یادداشت‌های زیرزمین _ فیودور داستایِفسکی

کتاب "یادداشت‌های زیرزمین"، یا در ترجمه‌های دیگر "یادداشت‌های زیرزمینی" هشتمین کتابی است که در مسیر خوانش آثار جناب فئودور داستایِفسکی به سراغ آن رفتم و این بار هم مثل هر هفت کتاب دیگری که از این نویسنده‌ی شهیر روس خوانده‌ بودم از تصمیمم راضی‌ هستم. این کتاب که عنوان اولین رمان اگزیستانسیالیسم بشر را به خود اختصاص داده در سال ۱۸۶۴ یعنی یکسال پیش از انتشار رمانِ مشهور جنایت و مکافات منتشر شد. با اینکه شیوه‌ی روایتِ جریان سیال ذهن، در قرن بیستم میلادی و در رمان‌نویسی مدرن رواج پیدا کرده است اما این کتاب را با تک‌گویی درونیِ راوی‌اش می‌توان تا حدودی در این گونه از روایت یاد شده طبقه‌بندی کرد. شخصیت اصلی این کتاب مردی است که در زیرزمین زندگی می‌کند، البته منظور از زیر زمین این نیست که با یک شخصِ مثلاً غارنشین طرف باشیم بلکه هدف نویسنده از بکارگیری این واژه در عنوان کتاب، این بوده است که به دور بودن شخص موردنظر از اجتماع اشاره کند، داستایفسکی خود درباره‌ی این اثرش به بهترین شکل ممکن چنین شرح می‌دهد: " البته که هم یادداشت‌ها و هم نویسنده‌اش خیالی است. اما آدم‌هایی مثل نویسنده‌ی این یادداشت‌ها، نه تنها در جامعه‌ی ما امکان حضور دارند، بلکه باید باشند تا تجسم شرایطی شوند که همین جامعه، محصول آن است. سعی کردم -روشن تر از قالب معمول- نماینده‌ی گذشته‌ای را پیش چشم بیاورم که دورانش سپری شده اما تا زمان ما دوام آورده است. در این بخش (بخش اول) که زیرزمین نام دارد، شخصیت ما خود را معرفی می‌کند و نظراتش را عرضه می‌دارد؛ گویی می‌خواهد علل یا ضرورت حضورش را در جمع توضیح دهد. در بخش بعدی، یادداشت‌های واقعی همین آدم، درباره برخی حوادث زندگی‌اش آمده است."

بله، اگر کتاب را خوانده باشید حتما با من هم‌عقیده خواهید بود که شاید در شرح داستان، چیزی بهتر از آنچه که جناب داستایفسکی درباره اثرش گفته است نمی‌توان گفت، به هر حال راوی بی نام ما که می توانیم او را مرد زیرزمینی نیز بنامیم با آغاز کتاب شروع می‌کند به صحبت کردن با من و شمای خواننده و در این تک گویی اعتراف‌گونه، پس از معرفی خودش، ما را با عقاید و دیدگاه های روانشناسی و فلسفی خود در رابطه با انسان‌ آشنا می‌کند. اما او و افکارش با وجود اینکه از بسیاری جهات به یک انسان معمولی مثل اغلب ما شباهت دارد اما به نظر خیلی هم معمولی نمی‌آید. داستایفسکی خودش مرد زیرزمینی را "شخصیتی علاقه‌مند به تضادها می‌نامد". برای درک این موضوع به آغاز داستان توجه کنید: من آدم مریضی هستم، آدمی کینه‌توز، شرور، آدمی بدعنق. گمان می‌کنم کبدم بیمار است. اما از طرفی از بیماری‌ام هیچ سر در نمی‌آورم. درست هم نمی‌دانم کجای بدنم مریض است. در پی مداوای خودم هم نیستم و هرگز هم دنبال دوا و درمان نرفته‌ام اگرچه برای دانش پزشکی احترام قائلم. از این‌ها گذشته بی نهایت خرافاتی‌ام چون همانطور که گفتم هرچند به دانش پزشکی احترام می‌گذارم، به علت خرافه‌پرستی به پزشکان مراجعه نمی‌کنم. به اندازه کافی معلومات دارم، بنابراین می‌توانم خرافاتی نباشم، ولی هستم...

از همین بخش ابتدایی داستان هم می‌توان متوجه شد که احتمالا بیماری‌هایی که آقای زیرزمینی اشاره می‌کند دردهایی روحی است. داستایفسکی از طریق شخصیت داستانش که بسیاری آن را خودِ نویسنده نیز می‌دانند همواره سوال طرح می‌کند و مرد زیرزمینی و خواننده را به چالش می‌کشد، نوع روایت کتاب به گونه‌ای است که گویی شخصیت اصلی در حال نوشتن یک کتاب است، هرچند خود در جایی از داستان ادعا می‌کند که این نوشته ها را برای هیچ خواننده‌ای نمی‌نویسد و هیچ وقت هم آنها را چاپ نخواهد کرد؛ "این حرفها هم از زیر زمین صادر شده‌اند. چهل سال تمام از شکاف کوچکی به این صحبت‌ها گوش داده‌ام، خودم آنها را سرهم کرده‌ام، چون کار دیگری نداشته‌ام بکنم بنابراین برایم آسان بوده آنها را حفظ کنم و صورتی ادبی به آنها بدهم. هه، یعنی در واقع باور کرده‌اید که قصد داشته باشم بدهم آنها را چاپ کنند و در اختیار شما بگذارم که بخوانیدشان؟ ... باز موضوعی پیش آمده که از آن سر در نمی‌آورم چرا شما را آقایان صدا می‌زنم و انگار خواننده هایم باشید مورد خطابتان قرار می‌دهم؟ درددل‌هایی که برای گفتن خودم را آماده می‌کنم چاپشان نمی‌کنند و برای خواندن در اختیار کسی قرار نمی‌دهند. من یکی که آنقدرها قوت قلب ندارم که دست به چنین کاری بزنم. از اینها گذشته ضرورتی هم برای انجامش نمی بینم. اما می‌دانید، هوسی به دلم افتاده و می‌خواهم به هر قیمتی شده آن را به مرحله‌ی اجرا درآورم. این هوس عبارتست از، میان خاطره‌هایی که هر یک از ما آدمها داریم خاطراتی هستند که حاضر نیستم برای کس دیگری جز دوستانمان تعریف کنیم. خاطرات دیگری هم هستند که حتی برای دوستانمان هم تعریف نخواهیم کرد و آنها را فقط برای خودمان تکرار می کنیم. تازه برای خودمان هم  کاملا محرمانه و سر به مهر نگه می‌داریم. اما در عین حال مسائلی وجود دارند که شخص حاضر نیست  آنها را به خودش هم اعتراف کند."

همانطور که اشاره شد مرد زیرزمینی در نیمه‌ی ابتدایی کتاب از دیدگاه شخصی که به واسطه‌ی زیر زمین از بدنه‌ی جامعه فاصله گرفته و آن را از دور می‌بیند روایت می‌شود. او پیش از جدا شدنش از مردم فردی شاغل در یک اداره دولتی بوده و در بخش دوم کتاب به بخشها و خاطره‌هایی از آن زندگی‌اش اشاره می کند که در آنها از ارتباط با انسانهای دیگر در رنج بوده و آزار می‌دیده است، در واقع نویسنده انگاردر نیمه‌ی دوم یادداشتها با آوردن مثالهایی از زندگی، نظریه‌هایی را که در نیمه‌ی اول کتاب مطرح کرده بود را تایید می‌کند. ...فرض کنیم آقایان که انسان بی شعور نباشد. در واقع نمی توان هم گفت بی شعور است چون اگر بی شعور بود چه کسی می توانست ادعا کند که هوشمند است. اما اگر بی شعور نیست به شکل هیولا‌واری ناسپاس است. به طرز خارق‌العاده‌ای حق‌ناشناس، به گمان من این بهترین تعریفی است که می شود از او کرد. موجودی دوپا و حق ناشناس. این تعریف هنوز هم کافی نیست. هنوز نقص و ایراد اصلی اش را نمی رساند. ...بکوشید نگاهی به تاریخ بشریت بیندازید. چه می بینید؟ یعنی می خواهید بگویید شکوهمند است؟ هه، بله شاید هم...

 به نظرم یکی از مهترین مزیت‌های این کتاب این است که مرد زیرزمینی که در نظر اول شخصی غیرعادی به نظر می‌رسد خصوصیاتی دارد که هر کدام از آنها به نوعی شاید در"بخش زیرزمینیِ وجود همه‌ی ما" حاضر است و گویا جناب داستایفسکی با این کتاب مارا از آنها نیز آگاه کرده و یک آینه‌ی تمام قد شاید دربرابر روح ما، قرار داده است. ...هیچ توجه کرده‌اید که نکته‌سنج‌ترین خونریزهای تاریخ که آقایان بسیار متمدنی بوده‌اند در برابر کسانی مانند آتیلا و استنکارازین آدمهایی مسکین و ناچیز بیش نبودند. اگر این آقایان زیاد مورد توجه قرار گرفته‌اند به این علت است که همواره نامشان در تاریخ به میان می‌آمده و ما به شنیدن آن عادت کرده‌ایم.  اما اگر تمدن، بشر را خونریزتر از این نکرده به طور حتم به طرزی شرورانه‌تر و حقیرانه‌تر خون آشام بار آورده. در گذشته بشر فکر می کرد حق دارد خون هم‌نوعش را بریزد و با وجدانی آسوده و آرام هر کسی را که دلش می خواهد از بین ببرد. امروز اگر چه خونریزی را عملی زشت و جنایتکارانه می‌دانیم باز هم و بیشتر از گذشته این کار را انجام می دهیم . یعنی این طور بهتر است؟  خودتان در این باره تصمیم بگیرید.

مشخصات کتابی که من شنیدم: یادداشت‌های زیرزمین و شبهای روشن، نشر به‌سخن، ترجمه‌ی پرویز شهدی، با صدای آرمان سلطان‌زاده ،  نشر به سخن، آوانامه


+  در ادامه مطلب چند بخش‌ از متن کتاب که برایم جالب توجه بوده‌اند را خواهم آورد (البته خیلی بیشتر از چند بخش شد). 

++ دوست خوبمان در وبلاگ "مداد سیاه" درباره بخشی از این کتاب نوشته است که تقریبا من در این یادداشت اشاره‌ای به آن نکرده‌ بودم. از >اینجا<  می‌توانید آن یادداشت را  مطالعه بفرمائید.

+++ در مسیر خوانش آثار جناب فیودور میخایلوویچ داستایفسکی راه را با "شبهای روشن" آغاز کردم و در "قمارباز" به این نویسنده علاقه‌مند شدم، با "ابـلـه" مدتی طولانی را زندگی کردم و در فاصله‌ی زمانی خیلی کمی کتاب "همیشه شوهر" و شاهکار این نویسنده "جنایت و مکافات" را خواندم و پس از آن مطمئن شدم که داستایفسکی را بیش از هر نویسنده‌ی دیگری دوست دارم، بعد از آن هر چند خواندن "رویای عموجان" کمی ناامیدم کرد اما خب از خواندنش هم ناراضی نیستم، اما "بیچارگان" و پس از آن "یادداشت‌های زیرزمین" مرا بر آن داشت به احترام این نویسنده کلاه از سر برداشته و سر تعظیم فرود آوردم.

ادامه مطلب ...

بیچارگان - فیودور داستایفسکی

در ادامه‌ی مسیر ارادت به آثار جناب فیودور میخائلوویچ داستایوسکی این بار به سراغ رمان بیچارگان رفتم که از قضا اولین رمان منتشر شده از این نویسنده به حساب می‌آید، رمانی که در قالب مکاتبه در زمستان 1844 وقتی داستایوسکی تنها 23 سال سن داشت منتشر شد. ماجرای کشف این داستان توسط منتقدان، به گواه کتاب "داستایوسکی، جدال شک و ایمان" ماجرای مشهوری در تاریخ ادب روسیه به حساب می آید؛ { در ماه مه داستایوسکی نسخه دستنویس داستان را به گریگاروویچ(یکی از نوخاستگان ادبیات همچون خودش که در دانشکده مهندسی با او آشنا شده بود) به امانت داد. گریگاروویچ دستنویس را نزد دوستش نکراسوف برد، که در آن زمان نویسنده‌ی جوانی بود و اشعارش توفیق و پایگاه محدودی در جهان ادب برایش فراهم آورده بود. هر دو با هم شروع به خواندن دستنویس کردند و سپیده دم آن را به پایان رساندند و ساعت چهار صبح رفتند داستایوسکی را بیدار کردند و برای شاهکاری که آفریده بود به او تبریک گفتند. دستنویس سیر صعودیش را در سلسله مراتب ادبی ادامه داد. نکراسوف آن را با این خبر که "گوگول تازه ای ظهور کرده است" نزد بلینسکی برد و آن منتقد مشهور پس از لحظه‌ای تردید در آغاز، برحکم نکراسوف و گریگاروویچ مهر تائید زد و سه روز بعد در دیدار با داستایوسکی با شور و حرارت فریاد زد: "هیچ می‌دانی چه نوشته‌ای؟... تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی" آنگاه به توضیح اهمیت این اثر برای نویسنده جوان که از شوق و وجد در پوست خود نمی‌گنجید و دهانش بازمانده بود، پرداخت. داستایوسکی از خود می پرسید: آیا به راستی من این همه بزرگم؟ . و سی سال بعد این صحنه را شعف انگیزترین لحظه‌ی حیاتش خواند.}

رمان بیچارگان یا مردم فقیر روایت نامه‌نگاری‌های دو عاشق تهی‌دست به یکدیگر است که با وجود اینکه همسایه یکدیگر هستند به خاطر فرار از شایعات دیگر همسایگان به واسطه‌ی نامه‌نگاری با یکدیگر در ارتباط هستند و کمتر به دیدن هم می‌روند. کتاب با اولین نامه‌ی "ماکار الکسیوویچ" که مردی میانسال است آغاز و با نامه‌ی "واروارا الکسیونا"ی جوان ادامه پیدا می‌کند و این روند نامه‌نگاری به استثنای چند خاطره‌نگاری از دوران کودکی این دو (که البته آنها هم در میان نامه‌ها گنجانده شده) به همین شکل ادامه پیدا می‌کند و داستایوسکی در خلال این نامه‌ها، من و شمای خواننده را کم کم وارد چند و چون زندگی مردم فقیر و بیچاره می‌کند ؛ آه، دوست من! بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند، تا بدبختی‌شان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود. در ادامه و آشنایی بیشتربا این دو شخصیت و مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم می‌کنند به راستی با آنها زندگی می‌کنیم و گاهی به یاد آن جمله‌ی معروف تولستوی در ابتدای رمان آناکارنینا می‌افتیم که می‌گفت: "تمام خانواده‌های خوشبخت شبیه یکدیگرند اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است." ..."فرشته کوچولوی من! از چه جهت تو کمتر از آنها هستی؟ من فکر می‌کنم تو مهربان، دوست داشتنی، و با فرهنگ هستی، پس چرا باید چنین سرنوشت بدی نصیبت شده باشد؟ چرا اصلا همیشه باید آدمهای خوب در بدبختی به سر ببرند، در حالی که خوشبختی ناخواسته به سراغ آدمهای دیگر می رود؟ می‌دانم،می‌دانم، مامکم، مامکم، که خوب نیست آدم اینطور فکر کند، و اینطور فکر کردن کفر است؛ اما از صمیم دل می‌پرسم، صادقانه می‌پرسم، چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچه ای که هنوز در شکم مادرش است قارقار خوشبختی سر بدهد، اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ "

شخصیت اصلی این رمان هم مثل بیشتر شخصیت‌های داستان‌های داستایوسکی از جنس مردم عادی است و شاید لحظه‌ای بهشت و لحظه‌ای دوزخ باشد، مثلا در حین صحبت با معشوقه‌اش از طرفی دوای دردهای روحی ناشی از این بیچارگی‌ها را ادبیات می داند: آه، ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدمها را قوی می‌کند و به آنها خیلی چیزها یاد می دهد...چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پندآموز و یک سند است... ،  و گاه از طرفی نوشتن را امری بی حاصل؛ ...فایده نوشتن این چیزها برای تو چیست؟ به چه دردی می‌خورد؟ فکر می‌کنی کسی که این داستان رابخواند برای من شنل درست می‌کند؟ فکر می‌کنی برای من یک جفت چکمه تازه می‌خرد؟ نه، وارنکا، آن آدم فقط داستان می‌خواند و بعد می‌خواهد دنباله‌اش هم منتشر بشود. من بعضی وقتها خودم را قایم می‌کنم، خودم را قایم می‌کنم تا کارهایی را که نتوانسته‌ام بکنم پنهان کنم. بعضی وقتها هیچ‌جا را نشان نمی‌دهم، می ترسم، چون از فکر زبانهای هرزه ای که چه‌ها درباره من خواهند گفت به خودم می لرزم، چون مردم از هر چیز آدم لطیفه درست می‌کنند، از هر چیز آدم، و بعد به همه کار آدم هم کار دارند، از زندگی خصوصی اش گرفته تا زندگی عمومی، و همه را هم وارد ادبیات می‌کنند...

بسیاری از منتقدان بر این عقیده‌اند که داستایوسکی تا پیش از اینکه به سیبری تبعید شود نویسنده‌ی درخشانی نبوده است، چرا که پس از آن و یا حین آن تبعید همه شاهکارهای بیشتر شناخته شده‌اش را خلق کرده است. اما بیچارگان با وجود اینکه ساده و روان و بدون پیچیدگی‌های خاص است، نه در قیاس با دیگر آثاری که از این نویسنده خوانده‌ام اما با توجه به اینکه اولین رمان این نویسنده آن هم با بیست و سه سال سن به حساب می‌آید داستان خوبی است. یکی از دلایل استقبال منتقدان آن دوران از این کتاب شباهت شخصیت اصلی آن به شخصیت اصلی داستان مشهور شنل نوشته‌ی گوگول بوده و بیچارگی و درماندگی کارمند فقیری که گویا در آن داستان هم مثل این داستان دیده می‌شود توجه آنها را به خود جلب کرده است، البته به نظر می‌رسد خود داستایوسکی هم چنین هدفی داشته است؛...(دوست عزیز) کتابی برایتان می‌فرستم: همه جور داستان در این کتاب هست؛ یکی دو تا از داستانها را خوانده‌ام؛ داستانی را که عنوانش شنل است بخوانید.

+ همانطور که احتمالا می‌دانید بخشهایی از این یادداشت که به رنگ نارنجی آورده شده برگرفته از متن کتاب است.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه خشایار دیهیمی ، چاپ یازدهم ۱۳۹۸ در ۱۰۰۰ نسخه، نشر نی. ۲۰۷ صفحه 

رویای عمو جان - فیودور داستایفسکی

بیست سال پیش از اینکه فیودور میخایلوویچ داستایوسکی شاهکار بی بدیل خود، جنایت و مکافات را بنویسد، در آغاز راه نویسندگی با نوشتن کتاب "بیچارگان" راه داستان‌نویسی خود را آغاز و در طول سه سال بعد از آن، رمان‌های "همزاد"، "بانوی میزبان" و "نیه‌توچکا" را منتشر نمود. هرچند همگی این آثار در قیاس با آثار برجسته‌ای که سالها بعد، از او منتشر گردید آثاری سطح پائین‌تر بودند اما اغلبشان در زمان خود آنقدر دارای اهمیت بودند که منتقدان آن دوران را برآن دارند که اعلام کنند گویا نیکلای گوگول تازه‌ای ظهور کرده است. داستایوسکی پس از این رمان‌ها به غیر از اندک داستانهای کوتاهی که در آن سالها نوشت تا 10 سال بعد هیچ رمانی منتشر نکرد تا اینکه در سال 1859 با انتشار کتاب "رویای عموجان" دوره‌ی تازه‌ای از نویسندگی‌اش را آغاز نمود. البته رویای عموجان هم درمقایسه با شاهکارهای دیگر این نویسنده اثر درخشانی به حساب نمی‌آید و فارغ از باشکوه بودن یا نبودن آن، تفاوت‌هایی هم با آنها دارد که مثلا می‌توان به این نکته اشاره کرد که امروز خواننده‌ی آثار داستایوسکی عادت دارد در خواندن آثار او فضایی تیره و تار ببیند و با تحلیل فراوان شخصیت‌ها توسط نویسنده روبرو شود اما فضای حاکم بر این داستان تا حدودی کمدی است و درآن خبری هم از آن تحلیل‌های درونی شخصیت‌ها نیست. البته بی شک این طنز سیاه به کار برده شده توسط نویسنده، بیانگر فضای حاکم آن روزهای روسیه بوده است و با تفاوت هایی اندک به امروز ما هم خیلی بی شباهت نیست.

داستان این رمان ازاین قرار است که زنی به نام ماریا الکساندرونا که مادری منفعت طلب و زنی جاه طلب است تصمیم می‌گیرد برای رسیدن به منافع خود و شاید با دیدی مثبت اندیشانه‌تر جهت تامین آینده دخترش او را به همسری مردی کهنسال اما ثروتمند در بیاورد. مرد که ژنرالی بازنشسته است و تقریبا مشاعرش را از دست داده، هوش و حواس درست و حسابی هم ندارد و این یعنی پتانسیل لازم برای اهداف این مادر فراهم است. از طرفی دختر جوانِ ماریا الکساندرونا که زینا نام دارد دختری باهوش و بسیار زیباست که دیدگاهی متفاوت نسبت به موضوع موردنظر مادر دارد. ما در طول داستان شاهد تلاش ماریا برای برقراری این پیوند و طبیعی جلوه دادن آن هستیم. نویسنده در این کتاب در قالب یک داستان، به طور ملموس نشان می‌دهد که انسان‌ها برای رسیدن به منافع خود حاضرند پا بر روی چه ارزش‌هایی بگذارند و تا کجا پیش بروند.

..........

مشخصات کتاب: این کتاب توسط الک قازاریان ترجمه شده و در انتشارات جامی به چاپ رسیده است که البته به نظرم ترجمه چندان جالبی هم نیست. انتشارات ماه آوا هم در سال 99 نسخه صوتی این کتاب را بر اساس همین ترجمه با گویندگی محمد عمرانی در 7 ساعت و 39 دقیقه منتشر نموده است که من همین نسخه صوتی را شنیده‌ام.

دایی وانیا - آنتون چخوف

در ادامه‌ی گذار از سرزمین روس‌ها این بار به سراغ خوشتیپ‌ترین نویسنده‌ی آن دیار یعنی آنتون چخوف رفتم که بی‌شک یکی از سرشناس ترین نمایشنامه‌نویسان جهان نیز به شمار می‌آید. این نمایشنامه که دایی وانیا نام دارد در سال 1899 در چهار پرده منتشر شد و در کنار باغ آلبالو، سه‌خواهر و مرغ‌دریایی از شناخته شده‌ترین نمایشنامه‌های این نویسنده‌ی خوش ذوق به حساب می‌آید. ماجرای این نمایشنامه در یک ملک روستایی می‌گذرد که در آن همه‌ی اعضای خانواده از سرنوشت خود گله و شکایت دارند. البته امروزه(حداقل در جامعه ما) چنین حس و حالی قابل درک است و فکر می‌کنم با من هم عقیده باشید که گله کردن از جایگاه و سرنوشت انسانها توسط خودشان این روزها امری طبیعی شده و اغلب ما از آنچه هستیم رضایت نداریم و حتی کار به جایی رسیده است که این روزها کودکان و نوجوانان هم از پدر و مادرشان گله می کنند که چرا ما را در این خاک به دنیا آورده‌اید. بگذارید بگذرم و صحبت درباره نمایشنامه دایی وانیا را با یک مثال آغاز کنم.
در محل کارم شخصی را می شناختم که ادعا می‌کرد مدرک دکترای حقوق دارد، فکر می‌کنم 65 ساله بود، تازه با او آشنا شده بودم و بسیار انسان با شخصیتی به نظرمی‌آمد، گویا بسیار اهل مطالعه بود و اتفاقا رمان‌خوان هم بود و با توجه به اینکه ارشد زبان انگلیسی داشت هر از گاهی داستان کوتاه یا شعری را از انگلیسی ترجمه می‌کرد و برای من میخواند و من هم کلی کیف می‌کردم، البته کیف من دربرابرحظی که خودش می‌برد چیزی به حساب نمی‌آمد. به یاد دارم یک روز با کلی ذوق و شوق آمد و گفت به تازگی پس از شب بیداری‌های فراوان یک داستانی را ترجمه کرده‌ام که معرکه است و نظیر ندارد. خلاصه‌ی داستان را که گفت متوجه شدم لاتاری، نوشته‌ی شرلی جکسن است. البته به روی خودم نیاوردم که همین چند وقت پیش آن را با ترجمه جعفر مدرس صادقی خوانده‌ بودم و تازه نسخه صوتی‌اش را هم از اینجا با صدای نویسنده‌ی خوب وبلاگ میله بدون پرچم شنیده‌ام. سرتان را درد نیاورم خلاصه این آقا غیر از این سوتی آخرش از هر نظر همه چی تمام به نظر می رسید و این فقط نظر من نبود، بلکه همه‌ی افرادی که در آن مدت با او در ارتباط بودند هم چنین نظری داشتند. در نتیجه وقتی در محل کار مجمعی برگزار شد و قرار بود هیئت مدیره‌ی جدیدی برای اداره امورانتخاب شود من یکی از چند نفری بودم که از ایشان حمایت کردم و در نهایت آن آقای به نظر بسیار محترم با اکثریت آرا انتخاب و حتی رئیس هیئت مدیره شد و این موضوع طبیعتا باعث خوشحالی فراوان من نیز گردید. اما این خوشحالی دوام چندانی نداشت و هنوز دو ماه از ریاست ایشان نگذشته بود که به راستی انگار با شخص دیگری روبرو شدم، شخصی که ادعای حقوقدانی داشت اما در کوچکترین مسائل حقوقی با تصمیمات اشتباهش هزینه‌های مالی و حقوقی فراوانی به بار آورد و همینطور در مسائل حسابداری که ادعای سابقه‌ی زرین حسابرسی‌اش گوش عالم را کر کرده بود بی‌تعارف باید بگویم یک کودن تمام عیار بود، از همه مهم تر در اخلاق که مهمترین دلیلم برای انتخاب این شخص بود در پست‌ترین درجه‌ای قرار گرفت که حتی نمی‌توانستم تصور کنم. اینجاست که یاد آن جمله‌ی معروف دکتر الهی قمشه‌ای می‌افتم که می گفت: خدایا هوشیار کن مستان پشت میز را.
حتماً با خودتان فکر می‌کنید حالا این مثال چه ربطی به نمایشنامه‌ی دایی وانیا نوشته‌ی آنتون چخوف روس داشت؟ ربط دارد، حداقل از نظر من ربط دارد، فقط کافیست در این ماجرا لحظه‌ای خودتان را به جای من بگذارید و حس و حال من را بعد از روبرو شدن با این شخص جدید و این عاقبت تصور کنید، حال من در آن اوضاع دقیقاً حال یکی از شخصیت‌های اصلی این نمایشنامه یعنی حال "دایی وانیا" است.
آنچه شرح داده شد تنها مثالی جهت درک حال دایی وانیا بود اما داستان کلی این نمایشنامه از این قرار است که در روستایی یک ملک اعیانی وجود دارد که در حال حاضر در اختیار استادی بازنشسته به نام سربریاکوف است. او سالها پیش همسرش را از دست داده و در حال حاضر همسر جوانی به نام یلنا دارد و از همسر سابقش هم دختر جوانی به نام سونیا دارد. دایی وانیا که داستان هم به نام اوست دایی سونیا یعنی برادر همسر متوفی جناب پروفسور است.
سربریاکوف که در بازنشستگی درآمدهایش کم شده  دیگر زندگی در شهر را درتوان خود نمی‌بیند و برای همین مدت کوتاهیست به روستا و این ملک نقل مکان کرده است. پیش از آمدن سربریاکوف سالها بود اختیار امور در دست دایی وانیا و خواهر زاده‌اش سونیا بود و در تمام این سال‌های طولانی این مالکان واقعی کلیه کارهای املاک و زمین‌های کشاورزی را به عنوان کارگرانی حقوق بگیر برای سربریاکوف انجام داده و کلیه درآمد ها را برای او می فرستاند. این املاک در واقع  ارث پدری دایی وانیا و خواهرش بود که پس از مرگ پدرشان در گروی بانک قرار گرفته بود و وانیا برای این که بتواند ملک و سهم خواهرش را نجات دهد و سند را آزاد کند در همان سالها از سهم خودش گذشت. هرچند این فداکاری او همواره توسط شوهرخواهرش نادیده گرفته شد اما او در تمام این سال‌‎ها برای این ملک و زمین‌های کشاورزی زحمت کشیدو به دلیل احترام خاصی که برای پروفسور و به خصوص برای کارهای علمی‌اش قائل بود همواره تصمیمش این بود که ادامه دهد تا پروفسور بتواند در کمال آرامش و آسایش به کارهای علمی خود بپردازد و باعث سربلندی خانواده شود.
اما حالا که پروفسور بازنشسته شده وانیا می بیند که نه، از این خبرها نیست و نه تنها پروفسور هیچوقت حتی از پس بازنشستگی‌اش در کارهای علمی آش دهان‌سوزی نشد و باعث سربلندی خانواده‌شان نگردید بلکه حتی با دختر جوان و زیبایی که از قضا دانشجویش بوده و هم سن و سال دختر خودش است ازدواج کرده و با کوچ به املاک روستایی به نزد دختر و برادرزن سابقش آمده و در کنار درخواست همان درآمدهای همیشگی املاک،  پا را فراتر گذاشته و حالا قصد دارد با به فروش گذاشتن املاک، دایی وانیا و سونیا را آواره کند.
نمایشنامه‌‎ی دایی وانیا داستانی‌ست که خواننده در آن شاید با گونه‌های متفاوتی از ملال مواجه می شود. ملالی که برای هر کس به یک رنگ است اما گریبان تمام شخصیت های این نمایشنامه را گرفته است.

+ مشخصات کتاب صوتی که من شنیدم: نشر قطره، ترجمه هوشنگ پیرنظر، ناشر صوتی : نوین کتاب گویا، با صدای گروه گویندگان در 1 ساعت و 53 دقیقه
++ اگر به دنبال یادداشت کامل‌تری درباره این نمایشنامه هستید از اینجا سری به یادداشت میله بدون پرچم درباره این کتاب بزنید.
+++ از معدود خوانندگانی که هنوز کتـابـنـامه را فراموش نکرده اند سپاسگزارم.

جنـایت و مکافـات - فیودور داستایفسکی

"و من از اینکه داستانم به راستی عالی نباشد بیزارم... داستان متوسط به چه کار می‌آید؟" . فیودور داستایوسکی در نامه‌ای به مایکف 12ژانویه 1868

صدو پنجاه و پنج سال از زمان انتشار کتاب جنایت و مکافات می‌گذرد و به جرات می توان گفت این کتاب نه تنها به عنوان مشهورترین اثر فیودور میخائلوویچ داستایوسکی بلکه می توان گفت شناخته شده‌ترین کتاب برخاسته از سرزمین روسها نیز به شمار می رود. درست است که جنایت و مکافات کتابی است که هر علاقه‌مند به داستانی آن را خوانده و یا حداقل درباره‌اش شنیده است اما بیاییم ما هم چند کلامی درباره این کتاب با هم حرف بزنیم، امروزه می‌توان این کتاب را جزء دسته‌ی آثار رئالیسم تقسیم‌بندی کرد اما در عین حال همچون دیگر آثار داستایوسکی، جنایت و مکافات یک اثر روانشناختی هم محسوب می‌گردد، از آن دسته آثاری که نویسنده در آنها به درون آدم‌ها، سرچشمه‌های اعمال و همینطور انگیزه آنها توجه می‌کند.

با این حال خط اصلی داستان کتاب جنایت و مکافات خیلی هم پیچیده نیست، دانشجوی جوانی که شاید به دلایل فشار اقتصادی و یا دلایل متعدد دیگری که خود راسکولنیکف هم از درک برخی از آنها عاجز است اقدام به قتل پیرزنی رباخوار می‌کند و در واقع جنایت مورد نظر همین است و مکافات هم پس از این عمل بیشتر در ذهن او اتفاق می افتد که این ذهنیات بخش اصلی حرف کتاب را نیزتشکیل می دهند، اما بگذارید از زبان خود داستایفسکی طی نامه‌ای که در سال 1865 (یعنی وقتی هنوز کتاب را ننوشته بود) به سردبیر مجله پیک روس نوشته است چند خطی درباره کتاب بخوانیم: "یک مرد جوان..که در نهایت فقر زندگی می‌کند، از روی ناپختگی و ناپایداری اندیشه‌اش، که تسلیم برخی ایده‌های عجیب و ناپخته است که خود بخشی از جوی هستند که در آن زندگی می‌کند، تصمیم می‌گیرد به یکباره خود را از شر اوضاع فلاکت بارش نجات دهد. تصمیم می گیرد پیرزنی را بکشد... که پول قرض می‌دهد و بهره می گیرد. پیرزن احمق، کر و طماع است... "به هیچ دردی نمی‌خورد"، "برای چه زنده است؟" مسائلی از این دست، سر قهرمان را به دوران می‌اندازد. پس تصمیم می‌گیرد که پیرزن را بکشد و  اموالش را بدزدد."

داستایفسکی در آن سالها به مطالعه پرونده‌های جنایی فرانسوی و چاپ ماجراهای مهیج آنها در روزنامه‌های کشورش می‌پرداخت، در این راستا به منتقد معاصرش استارخف نوشته بود: "آنچه اکثر مردم وهم گون و استثنایی می نامند، در چشم من گاهی نظر به خودِ جوهر واقعیت دارد... در هر شماره از روزنامه ها به گزارش هایی از اتفاقات واقعی و تصادف های حیرت انگیز بر می‌خورید. در نظر نویسندگان ما که کاری به این ها ندارند، آنها وهم گون می‌نمایند. اما از آنجا که رخ داده‌اند واقعیت‌اند و بس" طبق این نظر داستایوسکی و به قول لوکاچٍ منتقد، در نظر نویسندگان  و البته خوانندگانی که دیگر به هنجارهای واقع‌گرایی با طمانینه، یکنواخت و زندگی‌مانندِ نویسندگانی چون تورگنیف، گنچارف و تولستوی خو گرفته بودند، (نویسندگانی که رسام چشم اندازها بودند) حال آنکه داستایوسکی قصد داشت چیزی کثیف‌تر و سیاه‌تر را در رمان‌های خود ترسیم کند. به این ترتیب برای آنکه خوانندگانش را قانع کند که او نیز علی‌رغم انحرافات حیرت انگیزش در داستان سرایی یک نویسنده رئالیستی است کار سختی داشت. برای این کار او مجبور بود رئالیسم خود را بسازد.

برای توضیح این تلاش او باید برگردیم به ادامه حرف اول، آنجا که سخن از دید رئالیستی یا همان واقع‌گراییِ این رمان بود، به غیر از دید واقع‌گرایی و روانشناختی رمان، با در نظر گرفتن تعلیق‌ها، راز و رمزها و معماهایی که در دل داستان گنجانده شده است کتاب را می‌توان یک رمان جنایی‌پلیسی نیز به حساب آورد و به نظرم این وجهه از چنین آثاری است که کشش و جذابیت لازم را به رمان می‌دهد و طیف وسیعی از مخاطبان (از فروید بزرگ گرفته تا یک مخاطب عام مثل من) را به سمت خود جذب می‌کند و به نظر می‌رسد در غیر این صورت پرداختن صرف به مسائل روانشناختی یا فلسفی آنهم در زمان انتشار این کتاب تا حدودی ملال آور و کسالت بار می‌نمود. طبق آنچه که این چند روز درباره این کتاب خوانده‌ام گویا داستایوسکیِ چهل و چهار ساله در طول سالهای 1865 و 1866 مدام نسخه تازه‌ای از این کتاب را می‌نوشت و دور می‌ریخت، او در هر دست‌نوشته شیوه‌ای نو برای نوشتن این کتاب می‌آزمود: ابتدا کوشید تا شرح روان‌شناسانه‌اش از جنایت موردنظر خود را از زبان یک راوی اول شخص روایت کند اما این شیوه راضی‌اش نکرد، زیرا در این روش جهان داستانش خیلی محدود می‌شد. سپس به خاطرات و تاملات روزانه روی آورد اما باز هم به پاسخ ایده‌هایی که در ذهنش بود نرسید، پس از آن قصد داشت چیزی نو خلق کند و به ترکیبی از خاطرات روزانه و روایتی اعتراف گونه روی آورد و قهرمان خود را زندانی‌ای تصور کرد که در انتظار حکم اعدام است. اما باز هم از این ایده منصرف شد. او در طول این دو سال مدام برای داستانش مرزهایی معین می‌کرد و باز از این مرزها برمی‌گذشت و در نهایت گویا آن چیزی که داستایوسکی خلق کرد همین مجموعه‌ای از تخطی‌ها بود که به عنوان رمان جنایت و مکافات برجا ماند و گویا این کلمه‌ی تخطی نیز نام اصلی بخش اول نام این کتاب است که ما در فارسی جنایت ترجمه‌اش کرده‌ایم.

لغت crime که در فارسی به "جنایت" ترجمه شده معادل لغت روسی prestuplenie می‌باشد که لفظاً به معنای transgression است که در فارسی به تخلف یا تخطی ترجمه می‌شود. ارتکاب جنایت به معنای تخطی یا برگذشتن از حدود یا مرزهایی است که توسط قانون تعریف شده اند. مرزهایی در کارند، و وقتی کسی از آنها رد می‌شود جنایتی واقع شده است که باید از پس آن مکافات بیاید. حال آن قهرمان داستایوسکی آن جوان روس و آن دانشجوی سابق، راسکلنیکف، از مرزها رد شده است و قانون را زیر پا گذاشته است. زیرا تنها از همین راه می‌توانست به یک قهرمان بدل شود به قول منتقدی به نام چیکوواکی، بدون تخطی از مرزها شاید هرگز جنایتی نباشد اما البته قهرمانی هم نخواهد بود. چنین فاصله‌ای میان قانون و تخطی، برای راسکلنیکف حد فاصل انسان عادی و فوق‌العاده است و برای خالق او حد فاصل خلق امر نو یا به قول قهرمانش همان "کلام نو*".

جنایت و مکافات داستان ویرانی و نابودی زندگی است، اما در عمق خود، نوری دارد و در جایی که به نظر می‌آید همه امیدها درحال نابود شدن است، ناگهان جرقه‌ای از نو می‌جهد و بشری را که از خصوصیات اخلاقی انسانی دور شده است به طبع فرشته آسای گذشته خود باز می‌گرداند. جنایت و مکافات با همان خط داستانی ساده‌ای که اشاره شد آنقدر در دل خود حرف دارد که درک آنها نیازمند بازخوانی های مکرر است که البته متاسفانه من این کار را انجام ندادم و تصمیم گرفتم با فاصله‌ای چندساله مجدداً آن را بخوانم. خواندن این کتاب سوالات زیادی را برای خواننده آن بوجود می آورد، سوالاتی از قبیل این که آیا جنایت در ذات بشر است یا خیر؟ یا بنا بر شرایط، انسان می تواند دست به قتل فردی بزند که انسان بدی بوده است؟ یا می تواند اقدام به دزدی و غارت اموال انسان‌های اصطلاحاً بد برای خرج کردن پول آنها برای نیازمندان بکند؟.  او به خواننده نمی گوید کدام درست و کدام غلط است و خواننده را همچون شخصیت اصلی کتاب، دائم در جدال میان شک و ایمان غوطه ور می‌سازد.

در پایان باید گفت که نوشتن درباره چنین کتابی خیلی مشکل بود و من هم تقریباً آنطور که در نظرم بود از پسش بر نیامدم و باید اعتراف کنم بخش زیادی از این یادداشت وام گرفته از مقدمه و بخشهایی از کتاب "تو نخواهی کشت" می‌باشد که شامل مقالاتی درباره‌ی  کتاب جنایت و مکافات است و توسط مهدی امیرخانلو گردآوری و ترجمه و در نشر نیلوفر به چاپ رسیده است. 

راستی یادم رفت این را بگویم که وقتی صحبت از قهاری داستایوسکی در شخصیت‌پردازی می‌شود از بین خوانده‌هایم باید از جنایت و مکافات (با این که شخصیت های زیادی هم ندارد) به عنوان بهترین مثال یاد کنم. شخصیت‌های که آنقدر خوب پرداخت شده‌اند که به گمانم هیچ خواننده‌ای در طول خواندن این کتاب نمی تواند هر کدام از شخصیت های کتاب را خوب یا بد مطلق تلقی کند. نمونه بزرگش هم خود راسکولنیکف است که قتل انجام می‌دهد اما با این حال هر خواننده‌ای که کتاب را بخواند تا حدودی او را دوست خواهد داشت. داستایوسکی در این کتاب به ما می‌آموزد که به این فکر کنیم که در پس هر اقدامی افکار فراوانی نهفته بوده است که منجر به آن شده است.

ادامه مطلب شامل چند نکته، بریده یا برداشت من ازکتاب و نقدهای موجود درباره آن است که احتمالاً خواندنش برای دوستانی که کتاب را نخوانده‌اند قابل توصیه نیست.

 مشخصات کتابی که من خواندم و یا بهتر است بگویم شنیدم: نسخه صوتی کتاب جنایت و مکافات ترجمه اصغر رستگار، با صدای آرمان سلطان‌زاده، نشر نگاه  و نشر صوتی آوانامه، در 28 ساعت و 10 دقیقه.

ادامه مطلب ...