گفتم پس تو اون بالا چیکار میکنی؟گرمتر بتاب.هر چند آن روز هم مثل همین الان اعتنایی به درخواستم نکردی، اما با همه این ها باز هم دمت گرم،بهار امسال خوب هوایمان را داشتی.راستی از نمایش چند شب پیشت با زمین و ماه هم حسابی لذت بردیم.همه این ها را می دانم. شاید در این دور و زمانه تو بایدآخرین نفری باشی که باید ازاو گله کنم.شرمنده.گویا این ما هستیم که زیاد پر توقع شده ایم.

بله. دوشنبه بود و بخاطربدقولی مغازه داری که کارم پیشش گیر بود مقرر شد به اجبار یک ساعتی را به خیابان گردی بپردازم تا مغازه باز شود.هوا گرم بود.خیلی گرم.شدت گرما آنقدری بودکه آن مثال سگ و چوب زدن و بیرون نیامدنش به واقع کاربرد داشته باشد.اما من به هر حال بیرون بودم و به انتظار باز شدن مغازه.رفتن به خانه و بازگشتن به صرفه نبود،رفتن به ساحل دریا و کناره رودخانه برای گذراندن وقت هم همینطور.دیگر دستمال کاغذی خشکی هم در جیبم باقی نمانده بود،دانه های عرق روی پیشانی یکی یکی به هم می پیوستند و راهشان را به سمت ابرو ها می کشیدند،خودمانیم دم این ابروها گرم،حداقل در مورد آقایان آب گیر خوبی به حساب می آیند،اما خب نمی شود خیلی هم ازآنها انتظار داشت،آخر این بنده های خدا هم ظرفیتی دارند،سرانجام آنها هم بریدند و آبشار عرق به روی شیشه ی عینکم سرازیر شد.کاسه ی صبر وتحمل من هم که چند وقتی هست از آبگوشت خوری به ماست خوری تقلیل پیدا کرده،لاجرم پر شد.نگاهی به اطراف انداختم تا بلکه راه نجاتی بیابم،به هرطرف نگاه می کردم تصاویر راه راه و یا شطرنجی به نظر می رسید،انگار هوا هم داشت ذوب می شد.بالاخره دیدمش،بله،بهترین گزینه برای گریختن از این جهنم را یافتم.آنجا جایی بود که درآن متوجه گذر زمان نمیشوم و از آن مهم تراینکه آنجا در این فصل بسیار خنک است.با این شرایط حتما گمان می کنید منظورم از آن مکان مسجد است؟البته فکرتان خیلی هم به بیراهه نرفته،اصلا در این زمینه ی عدم محاسبه ی عمر در زمان های سپری شده درآنجا روایت داریم آقا.اما به هر حال یافته من در آن لحظه آن مکان متبرک نبود و منظورم کتابفروشی آن طرف خیابان بود.

وارد کتابفروشی شدم،همچنان که در این باغ کاغذی مشغول گشت و گذار بودم دو خانم جوان که حین گشتن درقفسه ها با هم حرف می زدند توجهم را به خودشان جلب کردند،این جلب توجه صرفا به خاطر حرفهایی بود که می زدند،مدیونید اگر فکر دیگری بکنید،به هر حال صحبت از کتابها بود و معمولا من در این مواقع گوشهایم  تیز می شود.قضیه اینطور به نظر می رسید که یکی از آنها قصد داشت به کمک دوستش کتابی بخرد و کتابخوانی را آغاز کند. به بخشی از مکالماتشان توجه کنید:

+عزیزم این کتاب رو میبینی؟ اسمش بار هستی هستش خودم نخوندم اما فوق العاده اس.

-درباره چیه؟ 

+درباره هستی و دنیا و آدما.

-آهان،چه جالب.ملت عشق هم میشناسی؟ اسم و عکسشو تو اینستا زیاد دیدم 

+اون که محشره ،نویسنده اش امریکاییه اما رفته ترکیه تحقیق کرده و کتابی درباره مولانا و روابطش نوشته

-مردی به نام اوه چی؟

- عزیییززززم،اونو که عاشقشم.اما بازم پیشنهاد میکنم با بار هستی شروع کنی،

دخترک بی نوا کتاب بارهستی را در دست گرفته و در حال براندازش بود که احساس مسئولیت وجودم غلیان کرد وبدون فکر کردن به چیزی ،به اصطلاح با دمپایی پریدم وسط گفتگویشان و گفتم سلام،دخترک چنان با گفتن سلام من یکه خورد که گمان کردم الان احساس می کند قصد دارم به او شماره بدهم،برای رفع هر چه سریعتر این سوء تفاهم منتظر جواب سلامش نماندم و بی درنگ به صحبتم ادامه دادم؛ببخشید خانم این کتاب یعنی بار هستی رو من هم نخوندم اما با توجه به شناخت جزئی که از نویسنده اش دارم فکر نمی کنم گزینه مناسبی برای شروع کتابخوانی باشه.

دخترک تا حدودی خیالش از بابت من راحت شد ونفس راحتی کشید،این عکس العمل در نوع خودش در این دور و زمانه عجیب بود.به هر حال فکر می کنم به این خاطر که لحظاتی هم اورا از بند اسارت فرمایشهای دوست کتابخوانش نجات دادم خوشحال بود و بی مقدمه پرسید اگر شما بخواید یه کتاب به ما معرفی کنید چه کتابی معرفی می کنید؟

طبیعتا پیش از ورود شتابزده به میان گفت و گویشان باید انتظار چنین سوالی را می داشتم،اما نمی دانم چرا با پرسیدنش انگار آب سردی ریختند روی سرم.برق چشمان سراسر شوق دختر هم بی تاثیر نبود،با خودم گفتم آخه این چه موقعیتی بود که برای خودم ساختم.آب سرد که روی سرم ریخته شده،برق نگاه هم که گویا سه فاز است و آب هم رسانای برق،دیگر چه شود؟ طبق معمول آنچه که طبیعت آب و برق و بدن انسان حکم می کند اتفاق افتاد ودرمجموع حسابی دچار برق گرفتگی شدم و بر اثرآن همه کتابهایی که میشناختم از یادم رفت.

همیشه فکر میکردم اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم این سوال می تواند یکی از آسان ترین سوالها باشد،حداقلش اینکه از تجربه های اندک خودم  می گویم.اما حالا زبانم بند آمده بود و چیزی به فکرم نمی رسید.در همین احوالات بودم که متوجه شدم دوست کتابخوان این خانم به همین راحتی قید اسیرش را نخواهد زد،راستش لحظه ای که با او چشم در چشم شدم به  واقع یک آن ترسیدم،پلنگ وار نگاهم می کرد و منتظر بود زمانی که اولین کلام از دهانم خارج شد حمله ور شود.سعی کردم دیگربه او نگاه نکنم.برق گرفتگی مجدد را به جان خریدم و دوباره به خانم جویای کتاب نگاه کردم و گفتم میشه یکی دو تا از کتابهایی که خواندید و دوست داشتید رو بهم بگید تا بیشتر با سلیقه تون آشنا بشم.اونم گفت کتابهای زیادی نخوندم اما دوست دارم فلسفه بخونم.فلسفه! برای شروع؟(البته اینو دیگه نپرسیدم)،گفتم فکر می کنم کتاب داستان سوفی کتاب خوبی برای شروع باشه.کتاب رو بهش نشان دادم.اینجا بود که دوست زندانبان وارد عمل شد و گفت:داستان سوفی؟اون که خیلی بچه گونه اس آقای محترم_من تصمیم گرفتم کم نیارم،گفتم نه خانم این طور نیست،این کتاب،گزینه خیلی خوبی برای آغاز فلسفه اس،فلسفه ای با طعم رمان و یا رمانی با طعم فلسفه.خانم خود شما مطالعه اش کردی؟_ پوزخندی زد و گفت:هه بله آقا من اینو الان دادم به دخترم که 11 سالشه بخونه .

دیگر لزومی به ادامه بحث ندیدم و راستش چهارشاخ گاردان بریده همینطور که نگاهشان می کردم سعی داشتم مباحث کتاب را تا آنجا که به یادداشتم در ذهنم مرور کنم و همزمان کودک 11 ساله را تجسم می کردم که در همین لحظه خانم اسیر(جویای کتاب) که گویا با شنیدن این جمله ی دوستش مسخ شده بود روی برگرداندو گفت متشکراز راهنمایی شما.پلنگ مورد نظر هم نگاه فاتحانه اش را با یک چشم غره ی مخصوص که با حرکات موزون گردن نیز همراه بود از من برداشت و به خزعبلات گویی اش ادامه داد.

من هم به همراه مرحوم ماتیا پاسکال گرامی مایوسانه وبا انبوهی سوالِ در ذهن،راه خروج از کتابفروشی را در پیش گرفتم.

در بابِ شباهت های نیاز انسان به "امگا ۳" و" تاریخ"

اولین باری که با اومبرتو اکو آشنا شدم به واسطه ی مطلب خوبی بود که دوست عزیزم در وبلاگ میله ی بدون پرچم درباره مشهورترین کتاب این نویسنده یعنی نام گل سرخ نوشته بود و مرا با دنیای شکفت انگیز این پیر ایتالیایی آشنا کرد. آن مطلب خواندنی با پرداختن به اهمیت تاریخ و سهم آن در آثار اکو آغاز شده بود و گویا من هم نمیتوانم باچیزی غیر از این یادداشتم را آغاز کنم.

به هر حال همه ما به اهمیت خواندنِ تاریخ واقف هستیم اما بی تعارف باید گفت تاریخ نمی خوانیم.البته نخواندن های ما به همین یک مورد ختم نمی شود،انگار این علاقه ی خواندن در ما مرده.در صدر خواندنی های پرطرفدار ما ایرانی ها یک سری پیام های تلگ.رامی وجود داشت که ثابت کرده بودیم حداقل آنها را خوب می خوانیم.اما متاسفانه آنها هم این روزها(آنطور که می گویند برای مصلحت خودمان)به دسته ی نخواندنی ها پیوستند

 بهتر است خارج از شوخی از نمی خوانیم ها بگذریم و به آن سهم اندکی بپردازیم که می خوانیم .حتی اگرتعدادآن هابه شماره انگشتان یک دست هم نرسد،اگر کتابهای درسی و روزنامه ها و مجله های رنگارنگ وجدول ها را کنار بگذاریم طبیعتاً بعد از آن به آثار هرودوت و یا ویل دورانت و یا هگل فکر نمی کنیم و نهایتش این است که یک کتاب رمانی در دست بگیریم و بخوانیم.خب این نگران کننده هست اما همین یک کتابِ رمانی که می توانیم(و می خواهیم) در دست بگیریم و بخوانیم جای بسی امیدواری دارد .چرا؟ شاید در ابتدا جواب قانع کننده ای نباشد اما به هر حال امروز پیشرفت ها در موارد مختلف به داد بشر رسیده و اگر بیخیال آن موارد مختلفش بشویم بدون حاشیه باید گفت  پیشرفت ها می تواند به تاریخ خواندن ما هم کمک کند. حتما باز هم با خودتان می گویید چه ربطی داشت؟  شاید بتوانم ربطش را با این مثال به نظر بی ربطی که در ادامه می آورم شرح دهم

مغز ما برای سلول سازی و هزار چیز دیگر که من از آنها سر در نمی آورم نیاز به اسید های چرب اُمگا 3 دارد که باید آنها را از طریق غذا تامین کند.هرچند آنها درمواد غذاییِ زیادی یافت نمی شوند اما خوشبختانه باز هم جای نگرانی نیست چون بیش از آن چه که بدن ما احتیاج دارد در ماهی و  روغن آن امگا 3 وجود دارد.(اینو تا همین جا داشته باشید)

 حتما شما هم مثل من بار ها جمله ی "تاریخ تکرار خواهد شد"  را شنیده اید. شاید ملموس ترین مثال درباره این جمله آن مثال هیتلر و     نیروهایش باشد: " اگر هیتلر هم تاریخِ شکست ناپلئون را می خواند در جنگ به همان شکل شکست نمی خورد".البته همانند این مثال هر روز در برابر چشمان همه اتفاق می افتد و تاریخ خوانان را به شگفتی می اندازد اما خُب تعداد تاریخ خوانان آنقدری کم هست که به چشم نیاید

 

با این دو مثال فکر میکنم تا حدودی  به فواید"امگا 3" و "تاریخ" و نیاز هر دو برای انسان پی بردیم.خُب حالا می توانیم با خیال راحت ماهی بخوریم و تاریخ بخوانیم. اما اینها چه ربطی به پیشرفت ها داشت؟ میگم.

من شاید بتوانم تا آنجا که جا دارم ماهی را با لذت بخورم و تاریخ را هم به سختی و هرطور شده بخوانم .اما ماهی خوردن و تاریخ خواندن برای همه آسان نیست. چرا که افرادی هم هستند که ماهی و غذا های دریایی که سرشار از امگا 3 هستند را اصلا دوست ندارندو البته افرادی بیشتر از ماهی نخورها وجود دارند که حوصله خواندن کتاب های قطور تاریخی و فلسفی را ندارند.اما باز هم باید این جمله ی جای نگرانی نیست را بگویم.چرا که امروز آنها می توانند به مدد پیشرفت ها با خیال راحت ماکارونی و لازانیاو محصولات غنی شده با امگا 3 بخورند وهم حالش راببرند هم امگا3 مورد نیاز بدنشان را تامین کنند.یا در مثال مشابه اش اگر از نوشته های سخت خوانِ مورخان و فیلسوفان(راستی فواید فلسفه رو نگفتم،کمتر از تاریخ نیست.حالا بماند) وحشت دارند می توانند تاریخ و فلسفه را با طعم جذاب تری در قالب رمان نوش جان بفرمایند و باز هم حالش را ببرند.مثال ها فراوانند مثل آثار یوستین گردر و یا از آن مهم تر آثاراومبرتو اکو و... .

---------------------------------------------- 

فکر نمی کنم تا اینجا این یادداشت را تحمل کرده باشید و به اینجا رسیده باشید اما اگر خواندید و برایتان سوال پیش آمد که چرا یادداشت را با نام امبرتو اکو آغاز کردم و عکس او را صدر این مطلب قراردادم باید اعتراف کنم که قرار بود این نوشته ها آغازی باشد برای یادداشتِ کتاب آخر این نویسنده یعنی"شماره صفرم".اما از آنجا که بعد از خواندن این کتاب در دور اول به چیزی بیش از این دست نیافتم و درنیمه های دور دوم هم عوامل بیرونی طوری رقم خورد که مرا از ادامه باز داشت و حتی موتور کتابخوانیم را تا مرز خاموشی کشاند .در حال حاضر طی مشورتی که با اومبرتوی عزیز داشتم  تصمیم بر این شد دست نگه دارم و سراغ یک کتاب موتور راه انداز بروم و سرو سامانی به اوضاع بدهم و دوباره به نزد اومبرتو بازگردم.