دو دنیا - گلی ترقی

به واسطه تکلیفی، بهار امسال را با خواندن داستان‌های کوتاهِ مجموعه داستان دو دنیا نوشته‌ی گلی ترقی همراه بودم. کتابی که شامل هفت داستان کوتاه است و نویسنده‌ی آن در مقدمه‌ی کتاب اشاره کرده است که در واقع این کتاب دنباله‌ی بخشی از کتاب دیگر او یعنی "خاطره‌های پراکنده" است و داستانهای "اتوبوس شمیران"، "خانه مادربزرگ" و "دوست کوچک" که در کتاب خاطره‌های پراکنده آمده بودند متعلق به این مجموعه هستند و داستان "پدر" نیز که در آن کتاب منتشر شده بود به نظر نویسنده ناکامل آمده و در این کتاب تکمیل و مجددا منتشر شده است. در مقدمه‌ی بسیار کوتاه کتاب  اشاره شده است که کل داستان‌های هر دو مجموعه خاطره‌هایی از یک دوره هستند، این موضوع و ارتباط اندکی که در میان داستانها به چشم می‌خورد هم گویای این موضوع است. (حوالی دهه 20 تا انتهای دهه60 خورشیدی). اولین داستان که "اولین روز" هم نام دارداینگونه آغاز می شود: 

"اوت 1988، کلینیک روانی ویل دوری. حومه پاریس

من اینجا چه کار دارم؟ 

آدم های مچاله با صورت های مقوایی و چشم های مسدود، روی نیمکت های چوبی کنار هم نشسته‌اند. آدم‌های ویران با دست‌های پیر. از این پرستارهای سفیدپوش موطلایی وحشت دارم، از این باغ خاموش بیگانه، از این درخت سوگوار با سایه‌های غمگین خاکستری، از این شمشادهای صاف منظم، یک اندازه، یک شکل، ایستاده کنار هم، مثل سربازهای آماده به خدمت.

به باغ شمیران فکر می‌کنم، به درختان تبریزی که همبازی‌های من بودند، به مجسمه‌های گچی توی باغچه‌ها و پری دریایی چاق و چله‌ای که پای استخر ایستاده بود. پدرم را می‌بینم که روی صندلی راحتی‌اش، زیر درختان چنار، کنار جوی آب نشسته و سایه بزرگش تا انتهای باغ شمیران گسترده است."

همانطور که از همین بخش ابتدایی داستان مشخص است شخصیت اصلی داستان که در واقع می‌تواند خودِ نویسنده هم باشد حالا زنی میانسال است و در یک آسایشگاه روانی در حومه‌ی پاریس بستری شده و به توصیه‌ی پزشک یا به هر حال برای رهایی خودش هم که شده تصمیم به نوشتن خاطراتش می‌گیرد و این خاطرات در واقع همان داستانهایی هستند که خواننده در ادامه‌ی کتاب آنها را مطالعه می‌کند. داستانهایی با عنوان "اولین روز" و "آخرین روز"، که داستان اول مربوط به اولین روز حضور راوی در آسایشگاه روانی و داستان آخرین روز هم به روز آخری که او پس از درمان در آسایشگاه به سر می‌برد می‌پردازد. اما در میان این دو داستان پنج داستان دیگر با اسامی "خانم‌ها"، "آن سوی دیوار"، "گل های شیراز"، "فرشته‌ها"و "پدر" روایت می‌شود که همگی داستانهایی از کودکی، نوجوانی و جوانی همین شخصیت یاد شده به حساب می‌آیند. خاطرات او که بازه‌ی زمانی دهه‌ی بیست تا نیمه‌ی دوم دهه شصت خورشیدی را در بر می‌گیرند با نثری اصطلاحا پاکیزه و بدون پیچیدگی‌های زائدی که در متن‌های مشابه رویت می‌گردد از تهران قدیم و آنچه که در میان خانواده‌های آن دوران می‌گذشته سخن می‌گوید و این باعث می‌شود خواننده به بهترین شکلِ ممکن با فضای داستان‌ها ارتباط برقرار کند به طوری که حتی با ماجرای غم‌انگیزی که هم راستا با واقعیت در برخی داستانها رخ می‌دهد خواننده هم همراه با شخصیت‌های داستان گویی فرو می‌ریزد(برای من اینطور بود). در اغلب داستانها به محله‌های قدیمی تهران و رسم و رسومات و شیوه زندگی بخشی از مردم آن دوران به واسطه خاطرات نویسنده اشاره می‌شود و این برای آشنایی با شیوه زندگی افراد در آن دوران با فضایی خودمانی خواندنی است.

"اولین خانه ما در خیابان خوشبختی است. اسم کوچه ها را پدر انتخاب می کند. در این خانه، خواهرم می میرد و مادرم می گوید: ما در خیابان خوشبختی بدبخت شدیم. کوچ می کنیم به شمیران، تپه های الهیه، امانیه، بیابان. آدم ها، مشکوک و مبهوت، در گوش هم زمزمه می‌کنند. می‌گویند که پدر دیوانه است، شمیران پای کوه و آن سر دنیاست. آنها که به هوش خاکی و ذکاوت قمی پدر اعتقاد دارند دنبال ما می‌آیند و همسایه می شویم. خانه ای بزرگ، با باغ و حوض و فواره، بَرِ خیابان پهلوی می‌سازیم و پدر می‌گوید: این همان خانه‌ای است که می خواستم، خانه‌ی من"

همانطور که می توان از بازه زمانی داستان‌ها حدس زد‌، با خانواده‌ها و شخصیت‌هایی در داستان‌ها مواجه می‌شویم که در دو دگرگونی بزرگی که در این دو بازه زمانی رخ داد همراه هستند. (یکی در دهه سی و دیگری در دهه پنجاه خورشیدی). دگرگونی‌هایی که به واقع زندگی‌های بسیاری از انسانهایی که در آن دوره زندگی می‌کردند را از عرش به فرش رساند و البته قشری را هم به نان و نوایی رساند که البته شخصیت های این داستان ها تقریبا هیچکدام جزئی از دسته دوم قرارنمی‌گیرند. 

در رابطه با نام کتاب هم می‌توان اینگونه برداشت کرد که کتاب دو دنیا در واقع شرح و بسط احوال نویسنده در دو دنیا است. یکی دنیایی است که او در آغاز داستان در آسایشگاه روانی در آن به سر می‌برد و دیگری دنیایی است از خاطرات درون او و یا به تعبیری خاطراتی که همگی آنها در بیرون از آن آسایشگاه شکل گرفته‌اند.  این دو دنیا در داستان انتهایی به بهترین شکل به هم می‌رسند و به نظرم این داستان انتهایی است مکه امید از دست رفته در داستانهای قبلی را دوباره باز می‌گرداند.

مشخصات کتابی که من خواندم: انشارات نیلوفر، چاپ دهم پائیز 1400، در 1100 نسخه، 215 صفحه

گل‌های معرفت - اریک امانوئل اشمیت

پیش از این هیچ کتابی از اریک امانوئل اشمیت فرانسوی نخوانده بودم و تنها آشنایی‌ام با او محدود به چند یادداشت معرفی کتاب و یا کتابهایی بود که همواره در قفسه‌های کتابفروشی‌ به چشمم می‌خورد. کتابهایی مثل "خرده جنایت های زناشوهری" یا "زمانی  که یک اثر هنری بودم". اما هیچوقت هیچکدام را نخواندم تا اینکه به واسطه‌ی همخوانی با نویسنده‌ی خوب وبلاگ میله بدون پرچم مدتی پیش به همراه چند دوست دیگر به سراغ خوانش کتاب"گل های معرفت" رفتیم. کتاب گل‌های معرفت مجموعه‌ای از سه داستان از این نویسنده می‌باشد که "میلارپا"، "ابراهیم آقا و گل‌های قرآن"و " اسکار و بانوی گلی‌پوش" نام دارند. همانطور که از نام مجموعه و یا از نام داستان دوم می‌توان حدس زد این داستانها ارتباط‌هایی با دین و مذهب دارند و در واقع خواننده در هر کدام از آنها در قالب داستان با یک رویکرد دینی برای رسیدن به هدف موردنظر روبرو خواهد شد.

داستان اول که مرا بیشتر به یاد داستانهای پائولو کوئیلو می‌انداخت، میلارپا نام داشت، این داستان به دین بودایی اشاره داشته و تا حدودی به دیدگاه و اعتقاد این مذهب به تناسخ اشاره دارد. در این داستان جوانی به نام سیمون که در پاریس زندگی می‌کند در می‌یابد که سالها پیش در صحرای تبت، در جسم مردی دیگر به نام سواستیکا می‌زیسته و در آن زندگی، دشمنی به نام میلارپا داشته است. او که هر شب این را بصورت یک کابوس می‌بیند طی ماجرایی متوجه می‌شود تنها چاره رهایی‌اش از این کابوس تعریف کردن داستان دشمنش میلارپا آن هم به تعداد صدهزار بار می‌باشد. پس یک بار از آن صدهزاربار را برای من و شمای خواننده‌ی کتاب تعریف می کند.

داستان دوم ابراهیم آقا و گل‌های قرآن نام دارد و به رویکرد اسلام مربوط است. شخصیت اصلی این داستان موسی نام دارد، پسر نوجوان یهودی که زندگی سختی را چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ عاطفی پشت سر گذاشته و با پیرمردی مسلمان به نام ابراهیم آقا آشنا می‌شود و این داستان حاصل گفتگوی این دو با یکدیگر است و راهکارهایی که این پیر به نوجوان می دهد.

اما داستان سوم که به نظر من نسبت به دو داستان دیگر داستان بهتری هم است به رویکرد مسیحیت می پردازد. در این قصه پیر داستان زنی به نام مامی رز است که داوطلبانه به کمک یا پرستاری از چنین بیمارانی می‌پردازد. شخصیت اصلی هم کودکی به نام اسکار است که در بیمارستان بستری است و گویا پزشکان امیدی به بهبود بیماری او نمی‌بینند و به پدر و مادرش اعلام می‌کنند چند روزی بیشتر زنده نخواهد ماند. اسکار که  متوجه این موضوع می‌شود بیش از اینکه ناراحت باشد که زندگی‌اش پایان خواهد یافت از این عصبانی است که همه این موضوع را از او مخفی می‌کنند. اما مامی‌رز با همه فرق دارد و نه تنها این موضوع را از اسکار مخفی نمی‌کند بلکه با او درباره‌اش صحبت می‌کند و به همین دلیل ارتباط خوبی با اسکار می گیرد. او برای اینکه بتواند به روزهای باقی مانده‌ی عمر اسکار معنا بخشد به او پیشنهادی می‌کند. پیشنهاد جالبی که مرا به یاد شعری از یک شاعر انگلیسی زبان انداخت. شعری که نام شاعرش را به خاطر ندارم و آن را از زبان جناب حسین الهی قمشه‌ای در یکی از سخنرانی‌هایش شنیده بودم . مضمون شعر این‌گونه بود که شاعر هر روز را به یک زندگی کامل تشبیه کرده بود که انسانها در آن با آغاز هر صبح متولد می‌شدند و در پایان شب عمرشان به پایان می رسید و روز بعد دوباره یک زندگی دیگر و عمری دیگر. وبا این نگاه این زندگی کوتاه چقدرطولانی خواهد بود. در این داستان هم طبق آنچه که پزشکان پیش‌بینی کرده‌اند اسکار کمتر از ده روز زنده خواهد بود و حالا مامی رز به اسکار پیشنهاد می‌دهد هر روزِ باقی‌مانده از زندگی‌اش را چند سال فرض کند و هر روز برای خدا نامه‌ای بنویسد و از او هدیه‌ای بخواهد. شرح این نامه‌ها به همراه خاطرات و مکالمات جالب توجه مامی رز و اسکار این داستان زیبا و البته پر آب چشم را تشکیل می دهد.


مشخصات کتابی که من شنیدم : ترجمه سروش حبیبی، نشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان‌زاده، در 4 ساعت و 44 دقیقه

اگر قصد داشتید یادداشت کامل تر و البته مفیدتری درباره این کتاب بخوانید از "اینجا" به یادداشت وبلاگ میله بدون پرچم سری بزنید.

پی نوشت: یکی از کتابهای دیگری که این موضوع داستان سوم یعنی امید به زندگی و معنا دادن به آن را به خوبی بیان می‌کند داستان دختر پرتغالی نوشته‌ی یوستین گردر است که از "اینجا" می توانید یادداشت مربوط به آن در کتابنامه را بخوانید.

دید و بازدید - جلال آل احمد

در آغاز راه وبلاگ وقتی مجموعه داستان سه‌تار جلال آل احمد را خوانده بودم، یادداشتی درباره‌اش نوشتم که شامل روضه‌ای درباره ضرورت خواندن داستانهای ایرانی بود و با ضرب المثل یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران زدن آغاز می شد، حالا مدت زیادی گذشته و من در این مدت خیلی هم به این حرف پایبند نبوده‌ام و کتابهای وطنی زیادی نخوانده‌ام. البته اخیراً شوری ایجاد شده و بیشتر می‌خوانم و قصد دارم ترتیب یکی در میان ایرانی و خارجی که برای خودم تعریف کرده‌ام را ادامه دهم و این بار سراغ کتابی دیگر از جلال آل احمد رفتم. کتابی که اولین مجموعه داستان منتشر شده از او به حساب می آید. 

دیدو بازدید در سال 1324 یعنی وقتی آل احمد 22 ساله بود منتشر شد،(اگر خواننده همین موضوع را از پیش بداند هم تا حد زیادی چشمهایش را بر کاستی‌های موجود درداستان‌های این مجموعه خواهد بست). این مجموعه شامل دوازده داستان کوتاه است که نویسنده در اغلب داستان هایش نوک پیکان قلم را به سمت رسم و رسومات قدیمی حاکم در بین مردم ایران که اغلب اوقات با خرافات نیز همراه است گرفته و برایش فرقی نمی کند که این موارد از ملیت ناشی می‌شود یا مذهب، او این حمله را از همان داستان اول آغاز می کند، داستانی که کتاب نامش را از آن وام گرفته و "دید و بازدید عید" نام دارد، در این داستان با جوانی روبرو هستیم که حیران در چند میهمانی دید و بازدید شرکت می کند و از خرافات و تجملات پوشالی راه پیدا کرده در این مراسم در برابر دنیای واقعیِ کوچه و خیابان متعجب شده و با ماجرای انتهای داستان و روبرو شدن با وقعیت جامعه حتی نا امید می شود. و یا در داستان دوم که گنج نام دارد از قبر یک سید سخن می گوید و اعتقاداتی که بعد از گذشت زمان به آن  مزار بوجود آمده و روز به روز بیشتر هم می‌شود و در کنار این موضوع، انگار نویسنده با احوالاتی که درباره یکی از شخصیت‌های داستان شرح داده می‌شود می‌خواهد به عقیده غلط دیگری در میان مردم بپردازد، عقیده‌ای که می گوید آدمِ بدبخت و بیچاره را هر گُلی به سرش بزنی بدبخت است.

در داستان سوم که "زیارت" نام دارد راوی برای ما از زیارتی که نصیبش شده سخن می گوید، زیارتی که آن هم برای خودش در بین این مردم باز رسم و رسومات خاص خودش را دارد. آل احمد دراین داستان دیگر هدفش از نوشتن این داستانها را مستقیم با خواننده در میان می گذارد و در میانه داستان از زبان یکی از شخصیت‌ها می نویسد؛ آری، ایرانی است و این مراسم: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته ی پشت پا... و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه های پا در هوایی به نظر نمی‌آید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی ایرانی است... ای ایرانی! .(البته خودمانیم همه اینها هم که بد نیست). یا در بخشی دیگر از همین داستان نیز می خوانیم: ... ماشین تند می رود، و از برکت وجود زائران و صلوات هایی که می فرستند حتی یک مرتبه هم پنچر نشده است. دیروز از عیال حاجی آقایی که بر صندلی پشت سر ما، پهلوی شوهرش نشسته است، شنیدم که در ضمن یک بحث طولانی به حاجی می‌گفت "خداوند رو چه دیدی؟ شاید این هوتول مبین هم به قدرتی خدا فهمیده که ما به پابوس چه بزرگواری می رویم." یا در جایی دیگر: می‌گفت: "در این چند ساله‌ی جنگ جلوی چشم خودم بود که شاگرد تاجرها و دلال‌های ته بازار هر کدام میلیونر شدند ولی من از آنجایی که خدا نخواسته بود هنوز همان آقا محمد حسین رزاز خیابان سیروسم و فقط توانسته‌ام از دو سه من برنج و نخود لوبیایی که در روز می‌فروشم و به آذوقه‌ی بندگان خدا کمک می کنم خرج زیارت راه بیندازم"

داستان چهارم "افطار بی موقع" نام دارد و مثل داستان "آفتاب لب بام" جلال آل احمد در مجموعه داستان سه‌تار که البته چند سال پس از این داستان نوشته شده به اعتقادات مردم و جهل‌های آمیخته آن در ماه رمضان می پردازد. ...آمیز رضا اگر می‌توانست در روز چهار لنگه شکر یا دو بار  زردچوبه معامله کندراضی بود. بیش از این تلاش نمی‌کرد و عقیده داشت اگر بیش از این بدود فقط گیوه پاره کرده است. انگار می‌دانست که روزیش را در روز ازل خیلی کمتر از این‌ها نوشته‌اند! و هر روز که بیشتر از این معامله‌ای به تورش می خورد و در عرض ماه می‌توانست یکی دو تایی بلند کند؛ سر از پا نمی‌شناخت و_ اصلا نمی‌توانست باور کند و حتم داشت که سربار روزی دیگران شده است؛ و برای اینکه مال مردم گلویش را نگیرد اگر زمستان بود سری به قم می‌زد و چند روزی زیارت می‌کرد و اگر مثل این ایام تابستان بود، دست زن و بچه‌اش را می‌گرفت و به هوای امامزاده داود چند روزی در فرح‌زاد و اوین لنگر می انداخت.

"گلدان چینی" نام داستان پنجم این کتاب است که باز هم به خرافات می پردازد، مردی که گلدان عتیقه‌ای خریده و در اتوبوس نشسته است و گلدانش توسط یکی از مسافران می‌افتد و می‌شکند و ما شاهد برخوردهای مسافرین با این اتفاق هستیم که خلاصه اش می‌شود؛. ...هیچی آقا! خب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خب، قضا و بلا بود!

داستان ششم هم که "تابوت" نام دارد شرح و احوالات یک مراسم تشییع جنازه فردی فقیر و بی‌چیز است: ...نه کسی آبی به روی قبرش خواهد ریخت و نه دلبندی گل به مزارش خواهد نهاد. تنها گورکن پیر که از دست این گونه مرده‌های بی بو و خاصیت به عذاب آمده، او را بفشار و شاید با لگد به میان دخمه تنگی خواهد چپاند؛ و سید تلقین‌گو، که با اکراه از یک سرخاک نان و حلوادار برخاسته و هنوز دست‌های چرب و آلوده خود را پاک نکرده است، هول هول کلمات " یاعبدالله لا تخف و لا تحزن..." را چنان خواهد جوید که حتی نکیر و منکر هم، که به شنیدن این تلقین های دور و دراز عادت کرده‌اند؛ و شاید هم آن را از بر دارند، آن را نخواهند دریافت و شاید خود او هم همچنان سرگرم باشد که مذکر و مونت بودن مرده را فراموش کند و ضمیر فعل را اشتباهی بیاورد.  ...چرا حتی اموات را هم از این شخصیت فروشی ها راحت نمی گذارند و چرا بی اجازه آنان که دیگر دست از زندگی شسته‌اند، زندگی آنجا، یعنی مرگ و نیستی کامل و یک نواختشان را آلوده و مکدر می‌کند؟...این کسانی که نتوانسته‌اند یک زندگی خالی از شخصیت‌ها و برتری‌های گوناگون داشته باشند، چرا نباید گذاشت به یک مرگ یکنواخت بمیرند؟ و چرا نباید گذاشت در آنجا هم- در آنجا که نیست می شوند- هماهنگ به اعماق نیستی فرو روند...؟

...................

داستان‌های بعدی این مجموعه داستان "شمع قدی"، "تجهیز ملت"، "پستچی"، "معرکه"، "ای لامس، سبا" و "دو مرده" نام دارند که همگی در همین فضای خرافات و جهل فراوان مردم قدم می‌زنند که گویا دغدغه اصلی نویسنده در آن سال‌ها و یا حداقل در این مجموعه داستان بوده است. جهل و خرافاتی که برخی از آنها با گذشت 75 سال از تاریخ انتشار این کتاب با نسخه‌های به روزرسانی شده‌ای با همین مردم هستند. همین مردمی که من هم عضوی ازآن هستم.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر آدینه سبز، چاپ سوم ۱۳۹۰، در ۲۰۰۰ نسخه، در ۱۵۰ صفحه

اولین برف و داستان های دیگر - گی دو موپاسان

آوازه ی این نویسنده ی بزرگ حتی با این نام عجیبش هم تا چند وقت پیش به گوش من نرسیده بود،البته برای شخصی چون من نکته تازه ای نیست و بی شک این از ضعف در کتابخوانی و عدم آشنایی ام با نویسندگان بزرگ بوده است،حال این را می دانم که ارزش و جایگاه این نویسنده و داستان های کوتاهش در دنیای ادبیات تا به آن جا می رسد که او را در کنار نویسندگان بزرگی چون چخوف قرار می دهندو باید این را هم بگویم که آن طور که به تازگی متوجه شدم ازآن ارزش و جایگاه جهانی در کشور ما خبری نیست و متاسفانه کمتر ازموپاسان و آثارش سخن به میان می آید،چرایی اش بماند که البته من هم از آن بی خبرم.

مجموعه داستان پیش رو شامل دوازده داستان کوتاه است که مترجم کتاب،جناب مهدی سحابی آنها را انتخاب و ترجمه کرده است،انتخابی که از میان بیش از دویست داستان انجام شده و به اعتقاد او بیشترشان ازشاهکارهای نویسنده هستند.این که بگویم مهمترین ویژگی داستان های کوتاه موپاسان متن ساده و روان آنها است شاید جمله ای کلیشه ای باشد که در بسیاری از موارد به کار می رود.اما به هر حال اینجا باید این جمله را گفت.همچنین داستان های این مجموعه سرشار از اتفاقاتی ست که در اطراف ما رخ می دهند و همه رنگی از واقعیت دارند اما نکته اینجاست که گویا این اتفاقات در داستان های موپاسان حتی از خود واقعیت هم  واقعی تر هستند.

یکی از موضوعاتی که همیشه در حاشیه بحث های مربوط به این نویسنده مطرح می شود و البته یادداشت ها و مقاله های فراوانی هم به خود اختصاص داده این است که موپاسان واقعا در چه مکتب ادبی و سبکی قلم می زد؟

در این موضوع منتقدان در سه جبهه قرار می گیرند. ناتورالیسم،رئالیسم و یا تلفیقی از این دو.

 نظرجناب سحابی که در مقدمه این کتاب آورده  شده هم جالب توجه است،که شما را به خواندن بخشهایی از آن دعوت میکنم:

موپاسان نویسنده ای واقعگراست،اما نه به مفهومی که شاید در وهله اول،به ویژه با شناخت ما از گرایش های ادبی نیمه دوم قرن  نوزدهم و سرتاسر قرن بیستم،به نظر بیاید،مفمومی که جبراً با مایه ای کم و بیش سیاسی همراه است.آنچه او با قصه ها و رمان هایش بیان می کندحاوی هیچ موضع گیری سیاسی و گرایش اجتماعی خاصی نیست،بلکه نظاره و تاملی کلی بر وضعیت انسان و سرنوشت اوست...

...به اعتقاد او خشونت و تعرض در ذات بشر نهفته است و وظیفه ی نویسنده در نهایت این است که چگونگی این خصیصه ها را بر ملا کند،صرفاً با این هدف که آسیب آنها کمتر شود.از این نظر او درست در مقابل ناتورالیست ها قرار می گیرد که هنوز هم بسیاری او را از زمره ایشان می دانند و خواهیم دید که چنین نیست.

موپاسان مریدانه پیرو فلوبر و برداشت او از واقعگرایی است:توصیف دقیق جزئیات زندگی هرروزه،هم آن چنان که رویدادهای تاریخی؛پایبندی به واقعیت حتی اگر زشت یا غم انگیز باشد؛شناخت و بازگویی اهمیتِ کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین جزئیات."مضمون، بد و خوب ندارد،مهم واقعیت است!"فلوبر می گوید که اصل کتاب است و گفتنی را فقط او باید بگوید،و نویسنده و عقاید و احساس هایش نباید آشکارا به چشم بیاید:هنرمند باید شبیه پروردگارِ خالق باشد،نادیده و بر همه چیز توانا،ذاتی که در همه جا حس شود اما به چشم نیاید.

در این تشبیه یک اصل بنیادی واقعگرایی فلوبر،وشاگردش موپاسان نهفته است.بله،بیان واقعیت اصل است،اما همه چیز به این بستگی دارد که چطور بیان بشود.آنچه مطرح است بازنمایی منفعلانه واقعیت موجود نیست،بلکه ارائه اثری هنری است بر اساس آن.

موپاسان درمقدمه رمان پیر و ژان که در سال1888 منتشر شد چنین نوشته است:نویسنده ی واقع گرا اگر هنرمند باشد،می کوشد از زندگی نه یک عکس پیش پا افتاده،بلکه تصویری کامل تر،موثرتر،وباورکردنی تر از خود واقعیت نشان بدهد.

...

اما این سوء تفاهم که موپاسان را نویسنده ای در مکتب ناتورالیسم می نامد از کجا آب می خورد؟

قضیه از آنجا آغاز می شود که داستان کوتاه"تپلی"که یکی از شاهکار های موپاسان و اولین داستان منتشر شده از او می باشد اول بار در مجموعه ای تحت عنوان شب های مِدان در کنار داستان هایی از چند نویسنده دیگر منتشر شد وبسیار مورد اقبال قرار گرفت.این مجموعه به سرپرستی نویسنده پرآوازه ی آن روزگار و پیرو مکتب ناتورالیسم یعنی جناب امیل زولا منتشر شد و این گونه بود که همگان موپاسان را هم پیرو او دانستند و هنوز هم برخی منقدان بر این موضوع پافشاری می کنند.حال آنکه همه چیز عکس این وابستگی را تائید می کند.

به عقیده برخی منتقدان آثار موپاسان تلفیقی از ناتورالیسم زولا و رئالیسم فلوبر است.طبیعتا از میان خوانندگان هم افرادی حق اظهار نظردراین رابطه را دارند.البته آن خوانندگانی که آثار قابل توجهی از این سه نویسنده را خوانده و بر آنها اشراف داشته باشند.از آنجا که هنوز بنده در لیست آن خوانندگان قرار نمی گیرم پس بهتر است سکوت کنم.

 ................................................

آنری رنه آلبر گی دو مو پاسان نویسنده سرشناس فرانسویست که در سال 1850 متولد شد.او که زندگی حرفه ای اش را با کارمندی آموزش و پرورش آغاز کرد در کنار ورزش قایقرانی بخش عمده ای از وقت آزادش را به نوشتن می پرداخت و از قضا جناب گوستاو فلوبرسرشناس هم دوست خانوادگی شان بود و موپاسان او را الگو و استاد خود قرار داده و به واسطه آن با چهره های بزرگ ادبی بسیاری از جمله هوئیسمانس،دوده و زولا آشنا شد.جالب اینجاست که با توجه به دوستی اش با فلوبر،اول بار این زولا بود که نام او را بر سر زبان ها انداخت.پس از موفقیت داستان کوتاه تپلی،او تمرکزش را بر روی داستان نویسی گذاشت و حتی موفقیت مالی نویسندگی چنان بود که او را از کارمندی نیز خلاص کرد و در یک دوره کوتاه که از ده سال هم فراتر نمی رود بیش از سیصد داستان کوتاه و شش رمان از او بر جای مانده است.

موپاسان در سال 1893 در حالی که تنها 43 سال سن داشت ازدنیا رفت.به یاد چخوف که او هم دهه ی پنجم زندگی اش را ندید.گویی عمر داستان کوتاه نویسان هم کوتاه است.

مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمه مهدی سحابی - نشر مرکز - چاپ چهارم - 1396 -500 نسخه 


در ادامه مطلب چند خطی درباره هر کدام از داستان ها نوشته ام که البته چیز چندان جالبی هم از آب در نیامده است.

ادامه مطلب ...

کلمه ها و ترکیب های کهنه - محمدحسن شهسواری

 درچند سال اخیر بارها نام رمان های شب ممکن ،پاگرد،مرداد دیوانه و یا کتاب آموزشی "حرکت در مه(چگونه مثل یک نویسنده فکر کنیم)" به گوشم خورده و با اینکه هنوز هیچکدام را نخوانده ام اما تعریف شان را زیاد شنیده ام ویادداشتهای خوبی هم درباره آنها خوانده ام.به هر حال کمتر کسی هم می شناسم که پیگیر ادبیات داستانی معاصر ایران باشد و نام محمد حسن شهسواری به گوشش نخورده باشد.

چند وقت پیش دنبال یک کتاب کم حجم برای فراغت کوتاهی که پیش رو داشتم می گشتم ودر کتابفروشی بطور اتفاقی "کلمه ها و ترکیب های کهنه" به چشمم خوردو فرصت رو مناسب دیدم تا با این نویسنده آشنا شوم.تا پیش از آن نامی از این اثر نشنیده بودم وبعد از این که کتاب را برای بار دوم هم (و در برخی داستانها برای بار سوم) خواندم متوجه شدم که اختصاص فراغت کوتاه، خیلی هم مناسب خوانش این کتاب نیست و خواندش حتما نیاز به تمرکز دارد.در کتاب عنوانِ چاپ اول زمستان ۹۵ آورده شده و گمان می کردم اثر نسبتاً جدید نویسنده باشد اما نه تنها این کتاب یک اثر تازه منتشر شده نیست بلکه بیش از 20 سال ازانتشارش میگذرد.محمد حسن شهسواری در سال ۱۳۷۶ وقتی ۲۶ سال سن داشت این مجموعه داستان را به عنوان اولین کتابش منتشر کرد و درنظر منتقدان در همان کتاب اول نشان داد که در ادبیات داستانی ایران حرف هایی برای گفتن خواهد داشت.فراز و نشیب فراوانی که این کتاب از انتشارش در نشر آسا تا نشر چشمه طی کرده است در کمتر شناخته شدنش بی تاثیر نیست،از تغییر ناشر و لغو مجوزبرای  چاپ دوم  که ۶ سال طول کشید گرفته تا تعطیلی موقت نشر چشمه و اصلاحیه های فراوانی که نویسنده آن ها را نپذیرفت تا اینکه بالاخره در سالل۱۳۹۵ این کتاب بدون هیچگونه اصلاحیه وحذفی دوباره به چاپ رسید.

این مجموعه شامل هشت داستان کوتاه با موضوعات مختلف است که عناصر مشترک و تکرار شونده در آنها روابط انسانها و تاثیر عوامل بیرونیِ گاهاً بی ارزش بر آنها است.داستان ها در عین استقلال،رگه های از هم در یکدیگر نیز دارند.به این شکل که مثلا احمد و مریم که در یک داستان شخصیت اصلی هستند در داستانی دیگر کودکانی اند که هم بازی یکدیگرند و در داستانی دیگر پدر و مادر کودکی که موضوع اصلی داستان است و یا در داستانی دیگر احمد رئیس منشی ای است  که شخصیت اصلی داستان است.

..........

+ در ادامه مطلب در حد بضاعتم به تک تک داستان ها پرداخته ام و البته تلاش کرده ام خطر لوث شدن داستان وجود نداشته باشد.

++ پی نوشت:همچنان عزم را در ترک عادت بدِ ایرانی نخوانی ام جزم کرده ام.اما نمی دانم چرا اینقدر داستانهای ایرانی برای من سخت خوان هستند.به هر حال در راه ادامه دادن این مسیر هستم و هنوز از پا نیفتاده ام.

مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ اول در نشر چشمه -زمستان ۱۳۹۵- در۸۶ صفحه - ۱۰۰۰ نسخه

ادامه مطلب ...