عشق سالهای وبا - گابریل گارسیا مارکز

بدون شک شناخته شده ترین نام در بین نویسنده های قاره امریکای جنوبی گابریل گارسیا مارکز است .این نویسنده کلمبیایی پس از انتشار رمانش به نام  "صد سال تنهایی" موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات در سال 1982 شد و پس از آن آوازه اش در بیشتر کشورهای دنیا پیچید. به شکلی که هر کتابخوانی آن اثر را خوانده و یا مثل من حداقل بار ها نام و وصفش  را شنیده است.

سبک غالب آثار مارکز رئالیسم یا واقع گرایی جادویی است . هرچند پیش از او نویسندگان دیگری هم  به این سبک داستان هایی نوشته اند اما اغلب خوانندگان این سبک را با مارکز و رمان صد سال تنهایی اش می شناسند و او به عنوان پایه گذار این سبک (به ویژه در آمریکای لاتین)شناخته می شود . از نویسندگان دیگری که این سبک درآثار آنها ملاحظه می شود می توان به کارلوس فوئنتس،آلخو کارپانتیه،بختیار علی،یاشار کمال و یا حتی غلامحسین ساعدی(پیش از آن) نام برد.

در رمان" عشق سالهای وبا" که در سال 1985 منتشر شد راوی دانای کل است  و کتاب در نوع خود نحوه روایت جالبی دارد به این شکل که مثلا در قسمتی از داستان به ماجراها و زندگی یکی از شخصیت های اصلی داستان مثل فلورنتینو و مواجهه  او با عشق می پردازد وبعد به شخصیتی دیگر مثل فرمینا ، اوربینو و یا افراد دیگر و در این میان با گرفتن ارتباط هوشمندانه بین روایت ها داستان را پیش می برد و اینگونه هم خواننده گذرسالها و زندگی  شخصیت های رمان را بخوبی حس می کند و  هم لحظه به لحظه از زوایای پنهان داستان آگاه می شود .بنظرم این از نقاط قوت کتاب است.

 داستان در سالهای پایانی قرن نوزدهم و اوایل قرن  بیستم می گذرد و  راوی ماجرای عشقِ پسر جوانی به نام فلورنتینو را به دختری به نام فرمینا در سالهایی که موسوم به سالهای وباست روایت می کند. فلورنتینوی جوان پدرش را در ده سالگی ازدست داده و تنها با مادرش زندگی می کند. به دنیا آمدن او حاصل رابطه ی نامشروع دون پیوسِ چهارم لویزا صاحب یک شرکت مهم کشتیرانی با ترنسیتو آریزا بود. پدرش تا زمانی که در قید حیات بود بصورت پنهانی خرج و مخارج آنها را تامین می کرد اما نه تنها هرگز او را پسر قانونی خود اعلام نکرد بلکه آینده ی او را به عنوان وراث قانونی خود تامین نکرد و به همین دلیل پس از مرگش زندگی سختی پیش روی فلورنتینو و مادرش قرار گرفت. مادرش ترنسیتو با جمع آوری پیراهن ها و پارچه های کهنه و بریدن و فروختن آنها به عنوان باند زخم بندی به مجروحین جنگ و همچنین نزول دادن پول به زنان در ازای گرو گرفتن جواهراتشان امرار معاش میکرد . پس از مدتی فلورنتینو در پست و تلگراف استخدام می شود و درحین رساندن نامه ای به خانه آقای لورنزو دازا (شخص گله داری که به تازگی به شهرشان آمده )، دختر جوان خانواده یعنی  فرمینا را می بیند و یک دل نه صد دل عاشق او می شود .

فرمینا در کودکی مادرش را از دست داده و با پدرش لورنزو دازا  و عمه اش اسکولاستیکا زندگی می کند اما برخلاف فلورنتینو او دختری از یک خانواده نسبتاً ثروتمند(البته نه از نوع اصل و نسب دارش) به حساب می آمد و پدرش همیشه  به این اعتقاد داشته که داماد او باید از خانواده ای اصل و نسب دار باشد و...

فلورنتینو ابتدا در ابراز عشقش به دختر عاجز است و مدت ها مشغول نوشتن نامه های عاشقانه برای او می شود اما جسارت دادن نامه ها به فرمینا را ندارد تا اینکه بالاخره به کمک عمه ی دختر نامه به فرمینا می رسد و اسکولاستیکا که خودش هیچوقت ازوداج نکرده به دور از چشم برادرش با تمام وجود تلاش می کند بذر های عشق در وجود برادر زاده اش جوانه بزند و به لطف او  راه نامه دادن این دو به یکدیگر باز می شود و ادامه پیدا می کند.

بعد از مدت نسبتا طولانی پدر فرمینا متوجه نامه های رد و بدل شده بین آن دو می شود و سعی می کند جلوی این ارتباط را بگیرد اما بعد از اینکه متوجه می شود که  زورش به عشق نمی رسد تصمیم می گیرد با دخترش به شهری دیگر برود تا این عشق از سر دخترش بپرد. غافل از اینکه فلورنتینو که در پست و تلگراف کار میکند . فلورنتینو به هرشکلی که شده راه ارتباط خود با فرمینا را  پیدا می کند و در شهر جدید این بار به جای نامه  از طریق تلگراف  با فرمینا ارتباط می گیرد. سفر و همینطور ارتباط تلگرافی آنها حدود دو سال طول می کشد و روز به روز شعله عشق در وجود آنها قدرتمند تر می گردد و  لورنزو دازا غافل از ارتباط این دو به این نتیجه میرسد که با گذشت این مدت طولانی حالا دیگر عشق از سردخترش  پریده است و با هم به خانه بازمی گردند.

این دو بعد از دوسال عشق پرشورتلگرافی دوباره همدیگر را می بینند اما اوضاع برای آنها آنگونه که پیش بینی می کنند پیش نمی رود و فرمینا با دیدن ناغافل فلورنتینو در بازاربعد از بازگشتش شوکه می شود :

وقتی فلورنتینو از پشت سر فرمینا را صدا کرد فرمینا دازا مانند برق گرفته ها برگشت و در فاصله کمی از خود ،آن چشمان شیشه ای ،صورت سربی رنگ ،ولب های سنگ شده از ترس او را آن گونه دید که قبلا،فقط یک بار و در میان مردم جمع شده در کلیسا برای انجام عبادت نصف شب،دیده بود.اما حالا به جای دچارشدن به آشوب عشق ،احساس کرد که ازعمق سحر و جادو رها شده است و در یک آن به عظمت اشتباه خود پی برد و با در ماندگی از خود پرسید ،چطور توانسته است عشق چنین موجود حقیر و کریهی  را برای دوره ای چنین دیر پا و با چنان سماجتی در قلب خود بپروراند.پس،فقط چند کلمه از دهانش بیرون زد.گفت:
-اوه خدای من ،چه مرد بی نوایی!

و اینگونه این مرحله از عشق  از طرف فرمینا به پایان می رسد و فلورنتینو را تا مرز نابودی  می کشاند.

در همین ایام بود که آن جوان شریف زاده ی اصل و نسب دار که لورنزو دازا انتظار آن را می کشید از راه می رسد و دکتر جوونال اوربینوی 28 ساله اما سرشناس عاشق فرمینا دازا می شود. 

این کلیت داستان است و البته اینطور احساس می شود که الان کل داستان را لو داده ام ،اما فکر نمیکنم اینطور باشه.حتی منتقدین هم بعد از انتشار این کتاب به مارکز گفتند تو یک داستان تکراری نوشته ای اما مارکز در پاسخ به آنها گفت مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید.به هر حال داستان سرشار از جزئیاتی است که به آنها اشاره ای نکردم و چه بسا چند بخش کلی دیگر. کتاب در این حدود پانصد صفحه به پنجاه سال از زندگی و روابط این شخصیت ها و مشکلات فراوانی که در طول این سالها در برابر فلورنتینو  و عشقش قرار می گیرد می پردازد.

هرچند من آدم دام گستری نیستم اما شما هم مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید.

در مجموع به نظرم این کتاب بخاطر شیوه روایت و رازگشایی های مرحله به مرحله و ایجاد کشش لازم برای ادامه دادن ،کتاب خوبی به حساب می آید اما با توجه به این که وقتی اولین بار نزدیک به دو سال پیش این کتاب را به عنوان اولین اثری که قصد داشتم از مارکز بخوانم دست گرفتم،با توجه به تعریف هایی که از این نویسنده شنیده بودم انتظار داشتم با چیزی شبیه به شاهکار مواجه شوم که پس ازخواندن چنین حسی نداشتم و خیلی برایم دلچسب نبود .در خوانش دوم بعد از دوسال به اشتباهم پی بردم و تلاش کردم که کتاب را بدون این  پیش فرض مطالعه کنم . اما یا من خیلی موفق نبودم و یا... . به هر حال باز هم می گویم که این اثر کتاب خوبیست اما برای من کتابی نبود که دلم بخواهد و حالا مطمئنم که به خوانش سوم نخواهد رسید.

.......................................................

گابریل خوزه گارسیا مارکز در سال 1927 در کلمبیا به دنیا آمد و سال 2014 در مکزیکو سیتی از دنیا رفت. او که در میان مردم امریکای لاتین به نام "گابو" مشهور است در سال 1982 برنده جایزه نوبل ادبی شد. آثار مهم  گابو در اکثر لیست های منتشر شده تحت عنوان برترین ها حضور دارند که یکی از مهمترین آنها برای خوانندگان قرار گرفتن نام چهار اثر از او در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند است که در کنار"عشق سالهای وبا"نام کتاب های " صد سال تنهایی "، " پائیز پدرسالار" و "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد"   نیز به چشم می خورد.

....................................

پی نوشت 1:  هر کاری کردم که این پس و پی نوشت را در انتهای یادداشتم ننویسم نشد که نشد .گویا وجودشان لازم است.

پی نوشت 2 : اولین مبارزه در برابر تنبلی حجیم خوانی دردوره وبلاگ نویسی را با این کتاب نسبتاً حجیم سربلند پشت سر گذاشتم .تا ببینیم حجیم را چه معنا کنیم .البته حجیم هایی چون جنگ آخر زمان و جنگ و صلح آن طرف توی قفسه دارند چپ چپ نگاهم می کنندو من به این فکر میکنم که نام هر دو با جنگ آغاز می شود و گویا من هم باید روزی به جنگ آنها بروم.

و پی نوشت 3: پیشنهاد میکنم یادداشت دوست خوبم درباره این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را از <اینجا>  مطالعه فرمائید.

مشخصات کتابی که من خواندم : نشر روزگار ،ترجمه اسماعیل قهرمانی پور، چاپ هشتم 1393 در 1000 نسخه و 472 صفحه.


در ادامه مطلب بخش های کوتاهی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را آورده ام.

 

ادامه مطلب ...