انیمیشن کوتاه " خانه ای از مکعب های کوچک"

گاهی خیلی اتفاقی به انیمیشن های کوتاهی بر می خورم که برای من حکم یک کتاب را دارند. "خانه ای از مکعب های کوچک" هم یکی از همان انیمیشن ها بود. از آنهایی که نکات مهم فراموش شده زیادی را به یاد بیننده  و یا خواننده اش می اندازند.


+ اگر فرصتی به اندازه 12 دقیقه و همچنین حوصله ای هم به همین اندازه داشتید، پیشنهاد می کنم  این انیمیشن را از " اینجا " یا اینجا دانلود کرده و یا به تماشا بنشینید.

................................

عنوان اصلی انیمیشن:  The Hous of Small Cubes 

شرکت سازنده: Robot Communications - Robot

جایزه و افتخارات: نامزد اسکار

کارگردان:  kunio Kato 

کشور سازنده: ژاپن

تاریخ انتشار:2011

تنهاییِ پر هیاهو - بهومیل هرابال

کتاب تنهایی پر هیاهو را می توان به معنای واقعی شرح یک تنهایی پرهیاهو دانست. شخصیت اصلی این رمان که در واقع همان تنهای مورد بحث داستان می باشد"هانتا" نام دارد. مردی که شغلش کارگری در کارگاه پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله و آماده کردن آنها برای ارسال به کارخانه خمیرسازی کاغذ می باشد.

کتاب از زاویه دید اول شخص و از زبان هانتا روایت می شود. کشور و محل زندگی هانتا چکسلواکی است و در زمان روایت داستان که سی و پنج سال از مشغولیت او به این شغل می گذرد هنوز کمونیست ها بر کشورحاکم هستند. حکومتی که درآن اتفاقات عجیب و غریب به وفور یافت می شود.یکی از آنها دیدن انسانهایی است که درآن سال ها با وجود تحصیلات عالی به شغل های کارگری مشغول بودند. نویسنده این کتاب هم یکی از آن افراد بود، بهومیل هرابال که نویسنده چک تبار بزرگی همچون میلان کوندرا او را بزرگ ترین نویسنده کشورچک می داند در رشته تحصیلی حقوق مدرک دکترا داشت اما از همان ابتدا در مسیر شغل یابی اش بدون استفاده از مدرک تحصیلی به کارگری، دستفروشی، دوره گردی و شغل هایی از این دست پرداخت که بخشی از آن تجربه های زیسته که حاصل کاردر کارگاه پِرس کاغذ باطله و همچنین کار در سوزنبانی راه آهن بوده در این کتاب دیده می شود.در مقدمه خوبی که مترجم در ابتدای کتاب در باب آشنایی بیشتر خواننده با این نویسنده آورده است هم به موضوع چگونگی نوشتن این کتاب و تاثیر پذیری هرابال از یکی از همکاران اش که سابقه زیادی در کارگاه پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله داشته اشاره شده است.

سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این قصه عاشقانه من است، سی و پنج سال است دارم کتاب و کاغذ باطله را خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که دیگر به هیئت دانشنامه هایی در آمده ام که در طی این سال ها سه تٌنی از آن ها را خمیر کرده ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتاب هایم ناشی شده .اما فقط به این صورت است که توانسته ام هماهنگیم را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج سال گذشته حفظ کنم چون من وقتی چیزی می خوانم، در واقع نمی خوانم، جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آبنبات می مکم، یا مثل لیکورمی نوشم، تا آن اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد.

متن نارنجی رنگ بالا پاراگراف ابتدایی داستان است، هانتا در سال هایی مشغول به کار پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله است که بیش از هر زمان دیگری در کشورش و همچنین در بیشتر کشورهای جهان، کاغذ برای این کار وجود دارد، سال هایی که کامیون کامیون کتاب های نفیس و درخشان با جلد های طلاکوب و با نشان های سلطنتی، کاغذ باطله تشخیص داده می شدند و راهی جز کارخانه خمیر سازی کاغذ پیدا نمی کردند. شغل هانتا هم مثل خیلی از انسانهای این روزگار در تضاد با علایقش است، او خودش از عاشقان کتاب و کتابخوانی به حساب می آید اما شغلش سلاخی کتاب هاست. او به قول خودش این کار دردناک را فقط با نوشیدن است که تحمل می کند.

سی و پنج سال است که دارم به تناوب دکمه سبز و قرمز دستگاه پرس خود را فشار می دهم و همراه با آن سی و پنج سال هم هست که دارم بی وقفه آب جو می خورم، نه اینکه از این کار خوشم بیاید، از میخواره ها بیزارم،  می نوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آنچه که می خوانم بهتر راه یابم چون که من وقتی چیزی می خوانم برای تفنن و وقت کشی یا بهتر خوابیدن نیست، منی که در سرزمینی زندگی می کنم که از پانزده  نسل پیش به این سو بی سواد نداشته است، می نوشم تا آنچه می خوانم خواب را از چشم بگیرد، که مرا به رعشه بیندازد، چون که من با هگل در این عقیده همراهم که انسان شریف هرگز به اندازه کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام وکمال تبهکار نیست. 

هانتا که فردی کتابخوان بود به برکت این شغل کتابهای درخشانی در میان کاغذ های باطله به چشمش می خورد و او هم هر از گاهی دست می انداخت بین کاغذ باطله ها و یکی از کتابها را قبل از پرس شدن بر می داشت و با خودش به خانه می برد، هانتا در این سال ها آنقدر با خودش کتاب به خانه برده بود که نه تنها در اتاق ها بلکه در دستشویی هم تا جایی که جا داشته است کتاب انبار کرده بود و حتی بخش هایی مثل روی تخت خوابش را هم طاقی درست کرده و روی آن تا می توانسته کتاب چیده بود.

او این سی و پنج سال را طبق قوانینی که برای خودش و دستگاه پرس اش چیده یا به هر حال برایش چیده اند زندگی کرده است، مثلا برای هر بسته بندی کاغذ باطله ای که انجام می دهد سعی می کند برچسب خودش را روی آن بزند، برچسب ها هم در واقع یا کپی نقاشی های نقاشان بزرگ هستند که گهگاه در میان کاغذ باطله ها آن ها را می یابد و یا کتابهای نویسندگان بزرگند که آنها را با تشریفات خاصی در هر بسته کاغذ قرار می دهد. هانتا هم مثل همه ما در جوانی آرزو هایی در سر داشته و برای خودش رویاهایی داشته است اما امروز پس از این سی و پنج سالی که به این شغل مشغول بوده چنان به این زندگی عادت کرده است که حتی دیگر حاضر نیست روزی از پِرس اش دست بکشد و در بخشی از داستان می گوید:

دست از پِرسم بر نمی دارم، پول هایم را جمع کرده ام ،دفترچه پس انداز دارم و من و پرسم با هم بازنشسته می شویم.چون که خیال دارم پرس را از موسسه  بخرم، خیال دارم ببرمش به خانه، ببرم و به باغچه منزل دایی ام بین درخت ها جایی برایش در نظر گیرم و بعد به موقعش فقط روزی یک عدل کاغذ درست می کنم و چه عدلی! ختم همه ی عدل ها، مجسمه ای، یک اثر هنری، همه ی توهم های جوانی ام را درش می ریزم، هر آن چه را می دانم، هر آنچه طی این سی و پنج سال کار مداوم یاد گرفته ام، آن وقت فقط موقعی کار می کنم که فقط شوق لحظه برم انگیزد، که الهام بهم دست دهد، روزی یک عدل از سه تن کاغذی که در خانه انتظارم را می کشد. یک عدل که از آن انسان احساس سرافکندگی نکند، یک عدل که پیشاپیش فکرش را در ذهن بافته ام، که سر فرصت بهش اندیشیده ام و مهمتر از آن وقتی که کتاب و کاغذ های باطله را در طبله دستگاه پرسم می چینم در کار این آفرینش زیبا و یک لحظه پیش از آنکه دکمه را بزنم بر کاغذ های باطله پولک و باریکه های کاغذی رنگارنگ می پاشم و بعد در پایان سال در باغ دایی ام نمایشگاهی از عدل های کاغذی ترتیب می دهم. 

با خواندن این کتاب در واقع به نوعی متوجه ادای دین هرابال به نویسندگان و فیلسوفان بزرگی که در طول زندگی اش از آنها تاثیر پذیرفته است هم می شویم، افرادی همچون گوته،هگل، کانت، سارتر، کامو و نویسندگان و کتابهای دیگری که در طول متن به آنها اشاره می شود.

می دانم زمانه زیباتری بود آن زمان که همه اندیشه ها در یاد آدمیان ضبط بود، و اگر کسی می خواست کتابی را خمیر کند باید سر آدم ها را زیر پرس می گذاشت، ولی این کار فایده ای نمی داشت، چون که افکار واقعی از بیرون حاصل می شوند و مثل ظرف سوپی که با خودمان سر کار می بریم آنها را مدام به همراه داریم، به عبارت دیگر تفتیش کننده های عقاید و افکار در سراسر جهان بیهوده کتاب ها را می سوزانند چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد در کار سوختن فقط از آن خنده ای آرام شنیده می شود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد.

... من می توانم به خودم تجمل مطرود بودن را روا بدارم، هر چند هر گز مطرود نیستم، فقط جسماً تنها هستم تا بتوانم در تنهایی ای به سر ببرم که ساکنانش اندیشه ها هستند، چون که من یک آدم بی کله ی ازلی و ابدی هستم، و انگار که ازل و ابد از آدم هایی مثل من چندان بدشان نمی آید.

.................................

نسخه صوتی این کتاب را موسسه "نوار" از روی ترجمه جناب پرویز دوایی در سال 1396 منتشر کرده و به صورت قانونی در اپلیکیشن  اش آن را برای فروش گذاشته و من هم همان نسخه را با صدای میلاد تمدن  شنیدم. این کتاب در نسخه صوتی ۴ ساعت و ۳۷ دقیقه و در نسخه کاغذی ۱۰۶ صفحه است.

+بخش های نارنجی رنگ این یادداشت از متن کتاب آورده شده است.

++همچنین از "اینجا" هم می توان یادداشت خوبی که درباره این کتاب در وبلاگ "میله بدون پرچم" منتشر شده را خواند.

شبهای روشن - فیودور داستایفسکی

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

 تو  بیا  کز  اول  شب  در صبح باز باشد

---------

شب کم نظیری بود،خواننده ی عزیز! از آن شب ها که فقط در شور شباب ممکن است.آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می کردی بی اختیار می پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدم های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟بله،خواننده ی عزیز،این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید.دردل های خیلی جوان.اما ای کاش خدا این پرسش را هر چه بیشتر در دل شما بیندازد!...

این چند خطِ آغازین داستان است.کتاب شش فصل دارد و عنوان چهار فصل آن "شب"(شب اول،دوم،سوم و چهارم) ،یک فصل "داستان ناستنکا" و یک فصل هم "صبح" است ودر تمام آنها به غیر از فصل پنجم به ملاقات های راوی جوان با ناستنکا و همکلامی اش با او پرداخته شده است.

شبهای روشن که از آثار منتشر شده درایام جوانی داستایفسکی است یک داستان ادبی به حساب می آید و راوی غالب آن اول شخص است،البته در بخشهایی از متن شاهد آن هستیم که نویسنده مستقیماً خواننده را مخاطب خود قرار داده و با او سخن می گوید(مثل بخش آورده شده از متن درابتدای این یادداشت).و یا در بخشهایی شخصیت اصلی داستان خودش را قهرمان داستان معرفی کرده و شروع به تعریف کردن قصه خودش می کند(مثل بخش آورده شده از متن اینباردرادامه مطلب*).راوی با شرح زیبایی های شب در سن پترزبورک داستان را آغاز می کند،زیبایی هایی که طبیعتاً اینطور به نظر می رسد که برای ما با توجه به موقعیت جغرافیایی محل زندگی مان خیلی هم نباید ملموس باشد اما این زیبایی ها توسط داستایفسکی به زیبایی به تصویر کشیده شده است،شب هایی در فصل تابستان که هیچ گاه تاریک نمی شوند و تا خود صبح روشن می مانند.در طول داستان نامی از راوی برده نمی شوداماهمانطور که از عنوان فرعی کتاب("رمانی احساسی از خاطرات یک خیال پرداز") پیداست با یک جوان طرف هستیم.مرد جوانی به شدت خیال پرداز و البته تنها.یا در تعبیری مثلا می توان گفت فردی به شدت احساسی  اما آشفته حال و نیازمند اعتدال.

...در این بیغوله ها آدم های خیلی عجیبی زندگی می کنند.این ها خیال پردازند،بله،خیال پرداز.اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق تری بخواهید می گویم که این ها آدم نیستند،بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان.این ها اغلب اوقات در جایی،در گوشه ای،کنج و کنارِپنهانی می خزند،انگاری می خواهند خود را از روشنایی روز پنهان کنند.وقتی به این کنج دنجشان رسیدند همان جا می چسبند،مثل یک حلزون.دست کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است هم لانه ی جانورو اسمش لاک پشت است.حالا شما خیال می کنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته اند؟

اززندگی او قبل از آمدن به پترزبورگ سخنی به میان نمی آید اما می دانیم از هشت سال پیش که به این شهر آمده درتمام این سالها تنها به همراه خدمتکار پیرش درانزوا زندگی کرده و با هیچکس ارتباط نزدیکی نداشته است.اندراحوالات اوهمین بس که چنان بی نوا و سر گشته و حیران روزگار گذرانده که با پیاده رَوی در خیابان هاو همکلامی با درو دیوار و پنجره ی خانه های شهر پیِ دوست و هم نفس می گردد.همچنین او در وجودش از نوعی شور وبی قراری رنج می برد که خودش هم نمی داند ناشی از چه چیزیست. 

جوانِ داستان در یکی از همین پیاده روی های شبانه که  آنها را هم بدون نظم خاصی انجام می داد بصورت اتفاقی در کنار رودخانه با دختری به نام ناستِنکا آشنا و با او هم کلام می گردد.پس از این آشنایی است که شور و هیجان وجودش را بیش از پیش فرا گرفته وخواب را از چشمانش می رباید.این آشنایی طی چند قرارملاقات و همکلامی با ناستنکا ادامه پیدا می کند وجوانِ قصه آن دوست وهمنفسی که مدت ها در انتظارش بوده را در وجود ناستنکا یافته و با تمام وجود شور و اشتیاق و عشقش را به پای او می ریزد.

... ناستنکا،هیچ می دانید کار من به کجا کشیده بود؟می دانید من مجبورم که سالگرد رویا های خود را جشن بگیرم،سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود،اما در واقع هرگز وجود نداشت،زیرا این جشن یادآور رویاپردازی های بی معنی وهم گونه ی گذشته است.رویاهای احمقانه ای که دیگر وجود ندارند،زیرا چیزی ندارم که جایگزین آن ها کنم،آخر رویا را باید تجدید کرد.باورتان می شودکه حالا دوست دارم در روزهای معین جاهایی را که در آن ها به طریقی خوش بوده ام زیارت کنم و یادشان را گرامی دارم؟دوست دارم که امروزِخود را در هماهنگی با دیروزِ بازنیامدنی نو بسازم و اغلب با دلی گرفته و غم زده در خیابان ها پرسه می زنم بی آنکه آن جاها کاری داشته باشم یا هدفی را دنبال کنم...

اما آنسوی داستان یعنی نزد ناستنکا قضیه متفاوت است.روزی که جوان اولین بار با ناستنکا ملاقات کرد روزی بود که ناستنکا بعد از یک شکست عشقی به کنار رودخانه پناه آورده و در حال گریستن بود.ناستنکا طی آشنایی بیشتر با جوان بیش از هر چیز از این خوشحال بود که می توانست بدون هیچ دردسری با چنین دوست مهربانی از عشق سخن بگوید،دوستی که خالصانه با شور فراوان به حرف ها و درددل های دختر گوش می داد. و این مرد جوان بود که در هرملاقات بیش از ملاقات قبل شیفته ی ناستنکا می شد.اما آیا اوضاع در دل ناستنکا هم همچون دل جوان می گذشت؟

............................... 

فئودور میخایلوویچ داستایِفسکی زاده نوامبر ۱۸۲۱ و در گذشته فوریه ۱۸۸۱ یکی از بزرگترین نویسندگان روس است. از آن نویسندگانی که به جرات می توان گفت نه تنها علاقه مندان به کتاب و کتابخوانی بلکه همه با آثار و یا حداقل نام و آوازه اش آشنا هستند.داستایفسکی را اغلب با چهار شاهکار حجیمش یعنی" جنایت و مکافات"،"ابله"،"شیاطین"و" برادران کارامازوف" می شناسد اما این استاد شخصیت پردازی در کنار آثار بزرگش آثار کم حجمی هم دارد که لایق توجه هستند.آثار کم حجمی مثل قمارباز،رویای آدم مضحک،همیشه شوهرو همین شب های روشن که از کارهای اولیه و دوران جوانی نویسنده به حساب می آید و هرچند به عقیده بسیاری شاید شاهکار به حساب نیاید اما با نثرشاعرانه اش در نوع خود اثری قابل توجه است.

در لیست ۱۰۰۱ کتابی که پیش ازمرگ باید خواندپنج اثر از این نویسنده  بزرگ روس به چشم می خورد که در کنار ۴ شاهکاری که از آن نام برده شد نام "یادداشت های زیرزمینی"نیز دیده می شود.

پی نوشت ۱:بخش هایی از متن که با رنگ سبز مشخص شده اند از متن کتاب آورده شده است.

پی نوشت۲:ما که پولمون نمیرسه اینروزا با تیم ملی بریم روسیه،جالب شد که حداقل اتفاقی با ادبیات سری به روسیه زدیم.به امید روزهای خوب برای تیم ملی ایران.

مشخصات کتابی که من خواندم: شبهای روشن-ترجمه سروش حبیبی- نشر ماهی -چاپ بیست و سوم -زمستان۱۳۹۶_ ۱۵۰۰ نسخه-۱۰۹ صفحه درقطع جیبی

ادامه مطلب ...