بارون درخت نشین - ایتالو کالوینو

"برای بهتر دیدن و بهتر زیستن راه های بی شماری را می توان آزمود،یکی از آنها این است که بالای درخت زندگی کنیم"

در ابتدای این یادداشت باید رک و پوست کنده بگویم وقتی با یک کتاب که نویسنده آن شخصی به نام ایتالو کالوینوست طرف هستید،داستان با همه کتابها و نویسنده های دیگر متفاوت است و بهتر است از هر گونه پیش داوری درباره چگونگی داستانهای او قبل از خواندن پرهیز کنید،چرا که بی شک قضاوتتان نادرست از آب در خواهد آمد.اصلا چرا سختش بکنیم،در واقع دو راه بیشتر ندارید:یکی اینکه از خیر خواندن آثارش بگذرید(در این صورت حتی تصور میزان لذتی که خودتان را از آن محروم کرده اید را هم نمی توانید بکنید) و راه دیگراینکه حداقل یک اثر از او بخوانید و به دنیای شگفت انگیز او وارد شوید.به همین راحتی.

در باب آن پیش داوری هم باید گفت که خواننده  ای که در حال خواندن کتابی از این نویسنده است تا وقتی که خود را به اصطلاح غرق درکتاب ندیده باشد متوجه نخواهد شد که در حال خواندن چه نوع رمانی است:فانتزی؟طنز؟سیاسی؟اجتماعی؟و.... . در واقع آثار کالوینو ترکیبی خاص از همه اینها با یکدیگر است منتها این ترکیب با فرمولی استادانه که تنها مختص خود کالوینوست انجام شده است.اگر در تمجید از این نویسنده ی ایتالیایی و شیوه نوشتنش کلمه ی"استادانه"را بکار بردم(و در ادامه هم شاید این کار را تکرار کنم)،به هیچ وجه اغراق نکرده ام و به گمانم هر کتابخوانی که یکی دو اثر از او خوانده باشد این حرف مرا تایید خواهد کرد.شگفتی این آثار برای شخص خودم همیشه این  بوده است که چگونه شخصیت هایی که کالوینو در داستان هایش خلق می کند و همچنین کارهایی که آن شخصیت ها در طول داستان انجام می دهند تا این حد باور پذیر هستند!؟.شخصیت ها واتفاقاتی که در عالم واقع دوراز ذهن به نظر می رسند اما نمی دانم این مرد دوست داشتنی چه می کند که یک خواننده ی معمولی مثل من درطول خواندن کتاب و مدتها پس از آن چنان با شخصیت هایش خو می گیرد و با سطربه سطرش می خندد و اشک می ریزد که می توان گفت براستی با آن ها زندگی می کند.حال کشف اینکه کالوینو چگونه این معجون ها را می سازد خیلی هم نکته مهمی (حداقل برای ما خوانندگان)نباشد و به جای آن بهتر است پیش از آن که دیر شود سراغ آثار به جا مانده از این نویسنده رفت و از آنها لذت برد.

شاید معروفترین کتابهایی که از کالوینو می شناسیم آثار تشکیل دهنده سه گانه ی او باشد.سه گانه ای که"نیاکان ما"نام دارد و شامل: ویکُنتِ دو نیم شده (1952)،بارون درخت نشین (1957) و شوالیه ناموجود( 1959 ) است.

پیش ازاین در همین وبلاگ درباره کتابِ خوبِ"ویکُنتِ دو نیم شده"با هم صحبت کردیم.اما برسیم به بارون درخت نشین که شناخته شده ترین کتاب این مجموعه(حداقل در ایران) به شمار می آید؛

چگونه می توان هم از مردم گریخت و هم از نزدیک با ایشان،و برایشان، زندگی کرد؟چگونه می توان هم به زندگی آدمیان و قراردادهای دیرینه ی آن پشت پا زد و هم برای آنان،و به کمک خودشان،زندگی نو و نظم نوینی را جستجو کرد؟بارون روندو به این پرسش ها پاسخ می گوید.پاسخی نه با وعظ و نظریه پردازی که با خود زندگی اش،با شیوه زیستنش می آموزد که برای آدم همه چیز شدنی است،تنها به این شرط که بخواهد و بهای آن را بپردازد.

این بارون روندویی که مترجم کتاب،جناب مهدی سحابی فقید در بخشی از پیشگفتار کتاب(پاراگراف بالا)به آن اشاره کرده،نوجوانی دوازده ساله به نام کوزیمو لاورس دو روندو است که فرزند یک خانواده نسبتا اشرافی درسال1767میلادی می باشد.پدر او بارونی است که به خاندان پر افتخارِ گذشته اش می نازد وهمچنین اعتقاد دارد در رسیدن به مقام و منصب در کشورش حق او خورده شده و تمام تلاشش را انجام می دهد که حداقل به جایگاه فعلی اش خدشه ای وارد نشود تا بلکه روزی به لطف بالاسری ها مقام های مورد نظرش را بدست آورد.اما برای کوزیمو که پسر ارشد خانواده است این افتخارات ارزش چندانی ندارد،او بی حوصله و دلزده از رسم و رسومات اشرافی به دنبال دنیایی با رنگ و بوی تازه می گردد. به آغاز داستان توجه کنید:

پانزده ژوئن 1767 آخرین روزی بود که برادرم کوزیمو لاورس دو روندو با ما گذراند.این روز را چنان به یاد دارم که انگار دیروز بود.در ناهارخوری خانه مان در اومبروزا نشسته بودیم.شاخه های پربرگ بلوط بزرگ باغ از پنجره دیده می شد.نیمروز بود.خانواده ما،به رسم قدیمی،همیشه در این ساعت ناهار می خورد.ناهار بعدازظهر،شیوه ای که دربار ولنگار فرانسه باب کرده بود و همه اشراف آن را پذیرفته بودند درخانه ما جایی نداشت.به یاد دارم که باد می وزید و برگها تکان می خورد؛بادی بود که از دریا می آمد.

کوزیمو بشقاب حلزون را به کناری زد و گفت:پیش از این هم گفته بودم و باز هم می گویم که حلزون نمی خورم.

حرکتی این چنین خیره سرانه در خانه ی ما سابقه نداشت...

و این آغاز فصل جدیدی در زندگی کوزیمو است.او از خانه می گریزد و در بالای درختی پناه می گیرد،گرچه این تصمیم او ابتدا در نظر همه از جمله پدرو مادرش تصمیمی عجولانه وصرفاً لجبازی طبیعی یک نوجوان بوده و به گمان آنها او به زودی پایین آمده و به آغوش خانواده باز می گردد اما پس از مدتی مشخص می شود که اینگونه نیست و گویا این یک تصمیم آگاهانه و هدف دار است.

رمان را "بیاجو"برادر کوچکتر کوزیمو روایت می کند،روایتی که من در ابتدا تصور می کردم یک جای کارآن می لنگد؛از این لحاظ که چگونه بیاجویی که در اتاق خود در خانه زندگی می کند احوالات کوزیموی بر روی شاخه های درخت را با این جزئیات دقیق در روز و شب شرح می دهد؟اما کمی که پیش رفتم متوجه شدم عجله کرده ام چرا که خود بیاجو در صفحه 28 کتاب در میانه تعریف ماجرایی اینگونه به این پرسش پاسخ داد:

... کوزیمو از روی درخت توت بزرگمان خود را به بالای دیوار رساند.چند قدمی روی لبه دیوار راه رفت،سپس خود را به برگها و گلهای ماگنولیا رساندو از آن سوی دیوار آویزان شد.دیگر او را نمی دیدم،آنچه را که از این پس تعریف می کنم_مانند بسیاری دیگر از گوشه های این داستان_یا خود کوزیمو برایم بازگو کرده است  و یا این که خودم از این و آن شنیده ام یا حدس زده ام.

به هر حال نباید فراموش کرد که در حال خواندن داستانی از ایتالو کالوینو هستیم.

........................

مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمه مهدی سحابی - چاپ هشتم - 1391-موسسه انتشارات نگاه - 1100 نسخه - 320 صفحه

پی نوشت 1:پیشنهاد می کنم یادداشت مجیدعزیزدرباره این کتاب را در وبلاگ "دویدن با ذهن"از >اینجا< مطالعه بفرمائید.

پی نوشت 2:مترجم خوبه که مهدی سحابی باشه.روحت شاد مرد.

در ادامه مطلب بخشهایی از متن را آورده ام که بخاطر طولانی بودن آن ازدوستان پوزش می خواهم.اما لازم داشتم که اینجا هر از گاهی دوباره آنها را بخوانم ولذت ببرم و راستنش را بخواهید نتوانستم بیش از این کوتاهشان کنم.  

,بخش هایی از متن کتاب:

... این قلمرو تا کجاست ؟

-تاهرکجا که بشودشاخه به شاخه رفت.اینجا،آن طرف دیوار،باغهای زیتون،بالای تپه،آن طرف تپه،جنگل،حتی زمینهای اسقف.

-به فرانسه هم می رسد؟

کوزیمو ،که از جغرافیا چیزی جز نامهایی نمی دانست که مادرمان درباره"جنگ جانشینی"به زبان می آورد،گفت:

-حتی تا لهستان و سرزمین ساکس .اما من آدم خودخواهی نیستم.تورا هم به قلمرو ام دعوت می کنم.   ص33


یک نفس خودم را به او رساندم و به صدای بلند گفتم :-مینو! -مینو! تو را بخشیده اند.منتظرند که برگردیم.عصرانه حاضر است؛پاپا و مامان  نشسته اند و شیرینی های ما را توی بشقابهایمان گذاشته اند.شیرینی داریم،با خامه و شکلات... پاپا و مامان دستی به سرم کشیدند و گفتند:"برو به برادر جانت بگو که با هم آشتی هستیم و دیگر حرف گذشته را هم نمی زنیم" زودباش بیا برویم!

کوزیمو از جا نجنبید.برگی را گاز می زد.

گفت:-ببین.سعی کن بدون آنکه کسی بفهمد برایم یک پتو بیاوری.اینجا باید شبها سرد باشد.  ص 42


اما چنین می نمود که مادرمان،با آن که بیش از همه ما با کوزیمو تفاوت روحیه داشت،تنها کسی است که توانسته است او را همانگونه که هست بپذیرد،شاید به این دلیل که در پی توجیه او نبود.  ص64


کارهای برجسته ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند باید ناگفته بماند؛همین که آن را به زبان بیاوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی معنی جلوه می کند و پست و بی مقدار جلوه می کند و پست و بی مقدار می شود. ص 66


همان نیاز رخنه به درون دنیایی دست نیافتنی،نیازی که برادرم را به پا نهادن در راه شاخساران انبوه کشانده بود،هنوز او را وسوسه می کرد؛هنوز او را وا می داشت که برای فرو نشاندن آن عطش سیری ناپذیر در جستجوی دست یابی هر چه بیشتر بر آن دنیا باشد؛دلش می خواست با هر برگ،هر تنه درخت،هر پر و هر آواز بال پرنده پیوند داشته باشد.این همان عشقی است که شکارچی به هر موجود زنده ای حس می کند،و برای بیان آن _به شیوه ای که ویژه اوست_تفنگش را به دوش می اندازد:کوزیمو،که هنوز به وجود این عشق پی نبرده بود،می کوشید با پیشروی و جستجوی سرسختانه در میان درختان آن نیاز را برآورده کند. ص 76


بالای انجیر،بالای توت،خوش جایی است؛افسوس که درختانی کمیاب اند.همین را درباره گردو می توان گفت.شاید هیچ درختی به اندازه گردو درخت نیست!با چه نیرو و اطمینانی درخت بودن خودش را به رخ می کشد!با چه پشتکاری قد بر می افرازد و سخت و سنگین می شود؛پشتکاری که در برگش پیداست... هر بار که گشت و گذار کوزیمو را در میان شاخسار بیکران گردویی کهنه می دیدم،آن گونه که پنداری در اتاقهای کاخی چند اشکوبه قدم می زد،دلم می خواست من هم چون او بروم و آن بالا زندگی کنم ... ص104


گفتنی است که در آن زمان،زمستانها ملایم بود.هنوز دچار سرماهایی نشده بودیم که گفته می شد ناپلئون آنها را از مغاکشان در روسیه بیرون کشیده است و به دنبال او تا اروپا آمده اند. ص 106


در عروسی خواهرمان ...بعد ها دانستم که او هم به گونه ای در آن جشن شرکت شرکت داشت:در آن سرما،بی آن که به چشم ما بیاید،نوک سپیداری نشسته بود و تماشا می کرد:پنحره های غرق روشنایی اتاقهای آذین بسته،میهمانان کلاه گیس به سر و رقصان را می دید.با دیدن این همه چه فکری به سرش می زد؟آیا برای اندکی هم که بود،حسرت زندگی ما را می خورد؟فاصله اش با دنیای ما کوتاه بود و بازگشت به آن برایش کاری نداشت،آیا به این نکته فکر می کرد؟نمی دانم.نمی دانم به چه می اندیشید و منتظر چه بود.همین قدر می دانم که در همه مدت جشن،و حتی پس از آن،در همانجا ماند،تا این که شمعدانها یکی پس از دیگری خاموش شد و دیگر هیچ پنجره ای روشن نماند . ص117


....کوزیمو: مرد قد کوتاهی را دیدم که می دوید و نفهمیدم کی بود.اگر منظورتان همان است،از طرف رودخانه رفت.

-قد کوتاه؟چنان جثه ای دارد که آدم وحشت می کند؟

-چه می دانم.از این بالا همه به نظر کوچک می رسید. ص 133


هنگامی که آدمی تنها و تکرو زندگی می کند،فقط یک جنبه ی انسانهای دیگر را می بیند،جنبه ای که آدمی را وا می دارد همواره بهوش باشد و حالتی دفاعی به خود بگیرد. ص157


پدر کوزیمو: 

می دانی که من به عنوان دوک،می توانم بر همه ی اشراف ناحیه فرماندهی کنم؟

-من فقط این را می دانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم،در صورت نیاز آنها آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم.به نظر من،فرماندهی یعنی همین. ص 159


هر تب و تابی،از نیاز ژرف تری خبر می دهد که برآورده نشده است،نشانه ی کمبودی است.نیاز کوزیمو به داستان گویی نیز نشان می داد که او چیز دیگری را جستجو می کند.هنوز عشق را نمی شناخت.بی شناخت عشق، تجربه های دیگر به چه کار می آید؟بدون شناختن مزه زندگی ،به خطر انداختن آن چه سودی دارد؟ ص181


... بسیاری دیده شده است که مردمانی که برای آرمانی نه چندان روشن و مشخص مبارزه می کنند،مجبورند برای جبران گنگی و سستی انگیزه هایشان ظاهری بسیار جدی به خود بدهند. ص 191


نظرات 10 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 21:10

دلنشین ترین کتاب ☘️

آره برا منم یکی از دلنشین ترین کتابهایی بود که خوندم.
ممنون

خورشید چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 22:49

میدونم که تا مدتها بعد خوندن کتاب دلم میخواست جای کوزیمو بودم
الانم دوست دارم کوزیمو باشم

پس شما هم اسیر جادوی این کتاب و البته کالوینو شدی.
راستش جای کوزیمو بودن کار هر کس نیست. جای کوزیمو بودن شاید یعنی بریدن از همه ی تعلقات.
البته شما جای خودت باشی خیلی بهتره. هر چی باشه الان یه کتابخونه ساز خیر به حساب میای.

خورشید پنج‌شنبه 22 شهریور 1397 ساعت 21:06

واقعا دوست دارم جای کوزیمو باشم سخته ولی شدنی تا چه حد بتونم نمیدونم
در مورد کتابخونه هم لطف داری رفیق فقط انجام وظیفه بود

در این راه موفق باشی
اگه این وظیفه اس کاش همه وظیفه شناس باشند. در واقع باشیم هم میشه گفت.

بندباز جمعه 23 شهریور 1397 ساعت 18:54 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
یادم هست این کتاب رو برای دوستی به عنوان هدیه گرفته بودم. و شاید تنها برخوردم با کالوینو همین اتفاق بود. خودم کتاب را نخواندم. اما بخش هایی که انتخاب کرده بودی، در چند جا خیلی زیبا، عمیق و خواندنی بودند.
داشتم دنبال پاسخ سوالی می گشتم که در مقدمه آورده بودی. که با خودم گفتم باید کتاب را خواند تا فهمید چگونه!

سلام بر بندبازی که خودش را از روی بند هم که شده به کتابنامه می رساند.ممنون.
عجب هدیه خوبی به آن دوست رسید باید گفت اگر خونده باشدش خوش بحالش.
کتاب لطیفیه.اگه روحیه لطیفی داری بخونش.حتما در این صورت لذت خواهی برد.
البته مگه میشه یه نقاش روحیه لطیفی نداشته باشه.
در رابطه با پاسخ دادن به اون سوال شاید بعد از خوندن کتاب هم نشه بهش پاسخ داد. اما پاسخ دادنش خیلی هم مهم نیست.مهم اینه که هست و میشه ازش لذت برد.

مدادسیاه شنبه 24 شهریور 1397 ساعت 15:16

کالوینو را با این داستانش کشف کردم و بعد از آن دیگر دست از سرش برنداشتم.

سلام بر مدادسیاه عزیز
من اما کالوینو را با عجیب ترین کتابش یعنی اگر شبی از شبهای زمستان مسافری شناختم و باید بگم من هم در خدمت ایشون هستم و حالا حالا ها بیخیالش نخواهم شد.
باید اینجا از میله ی عزیزهم تشکر کنم که آشناییم با کالوینو به واسطه یادداشتش درباره آن کتاب بود.
ممنون

سحر جمعه 30 شهریور 1397 ساعت 17:04

من خیلی سال است به "اگر شبی ..." در کتابخانه نگاه میکنم و هنوز سراغ نویسنده اش نرفته ام!

سلام
راستش من هم خیلی وقته که میگم سرکار سحر خانم شما دل و به دریا بزن و برو سراغ این جناب کالوینو. این کتاب گزینه خیلی بهتری برای آغازه. هر کی غیر خودم با اگر شبی شروع کرد ادامه نداد . اما به هر حال من لذت بردم و ادامه دادم.
کالوینو بخون
راستی گور به گور رو حق داشتی . من دارم خل میشم از دست این فاکنرحداقل کالوینو مثل بچه آدم حرف میزد

سحر یکشنبه 1 مهر 1397 ساعت 22:04

من الان به دنبال خوراک برای ترجمۀ بعدی ناچارم یا کتاب پلیسی بخوانم یا چیزهای پرت و پول دیگر که هیچکس سراغشان نرود. اما قول می دهم بعدش یک حرکتی در زمینۀ کالوینو بزنم مهرداد!
یعنی من عمراً از پس "گور به گور" به زبان انگلیسی بربیایم! اما حاضرم سانسورهایش را برایتان دربیاورم!

امیدوارم خوراک خوبی نصیبت شود و ما هم از آن بهره مند شویم.متاسفانه هنوز مهلت نشده طعم کارهایت را بچشم.باید هرچه سریعتر بازخوانی بیگانه را در برنامه قرار دهم تا مجوز روبرویی با مورسو را پیدا کنم.
گور به گور رو راستش را بخواهی من از پس فارسی اش هم بر نمی آیم.وقتی قهرمانان و گورها رو به پایان رسوندم گمان میکردم سخت ترین کتابو خوندم اما این دسته دلقک های سلین و این کتاب فاکنر منو حسابی خلع سلاح کردن.بعد از تموم شدنش یه کتاب از نوع کتابهای aمیله ای دست میگیرم و بعد میرم سراغ دور دوم خوندنش ببینم چی میگه این بشر.
چه خبر خوبی .اگه برات زحمت زیادی نداشته باشه که خیلی هم عالیه.

میله بدون پرچم چهارشنبه 11 مهر 1397 ساعت 15:37

سلام رفیق
بارون درخت‌نشین شما واقعاً بارون درخت‌نشین است
قدر این قضیه را بدان
کجای گور به گوری؟!

سلام بر میله بدون پرچم عزیز
راستش از آن کامنت هایی گذاشتی که سهل و ممتنع است.البته این برداشت من تحت تاثیر جامعه اس.راستش الان تعریف کردی از این مطلب؟
به خود من باشد آن را تعریف می بینم،شاید گفتن این جالب نباشد اما اگربخواهم از بین یادداشت هایی که درباره کتابها اینجا نوشتم پنج یادداشت را که بیش از بقیه دوستشان داشته ام انتخاب کنم بی شک این یادداشت در صدر آنها قرار می گیرد.
با این اوصاف حالا اگه شما ازش تعریف کرده باشی یعنی من،خیلی هم بیراهه هم نرفتم در غیر این صورت....
...................
اما گور به گور؛ این انسی باندرن و بچه های تعطیلش کم مانده بود من را هم گور به گور کنند،راستش یک دور خواندنمش و بی شک باید یک دور دیگر هم بخوانم اما مخ کشش دوبار خواند پشت هم را نداشت ودر حال خواندن یک کتاب به قول خودت گروه a ای هستم و بعدش میروم سراغ دور دوم تو چه کردی؟ با این خانواده کنار اومدی؟

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 12 مهر 1397 ساعت 14:51

سلام مجدد
مطلب خوبی است چرا که نه...!؟
من البته ادامه مطلب را نخواندم چون کتاب را هنوز نخوانده‌ام و تازه می‌]واهم در انتخابات بعدی ویکنت را جزء گزینه‌ها بیاورم!
در مورد گور به گور من عن‌قریب دور دوم را شروع می‌کنم! راستش همین امروز صبح موقع آمدن به سر کار تمامش کردم و الان موقع بازگشت است و خواندن دوباره را شروع می‌کنم.
من کنار اومدم! ولی تا دور دوم را تمام نکنم حرفی نمی‌زنم

سلام
تازه متوجه منظورت در کامنت قبلی شدم.منظور کتاب بارون بود که بر درخت نشسته. ببین تاثیر این کتاب روی من تا چه حدی بوده که صرفا به خاطر این عکس 13بدر با خودم بردمش جنگل.
الان پست انتخاباتت رادیدم،راستش هنوز فرصت نکردم پست خدای کشتار را هم بخوانم.اما نامزدهای درخشانی در لیست هستن انتخاب بسیاری سختی در پیش رو داریم.
با این اوصاف اگر ویکنت هم انتخاب شود حداقل تا یکسال دیگر هم سراغ بارون نخواهی رفتحیف.
پس دور دوم گور به گور رو شروع کردی.این که تایم مشخصی برای خواندن داری خیلی خوبه حتی اگه این تایم بالاجبار باشه، منم اگر همه چی طبق روال پیش بره نهایتا شنبه دور دوم رو شروع میکنم.
این حرف نزدن از کتاب در پایان دور اول درسی بود که امروز ازت یاد گرفتم

ماهور شنبه 8 شهریور 1399 ساعت 11:39

سلام
ممنون از معرفی این کتاب
من این کتابو صوتی گوش دادم
کتاب واقعا لطیفی بود
اوایلش هنوز باهاش ارتباط نگرفته بودم و کمی جا خوردم چون زیاد تعریفش رو شنیده بودم اما شاید به قول تو هنوز وارد دنیای شگفت انگیز کالوینو نشده بودم
در اخر با لذت تمومش کردم
کتاب برایم بار احساسی زیادی داشت
و الان هم که از تموم شدنش یه ماهی میگذره با فکر کردن بهش کمی دلم میگیره
نمیدونم چرا

البته من برخلاف تو اصلا دوست نداشتم جای کوزیمو باشم
اما دوست داشتم جایی این چنین دنج و دور از دسترس برای ساعتها یا روزهایی میداشتم


چه عکس محشری
دقیقا یه همچین جنگلی در دو قدمی خانه ی خاله من که در روستایی کنار برلین زندگی میکند وجود داره
این یکی از بزرگترین ای کاش های زندگی منه
یعنی بیشتر از اینکه دوست داشته باشم روی درخت زندگی کنم
دوست داشتم خانه ام خیلی خیلی نزدیک به جنگل بود

سلام بر ماهور عزیز
ممنون از پرداختن به پست های قدیمی و نظر لطفتت به اونها
حق با توئه کتاب از لحاظ احساسی یک کتاب سنگین وزن بود، هر چند از لحاظ های دیگه هم وزن زیادی داشت. چه خوب که با لذت خوندن این کتاب رو تموم کردی. اینکه میگی با گذشت یک ماه هنوز با یادش دلت میگیره رو درک می کنم، بین خودمون بمونه من اینقدر با کوزیمو در طول کتاب زندگی کرده بودم که آخر کتاب براش حتی اشک ریختم.
راستی من که نگفته بودم دوست دارم جای کوزیمو باشم.
این ای کاش که گفتی، ای کاش بسیاری از هموطنان ماست که البته بسیاری از آنها هم مثل تو دوستِ خوب و با فرهنگ نیستند و همین عملِ به ای کاش های اونها ست که روزبه روز از مساحت این جنگل ها کم میکنه و دل من که طبیعت رو دوست دارم به درد میاره.
اما امیدوارم تو و آدمهایی مثل خودت روزی به این آرزو برسین
راستی،به عمه هم سلام مارو برسون بگو یه دعوت نامه هم برای ما بفرسته ببینیم درختای اونا با درختای ما چه فرقی دارن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد